روزی که دکتر علفی، چهارقولوها را آورده بود به باغ، پنج ساله بودند و "مهربانو"، سه سالش بود. تا چهارقولوها بيايند، زندگی مهربانو خلاصه شده بود در گشت و گذار درون باغ؛ باغی پراز خيال، پيچيده شده در لايههای رنگارنگ و پرازراز و رمز؛ باغی که میشد از درون آن، با پله هائی نامرئی بالا رفت تا به آسمان.
با آمدن چهارقولوها، دنيای مهربانو، دنيای ديگری شده بود و دوستان قبلی اش: آسمان، خورشيد، ابرها، درختان ميوه، گلها، حوض آب وماهیهای رنگارنگش را که برهرکدامشان، نامی گذارده بود، جلوهی خود را از دست داده بودند و مهربانوی ساکت و اخمو که برای پيداکردنش، هميشه بايد گوشه و کنار باغ و زيرزمين و پستوهای اتاق را میگشتند، حالا، يک پارچه آتش شده بود و غش غش خنده هايش، صدای غالب باغ.
اگرچه، چهارقولوها، اتاق خودشان را داشتند و مهربانو، اتاق خودش را، اما تا دکتر علفی و حاجيه بانو، او را به زور به اتاق خودش نمیفرستادند، پای از اتاق پسرها، بيرون نمیگذاشت. اما، همهی آن شادی و شنگولیها، دو سه سالی، بيشتر دوام نياورد، چرا که چهار قولوها، هفت سالشان شده بود و وقت مدرسه رفتنشان.
روزی که دکتر علفی و حاجيه بانو، صحبت از مدرسه رفتن چهارقولوها را به ميان آوردند، مهربانو رو به چهارقولوها کرد و گفت:
- من، الان پنج سالم شده است. دو سال ديگر که مثل شما، هفت ساله شدم، میروم به مدرسه.
چهارقولوها، زدند زير خنده و يکی از آنها گفت:
- مدرسه که جای دخترها نيست!
مهربانو با تعجب نگاهشان کرد و گفت:
- چرا؟!
حاجيه بانو، مهربانو را به کنار خودش کشاند و دست بر موهايش کشيد و پيشانيش را بوسيد و گفت:
- دخترم. در دولت آباد، رسم نيست که دخترها را به مدرسه بفرستند. عوضش، خودم و پدرت به تو درس خواهيم داد.
- ولی، من میخواهم به مدرسه بروم!
- گفتم که مادرجان! در دولت آباد، مدرسهای برای دخترها ندارند.
- خوب! باشد. پس به همان مدرسهای میروم که اينها میروند.
- نمیشود مادر جان!
- چرا نمیشود؟!
حاجيه بانو و دکتر علفی، هرکدام دليلی میآوردند و مهربانو، هر بار، چرای ديگری در برابرشان میگذاشت تا عاقبت، دکترعلفی، ناچارشد به تعريف کردن گوشه هائی از تاريخ دولت آباد؛ از اعتقادات دولت آبادیها برايشان گفت و از اعتقادات عارفیها و از دلايل دشمنی دولت آبادیها با عارفی ها. اما، همهی آن سخنها، نه تنها ذهن کنجکاو مهربانو را آرام نکرد، بلکه همان محروم شدن از مدرسه، نطفهی نفرتی شد دردلش، نسبت به چهارقولوها. از آن روز به بعد هم، هرچه چهارقولوها، به روز مدرسه رفتنشان نزديک تر میشدند، بيشتر رفتار و گفتار مردها را تقليد میکردند و مهربانو هم، زن بودن خودش را بيشتر احساس میکرد و آتش حسادتش نسبت به آنها شعله ور تر میشد و خونش را به جوش میآورد، تا رسيدند به شبی که صبحش، اولين روز مدرسه رفتن چهارقولوها بود.
چهار قولوها، از سر و کول هم بالا میرفتند و کيف و کتاب هايشان را به همديگر نشان میدادند و راجع به آينده شان که چنين و چنان خواهند شد، حرف میزدند و مهربانو که ساکت و غمگين، در گوشهای نشسته بود و زانوهايش را در بغل گرفته بود و به آنها خيره شده بود، به ناگهان از جايش پريد و و رو به آنها فرياد زد و گفت:
- عوضش، مثل شماها بی پدر و مادر نيستم!
چهارقولوها که تا آن لحظه، همچون پرندگانی سبکبال در آسمانهای خيالاتشان در پرواز بودند، به ناگهان، بالهايشان سنگ شد و به زمين فرو افتادند. اکبر رفت به سوی مهربانو و بدون آنکه سخنی بگويد، موهای او را در چنگ گرفت و چند قدمی کشاندش به دنبال خودش و بعد هم رهايش کرد و در حالی که قطرات اشک از روی گونه هايش بر زمين میچکيد، رفت و در گوشهای نشست و زانوهايش را در بغل گرفت و خيره شد به سقف اتاق. اصغر آمد و جلوی مهربانو ايستاد و گفت:
- فکر میکنی که خودت، پدر و مادر داری؟!
مهربانو لبخند زد و گفت:
- البته که دارم! بانو و آقاجان.
احمد و محمود، کری زدند زير خنده و اکبر از جايش برخاست و گفت:
- پس آقاجان و بانو، پدر و مادر تو هستند؟! برو از مردم هم بپرس!
چهارقولوها، بر بی پدری و بی مادری خودشان آگاه بودند و آگاهی شان زخم عميقی بود بر روحشان؛ زخمی که مهربانو، نمک نفرتش را بر آن پاشانده بود؛ مهربانوئی که از وضع خودش آگاه نبود. چشم که باز کرده بود، يا خودش را روی دامن حاجيه بانو ديده بود و يا روی زانوی دکترعلفی. در همان لحظه، حاجيه بانو وارد باغ شد و بر خلاف انتظارش، بچهها را در حال بازی کردن درون باغ نديد و صدائی هم از سوی ساختمان به گوشش نرسيد. با نگرانی به سوی اتاق چهارقولوها رفت و در را باز کرد و وضع را که غير عادی ديد، گفت:
- چه شده است؟!
مهربانو، زد زير گريه و گفت:
- اکبر، موهای مرا دور دستش حلقه کرد و کشاندم دور اتاق!
حاجيه بانو، به اکبر نگاه کرد! اکبر گفت:
- به ما میگويد که بی پدر و مادريم!
حاجيه بانو، به مهربانو نگاه کرد! مهربانو، گريه کنان گفت:
- به من میگويند که شما و آقاجان، پدر و مادر من نيستيد!
حاجيه بانو، از آنچه شنيد، خون به صورتش دويد و سرشان دادزد و گفت:
- اين مزخرفات چيست که میگوئيد؟! دفعهی آخرتان باشد که از اين حرفها میزنيد!
بعد، روکرد به مهربانو و گفت:
- پاشو! پاشو! برو به اتاق خودت و تا صدايت نکرده ام، بيرون نيا!
مهربانو که از اتاق خارج شد، حاجيه بانو رو به چهارقولوها کرد و گفت:
- شما هم، کيف و کتاب هايتان را جمع کنيد و از اتاق بيرون نيائيد تا برای شام، صدايتان بزنم!
بعد هم، از اتاق خارج شد و در را پشت سر خودش بست و رفت به آشپزخانه. وقتی وارد آشپزخانه شد، به اين فکر افتاد که برگردد و از چهارقولوها بپرسد که چه کسی به آنها گفته است که او و فرشاد عارف، پدر و مادر مهربانو نيستند؟! با اين فکر، از آشپزخانه بيرون آمد و تا پشت در اتاق آنها هم رفت، اما پس از لحظهای توقف، دوباره بازگشت به آشپزخانه و همانطور که مشغول آماده کردن مقدمات شام بود، با خودش انديشيد که:
- پرسيدن از آنها چه فايدهای دارد؟! اصلا، چه فرقی میکند که چه کسی به آنها گفته باشد؟! گفته اند ديگر! میگويند ديگر! بالاخره چه؟! برای هميشه که نمیتوانم به مهربانو بگويم برو توی اتاقت و در را به روی خودت ببند و از ما نپرس که پدر و مادر واقعی تو، چه کسانی هستند! بالاخره، بايد يک روزی حقيقت را به او بگويم! اما، کدام حقيقت؟! آيا به او، همان داستانی را بگويم که به دولت آبادیها گفته ام؟! يا به او بگويم که حقيقتش اين است که تو، دختر ما نيستی دخترم، بلکه تو، دختر درياچهی مقدس هستی؟! آيا مهربانو، باور خواهد کرد؟! گيريم که باور کند، آنوقت اگر بچگی کند و برود و همين حرف را به مردم بگويد، چه؟! آيا مردم، نخواهند گفت که باز اين عارفیهای کافر، دارند معجزه و کرامات به خودشان نسبت میدهند؟! آيا نخواهند گفت که اگر دکتر علفی، واقعا اهل معجزه و کرامات است، پس چطور درطول اين چهل سال، نتوانسته است معجزهای بکند و آتشی در اجاق سردشان بگيراند که حالا مجبورنشوند که بروند و از درياچه، بچه بگيرند؟! ......درياچه؟! .....خواب؟! مقدس؟!.....بيداری؟!.... بچه؟! .....معجزه؟! ......راز؟! ... بيداری؟! ......سفر؟!... از ما بهتران؟!.....خواب؟!....بيداری؟!.....بانو!....... بانو!....... بانو!....... بانو!..........
- آمدم!
چند سال پيش، يک روز، پيش از طلوع خورشيد، صدای دکتر علفی، از سوی اتاق ديگر آمده بود که داشت حاجيه بانو را صدا میزد. حاجيه بانو رفته بود و دردرگاه اتاق ايستاده بود و دکتر علفی را ديده بود که روی سجاده اش، دوزانو نشسته است:
- ها؟ صدايم کردی. چه شده است؟!
- بيا بانو! بيا اينجا، رو به قبله، کنارم بنشين که برايت خبر خوشی دارم!
رفته بود و کنار دکترعلفی، رو به قبله نشسته بود و گفته بود:
- ها؟ چه خبر خوشی؟!
- چشم هايت را ببند و گوش هايت را به من بسپارتا برايت بگويم!
چشم هايش را بسته بود و صدای دکتر علفی را شنيده بود که میگفت:
- ديشب، با کالبد مثالی ام، سفری داشتم به عالم برزخ. به من گفتند که بانو، سرانجام، تيرگی حيرت را پشت سر گذاشته است و مؤمن شده است به عالم ما. حالا، وقت آن شده است که سّر ديگری را با او در ميان بگذاری.
حاجيه بانو، از شنيدن اين خبر، تکان خورده بود نقطهای در مرکز و انتهای جناغ سينه اش، شروع کرده بود به گرم شدن و دايرهای شده بود و تمام وجودش را در برگرفته بود. احساس کرده بود که تا پيش از آن لحظه، انگار که سالها، وجودش منجمد بوده است و خودش نمیدانسته است. احساس کرده بود که میخواهد گريه کند و گريه کرده بود. چقدر گريه کرده بود، يادش نمیآمد. اما، يادش میآمد که وقتی سبک شده بود از گريه، دوباره صدای دکتر علفی را شنيده بود که دارد میگويد:
- ....... و آن سّر، سّر درياچهی مقدس است. درياچهای در مرکز کوير. درياچهای که فقط، چشمهای عارفیهای مخلص، قادر به ديدن آن است. ما، هم اکنون، برای ديدن آن درياچه به کوير میرويم. حالا، همچنانکه چشم هايت را بستهای، میتوانی چيزی را آرزو کنی که هميشه در انتظار داشتن آن بودهای. درياچه را که ببينی، آرزويت هم برآورده خواهد شد.
حاجيه بانو، با چشمهای بسته، آرزو کرده بود و گفته بود:
- آرزو کردم.
دکتر علفی، پيشانی او را بوسيده بود و گفته بود:
- حالا، عازم سفر میشويم.
سفرشان، به معنائی، يک لحظه و به معنائی، هزار سال طول کشيده بود. وقتی که بعدها به آن سفر فکر میکرد، همه اش، کوير بود و کوير. به مرکز کوير که رسيده بودند، دکتر علفی گفته بود:
- اينجا مرکز کوير است، بانوجان!
چه مدت، چشم بسته مانده بود، به خاطر نمیآورد تا باز، صدای دکترعلفی را شنيده بود که میگويد:
- بانو جان! حالا چشم هايت را باز کن و درياچه را ببين!
حاجيه بانو، چشم هايش را باز کرده بود و درياچه را در رو به رويش ديده بود. دکترعلفی، گفته بود:
- بانو جان. درياچه را میبينی؟
- میبينم.
- حالا، دوباره چشم هايت را ببند و بازشان نکن تا بگويم.
حاجيه بانو، چشم هايش را بسته بود. چه مدت چشم بسته مانده بود، به ياد نمیآورد. اما، به ياد میآورد که وقتی دکترعلفی به او گفته بود که چشم هايت را باز کن و او، باز کرده بود، دکتر علفی را ديده بود با لبخندی بر لب و کودکی که روی دست هايش داشت ودر چند قدمی و رو به روی او ايستاده بود. حاجيه بانو، به آرامی از جايش برخاسته بود و به سوی دکترعلفی رفته بود. دکترعلفی، کودک را رو به او گرفته بود و گفته بود:
- مثل ماهیای میماند که تازه از آب گرفته باشی!
حاجيه بانو، کودک را گرفته بود و صورت خود را به صورت خيس او چسبانده بود و گفته بود:
- دختر است؟
- همان است که آرزو کردهای.
- پس، دختر است. اسمش را میگذاريم مهربانو. چه میگوئی؟
- عالی است.
از سفر که به دولت آباد بازگشته بودند، هنوز صبح نشده بود. برای رفتن به باغ، بايد از جلوی مسجد قنات آبادیها میگذشتند. ديده بودند که مسجد را چراغانی کرده اند. حاجيه بانو گفته بود:
- باز چه خبر شده است؟!
- از ما بهترانند! جشن گرفته اند!
- اگر از ما بخواهند که به جشنشان برويم چه؟!
- اگر خواستند، بايد برويم!
به جلوی مسجد که رسيده بودند، شيخ حسين، حسن قهوه چی، حاجی زعفرانی به همراه چند نفر از قنات آبادیهای از ما بهتران، از مسجد بيرون آمده بودند و با سلام و صلوات، دور دکتر علفی و حاجيه بانو، حلقه زده بودند و آنها را برده بودند به درون مسجد و بر سرشان، نقل و نبات و سکههای طلا پاشانده بودند و شيخ حسين از ما بهتران، در گوش مهربانو، اذان خوانده بود و بعد هم، آواز خوانان و رقص کنان، شعر"ای لوليان،ای لوليان........" را خوانده بودند و تا در باغ هم مشايعتشان کرده بودند و به ناگهان، غيب شان زده بود و حاجيه بانوهم از خواب پريده بود و با ديدن کودکی در کنار خودش، فرياد کنان پس نشسته بود و دکترعلفی که در آن لحظه، درون باغ، در حال آب دادن به گلها بود، با شنيدن فرياد حاجيه بانو، خودش را به اتاق رسانده بود و او را در بغل گرفته بود و گفته بود:
- چه شده است نازنينم؟!
- باور نمیکنم! خوابم يا بيدار؟!
- چه خواب باشی و چه بيدار، میبينی که درياچهی مقدس، آرزويت را برآورده است!
بعد هم، کودک را برداشته بود و در آغوش حاجيه بانو گذاشته بود و حاجيه بانو، پس از آنکه لحظهای به کودک چشم دوخته بود، او را بوسيده بود و با صدای لرزانی گفته بود:
- ذالک عيسی ابن مريم قول الحق الذی فيه يمترون!
- میدانی که به مردم، چه بايد بگوئی؟!
- میگويم که بچه را از سرحدات آورده ايم. مادرش، سر زا رفته است و پدرش هم چند ماه قبلش ناپديد شده است.
- اگر پرسيدند که از کدام سرحدات؟!
- به يکی میگويم از سرحدات شمال. به يکی میگويم از سر حدات جنوب. به يکی میگويم از شرق. به يکی میگويم از غرب. شايد هم بگويم که از آسمان، افتاده روی دامنم! ها؟!
- خوابيده اند به اين زودی؟!
- کی؟!
حاجيه بانو، همانطور که کفگير را میگذاشت و ملاقه را برمی داشت و فتيلهی چراغ خوراک پزی را پائين میکشيد که مبادا پلو ته بگيرد، چنان در افکار دور و دراز خودش غرق شده بود که نه تنها متوجه صدای باز و بستن در باغ نشده بود، بلکه حتی صدای قدمهای دکتر علفی را هم نشنيده بود که از پلهها بالا آمده بود و از راهروها گذشته بود و حالا، در آستانه در آشپزخانه ايستاده بود و میگفت:
- بچه ها!
حاجيه بانو، انگار که از خواب عميقی بيدار شده باشد، خميازهای کشيد و گفت:
- نه. بيدارند!
- پس چرا صدايشان در نمیآيد؟!
- آرامش قبل از طوفان است!
- چه طوفانی؟!
دکتر علفی را به درون خواند و بعد هم در آشپزخانه را پشت سرش بست و سر بر شانهی او گذاشت و هق هق کنان، ماجرای دعوای چهارقولوها و مهربانو را برای او تعريف کرد. دکتر علفی، او را در آغوش گرفت و بر لب و گونه هايش بوسه زد و گفت:
- فاختلف الاحزاب مِن بينهم فويل اللذين کفرو ا َ مِن مشهدِ يوم عظيم!
در همان لحظه، در آشپزخانه به شدت باز شد مهربانو، گريه کنان به درون آمد و دويد به طرف حاجيه بانو و دستهای خود را دور کمر او حلقه کرد و گفت:
- میترسم مادر! میترسم!
حاجيه بانو، روی زانوهای خود نشست تا بشود هم قد مهربانو. بعد، او را در آغوش گرفت گفت:
- از چه میترسی، مادرجان؟!
- خواب میديدم!
- خواب میديدی؟ چه خوابی مادرجان؟
- خواب عقاب دوسر!
- خوب! اين که بد نيست!
- روی گردنش سوار شده بودم!
- خوب! پس، سواری هم کردهای. ديگر، چرا گريه میکنی؟!
- آخر، خيلی ترسناک بود! همهاش میترسيدم بيفتم پائين!
دکتر علفی هم در سوی ديگر مهربانو، روی زانوهای خود نشست و او را در آغوش گرفت و گفت:
- ولی، حالا میبينی که نيفتادهای و اينجا هستی دخترم. پيش ما.
- افتادم!
- افتادی؟
- بعله! از روی گردنش افتادم و همينطور توی آسمان میچرخيدم و میرفتم پائين!
- بعدش چه شد؟
- افتادم روی آن درخت سيب که ته باغ است! بعدش، ديدم که شما، زير درخت ايستاده ايد و دامنتان را باز کرده ايد و منتظر هستيد که سيبها از درخت بيفتند توی دامنتان. من هم با سيبها افتادم!
دکتر علفی و حاجيه بانو، لحظهای به همديگر خيره شدند و لبخندی روی لب هاشان ظاهر شد و هر دو با هم زمزمه کردند:
- فا اشارت ا َليه. قالو کيف نکلّم من کان فی المهد صبيا!
در همان لحظه، چهارقولوها هم وارد آشپزخانه شدند. دکترعلفی به طرف آنها رفت و در آغوش شان گرفت و بوسيدشان و آوردشان به نزديک مهربانو و از مهربانو هم خواست که آنها را ببوسد و بعد هم، همه دستهای همديگر را گرفتند و دايره وار رقصيدند و آيهی "ای لوليان،ای لوليان......" را خواندند و دايره شان که به حرکت درآمد و هفت بار دور خودش چرخيد، دکتر علفی گفت:
- حالا، پاهامان از زمين کنده میشوند.
و پاهاشان از زمين کنده شد. دکتر علفی گفت:
- حالا، سقف آشپزخانه باز میشود تا ما از آن بگذريم.
سقف، دهان باز کرد و آنها از او گذشتند. دکترعلفی گفت:
- حالا، ما بالای آسمان شهر دولت آباد هستيم.
همه، به زير پا هايشان نگاه کردند و شهر دولت آباد را آن پائين ديدند که دارد از آنها دور میشود و ديگر، دکترعلفی، چيزی نگفت تا دايره از حرکت باز ايستاد و پاهايشان که دوباره کف آشپزخانه را لمس کرد، صدای دکتر علفی را شنيدند که دارد میگويد:
- رقص و آواز ما عارفیها، غبار روبی روحمان است از آلودگیهای دنيای دولت آبادی ها؛ دولت آبادی هائی که خودشان را از همهی مردم دنيا، بهتر میدانند. دولت آبادی هائی که میگويند: شهرشان، بهترين شهر دنيا است. دولت آبادی هائی که میگويند: نژادشان، بهترين نژاد دنيا است. اما، ما عارفیها، میگوئيم: انا لاالله و انا اليه راجعون. ما، همه از او آمده ايم و به سوی او باز میگرديم؛ همو که پدر ما است. همو که مادر ما است. همو که برادر ما است. همو که خواهر ما است. انا لاالله و انا اليه راجعون. ما عارفیها، دين نداريم. ما عارفیها، شهر نداريم. همهی دينها، دين ما است و همهی شهرها، شهر ما است. انا لاالله و انا اليه راجعون. اگر کسی به ما بگويد کهای بی دين، راست گفته است. اگر کسی به ما بگويد کهای بی وطن، راست گفته است. اگر کسی به ما بگويد کهای بی اصل و نسب، راست گفته است. چون ما، میگوئيم: انا لاالله و انا اليه راجعون. ما عارفیها، اهل اين دنيا نيستيم، بلکه به صورت اهل اين دنيا آفريده شده ايم و بر حسب ظاهر، پدری داريم و مادری. مثل بانو که مردم فکر میکنند که دختر خان سالار است. مثل اکبر و اصغر و احمد و محمود که مردم فکر میکنند که اينها، نوههای کبير دولت آبادی هستند. مثل مهربانو که يک عده از مردم فکر میکنند که فرزند خود ما است و عدهای فکر میکنند که پدر و مادرش، کسان ديگری هستند. در حالی که هيچکدام از اين فکرها، حقيقت ندارد. چون، بانو را ، صحرا زائيده است و من را، کوير. اکبر و اصغر و احمد و محمود را، کوهها زائيده اند و مهربانو را، درياچه. اما، اين حقيقت را نمیشود به مردم گفت، چون در دنيای آنها، بچه هايشان را، زن هايشان میزايند و..........
حاجيه بانو، اگرچه، چشم به دکتر علفی دوخته بود، اما گوش هايش صدای پچ پچ دولت آبادیها را به خاطر میآورد که میگفتند: فرشاد عارف، پسر يک مادر و هزاران پدر است! که میگفتند: بانو، دختر خان سالار نيست، بلکه از پشت صولت، برادر خان افتاده است! که میگفتند: چهارقولوها، پسران نامشروع خود دکترعلفی هستند! که میگفتند: مهربانو، دختر نامشروع شيخ علی و بانو است! که میگفتند: حرامزادهای را در شهر به ما نشان بدهيد که از پشت يک عارفی نيفتاده باشد و يا در شکم يک عارفی، جای نگرفته باشد! که میگفتند................
- چشم هايت با من است بانو، اما حواست جای ديگری است!
حاجيه بانو، با شنيدن صدای دکتر علفی، به خود آمد و گفت:
- دارم به آيندهی اين بچهها فکر میکنم!
- من هم دارم برای همان آينده، زرهی بر روح حساسشان میکشم تا از تيرهای تهمتی که به سويشان پرتاب خواهد شد، در امان بمانند!
- انا لاالله و انا اليه راجعون!
حاجيه بانو، لحظهای سر به زير انداخت و بعد رو به بچهها کرد و گفت:
- اگر سؤالی از پدرتان داريد بپرسيد و گرنه، برويد و دست هايتان را بشوئيد که میخواهم شام بياورم.
بچهها، بی آنکه سخنی بگويند، گيج و منگ از جايشان برخاستند و برای شستن دست هايشان از اتاق خارج شدند. بعد از شام، وقتی که حاجيه بانو مشغول آماده کردن بچهها بود برای خوابيدن، دکتر علفی او را صدا زد به اتاق ديگر و گفت:
- میدانم که هضم آنچه گفتم، برای آنها ثقيل است. اما، وقتش رسيده است که شوق پرواز را در بال هايشان بيدارکنم.
- اما، پريشانشان کردی فرشاد! بی خواب شده اند!
- نشانهی بيدارشدن قوهی خيال شان است.
- حالا، چطور آرامشان کنم؟
- برايشان مثنوی بخوان.
آن شب، حاجيه بانو آنقدر برای بچهها مثنوی خواند تا بالاخره به خواب درافتادند. اما صبح، به وقت خوردن صبحانه، همه شان از خواب عجيبی صحبت میکردند که شب قبل ديده بودند. و آن خواب عجيب، در حقيقت همان وقايعی بود که روز و شب قبل، در بيداری برايشان اتفاق افتاده بود؛ از دعوای مهربانو و چهارقولوها تا رقصيدن و آوازخواندن و بازشدن سقف و پروازشان به آسمان دولت آباد و....
حاجيه بانو رو کرد به دکترعلفی و گفت:
- خواب و بيداری شان در هم شده است! اين نشانهی چيست؟!
دکترعلفی گفت:
- نشانهی آن است که دارند با کالبد مثالی شان آشنا میشوند.
اکبر گفت:
- پس ما با کالبد مثالی مان بود که به آسمان رفتيم؟!
دکترعلفی گفت:
- شماها هنوز راه درازی در پيش داريد تا بتوانيد با کالبد مثالی تان سفر کنيد. اما، درهمين خوابی که ديده ايد، علائمی از سفر با کالبد مثالی تان هم وجود دارد. به همين خاطر هم نبايد از اين خوابی که ديده ايد، با کسی سخن بگوئيد. چون ممکن است که حوادث بدی برايتان اتفاق بيفتد!
- چرا؟!
- اين، ديگر از اسرار است. جوابش را نه من میدانم و نه بانو. درست است بانو؟!
حاجيه بانو، سرش را به علامت تأييد تکان داد و گفت:
- آری.
داستان ادامه دارد...............................
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد