اَنتَری که از کنار جدول به دنبال مرد بلندقد لاغراندام میرفت بیشتر ناچار و اسیر و بیاراده مینمود تا خندهآور. مَشتی سیهچرده در کت قهوهیی رنگ کهنه و شلوار گشاد بدقواره شانه به شانهی جمعیت میلیونیِ سطح خیابان میرفت، زنجیر نازکِ دور گردن اَنتَر را بدست گرفته و او را به دنبال خود میکشید. مردم به اَنتَر که میرسیدند بدون استثنا به قیافه و حرکات و پیراهن نیمدار سفید و کراوات کهنه و شلوار شلخته و طرز راه رفتن او میخندیدند. اینجا و آنجا یک نفر چیزی از اَنتَر نشان بغل دستیِ خود میداد، باهم چیزی میگفتند، و باهم میزدند زیر خنده. چهرهی رنگ مردهی مرد با کلاه کاموای خاکستری، معتادینی را بخاطر میآورد که در اطراف کوچهی جمشید و میدان شوش و برخی دیگر از محلات حاشیه شهر یافت میشدند، یا دکهدارهای سر بعضی چهارراهها که زیر پوشش فروش سیگار و آدامس و بلیط اعانه ملّی از یک سو مواد مخدّر رد و بدل میکردند و از سوی دیگر برای کلانتری و پلیس خبرکشی میکردند، یا زیر پوشش فروش گردو و چاغاله بادام یک خانهی بخصوص و ترددهای آنرا زیر نظر میگرفتند.
اَنتَر همانطور که شانه به شانهی جمعیت میلیونی میرفت اینجا و آنجا از خود صداهای بیمعنی در میآورد و خندهی مردم را بیشتر در میآورد. معلوم نبود که اگر اَنتَر از فریادها و شعارهای جمعیت عصبی میشد و عکسالعمل نشان میداد یا بطور غریزی از آنها تقلید میکرد و میخواست یکی باشد مثل آنها. مردم که عموماً شاد و سرخوش و بیخیال و خندان بودند به حرکات اَنتَر و صدا در آوردنهایِ بیمعنیِ او میخندیدند. اینجا و آنجا یکی که بیشتر از حرکات اَنتَر خوشش آمده و احساساتی شده بود عین بچهها به او میخندید و به حدی تشویق میشد که دست میکرد در جیب، یکی دو سکهی دو ریالی، پنج ریالی، یا یک تومانی، در میآورد میریخت در کاسهی پلاستیکی دست مَشتی. به طرزی که مرد کاسهی پلاستیکِ آبیِ چرکین را بدست گرفته بود آشکار و پنهان به جمعیت یادآوری میکرد که در آن برای اَنتَر او پول بریزند.
جمعیت سطح خیابان، از خلقهای قهرمان گرفته تا تودههای میلیونی، از کارگران و دهقانان گرفته تا خرده بورژوازیِ شهری، و از خوانندگان زن گرفته تا هنرپیشگان سینما، از دانشجویان بهترین دانشکدههای مهندسی و پزشکی، و نویسندگان و روشنفکران جوان گرفته تا حزبیهای پیرِ پر سابقه، شانه به شانهی امت مسلمان بدنبال پیکانها و بلندگوهای دستیِ گردانندگان تکیهها و حسینیهها میرفتند و هرکدام به نسبت توانِ خود به رونق و جلا و شور و حرارت کارناوال میافزودند. جمعیت از دم کلاههای بوقیِ سبز و سفید و زرد و آبی و قرمز و بنفش و رنگهای شادِ مشابه به سر داشتند و در فضایی صمیمی و فرحانگیز و ابنالوقتی، و بدون آنکه یک سر سوزن در قید فردا بوده باشند به سمت صحرای در اندر دشت غرب شهر می رفتند. اَنتَر نیز به همراه آنها از کنار جدول به دنبال مردِ سیهچرده میرفت بی آنکه از اتفاقاتی که در اطراف او میگذشت سر در آورده باشد. شاید هم به قدر عقل خود سر در میآورد و ما نمیدانیم.
صدای فراگیر دهل و داریه و سِنج و شیپور و ساکسوفون و کَرنا فضا را پر کرده بود و مردم، در هوای سرد پاییزی زیر آسمان خاکستری، از هر توارث و تبار و مسلک و رنگ و اعتقادی که بودند هر بار به پیروی از بلندگویی که از جلو میرفت همزمان مشت به هوا میبردند و هر شعاری را اتوماتیکمان تکرار میکردند. دور لب بسیاری از آنها از شدت و حدّت شعار دادن و هیجان کف بسته بود. اَنتَر در اثر فشار نیروی لایزال تودههای سطح خیابان بارها هل داده میشد به حاشیه و بارها نزدیک بود بیافتد در جوی فاضلاب و هربار با ویق-ویق، عی-عو عی-عو عصبی شدن خود را نشان میداد و از افتادن خود جلوگیری میکرد. او اما همچنان بدنبال مَشتی و زنجیر نازکی که به گردن او بسته بود کشیده میشد. اَنتَر از همه جا بیخبر محال بود بداند که تودههای میلیونی که آنطور تکبیر زن، لبیک گو، فوج فوج به سمت صحرای در اندر دشت غرب شهر روان بودند برای استقبال از مراد و منجی و قائد عظیمالشأنی میرفتند که ظهور او از پیش بشارت داده شده بود. تودههای میلیونی طوری از خود هیجان نشان میدادند که در آن لحظه اگر سرشان هم میرفت فرصت این دیدار و استقبال، و این ایفای نقش تاریخی را از دست نمیدادند. اَنتَر بیچارهی از همهجا بیخبر همچنان برای خود می رقصید، از خود صدا در میآورد، و کشیده میشد به دنبال جمعیت.
جمعیت میلیونی در ادامهی راه خود به صحرای در اندر دشت غرب شهر که رسید متوقف شد و مردم گروه گروه پراکنده شدند در زمینهای بایر و کشاورزی و شورهزار، و میان حلبیآبادها و بناهای در حال ساخت، و نشستند منتظرالظهور. آن دورترها مَشتی هم برای خود نشست یک گوشه تکیه داد به دیوار تَرَک خوردهی یک قلعهی متروکه که در برج نگهبانیِ آن سربازی دیده نمیشد. آثار حیات از قلعه بیرون نمیزد و به گونهیی مشکوک خالی از سرباز و درجهدار و خدمه بنظر میرسید. نفربرها و زرهپوشها و جیپها در سکوتی مرگبار پارک شده بودند در محوطهی نزدیک به ساختمان مرکزی.
اَنتَر در حدی که طول زنجیر نازک دور گردن او مجال میداد از مرد دور میشد برای خودش میچرخید و از خود صدا در میآورد. بچهها دور او را گرفته بودند و تمسخر میکردند. به طرف او پوست پرتقال و شیشهی نیمهخالیِ کوکاکولا و ته سیگار و تهماندهی ساندویچ دراز میکردند و میخندیدند و مَشتی هم از دور نگاه میکرد. اما وقتی که یکی از بچهها سعی کرد به اَنتَر انگشت برساند و جیغ او را در آورد از همان جایی که نشسته بود داد کشید، فحشهای خوار و مادر نثار کرد و آنها را تهدید کرد به جِر دادن و سرویس کردن دهن و فحشهای رکیکی که فرهنگ لغت او به شمار میآمد. بچهها بعد از آن بسرعت متفرق شدند و تا مسافتی هنوز هی برگشتند نگاه کردند اَنتَر را به یکدیگر نشان دادند و قاه قاه خندیدند. بچهها که اطراف اَنتَر را خالی کردند و دور شدند مَشتی چند برگ اعلامیهی انباشته از شعارهای انقلابی را گرفت جلوی کمر خود را پوشاند و در تمام مدت با چشمان مراقب به اینسو و آنسو نگاه کرد. مردی که از دور میآمد به مَشتی که نزدیک شد به رغم شلوغیها متوجه کار او شد و بدون آنکه انزجار خود را پنهان کرده باشد سر تکان داد و چشم دوخت در چشم مَشتی. مَشتی هم به مرد نگاه کرد و لبخند حاکی از «خودم میدانم»ی که تحویل او داد دندانهای پیوره بستهی جلو و نیشِ افتادهی او را بیرون انداخت. مرد همانطور که سر تکان میداد به راه خود ادامه داد و دور شد. بوی ادراری که از پیش پای مَشتی راه افتاده بود به دماغ اَنتَر همان بوی آشنای خرابهها و بناهای نیمهکاره رها شدهی اطراف میدان گمرک و دروازه قزوین و اطراف جاده بود که هروئینیها و لومپنها رو به دیوارهای آن چمباتمه میزدند و مواد مصرف میکردند و او منتظر تمام شدن کار مَشتی مینشست خیره به آدمها و ماشینها.
اَنتَر پشتش را گذاشت نشست بر زمین بایر، خیره به صحرای در اندر دشتِ پیشِ رو. در آسمان جنوبی یک نقطهی سیاه پیدا شد که هرچه نزدیکتر و نزدیکتر میشد. نقطهی سیاه دور خود چرخید، مسیر عوض کرد، و ویراژهای تند و بیترتیب داد بر پهنهی آسمان خاکستری، و در نهایت با یک حرکت غیرمنتظره بطور عمودی و با سرعت پایین آمد. مردی با پا محکم فرود آمد بر زمین و خاکهای نرم زیر پای او صدا کرد، «هیچ!» و گرد و خاک بلند شد. همانجا معلوم شد که نقطهی سیاه پهنهی آسمان همان مسیحا نفسی بوده است که پیشتر در روزنامهها در اوصاف او نوشته بودند: «مردی خواهد آمد که شبیه هیچکس نیست. ایشان طیالارض خواهند فرمود، از هیچکجا! بر ترک دسته جارویی، با طیلسانی نخ نما و عصایی از چوب آبنوس که بر دستهی آن نقش سر اژدها خراطی شده است. او خواهد آمد تا حق را به حق دار برساند، تا سینمای فردین را به تساوی تقسیم کند، تا دیو ظلمت را از خانه بیرون کند و بجای آن آفتاب بکارد...»، ، و حرّافیها و رجزها و انشاهای دیگری از همین سیاق که از قدیم و ندیم جزو جدایی ناپذیر فرهنگ نوشتاریِ جامعه به شمار میآمد و که اینبار در روزنامههایی ظاهر شده بود که بسیاری از هیئت نویسندگانِ آن که از روشنفکران، و نیز هواداران سازمانها و احزاب قدیمی بشمار میآمدند، از پیش به سلک مرد در آمده بودند برای پیشبرد آرمانها و ایدهآلهای خود.
از جایی که اَنتَر نشسته بود شبح محاسن بلند و طیلسان کهنه و عصای مشهور و ید بیضای او معلوم بود اما محال بود کسی از آن فاصله نقش اژدهای دستهی عصا را تشخیص بدهد که با دهان باز روبرو را نگاه میکرد و یا نقش کرمها و عقربها و خرچنگهایی که از ته عصا بالا میآمدند و بر بدن اژدها میلولیدند. بوی آشنای ادرار به دماغ اَنتَر میخورد که از میان پاهای مَشتی جاری شده بود بر خاکِ رُس و هنوز مدتی مانده بود تا کاملاً تبخیر، و یا جذب زمین، بشود.
هنوز پای مرد به درستی به زمین نرسیده بود که چند نفر ریشو با پیراهنهای سیاه و چکمههای ساقه بلند دویدند به طرف او، روی دست بلند کردند و بردند به سمت یک درشکهی سیاه با سقف چرمی. از مدتی پیش چهار سوار با لباسهای سیاه و سفید و سرخ و زرد آماده نشسته بودند بر اسبها منتظر فرود آمدن مرد. چهار سوار صبر کردند تا اول مردِ طیلسان بر دوش در درشکه جا گرفت و چهار ریشوی نتراشیده نخراشیده بر رکاب درشکه جای گرفتند بعد هرکدام تکان آرامی دادند به افسار اسب خود و آهسته آهسته به راه افتادند. مردان بلند قد و چهار شانهیی بودند که در ریش و سبیل بلند و ابروهای پرپشت سیاه مخصوصا قیافهی خشن بخود میگرفتند و اصرار داشتند که ترسناک و بدشگون جلوه کنند. لباسها و کلاهها، و شمشیر و سپر و تزئینات افسار و پوزه بندهای اسبهای آنها تقلیدی بود از نقاشیهای ابتدایی-مذهبی پرده هایی که نقّالان در گورستانها آویزان میکردند و از روی آن به شرح غلو آمیز افسانهییِ دلاوریها و قیام و انتقام مختار از شمر و یزید و ابنزیاد و مردم کوفه و...، و... میپرداختند. محال بود کسی از دیدن سایهی نوستالژی و بازگشت به خویشتنی که بر آزینبندیها و لباسها و کلاه خودهای چهار سوار و اسبانشان افتاده بود غافل بماند.
مردم همه در دو طرف جادهی خاکی جمع شده بودند در انتظار رسیدن شعبدهباز چیره دست. اول چهار سوار ترسناک-آخرزمانیِ پیشقراول شعبدهباز ظاهر شدند که ظهور او را بشارت داده باشند بعد با فاصلهیی کوتاه درشکهی سیاه پیدا شد. درشکه که به میان جمعیت رسید مردم نتوانستند هیستری خود را مهار کنند و همه از هر طرف ریختند تا خود را پای قدوم شعبده باز قربانی کنند. هیجانهای جمعیت اوج گرفت و همه با فریادهای لبیک لبیک هجوم آوردند بسوی درشکه. کسانی که به درشکه نزدیک میشدند خم میشدند شانههای خود را میدادند زیر درشکه که آنرا از زمین بلند کرده بگذارند روی سر و در همان حالت ببرند تا مقصد. از صدر اسلام تا به آن روز این اولین بار بود که آنهمه عشق و جان فشانی نثار یک رهبر و یک مرد خدا میشد. تودههای میلیونی از مدتها پیش فوج فوج به مسلک شعبدهباز در آمده بودند و آن روز در واقع نقطهی اوج حرکت آنها به شمار میآمد.
سر دستهی اوباشان میدان بارفروشان با یک چماق بلند ایستاده بود بر رکاب درشکهی سیاه و با شدت هرچه تمامتر میکوبید به سر و گردن و کمر و شانهی مردمی که میخواستند خود را خالصانه فدای منجیِ خود سازند. اوباش دیگری که آنها هم بر رکاب و یا بر سقف درشکهی سیاه نشسته بودند به نوبهی خود با چماق به فرق و شانه و کمر ملت میکوبیدند و با آنها عین حشرات برخورد میکردند. اَنتَر هم در آن شلوغیها به تقلید از جمعیت دوید نزدیک شد به درشکه.
چشم اَنتَر در یک آن به پیرمردی خورد که در گوشهی درشکه چمباتمه زده بود و از چشمان نافذ او برقی سرشار از تبختر و تکبر بیرون می زد. اَنتَر اگر از آدمیان بود آن برق چشمان و آن صحنه را تا آخر عمر فراموش نمیکرد. شعبده باز سر اژدهای دستهی عصای خود را در دست میفشرد و از پنجره به جمعیت میلیونیِ سطح خیابان نگاه میکرد. خصلت نمرودیِ غرور و تکبر و خود بزرگ بینیِ شعبدهباز و شگون و نکبت خفته در آن چیزی نبود که به درک اَنتَر در آید و تنها در حد شعور یک انسان تیزهوش و دنیادیده، و یک کتاب خواندهی اندیشمند با یک ذهن تحلیلگر بود. در هرج و مرج و شلوغیِ جمعیت میلیونی که برای رهبر خود شعار میداد و برای زیارت او هجوم میآورد اَنتَر نفهمید که کی و از کجا از سردستهی اوباشان میدان بارفروشان چماق خورده است. خون از فرق اَنتَر فواره زد و بزودی تمام صورت او را پوشاند و پیراهن سفید او را خونی کرد.
اَنتَر عقب نشست و بطور غریزی با دست فشار آورد بر زخم سر خود. مَشتی در تمام مدت در آن شلوغی و هرج و مرج وحشتناک به دنبال اَنتَر خود کشیده میشد و سر زنجیر او را محکم گرفته بود و رها نمیکرد. درشکه در نهایت به همت اوباشی که با چماق بر سر و شانهی فداییان رهبر میکوبیدند و آنها را پراکنده میساختند از بین جمعیت به سلامت بیرون زد. شعبدهباز در تمام مدت با خونسردی نشسته بود در گوشهی درشکه و لبخند کمرنگ رضایت باری حاکی از اعتماد بنفس نشسته بود بر سیمای یخزدهی او. جمعیت اما هنوز درشکه را رها نمیکرد و هلهله زنان همراه با شعار و فریاد به دنبال آن میدوید و میخواست هرطور هست به فیض دیدار او نايل آید. اَنتَر در آن شلوغیها زیر دست و پای مردمی افتاد که از خود بیخود به دنبال درشکه میدویدند. مَشتی که سر زنجیر را محکم گرفته بود خودش را رساند به اَنتَر، مردم را با تنه زدن و لگد پراکندن به اینسو و آنسو راند و اَنتَر را از زمین بلند کرد انداخت روی شانه از خطر دور کرد برد نشاند پای دیواری در پیادهرو. شیشههای شرکت نمایندگیِ متهها و ابزار آلات سنگین متعلق به بورژوازی کمپرادور که اَنتَر کنار درِ آن نشسته بود همه از پیش خورد شده بود و میز و صندلیهای شکستهی آن پخش شده بودند بر کف.
درشکه در نهایت از جمعیتی که به سوی او هجوم آورده بودند که خود را زیر قدوم او قربانی کنند و هنوز به دنبال او میدویدند دور شد و از راه جادهی خاکیِ بین کشتزارهای سبزی به سمت مناطق جنوبی شهر رفت. اَنتَر هنوز همچنان نشسته بود پای دیوار و خون خشکیدهی صورت خود را با پشت دست پشمالوی خود پاک میکرد. جمعیت میلیونیِ سطح خیابان سرمست از شرکت در مراسم استقبال و زیارت شعبدهباز خود داشت خرده خرده متفرق میشد.
درشکهی سیاه هرچه دورتر و دورتر میشد و میرفت که او و اوباشی را که بر رکاب آن ایستاده بودند را به موقع برساند به مراسم افتتاح بزرگترین گورستان شهر و زدن کلنگ اول آن. گورستانی که برای اولین بار در تاریخ مدرن مجهز میشد به قطعهیی با گودالهای کم عمق معروف به «قطعه ی فتوای تابستانی». در طراحی آن پیش بینی شده بود که اعدام شدگان را در نیمههای شب با کمپرسی بیاورند بدون هیچ مراسم دست و پاگیر و مخفیانه خالی کنند در آن و با عجله روی آنها با لودر خاک بریزند و زیر پوشش تاریکی بسرعت فرار کنند برگردند به مقرهای خود در کشتارگاههای پای کوهها. برای چند ماه اوج کار آنها از ساعت یک بعد از نیمه شب تا حدود چهار صبح بود. گورستانی که در آن قطعهی ناپدید شدگان، قطعهی کشتهشدگان جنگهای بینتیجه، قطعهی روشنفکران و شاعران و هنرمندان و نویسندگانِ ترور شده، قطعهی قتلهای زنجیرهیی، و قطعهی قتلهای مخفیانه و بیسر و صدا، و ...، و ... ، پیشبینی شده بود.
مردم پس از یک روز تفریحی-تاریخی، سبکبار، شاد و لبخندزنان، به سوی خانههای خود می رفتند بیخبر از آنکه جهان در نیم ساعت گذشته، از نقطهی بازگشت ناپذیر تقدیر تلخ خود بکلی رد شده بود و ده روزی بیشتر نمانده بود تا مکاشفهی یوحنا به حقیقت بپیوندد، سایهی هراسانگیز چهار سوار آخرزمان بر سرشان پهن شود، و نکبت و جنگ و بحران و مرگ و بیماری و قحطی را تا نیم قرن آتی روزانه با پوست و گوشت خود لمس نمایند.
لقمان تدین نژاد
آتلانتا، ۵ فوریه ۲۰۱۸
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد