logo





بگومگوهای آق جواد (۱۱)

دوشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۷ - ۲۸ ژانويه ۲۰۱۹

علی اصغر راشدان

aliasghar-rashedan5.jpg
«کجاهابودی این همه مدت؟ فکرنکردی دلتنگ درافشانیهات میشم، بی وفای روزگار؟»
« توخونه چپیدم، دنیاروسه طلاقه کرده م، دیگه باهیچ کس وناکسی کاری ندارم. »
« بفرماواسه چی ازدنیاومافیهابریدی وگوشه ی عزلت گزیدی، اق جوادگل؟ »
« اطاقموکرده م انبارکتاب، یه نفس خرخونی می کنم، شبانه روز24ساعت وقت کم میارم. »
« چیجوری این دگردیسی ناغافل گریبونگیرت شد، آق جواد؟ »
« همینجوری یه دفه هوس کردم نویسنده شم، به همین سادگی. »
« چی بیترازاین! تواین چن سال گم وگوریت چنتاکتاب صادرکردی؟ رمان، داستان کوتاه یاشعرمی نویسی، آق جواد؟ »
« ازهمه جنسش می نویسم، هرچی می نویسم، بعدکه میخونم دل شوره می گیرم، همه شوپاره می کنم ومیریزم توپیت آشغال، بدجوری مرض وسواس گریبونموگرفته. »
« قدیماجوون که بودیم، بهمون می گفتن هیچ وقت زیردرخت سنجد نخوابین، بوی گل وبرگ وجوونه سنجدنیروی سکس آدمواونقده جوش میاره که به سرش میزنه ومجنونش میکنه. »
« بازجوادبازی درآوردی! درخت سنجدچی ربطی به وضع وحال فعلی من داره؟ انگارماروگرفتی آ! »
« دستپاچه نشو، شیش ماهه به دنیانیومدی که، یه کم گوش به حرفام داشته باش، رشته ربطشو یافت می کنی، آق جواد. »
« رفیق قدیمی ومثلانویسنده ای، اومدم شراب ولایت دن کیشوتوبریم بالاوچم وخم نویسندگی ازت یادبگیرم. بریم بالا، حالاسرفرصت بروبالای منبرموعظه، شیشدونگ گوشام باتوست. »
« تواین شهرم یه درختی به اسم « بیرخ » هست، تموم خاصیتای درخت سنجدخودمونو داره. فصل گردافشونی بهارکه میشه، بوی درخت بیرخ تموم شهروروسرش میگیره. نه همه، اونائی روکه حساسیت دارن، پاک دیوونه میکنه. پاتوهرکوچه وخیابون ومیدونم که میگذاری، پره درخت بیرخه، خیلیارومثل همین آق جوادخودمون، مجنون میکنه وهوس نویسندگی به سرشون میزنه. »
« بازگیلاس اولو انداختی بالاوشدی دن کیشوت ومارودست میندازی؟ حرمت دوتاگیلاسی که باهم میزنیم روداشته باش لااقل! »
« شوخی نمیکنم توبمیری، روهمین اصلم تاریخ این شهرپره ازنویسنده های شاخ وشونه داره جهانی. بندناف همه شونم به شاخ وبرگ همین درخت بیرخ وصله. »
« اگه مست نکردی وراست میگی، اسم ورسم چنتاشونوواسه م ردیف کن .»
« فردریش دورنمات، ماکس فریش، کرسی تدریس آلبرت آینشتاین تودانشگاه همین شهرهنوزسرجاشه، نیهیلیست کبیرتاریخ فردریک نیچه تودیوونه خونه همین شهرزیر زنجیرجنون مرد. قبرخونوادگی توماس مان توگورستان کیلخبرگ همین شهره که هرازگاه میرم زیارتش، چارلی چاپلین مدتی ازعمرشوتوهمین شهرگذرونده، مارتین سوتر،نویسنده بیست سی تارمان هنوززنده وعصراتوکافه اینزل صفا،میزمخصوص داره، لنین کبیربازن ورفقاش توکافه ادئون کناربلویوی همین شهرطرح انقلاب کبیراکتبرروریخت....»
« میخوای تاخروسخون واسه م اسم ردیف کنی؟ اسم هیچکدومشون به گوشم نخورده، می خوای بااین چرت وپرتات، این دومثقال مستی روازکله م بریزی بیرون؟ بسه دیگه نوکرتم!...»
« ازقدیم گفتن مستی وراستی، بالاغیرتاکج بشین راستاحسینی بگوواسه چی یه دفه هوس نویسندگی به سرت زده،آق جواد؟ »
« باتوبیشترازاین حرفاقاطیم که چیزی روازت قایم کنم. صاف وپوست کنده، میخوام مطرح ومشهورشم، اسمم تیترروزنامه ها، مجله ها، نشریات وکتابابشه. توتلویزیون، چپ راست نشونم بدن. هرکی اسممومیشنفه وعکسمومی بینه، قندتودلش آب شه. واسه چی معروف نشم؟ازکی کمترم؟شیش انگشتی که نیستم، داشم. »
« جوونکی که بودم، یه رفیق خیلی نزدیک داشتم، اونم همین حرفای تورومیزد. »
« گیلاس ولایت دن کیشوت خودمونو بریم بالاتاسردنشده...حالابفرمارفیقت چه چیزائی مثل من می گفت؟ »
« یه ریزمی گفت میخوام خودکشی کنم. بهش می گفتم:خوب میخوری،خوش تیپی، سلامتی کامل ازسروروت میباره، کارم که داری، به قاعده یه لقمه جوجه کباب ویه شیشه کنیاک میکده ی هفتگیتم که درمیاری، چی دردومرضی داری که میخوای خودکشی کنی؟ »
« بازنروبالای منبرموعظه وجوادبازی درنیار، بایدزودتربرم سراغ کتاب ونویسندگیم، خلاصه ش کن مرگ ما!...»
« هیچی، می گفت یه تعدادعکسم باجستای جوراجورم انداخته م، موقع خودکشی کنارخودم پخش وپلامیکنم، بعدازخودکشیم گیرخبرنگاراوروزنامه چیامیفته. قیامت میشه، عکساموتوتموم روزنامه ها ومجله هاچاپ میکنن، توتلویزیون نشون میدن، اسمموتو رادیواعلام می کنن ومیشه وردزبون خلق اله...اینجوری معروف ومشهورمیشم...»
« حسودیت میشه که من نویسنده شم؟ میترسی جاتوبگیرم؟ اگه غیرازاینه واسه چی نبایدنویسنده شم؟نویسندگی چی عیب وایرادی داره؟ »
« تموم قاتلاودزداهردفعه که میرن سراغ قتل یادزدی، عالمی باخودشون عزوجزمیکنن ومیگن اگه گیرنیفتم، این آخرین باره، دیگه به هفت جدم می خندم این کاروتکرارکنم، ازبیخ وبن توبه می کنم. »
« مستی وسوژه ازکله م داره میپره بیرون! خلاصه کلومتوبگو وخلاصم کن دیگه، نوکرتم!...»
« منم هروقت میرم سراغ نوشتن، عزجزولابه میکنم وباخودم عهدمیکنم که این آخرین بارنوشتنمه، دیگه به هفت جدم میخندم برم سراغ نوشتن. همه چی رومیگذارم کنار، مثل بچه آدمیزادیه زندگی معمولی روشروع میکنم. آخرعمری میرم سراغ سیرآفاق وانفس، چارروززندگی ارزش اینهمه تنهائی کوه شکنونداره. اونقده ازدنیاوآدمیزاددورمونده م که تموم رفتاروعادات آدما، حتی حرف زدنم داره ازیادم میره. این نویسندگی نفرین شده تموم مرضای لاعلاجوبهم داده وازهمه چیززندگی منفک وبیزارم کرده، پشت دستموبا سیگارداغ میکنم که بعدازاین داستان، دیگه نوشتن وکاغذوقلم سه طلاقه کنم. اماچه کنم، ازپسش ورنمیام، ترک عادت موجب مرضه....»


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد