logo





«شهرمن زنجان» – حسین منزوی
(قسمت پایانی )

شنبه ۱۷ فروردين ۱۳۹۸ - ۰۶ آپريل ۲۰۱۹

ابوالفضل محققی

abolfazl_mohagheghi_0.jpg
تشکر و خدا حافظی با عزیزانی که این نوشته ام( شهر من زنجان ) را دنبال کردند.

"عشق را ای یار با بی دردی مسنج
علت عاشق طبیب من! زعلت ها جداست
جذبه از عشق است، عشق است راز آفتاب
هرچه تو آهن ولی او بیشتر آهنرباست."
(حسین منزوی )

"نشان عشق در آنان ببین که بر سر دار
دریده جامه خونینشان کفن است."
(حسین منزوی )

بهای چنین عشقی سخت سنگین است وعقوبتی تلخ که سختی آن را باید از مجنون صفتان پرسید، از خدایان عشق، از منزوی؛ زمانی که با ته مانده ایمانش باز به عشق تکیه کرده و از نهایت ویرانی سخن می گوید که عمیق تراز انزواست. از زخم بزرگ روحش که ما قادر به دیدن و فهمیدن آن نیستیم. چرا که:

"حریم عشق را درکه بسی بالاتر از عقل است
کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد!"
(حافظ)

چنین عشقی در عقل ما نمی گنجد. مائی که در روزمرگی خود غرق گردیده ایم با چرتکه ای بردست که حساب کرده و ناکرده خود می کنیم. هرگز قادربه دیدن روح سرگشته ای نشدیم که عاشق بود. عاشق انسان:

"هر کس رسید از عشق ورزیدن به انسان گفت
اما ترا ای عاشق انسان، کسی نشناخت."
(حسین منزوی)

روح سودازده، خرد وخرابی که کفی افیون از دریائیکه چون را بی چون ساخته و تخته بند جسمش را شکافته بود، نوشیده بود. ما هرگز این مست بی چون شده را نشناختیم! او را که به بهای بی خود شدن از خود چون "ملامتیان" با پذبرفتن هر ملامتی محرم دل شده و در حریم یار آمده بود را ندیدیم. مردی که چون حافظ "دلش از ازل تا به ابد عاشق رفت" و صدای سخن عشق شنید و به ندای آن لبیک گفت و زیباترین غزل های عاشقانه خود را سرود:

"برج ویرانم غبار خویش افشان کرده ام
تا به پرواز آیم از خود جسم را جان کرده ام
غنچه سربسته دارم بهارم در پی است
صد شکفتن گل درون خویش پنهان کرده ام.
(حسین منزوی)

"من عاشق خود توام ای عشق و هر زمان
نامی زنانه بر تو نهادم بهانه را"
(حسین منزوی)

عشقی که:
"مطربانشان از درون دف می زنند
بحرها در شورشان کف می زنند.
برگ ها برشاخ ها کف می زنند
تو نبینی برگ ها را کف زدن
گوش دل باید نه این گوش بدن."
(مولوی)

کف زدنی که مولانا را در بازار طلا کوبان چون دولاب می چرخاند تا خود بشکند و در خون خود رقص کند.

عشقی که حافظ سلطانی عالم را طفیل آن می داند و هر کس را که در حلقه چنین عشقی نیست نمرده براو فتوای نمازش می دهد.

منزوی نیز قرن ها بعد خود را می شکند، در کوچه بازار چونان شوریده یک لا قبائی می چرخد حیران وسرگردان:

"هنگامه حیرانی است خود را به که بسپاریم
تشویش هزار آیا وسواس هزار اما"
(حسین منزوی)

دوران سختی که بعد سال ها افتادن و برخاستن، دل دادن و دل کندن، بر کار بودن و بیکار گشتن دل تنگی نمودن و آواز پریشانی سردادن:

"سند باد سرگشته ام، دوالپاها کشته ام
خرد و خسته برگشته ام از سفرهای طولانی
مرا ببین کوه خستگی و زشکوه شکستگی."
(منزوی)

بر درها می کوبد. افسوس که دری بر او براین سندباد خسته، بر این یهودی سرگردان گشوده نمی شود:

"هلا یهودی سرگردان
عنان قافله برگردان
به جز تو سوده نخواهد شد
دری گشوده نخواهد شد
کسی در آنسوی درها نیست؟
یا برای تو در وا نیست؟
ملال بی پر و بالی را
سوال خانه خالی را
دوباره سوی که خواهی برد؟
بر آستان که خواهی مرد؟
اگر چه خانه ما دیگر
به روی من نگشادید در
هنوز کودکیم آن جاست
زن عروسکیم آنجاست
اتاق کوچک آن خانه
غریبوار و خموشانه
اگر چه ساکت و دلتنگی بست
هنوز پنجره اش رنگی است
دلم مسافر خواب آلود
در آن اطاق خیال آلود
چو روح کهنه سرگردان
هنوز می پلکد حیران
به جست و جوی کسی شاید
که از کنار تو می آید
میان من و دلم آری
دری ست بسته و دیواری
عنان قافله برگردان
دلا! یهودی سرگردان."
(حسین منزوی)

عاشقانی که تازیانه حکومت ها و جباران تاریخ بر جان های آزادشان می کوبد و به انزوایشان می کشاند. جان های آزادی که روح زیبای زندگیند و منادیان عشق، محبت و دوستی. منادیان بهار و شگفتن. عاشقانی که از سرخ گل سخن می گویند، سرخ گلی که تیغش می تواند تازیانه ستم زمستان بگسلد. از عشق رهاننده ای سخن می گویند که حلاج وشان زمان بر سر دار زمزمه اش می کنند:

"سرما اگر غلاف کند تازیانه را
غرق شکوفه می کنی ای عشق خانه را
با سرخ گل بگو تا تیغی به من دهد
تیغی چنان که بگسلد این تازیانه را."
(حسین منزوی)

"عشق می خواهم از آن سان که رهائی باشد
هم از آن عشق که منصور سر دارش برد"
(منزوی)

عشقی که صفرخان تمامی جوانی خود را در چهاردیواری تنگ زندان در دفاع از حرمت انسان به پای آن می نهد؛ نسیمی را سرود خوان بر سربازار شام می کشاند و فرخی را به دوخته شدن لب ها! عشقی چنان که شهاب الدین سهروردی صدای پر جبرئیل در آن می شنود و عقل سرخش جسم او را به طیرانی اشراقی فرای ذهن می کشاند. کشف شهودی که جان بر سر آن می نهد.

عشقی که سزان را سه پایه نقاشی بر دوش در زیر باران در کوچه پس کوچه های جنوب فرانسه می چرخاند، ستار بهلول زاده را بدون خورد و خوراک در زیر درخت توتی در"قبای آذربایجان" برای روز ها و روزها می نشاند تا گردش دوار آسمان را همراه درخت توتی که هرگز قادر به خوردن سیر از میوه آن نشد ترسیم کند: "توت آغاجه بویم جا من یمدم دویون جا." - درخت توت بربالیده بلندتر از قد من، افسوس که نخوردم هرگز به قدر سیری از آن."

"ستار" نقاش شوریده و در به در که مجنونش می خوانند، با آن نگاه عمیق و انگشتان کشیده که به درون هستی می نگرد و برآن چنگ می اندازد! چونان روحی از درون مردمانی که هرگز او را نشناختند و جدی نگرفتند رد می شود. نقاشی که روح خود را در تصویر دست های چلیپا شده «فضولی» بر سینه و تصاویر سودازده مجنون ترسیم می کند.

از «فضولی» صورت حالی می سازد که:
"صورت حالم گورن صورت خیال ایلر منه"
(فضولی )

"هر کس در حالات من بنگرد، تصویری ام درخیال"

عشقی که سی سال میکل آنجلو را تخته بند کار آفرینش شاهکار خلقت بر سقف نمازخانه «سیستین» می کند.

چنین عاشقانی همیشه در میان جمع و در زمانه خود غریبه اند. عاشقانی که آسمان بار امانت خود بر دوش آن ها نهاده است.

" آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه فال به نام من دیوانه زدند"
(حافظ)

"سرگشتگی ام چون دید، چون حوصله ام سنجید
میراث به من بخشید آواره یمگانی"
(حسین منزوی)

میراث مردی که قیمتی در لفظ دری را در پای خوکان نریخت. مردی که چندین قرن قبل از منزوی درد سرگردانی وعدم درک شدن از جانب مردم را همراه استبداد حکومت با تمام وجود درک کرد و تن به تیعیدی ناگزیر دردره دور افتاده یمگان ایالت بدخشان داد.

زمان باید بر این جان های عاشق بگذرد تا ارزش کار و هنر آن ها شناخته شود و گنج نهانشان از خرابه های تاریخ بیرون کشیده شود. عاشقانی که در زمانه و دیار خود غریب بودند و غریبانه رفتند. عاشقانی که با عشق زاده شدند، با عشق زیستند و با عشق رفتند. عاشقانی که نه فرشته بودند نه شیطان! نوادگان زمین:

"نه فرشته ام نه شیطان، کیم و چیم همینم
نه ز بادم و نه آتش، که نواده زمینم"
(حسین منزوی)

عاشقانی که بر جنگ هفتاد دو ملت عذر نهادند و حقیقت را در عشق و دوستی جستجو کردند. کسانی که عشق با زبان دوست با آن ها در تکلم بود:

"خاموش می دیدی مرا اما به پنهانی
عشق از زبان دوست با من در تکلم بود"
(حسین منزوی)

"در دیار عشق زبان حکم نمی راند، عاشق بی زبان است." عاشقانی که در سفری عاشقانه وعرفانی به سیر وسلوک "دوست" رفتند:

"چه غم که عشق به جائی رسید یا نرسید
که آنچه زنده و زیباست نفس این سفر است."
(حسین منزوی)

سفری که جاودانه گان عالم در تمامی طول تاریخ راهیان زیبای آن بودند:از سر کشیدن جام شوکران توسط سقراط ، تا سر افشاندن در هوای صحبت دوست سعدی ، زمانی که دلارام شمشیر در میان نهاده بود.دوردی کشان ره میخانه عشق که باکشان نبود که کسی آن ها را بشناسد و یا نه! کسی گنج نهفته در نهان خانه دل آن ها ببیند و یا نه. حدیث شان نفس سفری بود که به نام نامی عشق که خوش تر از آن در جهان نباشد آغاز کرده بودند، یادگاری که در این گنبد دوار بماند.

"شاعر ترا زین خیل بی دردان کسی نشناخت
تو مشکلی و هرگزت آسان کسی نشناخت
کنج خرابت را بسی تسخر زدند اما
گنج ترا ای خانه ویران کسی نشناخت ...
ای لحظه دیدار جسم و جان!
کسی نشناخت با حکم مرگت روی سینه،
سال ها آنجا ترا در گوشه یمگان،
کسی نشناخت فریاد "نای" ات را
و بانگ شکوه هایت را
ای طالع و نام تو نا هم خوان! کسی نشناخت
بی شک ترا در روز قتل عام نیشابور
با آن دریده سینه عرفان کسی نشناخت ...
روزی که می خواندی، مخور می، محتسب تیز است!
لحن و نوایت را در آن سامان کسی نشناخت
وقتی که می کندند از تن پوستت را نیز
بی شک ترا زآن پوستین پوشان کسی نشناخت
چون می شدی مختوق از آن مستان
ترا ای تو، خاتون شعر و بانوی ایمان، کسی نشناخت
آندم که گفتی، بازگرد ای عید، از زندان
خشم و خروشت را در آن زندان، کسی نشناخت
چون راز دل با غار می گفتی
ترا، هم نیز ای شهریار شهر سنگستان، کسی نشناخت
حتی ترا در پیش روی جوخه اعدام
جز صبحگاه خونی میدان، کسی نشناخت
هرکس رسید از عشق ورزیدن به انسان گفت
اما ترا ای عاشق انسان کسی نشناخت ."
(حسین منزوی)

کسی این شاعر را که نامش عشق بود، در زمانه کوتاهی که زیست، نشناخت و قدر ننهاد. حتی جامعه هنری زمان او.

روزگاری تلخ که دل پر آرزویش را از آرزو بیزار کرد. هر چند که در او زهره سقراط نبود که جام شوکران را سر کشد. اما آرزوی مردن کرد تا به افسانه سرگردانی خود پایان دهد ،که ناخوش داشت فسردن از باد زمستانی را .او بشارت گرنسیم بهار بود.اما از جور زمان در سرزمینی ، شهری که قدر او ندانست ودر بر او بست آرزوی نسیم نا بهنگام جوانمرگی کرد .

"کجائی ای نسیم نا بهنگام ای جوانمرگی
که ناخوش دارم از باد زمستانی فسردن را ."
(حسین منزوی )

یک روز بهاری این نسیم بر او گذشت واو در "خوشی مردن از عشق" وتلخی از زمانه چشم بر جهان فرو بست ورفت.

شاعری که با وجود خاطر حزین تا آخرین روز حیات شعر تر انگیخت و از عشق گفت.

"نام من عشق است آیا می شناسیدم ؟"

زمان باید بگذرد تا "تابش خورشید و سعی باد وباران " لعل نهفته در کان تاریخ را بیرون دهد و خون از دل حافظ ها و منزوی ها که خزف بازاشان می شکست و می شکند، بزداید.

اما باکی نیست چرا که اینان خود بخشی از تاریخند و شرف آن نیز:

"من با طنین خود بخشی از تاریخم
بگذار تا کند تقویم از یاد فراموشم."
(حسین منزوی)

با پایان یافتن قسمت مربوط به حسین منزوی عزیز، خاطرات من هم که تا پایان سال هزار و سیصد و پنجاه در زنجان بودم، نیز پایان می یابد. امید که کسانی دیگر، بهتر و دقیق تر از من، سال های بعد را و روزهائی که بر این شهر رفت حکایت کنند و بنویسند. چرا که آدم ها، چهره ها می روند بنا ها نابود می شوند. اما آنچه که گذشت و به تاریخ پیوست باقی می ماند. کافی است کسانی همت کنند و آن رفته را با نوشته ثبت و به تاریخ بسپارند. عمده کسانی که من در خاطراتم از زنجان نوشتم امروز دیگر حضور ندارند و با هفت هزار سالگان سربه سرند. اما من تلاش کردم با نوشته خود آن گونه که در توانم بود آنها را با کلمات و تصویر جان دهم و به آینده گان بسپارم و زنجانی را که دیگر آن نیست، تا حد ممکن برای نسل های آینده نشان دهم. امید که چنین باشد. به یاد دوران جوانی که پشت عکس های خود می نوشتیم،وبه یاران دوران جوانی می دادیم . خدا حافظی می کنم و می نویسم:

"این نوشتم یادگاری
تا بماند روزگاری
گر نباشم روزگاری
این بماند یادگاری"
نوشته ای بر پشت عکسی

با تشکر از عزیزانی که این نوشته را دنبال کردند.
ابوالفضل محققی

پایان شنبه هفدهم سال هزار وسیصد نود هشت .در میانه اندوه سخت روزهای سیل خانمان بر انداز در سرزمینم ایران که به سختی با درد و پریشانی خاطر نوشتم .

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد