logo





سرگذشت یک خانواده سیاسی وفرهنگی خانواده دارائی ها
شهر من زنجان (قسمت بیست هشتم)

سه شنبه ۲ بهمن ۱۳۹۷ - ۲۲ ژانويه ۲۰۱۹

ابوالفضل محققی

abolfazl_mohagheghi_0.jpg
هرگز برهان السلطنه از نزدیک ندیدم .دوساله بودم که او فوت کرد .اما همیشه یادوحضوراو در خانه ما احساس می شد .پدرم به هر مناسبتی ازاو یاد می کرد .گاه شب های زمستان از شکرستان او می خواند واز ایامی که بااو طی کرده بود یاد می نمود .
"شاعر بود ،انقلابی ،آزادی خواه، بذله گو ،هرگز از اعتقاد خود بر نگشت و سر در مقابل قدرت حاکم خم نکرد و تاوانش را در کهولت با رفتن به زندان پرداخت .در زندان برایمان شعر می خواند و می گفت " پشت میله جای شیران است رو باهان را پشت میله نگاه نمی دارند "
از خواستگاری خواهرم برای پسر برزگش جهانگیر میر زا می گفت ومی خندید. "یک روز مثل همین که دیروز بود خنده کنان از در وارد شد . صبح تابستان بود هوا لطیف وقناریهائی که در خانه داشتیم در حال چهچه زدن .مقابل قفس یک قناری ایستاد وگفت " من هم یک قناری در خانه دارم که مرتب می خواند وجفت می خواهد . گفتم هر کدام را که می خواهید ببرید! خندید وگفت فردا می آیم ومی برم .فردا همراه پسر بزرگش جهانگیر میرزا آمد. گفت آمده ام که قناری را ببرم .گفتم هر کدام را که به خواهید . خنده بلندی کرد اشاره به پسرش نمود " قناری من این است می خواهد با قناری زیبائی که در آن یکی حیاط است جفت شود! او این طور خواستگاری کرد و دخترم عروس او شد.
هرگز شب هائی که در بنارود همراه او گذراندم از خاطرم محو نمی شوند جائی زیباتر از طارم نیست ! بنارود بهشتی است که خدا در طارم ساخته است. برهان السلطنه صاحب این بهشت بود. صدای موسیقی همیشه در این بهشت جاری بود. آب کوثر ازچشمه ای در مقابل اطاقش می جوشید.چشمه ای بر آمده از دل کوه چنان سرد که نمی توانستی برای لحطاتی دستت را داخل آن نگاه داری ! من هرگز آبی چنین خوشگوار نخورده ام . رقص بود وشعر ومشاعره .
شبها وقتی مهتاب بالای بنارود می رسیدوجلو خان اطاق ها را روش می کرد و در میان تاریکی گسترده بر دره از دور دست ها قزل اوزن که مانند رشته ای نقره ای در مسیر خود می پیچید دیده می شد .گاه صدای دویدن کل های وحشی که از صخره ای به صخره ای دیگر جست می زدند و سنگ ریزها از زیر سم هایشان به دره سرازیر می شد مانند یک موسیقی جادوئی دره را پر می ساخت ."حتما پلنگی سر در پیشان نهاده است!" همراه یا صدای پرندگان او شروع به خواندن شعر می کرد. کسی تار می نواخت وکسی دیگرمی خواند .من خانه ای با آن همه آزادی ندیده بودم .
دختران زیبایش یدون حجاب آزادنه می نشسند وبا پدر در رابطه با ادبیات شعر وموسیقی بحث می کردند. همگی با سواد بودند این از اصول او بود که دختران باید هم پای پسران درس به خوانند ."این مملکت با سواد نیاز دارد کشوری که بی سواد باشد همیشه از قافله تمدن عقب حواهد ماند" همه با احترام باهم سخن می گفتند و همدیگر را شما و گاه حضرت والا خطاب قرار می دادند.
زمانی از خاطراتش در جنبش مشروطه می گفت! وزمانی دیگر از جنبش جنگل ! از مهمان شدن میرزا کوچک خان در بنارود.
آن اطاق بزرگ که درست بر بالای دره عمیق بنارود قرار گرفته بود هرگز از خاطر پدرم محو نگردید . اطاقی که برهان السلطنه در آن دنیا آمده بود ، اطاقی که طبق خواسته خودش در آن به خاک سپرده شد. مردی که برای مدتی در دوره فرقه دمکرات در زنجان مسئول فرهنگ ومعارف این شهر بود .مردی که کلیله ودمنه را به نظم کشید . شاه زاده ای که آزادی خواه بود و با جنبش جنگل همکاری می کرد. در دوره دمکرات ها رو در روی محمود خان ذوالفقاری ایستاد.
دخترانش از نخستین زنانی بودندکه به جنبش سیاسی پیوستند و هم دوش پدر مبارزه کردند .از نخستین زنان شاعرونویسنده زنجان! تا روز آخر نه از شعر ونه از سیاست و نه از رفیقان فاصله نگرفت !باعشق به جهان نگریست ، شعر گفت! سختی گردش فلک را به طنزی قابل تحمل کرد وبا تمام سختی که از مبارزه کشیدهرگز ننالید و سر خم نکرد.همیشه روح زیبا و آزادی خواهش در خانواده دارائی حضور داشت ." هر کجا مشتی گره شد مشت من من در آن فریاد ها شور افکنم ."
پدرم رفت! اما قصه های او از طارم وبنارود همیشه بامن بود.
هر تابستان که خواهرم همراه با خانواده به زنجان می آمدند در کنارش مینشستم و گوش به گفتگوهای برادران می سپردم .همه احترام برادر بزرگتر جهانگیر میرزا را حفظ می کردند. محفل همیشه سیاسی بود از حکومت انتقادمی کردند . شعر می خواندند با چه اشتیاقی از ادبیات سخن می گفتند. منیژه خانم خواهر بزرگ شعر می خواند. اگر تاری بود هر کدام به دست می گرفتند زخمه ای بر آن می زدند.
"خدیو ی خلخالی" که در هفته نامه توفیق شعر می سرود .اگر درست بیادم مانده باشد با نام "خروس لاری "شعر های فکاهی می خواند. نوشانوش بود وباز یاد خاطرات جوانی و زندان وتبغید. بحث سر عزل ، سر طنز .
خواهرم گاهی که تنها بودیم می گفت "امروز به خنده از آن روزها می گویند . آه که چه رنجی بردم از سال ها زندان و در بدری .چطور چهار بچه به دندان از خانه پدر به شهر غریب کوچ کردم ! از دماوند به قزوین از قزوین به تهران .چه سال های سختی بود.گردانیدن خانه ای که راه های در آمد بر آن را بسته بودند!خیاطی می کردم وبا چنان قناعتی حساب وکتاب زندگی را داشتم که گاه خسته می شدم .همه می خواستند ببینند که ما چطور طاقت می آوریم! ما طاقت آوردیم .ذره ذره زندگی را ساختیم !
یاد فرزین پسر کوچک وشوخ طبع اش می افتم "وقتی خانم ها لباس برای دوختن پیش مامان می آوردند ، مامان اندازه می گرفت ومی گفت من یاداشت می کردم .هر زمان با بچه هایشان در مدرسه حرفمان می شد می گفتم صدایت را در نیار که می گم اندازه دور سینه وباسن مادرت چند است!" بیاد می آورم ودر تنهائی می خندم .
وقتی زیاد گوش به حرف ها می خواباندم خواهرم دستی به سرم می کشید میگفت" برو با "فرهنگ" بازیت رابکن !صدای شعر خوانی جهانگیر میرزا را از پشت در اطاق می شنیدم که از سختی راه رفتن بر روی خار و خارا سنگ سخن می گفت! از مشقت در افتادن با گرسنگی، از سفتن آهن به دندان ونهایت بیت آخر که تمام این رنج ها را آسان تر از" قامت به تعظیم دوتا ساختن " می دانست . آزاده ای بودکه طنزش چاشنی زندگی بود. تار می زد پسر بزرگش فیروز میرزا سنتور می نواخت و زمان هائی خواهرم با خواندن ترانه ای از مرضیه همراهیشان می کرد . زمان هائی که من در آسمان ها پرواز می کردم .
روزی که بافرهنگ در باغ های پسته قزوین که به نظرم "حکم آور" نام داشت گم شدیم و دیر وقت به خانه رسیدیم. پرسیدند" چطور گم شدید ؟" گفتم" عصر بود آفتاب داشت غروب می کرد باغ مثل بهشت بود !درخت های پسته در تاریک روشن غروب رنگ وشکلی عجیب داشتند .ما هر دو من وفرهنگ محو غروب بودیم ! هوا تاربک شد ما گم شدیم ." می خندید "باغ مثل بهشت بود! ما محو غروب شدیم ،هوا تاریک شد ! ما گم شدیم !" "حوریان خدا هم در آن بهشت بودند ؟ "می خندد رو به خواهرم می کند " خب خانم چرا نگران شدید !این ها بهشت رفته بودند !محو غروب شده اند وگم شده اند شاعرانه تر از این هم می شود گم شد؟ "
بعد ها هر وقت مرا می دید می گفت "دای آخشاملار اتمرن ؟دیگر در غروب ها گم نه میشوی ؟"
آن ها جزو قدیمی ترین خانواده های فرهنگی سیاسی زنجان بودند که شلاق هر دو رژیم بر تنشان نشست . کمتر خانواده فرهنگی مانند این خانواه سراغ دارم که در خدمت ادبیات ،شعر ،موسیقی ونقاشی باشند زنان به اندازه مردان در سیاست نقش بازی می کردند. تمامی خواهران و برادران جزء منور فکران آن دور زنجان بودند .زمانی که میزان سواد به خصوص تحصیل کردگان زن در زنجان محدود بود.
نخستین داستان های نوشته زنان در زنجان توسط مهین دارائی که در سنین جوانی چشم بر جهان فرو بست نوشته شد.بهین دخت دارائی از جمله نخستین زنان زنجان بود که دکترای ادبیات گرفت. استاد دانشگاه شد و داستان" رخساره" و کتاب "اشتقاق در زبان فارسی "را نوشت .خواهران دیگر نیز دستی در هنر داشتند .
آزاده دارائی کوچکترین خواهر در هنرستان باله بود و شعر زیبای ترکی "بو گوزل زنجانا قربان اولوم " منظومه زیبائی است در باره شهری که گدشته آن بعد از سر کار آمدن حکومت اسلامی در دایره تنگ نطری و بی سوادی مسئولان وقت هر روز بیشتر و بیشتر در محاق می رود .
" آنا یوردوم وطنم زنجانما قربان اولوم
شهرمن او یارشخلی آدنا قربان اولوم ...
او گوزل منظره سی بهشته بنظر هواسی
او باشیم دردمه درمان سوئونا قربان اولوم. "
زادگاهم زنجان این سرزمین مادریم را قربان شوم .
چه زیبنده است نامت برای قربانی شدن ..
به آن چشم انداز هاو هوای بهشتیت
به آن آب درمان درد هایم قربان شوم .."
شهریار میرزا دارائی که در بحبوحه در گیری مجاهدین باحکومت اسلامی در بیمارستانی که رئیسش بود به معالجه یک مجاهد زخمی وپناه دادن او اقدام کرد و تاوان سختی داد ونا گزیر از جلای وطن گشت .
جهانسوز میرزا کوچکترین پسر خانواده خود سال ها زندان شاه را تحمل کردو در این رژیم درد کشته شدن پسرش خسرو را که شاعر بودومخالف رژیم را تحمل کرد."پسرم آقا ابوالفضل .من درد ورنج هر دو رژیم را چشیده ام اما جنایتکار تر و وحشی تر از این حکومت اسلامی در تمام دنیا نیست !گفتند برویم رشت برای دیدن خسرو .من همراه مادرش رفتیم جنازه اورا تحویلمان دادند و خون بها طلب کردند. من همراه پسر آقای عبدالله مجضری در گوشه ای از جنگل گور کندیم شهین خانم بر بالای گور نشست و گریست .جتی اجازه ندادند جنازه پسرم را به زاد گاهش بیاورم.آنوقت شما از این جنایتکاران دفاع می کنید؟"زخمی که هنوز بر دل دارم.
آن روز در هیاهوی شعار مرگ بر آمریکای رژیم وشور مستضعفان که خمینی پرچم داری آن ها می کرد همه چیز توجیه پذیر بودو دردا که چنین کردم .امروز شرمنده از آن روزم می گویم یادت گرامی باد مردی که به درستی گفتی و هرگز مصداق بیت آخر شعر برادر بزرگت "قامت به تعظیم دو تا نه ساختی ."
چنین بود سرگذشت خانواده ای فرهیخته وسیاسی در رنجان که به قول پدرم "هر جا سخنی از آزادی بود و هنر برهان السلطنه آنجا بود .آزادانه زیست وآزاده رفت ." ا

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد