|
دکترعلفی، جلو آينه، مشغول شانه زدن به ريش جو گندمی اش بود که صدای غش غش خندهای را شنيد. به اطرافش نگاه کرد، کسی نبود. دوباره که رو به سوی آينه برگرداند، خود شکاک و خود مصلحت انديشش را ديد که درون آينه، دست بر شانهی همديگر گذاشتهاند و چشمهاشان، از فشارخنده، پر از اشک شده است و پس از آنکه لحظهای به او خيره شدند، در هم فرورفتند و شدند، يک "خود". و از پشت سر آن "خود"، پيرمردی سرک کشيد و از پس آن پيرمرد، پيرمرد ديگری و بعد هم پيرمرد سوم و حاجيه بانو، شيخ علی، صولت ، اژدری ، مهربانو، چهارقولوها، شيخ حسين، غلام، حاجی زعفرانی، يعقوب، کوکب و...... همينطور پشت سرهم میآمدند و سرک میکشيند تا آينه پرشد ازآدمهائی که میشناخت و نمیشناختشان. ناگهان، دستهای "خود" ، از آينه بيرون آمدند و شانههای او را محکم گرفتند و کشاندند به سوی خود. دکتر علفی، وحشت زده، خود ش را به عقب کشاند، اما دستها، چنان او را محکم گرفته بودند که کندن از آنها ممکن نبود. فرياد زنان، با مشت و لگد، افتاد به جان آينه که در همان لحظه، در اتاق به شدت بازشد و حاجيه بانو و مهربانو و چهارقولوها پريدند به درون اتاق و حاجيه بانو فرياد زد و گفت:
- چه شده است فرشاد! چرا فرياد میکشی؟! دکترعلفی، با فرياد حاجيه بانو، به خود آمد. از آينه روی برگرداند و به سوی در اتاق نگاه کرد. همهی آنهائی را که در آينه ديده بود، ايستاده بودند و به او و به خونی که از انگشت بريده اش میچکيد و به قطعات شکستهی آينه که جلوی پايش، اينجا و آنجا پراکنده شده بود، نگاه میکردند. حاجيه بانو، به او نزديک شد و گفت: - انگشتت را چرا بريده ای؟! آينه را چرا شکستهای؟! مانده بود که چه بگويد. لال شده بود و فقط نگاهشان میکرد. بچهها، در سکوت مشغول جمع کردن خرده ريزههای آينه شدند و حاجيه بانوهم، پارچهای آورد و دور انگشت اشارهی خون آلود او پيچاند و بالشی کنار ديوار گذاشت و او را نشاند که تکيه بدهد و بعد هم، برايش جوشاندهای درست کرد و وقتی که دکتر علفی، پيالهی جوشانده را دردست گرفت که بنوشد، صدای يعقوب از آن دور دورها آمد که میخواند: - غم عشقت، بيابون پرورم کرد هوای بخت، بی بال و پرم کرد دکتر علفی که تا آن لحظه، مات و مبهوت به رو به روی خودش خيره شده بود، به ناگهان، هق هق گريه اش بلند شد. چهارقولوها که طبق معمول باشنيدن صدای يعقوب، يکی شان میگفت بلبل شب آمد و بقيه شان میخنديدند، زدند زير خنده و دکترعلفی، خندهی آنها را به خودش گرفت و پيالهی جوشانده را پرتاب کرد به سوی آنها و فرياد زد که فورا، همه شان از اتاق بيرون بروند. چهارقولوها از اتاق زدند بيرون، اما حاجيه بانو و مهربانو ماندند و آمدند به سوی او تا آرامش کنند که دکترعلفی به آنها هم حمله کرد و از اتاق بيرونشان انداخت و در را پشت سرشان بست و چفت آن را انداخت و پشتش را به در تکيه داد که باز،صدای يعقوب آمد: - به مو گفتی، صبوری کن، صبوری، صبوری، طرفه خاکی بر سرم کرد دکترعلفی، روی زانوهايش خم شد و نشست و گريست و گريست و گريست ...... تا جائی که احساس کرد، دارد نقطهای در جائی از درون سينه اش گرم میشود. نقطهای که آرام آرام منبسط میشد و انبساطش در دايرهای مواج، گسترش میيافت و در سر راهش، با هر انقباضی که برخورد میکرد، آن را میشست و با خود میبرد. پس از دقايقی، احساس کرد که تن و جان هفتاد سال منقبض شده اش در انبساطی اثيری ، رها شده است. لبخندی بر لبهايش نشست و در همان حال، از خودش پرسيد که اين انبساط از کجا آمد و اين لبخند، برای چيست؟! پاسخی نيافت. به رو به رويش نگاه کرد. هرگز، در و ديوار و اشياء پيرامونش را با آن وضوح و شفافيت نديده بود. بخصوص، قالی زير پايش را، با آن همه رنگ! درخشش تکههای شکستهی ريز و درشت آينه، او را به خود کشاند. زانو زد و شروع کرد به جمع کردن آنها. با برداشتن هر تکه و ذرهای از آينه، سؤالی از عميق ترين لايهی ذهنش بالا میجست و از جائی ديگر، جواب آن سؤال ظاهر میشد. کار جمع کردن خرد و ريزههای آينه را، هنوز به پايان نرسانده بود که جواب همهی آن سؤالهائی را که سالهای سال، خورهی جسم و جانش شده بودند، پيداکرد. با خودش زمزمه کرد که: - عجبا! مگر میشود که اينهمه آگاهی، يکباره فرو ريزد، مثل باران! آنهم در يک طرفة العين؟! خندهای از گلويش بالا جست که اتاق را به لزه در آورد. صدای حاجيه بانو از آن سوی در آمد که فرياد میزد: - فرشاد! در را بازکن! و گرنه، خودم را میاندازم توی کوچه و همهی دولت آبادیها را میکشانم توی باغ! دکترعلفی، به آرامی از جايش برخاست. به طرف در رفت و آن را گشود. حاجيه بانو و بچهها، سراسيمه وارد شدند و حاجيه بانو، بغضش ترکيد و گفت: - آخر، چه بر سرت آمده است مرد! چرا حرف نمیزنی؟! دکترعلفی، چهره در هم کشيد و به طرف حاجيه بانو رفت و چهره در چهرهی او ايستاد و آمرانه گفت: - بانو! اگر يکبار ديگر، مرا تهديد کنی، من هم، چنان فريادی سرخواهم داد که بر اثر آن، آجری توی دولت آباد، روی آجر ديگر نماند! فريادی که هفتاد سال توی دلم نگهداشته ام! حالا هم به همهی شما حکم میکنم که تا نکشتمتان از اتاق خارج شويد و مرا به حال خودم بگذاريد! حاجيه بانو، لحظهای به دکتر علفی خيره شد و بعد، به سرعت از اتاق بيرون زد و بچهها هم به دنبالش. دکترعلفی، در اتاق را بست و چفت آن را هم انداخت و اول، باقی ماندهی خرده شيشههای آينه را جمع کرد و بعد هم، چراغ را خاموش کرد و متکائی زير سر گذاشت، با اين عزم که همهی آن آگاهیهائی را که به ناگهان فرو ريخته بودند و ذهنش را اشباع کرده بودند، دو باره مرور کند و ضعف و قدرتهايشان را بسنجد، برای بکاربردن درطرحی که برای فردا و پس فرداهای زندگی اش در پيش رو داشت. صبح آن شب، زمان اجرای اولين قسمت از طرحی بود که در سرش داشت. پس، وقتی که بر سر سفره صبحانه نشستند، لب به سخن گشود و اول، از حاجيه بانو و بچههايش به خاطر رفتار خشونت آميز ديشبش، عذر خواست. بخصوص به خاطر شکستن آينهی قدیای که تنها ميراث به جا مانده از هفت پشت پدری حاجيه بانو بود. حاجيه بانو، در جوابش گفت: - فدای سرت که شکست. آينه، آينهی دق بود. خوب شد که شکست! دکترعلفی، گفت: - نه! آن آينه، آينهی دق نبود. بلکه شيشهی عمر آن ديوی بود که هزاران هزارسال، عقاب دو سر را در قلعهی هزارتويش به زنجير کشيده بود! بچهها و حاجيه بانو به همديگر نگاه کردند و دکتر علفی به آنها. دکترعلفی، ادامه داد و گفت: - خيال میکنيد که به سرم زده است و ديوانه شده ام؟! نه! آه اگر میدانستيد که ديشب، بين من و آن آينه چهها گذشت! چيزهائی که زبانم قاصر است از شرحشان. اگر بگويم، اگر بتوانم بگويم هم، شماها باور نخواهيدکرد. آخر، شما کجا باورمی کنيد که بگويم، همين حالا، آن عقاب دو سری را که آزادش کرده ام، روی قلهی آن کوه بالای سر دولت آباد، نشسته است! باورمی کنيد؟! بچهها، به همديگر نگاه کردند و نگاهشان را بردند به طرف حاجيه بانو. نزديک بود که باز خنده شان بگيرد که حاجيه بانو، لب به دندان گزيد و در همان حال، به آنها اشاره کرد که از اتاق خارج شوند. بعد، رو کرد به دکترعلفی و گفت: - چرا باور نکنيم؟! حاجيه بانوهم خنده اش گرفت و به بهانهی برچيدن سفره، سرش را پائين انداخت و بچهها هم کمکش کردند و بعدهم، هر کدام چيزی برداشتند و از اتاق خارج شدند. دکترعلفی، با تغير رو کرد به حاجيه بانو و گفت: - داشتم با آنها حرف میزدم بانو! چرا فرستاديشان بيرون؟! حاجيه بانو، از جايش برخاست و گفت: - چون، ترسيدم که باز خنده شان بگيرد و تو، اين بار، سماور آب جوش را برداری و روی سرشان خالی کني! - از چه خنده شان بگيرد؟! - از آن عقاب دوسری که همين الان، بالای آن کوه نشسته است! - يعنی میخواهی بگوئی که عقابی در کار نيست؟! آنهم پس از چهل سال؟! حاجيه بانو، سماور را برداشت و همچنان که از اتاق بيرون میرفت، گفت: - بس کن فرشاد! بيش از اين، ديگر نمک بر زخمم نپاش! جمعهی هفتهی بعد، روزی بود که دکترعلفی، بايد چهارقولوها را برای تحصيل در مدرسهی نظام، عازم تهرانشان کند. شيخ علی، قبلا سفارششان را به صولت کرده بود و صولت هم، در تهران، تسهيلات ورود آنها را به مدرسه فراهم ساخته بود. به همين دليل هم، دکتر علفی، تا رسيدن به روز جمعه، بيشتر وقتش را در باغ گذراند تا با آنها باشد و غبارکدورتی را که بر دلهاشان نشسته بود، بزدايد. روز جمعه هم، شيخ علی و خسرو اژدری و عدهای از قوم و خويشهای سببی و نسبی شان به باغ آمدند و بعد هم، شيخ علی در گوش چهارقولوها، دعای سفر خواند و از زير آينه و قران گذراندشان و اژدری هم، سپردشان به راننده اش تا آنها را با جيپ نظميه، برساند به جلال آباد، برای سوار شدن بر قطار، به مقصد تهران. داستان ادامه دارد........................ نظر شما؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد |
|