logo





احمدفری

شنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۸ - ۲۹ فوريه ۲۰۲۰

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan6.jpg
سیزده عیدنوروزگذشته بود، هنوزسوزسرماصورت رامی سوزاند. بچه های کلاس ششم بخاری زغال سنگ سوزرا، مثل امامزاده، دوره کرده بودند، هرکدام به کناردستیش سقلمه میزدکه دورتروخودرابه بخاری نزدیکترکند. خرخره کشی وجیغ ودادچهارپنج بچه تخس ناآرام، کلاس راروسرش گرفته بود...
خانوم معلم داخل شدوسرفه کرد. احمدفری دادزد:
« بچه ها، پشت میزای خود!...»
احمدفری تخس ولات ومفصرخودخوانده کلاس بود، همه ی بچه های کلاس ازش حساب می بردندوجرات نمیکردندروحرفش حرف بزنند. سه چهاربچه ی تخس ازجنس خودرادورش جمع کرده بودوازبقیه بچه هازهرچشم میگرفت وگاهی باج خواهی میکردو توخوراکیهاشان شریک می شد.
بچه هاپشت میزهای درازنیمکتی، به زدیف، سیخ ایستادند. خانم معلم رفت روسکوی پای تخته سیاه، طول جلوی تخته رادوسه باررفت وبرگشت. روبه بچه هاایستاد، مثل هرروز، اندکی عشوه آمد، لبهای رژجگری مالیده ش راازهم بازکرد، دندانهای یکدست وصدفگونش رابالبخندملیحی به نمایش گذاشت. باصدای مخمل گون پرلطافتش گفت:
« همه اومدن؟ کسی غایب نیست؟ »
احمدفری دستش رابلندکردوگفت « اجازه خانوم، همه اومدن، غایب نداریم. »
« چیجوری میدونی، احمدی؟ »
« اجازه خانوم، حاضرغایبشون کرده م . »
« خیلی خب، بشینین. »
خانم معلم روصندلی کنارتخته سیاه نشست. پاهای مثل کله قندش راروهم انداخت. خودش راشبیه مدلها، به تماشای بچه هاگذاشت. کش وقوسی به سر وگردن وپستانهای برجسته ی خودداد. دست های برفگون وانگشت های کشیده ونیشکریش را، ازروی ژاکت تنگ وچسبان گلگون، زیرپستانهاش برد، انگاربخواهدوزنه شان کند، بالا-پائین شان کرد. چشمهای عسلیش راخمارکرد. احمدفری وسه چهارنفردوراطرافیهاش راوراندازوخریدارانه اززیرنگاهش گذراند. سرآخراخمهاش توهم رفت وزیرلب باخودزمزمه کرد:
« ای بابا، انگارخل شدی دختر، احمدفریم که زیرزیرکی بانگاهش ازبالاتا پائینمو موشکافی میکنه، هنوزشاشش کف نکرده...»
خانم معلم چندتاازبچه هارابردپای تخته سیاه، وادارشان کردچهارعملی اصلی رابنویسندو جمع وتفریق وضرب کنند. تمام هوش وحواسش رودرکلاس متمرکزبود...
زنگ تفریح خورد، ناظم که انگارپشت درکشیک میداد، درکلاس رابه هم کوفت وواردشد. خیلی ازبچه هاکه منتظرصدای زنگ بودند، ازدرکلاس بیرون زدند. ناظم رفت روسکوی پای تخته سیاه، کنارخانم معلم ایستاد. احمدفری ودوستهاش پشت میزشان ایستادندوبیرون نرفتند. ناظم خیره نگاهشان کردونهیب زد:
« مگه زنگ تفریحونزدن؟واسه چی وایستادین؟ بپرین بیرون! »
احمدفری دست بلندکردوگفت « اجازه آقا، من سرماخورده م وسرم دردمیکنه. هوای بیرون خیلی سرده، مامیخوائیم زنگ تفریح توکلاس بمونیم وازگرمای بخاری استفاده کنیم...»
« چی غلط زیادی کردی؟ بچه گداگدوله، ادای بچه شمرونیارودرمیاره، هفته پیش دیدمش تاپاله جمع میکرد، حالامیخوادسرکلاس بمونه وازگرمای بخاری استفاده کنه، تاباتیپاننداختمتون بیرون، بزنین بچاک، بی تربیتا، صاف وپوست کنده، دهن به دهن ناظم میگذارن!...»
احمدفری وبچه هاازترس، ازکلاس بیرون زدند. ناظم درکلاس راپشت سرشان بست وچفتش راانداخت...
پنجره کوچک کلاس نزدیک سقف بود. احمدفری وبچه های تخس دوراطرافش، سرکنارگوش هم بردندوپچپچه کردند. سرآخرهمه دستهاشان راخرپنجه کردند، احمدفری ازپنجه ها، رفت روشانه بچه ها؛ گوشه آجرهای بهمنی رابه پنجه گرفت وخودرابالاکشید، رودرروی پنجره قرارگرفت وتوکلاس راخیره نگاه کرد: ناظم خانم معلم رابغل زده بود، لب رولبهاش گذاشته بودوپستهای ورآمده ش راورزمیداد. ناظم ازکنارلبهای خانم معلم موهای فرفری احمدرادید. احمدازترس دستهاش رهاشدوتلپی روزمین کوبیده شد. بجه هااحمدفری لنگ رابلندکردندومثل تیرازدرمدرسه بیرون زدندوآن روزتومدرسه پیداشان نشد...
احمدقری صبح روزبعدازدردروازه مانندزنگ زده ی مدرسه داخل که شد، ناظم باترکه های آماده پشت درمنتظرش بود. ناظم دستهای احمدفری راآش ولاش کردوگفت:
« این خوراک هرروزته، فرداصبح قبل ازملاقات من، ازکناراین درجلوترنمیری. »
بعدازآن روز، هرصبح، ناظم دستهای احمدی فری راباترکه آش ولاش وراهی کلاسش میکرد. نزدیک های آخرسال، احمدازپادرآمد. بادوستهاش قسم خورده بودندهیچ جاوپیش هیچ کس، درباره قضیه، لب ترنکنند، تاحالاهم روقسم شان مانده بودند. امااحمدفری دیگرنمیتوانست دوام بیاورد. یک روزصبح، بعدازآش ولاش شدن دستهاش، وارددفترمدیرشد. دستهاش رانشان مدیردادوگفت:
« اجازه آقا، آقای ناظم چندماهه هرروزصبح باترکه های آماده، همین بلاروسر دستام میاره. انگشتام یه جورائی شده که دیگه نمیتونم بنویسم. نمیدونم چی کارکرده م که آقاناظم این بلاهاروسردستام میاره...»
مدیرگفت « بروچفت دروازپشت بنداز، ناظم هیچوقت بی جهت این کارو نمیکنه، حتمایه کارخیلی بدکردی. بیاروصندلی بشین وهمه چی روبرام تعریف کن تاببینم قضیه چیه. »
« اجازه آقا، اگه بگم وبه گوش آقاناظم برسه، شهیدم میکنه. »
« قول میدم هیچ چی جائی درزنکن، ناظم زیردست مدیره، چپ نگاهت کنه، میدم سیبیلاشو آتیش یزنن، همه چی روبرام تعریف کن، خیالت راحت باشه . »
احمدفری هرچه ازخانم معلم وناظم دیده بود، تعریف کرد. مدیرگفت:
« ایناروجای دیگه یاواسه کس دیگه م گفتی؟ »
« تنهاواسه مادرم تعریف کرده م، پیش هیچکس دیگه لب ترنکرده م. »
ازفرداش بزرگترین جشن وشادی احمدفری شروع شد. دیگرخانم معلم وناظم تومدرسه پیداشان نشد. اماشادی احمدفری زیاددوام نیاورد. آخرسال شدوسال بعد اسمش راتومدرسه ننوشتند...




نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد