|
كمال، طناب لوتكا را به تنهي درخت بيد بست و آمد توي دوغان.
اكبر ملاح رفت جلوي دوغان ايستاد. پارويي دستش گرفت. كمال و عبدالله جلوي چپكشها روي نيمكتها نشستند. قولچوق پارو در آب نشاند. چپكشها آرام پارو ميزدند. هوا خنك و مطبوع بود. مه به نرمي خودش را روي پوست صورتها ميكشيد. باد، گيسوان افشان و پريشان بيدها را تكان ميداد. يك مرغ آبي از جلوي دوغان برخاست. خودش را به پيكر دوغان زد. بال و پر زنان از روي آب پريد و در ميان جنگلي از ني گم شد. | |
زير پل هيچكس نبود. آب آرام بود. باد زير پل پرسه ميزد. مه روي آب شناور بود. نور سرخ چشمكزن «باياق»[1]هاي دريايي در هالهاي از مه ديده ميشد. اسكله، كشتيها و جراثقالها در غلظت مه محو مينمودند. مرداب ساكن و تيره، آنسوي پل، زير نور ماه خواب رفته بود. كلبههاي كنارهي مرداب، توي تاريكي و زير پوشش مه قوز كرده بودند. ماه اما بدر تمام بود. گاهي از زير حجاب ابر بيرون ميخزيد. پرتو نقرهاياش روي مرداب ميافتاد. آنگاه شولاي سياه ابر را بسر ميكشيد. شب خيس و خسته لنگ لنگان از كنارهي مرداب ميگذشت. مرداب اما خاموش بود. تنها، گاهي از فاصلهها، صداي وحشتزدة مرغان آبي به گوش ميرسيد.
اكبر ملاح اول «لوتكا»[2] و كمال را نديد. اما صداي پاروها را از وراي مه شنيد. كمال لوتكا را زير پل نگه داشت. اكبر ملاح پا توي لوتكا گذاشت. رفت ته لوتكا نشست و پارو در آب نشاند. نيم دايرهاي زدند. بعد بسوي نيزار پارو كشيدند. از جلوي كلبهها كه ميگذشتند، از لابهلاي شاخ و برگ درختها، نور ضعيف فانوسي را ديدند. حالا ميان مرداب بودند. آب سياه چون نفت آن ساكن زير نيلوفرها خواب رفته بود. از ميان درختچههايي كه به نشانه، اين جا آن جا نشانده بودند، گذشتند. برگهاي گرد و پهن نيلوفرها را كنار زدند. به نيزار رسيدند؛ نيزار كه مثل كوچهي باريكي ميان مرداب كشيده شده بود. «چوان»[3]هاي سفيد از ميان نيزار برخاستند. صداي بالزدنشان خاموشي به خواب رفتهي مرداب را آشفت. آب مثل نوار پهني وسط نيزار كه از دو سوي چون پرچيني از ني كشيده شده بود، ساكن نشسته بود. ململ نازك مه مانند غباري خودش را روي پوسته آب ميكشيد. انتهاي آن كوچهي تنگ و باريك كشيده، آنسوي مرداب، زير چتر گيسو افشان پريشان در باد درختان بيد جلوي كومهايايستادند. اكبر ملاح صداي كمال را شنيد:
ـ رسيديم.
صدايي از بيخ گوشش برخاست. مثل صداي «آب قومبلي»[4] كه جفتش را ميخواند. دورتر از نيزار صداي ديگري به آن جواب گفت.
كمال گفت:
ـ انگار تو كومه نيستند، بريم اون ور.
از وسط نيزار گذشتند. «دوغان لوتكا»[5] را زير چتر بيدي يافتند.
لوتكايي كنار دوغان با طنابي به تنهي بيدي بسته شده بود. اكبر ملاح پا توي دوغان گذاشت. از وراي مه شش چهرهي محو ديد. آنگاه صداي عبدالله را از ميان زمزمهها باز شناخت.
ـ سلام «قولچوق»[6] خوش اومدي.
ماه از خلال ابر پيدا شد. اكبر ملاح اول «چپكش»[7]ها را ديد. چپكشها پارو دستشان بود و زير تنپوش پشمي خفت كرده بودند. بعد چشمش به موتوري افتاد كه توي دوغان كار گذاشته بودند. موتور اما خاموش بود.
كمال، طناب لوتكا را به تنهي درخت بيد بست و آمد توي دوغان.
اكبر ملاح رفت جلوي دوغان ايستاد. پارويي دستش گرفت. كمال و عبدالله جلوي چپكشها روي نيمكتها نشستند. قولچوق پارو در آب نشاند. چپكشها آرام پارو ميزدند. هوا خنك و مطبوع بود. مه به نرمي خودش را روي پوست صورتها ميكشيد. باد، گيسوان افشان و پريشان بيدها را تكان ميداد. يك مرغ آبي از جلوي دوغان برخاست. خودش را به پيكر دوغان زد. بال و پر زنان از روي آب پريد و در ميان جنگلي از ني گم شد.
قولچوق دوغان را از ميان درختچههاي نشانده زير لجة مرداب گذراند. مرداب خاموش بود. كلبهها زير پوشش مه قوز كرده بودند. شاخ و برگ درختها زير نفسهاي تند باد ميلرزيدند. از لاي درختها بال زدن چند تا مرغ آبي به گوش رسيد. گاهي از دور صداي آواز غمگين پرندهاي شنيده ميشد.
از زير پل گذشتند. كشتي لاروبي را دور زدند و بسوي كشتيهاي باري پارو كشيدند. مه حالا انبوه شده بود. ماه همچنان زير ابر پنهان بود. چراغهاي چشمكزن باياقها سرخي محوي بر گرد خود ميافشاندند. «مل»[8] مثل دو بازوي بلند سياه در ميان آب كشيده شده بود. سايههايي آن بالا ميجنبيدند. گاه موجي خودش را به ستارههاي سنگي انباشته پاي ديوارهي عظيم مل ميزد و كف سفيدي روي ستارهها قي ميكرد. باد از لاي «چوقا»[9] نفوذ ميكرد. تنها را ميلرزاند، صورتها را ميچلاند، دستها را منقبض ميكرد. چپكشها قوز كرده بودند و پارو ميزدند. باد روي كلاه پوستيشان ـ كه تا بناگوششان را پوشانده بود ـ ضرب گرفته بود. گاه پس مينشست، موذيانه از دوغان كناره ميگرفت، سپس خفت ميكرد. قوز بزرگي بر پشت آشكار مينمود، نيشش را باز ميكرد، قوسي ميزد و روي كلاه پوستيها ضرب ميگرفت. روي كبودي پوست ميلغزيد و از لاي چوقا به زير تنپوشهاي گرم ميخزيد. دورتر از باياقها، نزديك ستارههاي سنگي ايستادند. قولچوق دوغان را پشت ديوارهي مل برد.
كمال گفت:
ـ همين جا خوبه.
و به عبدالله گفت:
ـ برو.
عبدالله برخاست، دست توي جيب چوقايش كرد. دو بسته اسكناس به نخ پيچيده را درآورد. يك بسته را داد دست كمال، نگاهي به بستهي ديگر انداخت و آن را توي جيبش چپاند. يك پايش را روي لبة دوغان گذاشت، دستش را به سوي زنجير گره خورده ـ كه از لبه به ديوارهي مل آويخته بود و از حلقههاي آهني ستارهيي سنگي ميگذشت ـ دراز كرد، زانوهايش را به ديوارهي خيس و لزج و لغزنده و خزه بستهي آن چسباند، و در غلظت مه سايهها را پاييد. روي مل سه تا سايه ديده ميشدند. يكي از سايهها، روبهرو، بالاي مل ايستاده بود و پشتش به او بود و دريا را نگاه مي كرد. دو تاي ديگر دو سوي مل ميآمدند و ميرفتند. عبدالله برگشت، آنسوي باياقهاي دريايي، بازوي بلند سياهي را كه اين سوي مل كشيده شده بود، نگاه كرد. به نظرش رسيد سايههايي را به چشم ميبيند. سايهها تفنگهايشان را حمايل كرده بودند و چون اشباحي روي مل در جنبش بودند. عبدالله سوتي زد، مثل صداي يك آب قومبل. دوبار، بار سوم آنكه پشت به او، رو به دريا ايستاده بود، برگشت. نگاه كرد. لولهي تفنگش را به سوي صدا گرفت و با احتياط از پلههاي سنگي پايين آمد. آن دو تاي ديگر تفنگ به دست، از پس او به همديگر پيوستند. عبدالله منتظر بود. تفنگچيها را ميديد كه به او نزديك ميشدند. آنگاه، از توي تاريكي، نور يك چراغ دستي حجاب مه را دريد، نزديك او روي زمين افتاد. بعد روي تن و روي صورتش لغزيد و در دم خاموش شد. آنكه چراغ دستي دستش بود، جلو آمد، اما فاصلهاش را تا حدودي با او حفظ كرد، آن دو تاي ديگر تفنگهايشان را بسوي عبدالله قراول رفتند. نور چراغ دستي دوباره روي صورتش افتاد. عبدالله دستش را جلوي نور گرفت و گفت:
ـ لامذهب كورم كردي، خاموشش كن.
آنكه چراغ دستي دستش بود، اعتنايي نكرد. گذاشت نور همچنان روي صورتش بلغزد. گفت:
ـ آوردي؟
ـ آره بابا.
ـ بدش ببينم.
عبدالله بسته را از تو جيب چوقا در آورد و گفت:
ـ بگير.
تفنگچي دستش را دراز كرد و بسته را گرفت و سبك و سنگين كرد. بعد، تسمة تفنگش را روي شانهها لغزاند. بسته را زير نور چراغ دستي گرفت. گره نخ را باز كرد. انگشتانش را با آب دهان تر كرد و شمرد. بعد گفت:
ـ همش همين! اين كه خيلي كمه. پس مال اوناي ديگه چي؟
آن سوي آب، آن بازوي سياه كشيدهي موازي را نشاني داد.
ـ توي دوغان گذاشتمش.
ـ چرا نياوردي!
ـ وقتي برگشتيم، ميدم.
ـ شايد ديگه برنگشتين.
عبدالله گفت:
ـ نفوس بد نزن.
تفنگچي نرم خنديد. برگشت و به آن دو نفري كه پشتش ايستاده بودند و هنوز لولة تفنگهايشان را بسوي عبدالله قراول رفته بودند، گفت:
ـ شنيدين.
تفنگچيها خنديدند.
بعد آنكه بسته دستش بود، گفت:
ـ دوغان كجاست؟
ـ آن پايين، زير مل.
ـ چند نفرين؟
ـ هفت هشتايي هستيم.
تفنگچي رفت نگاهي به دوغان انداخت و برگشت و گفت:
ـ خب، حالا ميتوني بري.
عبدالله راه افتاد. صدايي از قفايش شنيد:
ـ يادت باشه، اگه يك وقتي گير گشتيها افتادين، چي به اونا بگين. ما شاماها رو اصلاً نديديم، شنفتي چي گفتم.
عبدالله گفت:
ـ آره بابا شنفتم.
تفنگچي گفت:
ـ خب حالا برو.
تفنگچي ايستاد تا عبدالله از ديوارهي مل پايين خزيد. آن دو تاي ديگر لب مل ايستاده بودند. بعد سرك كشيدند، دوغان را نگاه كردند و تفنگهايشان را بسوي دوغاننشينها قراول رفتند.
آنكه بستهي اسكناس دستش بود، نور چراغ دستي را روي دوغان انداخت. در ميان مه، لكههاي زردي روي چپكشها و قولچوق افتاد. بعد روي «سطل شيلاتي»كه تفنگچي خم شد، دوباره چراغ زد.
ـ اون ديگه چي يه؟
عبدالله كه تازه پايش را توي دوغان گذاشته بود، دستانش را دور دهانش گرفت و گفت:
ـ سطله بابا.
ـ چي؟
عبدالله اين بار بلندتر از پيش تكرار كرد.
تفنگچي مكثي كرد و گفت:
ـ خب برين.
عبدالله آهسته زمزمه كرد: «خدا خفهت كنه انشاالله، ديوث چقدر پيله ميكنه. تف...»
قولچوق پارو در آب نشاند. چپكشها هم. دوغان از ديواره مل از ستارههاي سنگي فاصله گرفت. عبدالله رفت جلوي دوغان كنار قولچوق ايستاد. نگاهي به آنسوي مل انداخت و گفت:
ـ تا حالا كه به خير گذشته.
بعد رفت پشت كمال نشست و پاروها را توي دست گرفت.
قولچوق دوغان را از وسط مل گذراند و روي درياي از آب راند. آب آرام بود. «گيلوا»[10] هوا را ملايم كرده بود. باد حالا آن دور دورها، در پهنهي آب پرسه ميزد. قولچوق برگشت و به چپكشها گفت:
ـ «انگل»[11] و بندازين تو آب.
انگل زير پاي عبدالله بر كف چوبي دوغان افتاده بود. عبدالله پاروها را رها كرد و برخاست. انگل را برداشت و رفت ته دوغان. طناب انگل را به حلقة آهني ته دوغان بست و انگل را توي آب انداخت. بعد برگشت سر جايش نشست.
حالا از مل دور شده بودند. وسط دريا بودند. قولچوق گاهي برميگشت و از ميان آن دو بازوي بلند، اسكله را، باياقهاي دريايي را، كشتيها را و جراثقالها را نگاه ميكرد. بعد به چپكشها گفت كه آرامتر پارو بزنند. چپكشها پاروها را به آرامي در آب مينشاندند. گاهي نگاهشان به اطراف كه زير غلظت مه تاريك مينمود، ميچرخيد. قولچوق مسير دوغان را تغيير داد. حالا دوغان در امتداد ساحل پيش ميرفت. ساحل خاموش بود و شب سياه و باد بر پشتش نشسته بود و ماسهها را ليس ميزد. مه نرم نرمك پايين ميآمد.
قولچوق چشمهايش به آب بود، دام را ميجست. نميتوانست از زير قشر ضخيم مه و از زير پوستهي آب دام را ببيند. «قليچ»[12] را كه دهانهي «پره»[13] را باز نگه داشته بود، «لاور»[14] بزرگ را كه ته آب به گل نشسته بود. قولچوق هنوز دام را نيافته بود به دنبال ردي بود كه او را و چپكشها را به دام برساند.
قولچوق نجواي باد را از درون مه شنيد. دلش آرام گرفت. چپكشها همچنان پارو ميزدند. «سرتوك»[15] دوباره برگشته بود. خودش را به بدنة دوغان ميزد. لحظهاي لندلند كرد. بعد صورت قولچوق و چپكشها را ليسيد، زبانش زبر و برنده چون سوهان بود. لاي تنپوششان خزيد. آمد بيرون. بر گرد دريا كار چرخيد، زوزهاي كشيد و با مه درآويخت. مه انبوه و لزج شده بود و باد ليز و لغزنده و از چنگال مه ميگريخت. باد تن به تن دوغان ساييد و چون مرغي دريايي بسوي ساحل پر كشيد. باد كه دريا كار را رها كرد و رفت، قولچوق گوش خواباند. خيال كرد كه سرتوك بازگشته است. اما سرتوك ديگر بازنگشت. قولچوق ديد كه دوغان چه سنگين بر سطح آب پيش ميرود. انديشيد: «هنوز كو دام. اين سرتوك خيلي منو ترسوند. سگ مذهب عجب دوري گرفته بود. هار شده بود. اگه بازم برگرده و لاسيدنه شو از سر بگيره، واي به حال ما.»
عبدالله نفسش را كه در سينه حبس كرده بود، رها كرد. سرتوك هم او و هم چپكشها را ترسانده بود. خواست به قولچوق بگويد: «عجب جونوري بود اين سرتوك.» اما چيزي نگفت. دمي خاموش ماند. بعد برگشت و به چپكشها گفت:
ـ چطورين بچهها، خوش ميگذره كه...
و خنديد.
چپكشها هم خنديدند.
يكي گفت: «محشره، فقط نزديك بود بند دلمون پاره بشه.»
عبدالله گفت: «از سرتوك ترسيدي؟»
چپكش اولي گفت: «معلومه، لامذهب حالمونو گرفت.»
چپكش دومي گفت: «سرتوك موذييه.»
عبدالله گفت: «بيخيال، خواسته يه خورده سر به سرمون بذاره، خب سرتوكه ديگه.»
كمال گفت: «آره ديگه، ديد داريم چرت ميزنيم، يه خورده قلقلكمون داد كه خوابمون نبره.»
«چپكش» دومي گفت: «نزديك بود با ته پارو بزنم تو سرش.»
كمال گفت: «سرتوك از اون جونورهاست.»
«چپكش» دومي گفت: «از جونور هم بدتر، جونور اگه به تو حمله بكنه، دست كم ميتوني با چشات ببينيش و باهاش در بيفتي. يا يه جوري باهاش كنار بياي، اما سرتوك چي، سگ پدر اصلاً حرف حساب حاليش نيس. يه جوري به پر و پات ميپيچه و ميزنه تو ملاجت كه نفهمي از كجا خوردي.»
چپكشها خنديدند، كمال و عبدالله هم، اما قولچوق نخنديد. گوش خوابانده بود. با خودش گفت: «بچههاي بدي نيستن.»
عبدالله گفت: «دلم ميخواد اين دفعه آنقدر ماهي گيرمون بياد كه ديگه اين پاييز و زمستونو از شر اين شكم صاحب مرده راحت بشيم.»
كمال گفت: «اگه شانس بياريم، ميتونيم اين دو ماه زمستون رو بگيريم تو خونه تخت بخوابيم.»
عبدالله گفت: «آي گفتي. فكرشو بكن، تو سرماي زمستون، تو خونه، كنار منقل آتش نشستي و گلهاي آتشو تموشا ميكني، اون وقت زنت «سه لنگه»[16] رو ميذاره رو منقل و ماهيتابه رو روش. بعدش هم يه تخته ميذاره جلو روت و يه ماهي آزاد به اين گندگي ـ طول پارو را نشان داد ـ روش، با يه كارد قصابي. اون وقت تو با كارد شكم ماهي رو ميشكافي، دستاتو ميكني تو شكم ماهي و «اشپل»[17]هاشو ميكشي بيرون. يه ذره اشپل ميذاري لاي دندونت. اون وقت تخمها رو ميتركوني. بعدش...»
چپكش سومي گفت: «قورتش ميدي.»
عبدالله گفت: «د نه د، اين جوري نه د. اول اشپلو مزه مزه ميكني. بعدش ميذاري زير زبونتو و اونجا ولش ميكني.»
كمال گفت: «دكي، ولش ميكني كه چي بشه.»
عبدالله گفت: «خب خره، كه مزهاش، همان جور زير زبونت باقي بمونه ديگه.»
كمال گفت: «دست خوش، تو هم عجب آرزوهايي داري.»
عبدالله گفت: «بعدش نگاه زنت ميكني كه داره اشپلها رو ميذاره تو ماهيتابه، اون وقت زنت ميگه: به به، عجب اشپلايي، از كجا آورديش؟ تو ميگي خب عزيزجون، ميبيني كه، از تو شكم ماهي ديگه.»
چپكشها زدند زير خنده. قولچوق هم... ته دلش گفت: «عجب بامزهس اين جوون.»
كمال گفت: «ولي من ماهي رو به سيخ ميكشم و نمك و زردچوبه و سماق ميزنم و ميدمش دست شاطر عباس نونوا كه بذارش تو تنور. اون وقت ميرم از تو دكهي موسيو آرتاواس يه شيشه دوا ميگيرم، ميبرم خونه، ور دل زنم ميشينم و عرقو نم نم با ماهيي تنوري ميريزم تو خندق بلا.»
چپكش سومي گفت: «والا اين جوري صفاش بيشتره.»
عبدالله گفت: «خب هر كي يه جورشو خوش داره ديگه. ما هم اين جوري بيشتر به دلمون ميچسبه.»
چپكش اولي گفت: «ولي من ميخوام برم تهرون.»
عبدالله گفت: «تهرون بري چي كار.»
كمال گفت: «لابد يه راست ميره عشرتكده تا يه دلي از عزا در آره.»
چپكشها خنديدند.
چپكش اولي گفت: «نه بابا، عشرتكده چي چيه، مي خوام برم پهلو داداشم.»
عبدالله گفت: «كه چي كار بكني.»
چپكش اولي گفت: «چي كار كنم، خب كار كنم ديگه.»
عبدالله گفت: «كار بكني، ميخواي بندر رو بذاري بري تهرون براي فعلگي؟ مگه بسرت زده پسر، از اينجا جم نخور.»
كمال گفت: «تو اينجا بيگانه نيستي، همه ترو ميشناسن، قوم و خويشها، دوست و آشنات اينجان. تو، تو بندر يه عالمه آدم ميشناسي، هر چه باشه، تو، تو خونة خودتي. ولي تهرون چي، اون جا جز داداشت چه كسي رو داري؟»
عبدالله گفت: «اونجا اصلاً بهت خوش نميگذره.»
چپكش اولي گفت: «من كه نگفتم ميخوام برم اونجا خوش بگذرونم. ميخوام برم اون جا كار كنم. راستش ديگه از اين جور كارا خسته شدم. ميخوام برم جايي، تو يه ادارهاي استخدام بشم. ادارهجات همه چيز دارن. بيمه، مزايا، بازنشستگي، خلاصه ميخوام برم نوكر دولت بشم.»
كمال گفت: «اداره چي چيه، من يكي كه اهلش نيستم. من توي اين بندر دنيا اومدم، تو همين بندر هم سرمو زمين ميذارم. نه، من نميتونم از اين بندر دل بكنم.»
چپكش اولي گفت: «منم دوست ندارم از بندر برم، ولي خب، چه كار كنم، از ناچارييه.»
كمال گفت: «داداشت چه كارس.»
چپكش اولي گفت: «والله، اون تو يه ادارهاي سرايداره، ما قضيه رو بهش گفتيم، اونم برامون پيغوم فرستاد كه اگه بتوني پول و پلهاي دست و پا كني و بدي به من كه سبيل رئيس دايرهي كاريابي رو چرب كنم، شايد بتونم يه طوري راضيش كنم كه تورو واسه نگهباني شب قبول كنه.»
كمال گفت: «نگهباني شب! حالا ديگه چرا نگهباني شب، مگه كار قحطه.»
چپكش اولي گفت: «نميدونم والله، دست خودم كه نيست.»
عبدالله گفت: «خب اين راس ميگه. تو فكر ميكني آدمي مثل اين، اون جا، به چه دردشون ميخوره. اون جا بندر نيست كه وقتي كشتيهاي باري از آبهاي دور برسن، بره براشون كار كنه، گونيهاي پْر رو بندازه رو كولش و با لوتكا بياره تو اسكله، يا چه ميدونم بره «دريا كنار»[18] براي خودش صفا كنه. اون جا يه همچين آدمي يا باس يه سيني دستش بگيره براي اين و اون چايي ببره، يا يه جارو و يه كهنه ميدن دستش و بهش ميگن اتاقارو، نميدونم، ديوارها و پنجرهها و شيشهها و ميز و صندليها رو تميز كن. آشغال و كثافتارو از زير ميزا جمع كن. چه ميدونم كاراي اين جوري ديگه. تازه، همه اين كارا رو باس وقتي كه كارمندا ميزنن بيرون، انجام بده، بعدش بره يه گوشهيي عين يه سگ كز كنه، تا بوق سگ بيدار بمونه كه نكنه يهو يه شير ناپاك خوردهاي بسرش بزنه كه بياد تو اداره و نميدونم پروندهجات و آشغالاي ديگه رو بدزده.»
كمال گفت: «من كه اگه سرمو ببرن يه دقه حاضر نميشم برم تو همچين جايي خودمو زندوني كنم. من اين بندرو، دريا و لوتكا رو با صد تا از اون جور شغلا عوض نميكنم. تف عجب شغلي.»
چپكش اولي گفت: «خب تو ميگي من چي كار كنم؟»
كمال گفت: «چه ميدونم، يه كار ديگه. كار كه قحط نيست. يه كاري كه بتوني يه جوري باش كنار بياي. اونا مثل يه خر ازت كار ميكشن.»
عبدالله گفت: «كمال راست ميگه. من اين جور جاها زياد رفتهام. چند دفعه پا داد رفتم تو شهرداري كارايي داشتم. يه مشت فكلي كون نشُسته رو نشوندن اون جا كه به كاراي مردم برسن. اولش تو يه اتاقي رفتم و ديدم يه يارويي اونجا پشت ميز نشسته بود و هي دستشو ميذاشت رو دكمه و مستخدمو ميخواست و يه چيزهايي اُرد ميداد. اونم هي ميرفت و ميآمد. بيچاره يه كم كه دير ميكرد، آقاهه دادش در ميآمد و هر... شعري كه به دهنش ميآمد، بارش ميكرد. اون بيچاره هم ميخورد و دم نميزد. آخرش ديدم كه ديگه نميتوتم تو اون اتاق بند بشم. زدم بيرون و به بابايي كه قوم و خويش ما بود، سپردم كه خودش كارارو راست و ريست كنه.»
چپكش اولي گفت: «تو ميگي من چه كار كنم؟»
عبدالله گفت: «هيچي، خيلي سادهس، براي داداشت بنويس كه: برادر ما فكرامونو كرديم. ما بدرد نوكري دولت نميخوريم. ما اينجا تو بندر ميمونيم، هر وقت هم كه نونمون ته كشيد، با لوتكا ميزنيم به دريا.»
چپكش پنجمي گفت: «راستش، منم خيلي دلم ميخواد برم يه جايي كار كنم، ولي چه كنم كه مادرم وبال گردنمه. منم كه نميتونم همين طوري الابختكي اونو كول كنم و هر جا كه ميرم با خودم ببرمش. اينجام كه نميتونم تنهاش بذارم. اگه مادرم نبود، ميذاشتم و ازين ولايت ميرفتم و ديگه هيچوقت پشت سرمو نگاه نميكردم.»
قولچوق انديشيد: «اگه شانس بياريم داودو ميخوابونم تو بيمارستان. خودم كاسة زانوهام آب آورده، باس يه فكري برا زانوهام بكنم، اگر از پا دربيفتم، چه كسي حاضر ميشه نون و آبمونو بده، اُم ليلا ديگه چشماش كم سو شده، پسرم داود، الانه يه ساله كه چلاق شده، زمينگير شده و از خونه بيرون نميآد، خدا خودش ميدونه چقدر دوا و درمون كرديم، اما افاقه نكرد. دكتر ميگه بايد داودو بخوابونيش بيمارستان. ميگه، پاهاش باس عمل جراحي بشه. تو زندگي هر چي كه داريم از همين درياست، روزيرو هم از همين دريا به چنگ مياريم. زبونم لال آدم نباس ناشكري كنه. نه، هر چه باشه همين درياست كه ما صياد جماعت نونمونو از دلش بيرون ميكشيم. تا بوده همين طور بوده، بقاي ما، بود و نبود ما به بركت همين درياست.»
كمال گفت: «ديگه كي خيال داره از اينجا بره.»
چپكش دومي گفت: «من كه خيال ندارم از اينجا برم. درسته كه اينجا به ما خوش نميگذره، ولي هر چه باشه، آدم اينجا خيليها رو ميشناسه. ممكنه چند روزي گرسنگي بكشي، ولي به هر حال دلت خوشه كه تو ولايت خودتي، پيش قوم و خويشتي. هر وقت كه دلت گرفت، ميتوني بري به قوم و خويشات سري بزني. چيزي كه هس، فقط يه قدري زمستونا اينجا به آدم بد ميگذره. ولي تابستونا اينجا پر مسافره، ميتوني بري غريق نجات بشي، پلاژداري كني، جرگه شكار، ماهيگيري، چه ميدونم كاراي ديگه.»
چپكش چهارمي گفت: «اينجا، هيچ فرقي با جاهاي ديگه نداره. همه جا يه جوره. هر جا كه بري كاراي كثيف رو دوشته. فكرشو بكن، تابستونا ميري تو پلاژا كار ميكني، ميبيني كه بدمذهبا چه جوري مثل گوسفندي كه هي پشكل بندازه، دارن پول خرج خوشيشون ميكنن و تو دست آخر حسرت اينو ميخوري كه كاشكي، يه شب زندگي اونا رو داشتي. سه ماه آزگار خدمتشونو ميكني، اون وقت، وقتي كه همه زدن و خوردن و رفتن، ميبيني كه تو ماندهاي و علي و حوضش. بعدش فكر ميكني چي دستتو گرفته، هان؟ هيچي، بخور و نمير. اگه سر و ته شو هم بياري ميبيني كه فقط يه ريزه پول برات مونده كه تو سرماي زمستون وصلة شكمت كني.»
چپكش دومي گفت: «من نميدونم چي خوبه و چي بده، فقط اينو ميدونم كه باس يه جوري اين شكم صاب مرده را پرش كرد، همين. باقيش ديگه حرف مفته.»
عبدالله گفت: «همين ديگه، پس فكر كردي واسه چي ما حالا تو آب هستيم، خب معلومه، اگه يه چيزي بود كه دست و بالمونو ميگرفت، اينجا چه كار ميكرديم، ميرفتيم دنبال بدبختيمون ديگه.»
چپكش دومي گفت: «خب، شماها به فكرش نبودين، اگه نه آدم ميتونه يه جوري خودشو جمع و جور كنه.»
عبدالله گفت: «بكي، چي داري ميگي! ما بيست ساله داريم تو اين بندر سگدو ميزنيم، هنوزم كه هنوزه شبا از خونه بيرون ميزنيم كه كسي كون لختي مونو نبينه، اون وقت تو ميگي كه ما به فكرش نبوديم!»
چپكش دومي گفت: «نميدونم، كسي اين چيزارو به ما نگفته.»
عبدالله گفت: «اصلاً چه لازم به گفتنه، مگه خودت چشم نداري، خب حال و روز مارو ميبيني ديگه. اگه بعد اين همه جون كندن و دربدري چيزي به ما ميماسيد، الانه اينجا نبوديم، گرفته بوديم تو خونه، تنگ زنمون تخت خوابيده بوديم و خواباي خوش ميديديم.»
كمال به چپكشهاي ديگر كه تا حالا خاموش مانده بودند، گفت:
ـ شماها چرا چيزي نميگين، چرا خاموشين.
و به چپكش سومي گفت: «تو چي دلت ميخواد؟»
چپكش سومي گفت: «چي بگم والله، روم نميشه بگم.»
كمال گفت: «بكي، روت نميشه، مگه چي ميخواي بگي كه روت نميشه بگي.»
چپكش سومي با شرمندگي گفت: «والله، من چيز زيادي نميخوام، فقط دلم ميخواست يه باري كوچولو زير پام بود. صباي زود سوارش ميشدم و ميرفتم كاروانسرا كه هندونه و خربزه و از اين جور چيزا بار بزنم، غروبا مادرمو، خواهرمو ورميداشتم و ميرفتيم ديدن قوم و خويشها.»
كمال گفت: «ديگه چي؟»
چپكش سومي گفت: «ديگه هيچي، باري زير پام باشه، چيز ديگه ميخوام چه كار، همين باري رو كه داشته باشم، دلم قرصه. ميدونم كه روزا يه چيزي در ميآرم و ديگه محتاج اين و اون نيستم.»
اكبر ملاح انديشيد: «منم يه سر و صورتي به زندگي خودم ميدم، پوشالاي كلبه رو عوض ميكنم. بعدش يه «سوتكا»[19]ي نو نو ميخرم، چند تا ديگ مسي، يه دست لحاف دشك، خلاصه اين جور چيزا، بعدش اگه دستم رسيد، دست اُم ليلا رو ميگيرم و ميبرمش زيارتي، قمي، مشهدي...»
كمال رو كرد به چپكش چهارمي: «تو چي، تو چي دلت ميخواد؟»
چپكش چهارمي گفت: «چيدلم ميخواد!»
كمال گفت: «خب آره ديگه، بالاخره آدميزاد كه بيتوقع نيست، هر كس يه توقعي از زندگي داره.»
چپكش چهارمي گفت: «من كه حرفامو زدم، من هيچ توقعي از زندگي ندارم.»
كمال سرش را خاراند و زير چشمي نگاهش كرد و چيزي نگفت.
عبدالله به چپكش ششمي كه پشت سر چپكش چهارمي نشسته بود و از لحظهاي كه پا توي دوغان گذاشته بود، نه چيزي گفته بود و نه حتي يكبار خنديده بود، نگاهي انداخت و گفت: «اون چي، اونو كه با خودت آوردي؟»
چپكش چهارمي نيمنگاهي به دوستش اندخت و چيزي نگفت.
كمال گفت: «تو بچة پائين محله هستي؟»
چپكش چهارمي گفت: «آره.»
كمال گفت: «گفتي كه دلت چيزي نميخواد.»
چپكش چهارمي گفت: «تازه اگهم دلم بخواد كو، چرا واسهي چيزهايي كه نيس، بيخودي دلمو خوش كنم.»
خاموشي توي دوغان افتاد. لحظهاي به همديگر نگاه كردند و پارو در آب نشاندند. بند دل اكبر ملاح پاره شد. تكاني خورد و برگشت و به چپكش چهارمي نگاه كرد.
عبدالله گفت: «پس واسة چي با ما اومدي؟»
چپكش چهارمي به خشكي گفت: «واسهي اينكه بيكار بودم، واسه اينكه تو بندر كار نيس، واسة اينكه از بيكاري خسته شده بودم.»
عبدالله گفت: «فقط همين؟»
چپكش چهارمي گفت: «راستش ميدونين چييه، من از خواب و خيال خوشم نميآد. من حالا، اينجا، توي دوغان وسط دريا هستم، هر لحظه ممكنه هوا توفاني بشه، دوغانو به زير آب بكشه و همهمونو نفله كنه.»
لحظهاي سكوت كرد. بعد برگشت به چپكش ششمي كه حالا به او خيره شده بود، نگاه كرد و گفت: «منظورم اينه كه گيرم امشب ماهي گيرمون بياد، ماهيهارو به مقصد برسونيم، فكر ميكونين چقدر به هر نفرمون ميرسه كه براش اين همه خوابهاي خوش ميبينين.»
عبدالله گفت: «موضوع ماهي نيست، موضوع يه چيز ديگهس.»
چپكش چهارمي گفت: «من آدم الكي خوشي نيستم. ميدونم، خوب ميدونم كه چيزي از اين دنياي دون به ما نميماسه، پس بيخودي خودمو گول نميزنم. نه، من دلم چيزي نميخواد.»
عبدالله گفت: «برو بابا، آدم تا دلش چيزي نخواد كه نميتونه اونو به دست بياره. بايد يه چيزي باشه كه بتوني بهش فكر كني.»
چپكش اولي گفت: «چه چيزهايي مثلاً؟»
عبدالله گفت: «چه ميدونم، خيلي چيزاي ديگه، مثلاً همين دريا كه دستمونو ازش كوتاه كردهن. اين چيزي نيست؟»
اكبر ملاح انديشيد: «اون راست ميگه، چه چيزي مهمتر از دريا، ما كه زندگيمون به دريا بستگي داره، ديگه نميتونيم مثل قديما از دريا ماهي صيد كنيم. خوب اين يه خورده دردناكه، دردناكه كه اونا ميخوان از اينجا برن، اگه شيداتيها همه چيزو قبضه نميكردن، اگر مردم ميتونستن دريا كاراشونو بندازن تو آب و براي خودشون ماهي بگيرن، ديگه هيچكي مجبور نميشد از اين بندر كنده بشه، تازه يه چيز ديگه كه مسخرهتر از همه چيزاي ديگهس و خيلييم دردناكه، اون كارييه كه ما داريم ميكنيم، سالهاي ساله كه داريم شبونه دوغانومونو به آب ميزنيم، و از زير گلولهها رد ميشيم كه ماهيهاي خودمونو بدزديم. مگه نه اين كه بندر مال ماست و حق داريم از دريا ماهي بگيريم. رزق و روزيمون تو همين درياست. صياد جماعت كارش صيده، مثلاً من خودم، عمري صياد بودم، پدرم صياد بود، هفت پشتم صياد بودند.»
خاموشي توي دوغان افتاد. اكنون خود را روي دريايي از آب ميديدند و مه كه احاطهشان كرده بود، دور و برشان نه اسكله بود نه نور باياقهاي دريايي و نه پرواز پرندهيي. در ديدرسشان تنها آب بود و باز هم آب و اين حجاب حايل مريي كه آنها را چون تنپوش سياه مرطوبي به خود پيچيده بود. دوغان به سختي روي آب پيش ميرفت. چپكشها انديشيدند كه: «دامي در كار نيست، اين باد است كه پوزهاش را به دماغهي دوغان ميكوبد و بر گرد دوغان ميچرخد.» قولچوق را ديدند كه پاروها را رها كرده و برخاسته بود. قولچوق از كنار چپكشها گذشت، ته دوغان به روي طنابي كه انگل از آن آويزان بود، خم شد. دستها لحظهاي از كار افتادند، اكنون به دستهاي قولچوق نگاه ميكردند كه طناب را در مشت گرفته بود و ميفشرد: «آهان تكان بده، بيشتر، بيشتر، هان چه ديدي، هان، به دام گير كرده، تكان بده، نترس، تكان بده، هان چي ديدي، بگو.» قولچوق از وراي مه به آب نگاه كرد، غلظت مه نميگذاشت چيزي ببيند. طناب را در مشت فشرد، حس كرد كه طناب لرزة سنگيني دارد. توي دلش گفت: «حتم دارم كه انگل به دام گير كرده.» برگشت و به چپكشها نگاه كرد گفت: «آرامتر پارو بزنيد.»
عبدالله گفت: «هان، چي ديدي قولچوق؟»
قولچوق قد راست كرد. گفت: «برميگرديم.»
و بسوي پارو رفت. صداي پچپچه، انگار كه از عمق آب، از سوراخهاي اسفنجي ته دريا بيرون ميزد، توي گوشش پيچيد.
دوغان نيم دايرهاي زد و در امتداد ساحل بسوي مل پيش رفت. چپكشها سرخوش بودند. زير لب يك ترانهي بومي را زمزمه ميكردند و پارو ميزدند. تنها چپكش ششمي خاموش بود و توي خودش قوز كرده بود، با دو دست پاروها را چسبيده بود. چشمهاش مدام توي حدقه ميگرديد، انگاري از يك چيزي ميترسيد. صداي موج، صداي آب، صداي پرنده، هر صدايي بند دلش را پاره ميكرد. تنها وقتي كه چشمش به هيكل تنومند «چپكش» چهارمي ميافتاد كه جلوش، شق و رق نشسته بود و نرم پارو ميكشيد، آرام ميگرفت.
عبدالله گفت: «قولچوق اگه حالا دريا قرق نبود، ميزدم زير آواز.»
كمال گفت: «نه كه صداي صافي داري.»
عبدالله ريز ريز خنديد: «پس چي، البته كه صدام صافه، صدام موج داره، صدام ماهيها رو افسون ميكنه، به خدا اگه بذارن صدام به گوششون برسه، از هر جايي كه دارن ميرن، راهشونو كج ميكنن و راه ميافتن دنبال صدام. حيف كه اين لاكتابا نميذارن.»
كمال گفت: «حالا خوبه كه اينا نميذارن صدات به گوش ماهيها برسه، ميدوني اگه صدات به گوششون ميرسيد، چطور ميشد؟»
عبدالله گفت: «هان، چطور ميشد.»
كمال گفت: «دمشونو ميذاشتن رو كولشونو و ميرفتن ته آب زير اسفنجها و خزههاي ته دريا قايم ميشدن كه ديگه صدات به گوششون نرسه. هيچ وقت هم رو آب نمياومدن، اون وقت ما ديگه ماهي گيرمون نمياومد.»
عبدالله خنديد، سرش را بسوي آسمان گرفت و قاه قاه خنديد. صداي خندهاش در خاموشي دريا انعكاس لغزندهاي داشت.
قولچوق گفت: «هيس، آرومتر، ميخواي صداتو بشنون و راه بيافتن دنبالمون.»
عبدالله چيزي نگفت، ريز و بيصدا خنديد و زد به شانهي كمال: «پسر تو چقده بامزه هستي، خوب بود ميرفتي مطرب ميشدي. والله نونت تو روغن بود.»
قولچوق ساحل را نگاه كرد. فكر كرد اگر پرنده بود ميتوانست از وراي تاريكي و مه سايههاي قرقچيها را ببيند.
انديشيد: «اگه ما رو ببينن چي؟» اما ميدانست كه دوغان ديده نميشود. ميدانست كه مه دوغان را پوشانده است. تنها چشمهاي سرخ «نفتكني»[20] سياه ميتوانست آنها را از اين فاصلة بعيد و از وراي مه ببيند. ناگهان ديد كه روشنايي نقرهاي روي آب افتاده است. سرش را بالا كرد، ماه را ديد كه از زير پوشش سياه ابر بيرون آمده و بر آب افتاده بود. سطح آب گاه ميدرخشيد و گاه تيره ميشد.
قولچوق با خود گفت: «بهتره برگرديم. ماه داره با ما بازي ميكنه، اگه يه قايق گشتي اين طرفا پيداش بشه چي؟» كه صداي موتور قايقي خاموشي به خواب رفتهي دريا را آشفت.
چپكشها پاروها را توي مشت فشردند. بعد برگشتند و آن دور، ساحل را نگاه كردند، مهي كه روي آب افتاده بود، نميگذاشت كه ساحل را به چشم ببينند.
عبدالله گفت: «صداش از اون ور ساحل ميآد. لامذهبها نميتونستين يه ساعتي دندون رو جيگر بذارين.»
قولچوق گفت: «قايق خيلي دوره.»
كمال گفت: «از كجا ميآد؟»
قولچوق گفت: «از جايي نميآد، حتماً اون دور و برا بوده و حالا راه افتاده.»
عبدالله گفت: «لامصبها، عجب وقتي گير آوردن.»
كمال گفت: «حالا چي كار كنيم؟»
قولچوق گفت: «برميگرديم.»
«چپكش»ها هنوز آنسوي آب را نگاه ميكردند، قايق ديده نميشد، صداي موتور اما توي گوششان بود.
كمال گفت: «موتور رو روشن كنيم؟»
قولچوق گفت: «حالا نه، شايد نيان طرف ما. شايد ميخوان يه دور بزنن و برگردن. سفت بشينين و پارو بزنين. ميريم طرف مل.»
قولچوق پارو در آب نشاند. چپكشها دست بكار بودند. صداي آب كه پاروها در آن فرو مينشست، به گوش ميرسيد. كمال و عبدالله گاهي برميگشتند و از وراي مه، آن سوي آب را نگاه ميكردند. قولچوق ماه را ديد نشسته در قاب سياه ابر، با خود گفت: «بايد زود دربريم، اين ماه بالاخره لومون ميده.»
برگشت و به چپكشها گفت كه تندتر پارو بزنند.
درياكار روي آب ميلغزيد و بسوي مل ميرفت. مل اما خيلي دور بود. صداي موتور قايق گشتيها حالا به وضوح شنيده ميشد.
چپكش اولي پرسيد: «قولچوق ممكنه گير گشتيها بيافتيم؟»
قولچوق گفت: «اگه تندتر پارو بزنين، شايد بتونيم جون سالم به در ببريم.»
چپكش دومي گفت: «يعني ممكنه به ما برسن؟»
عبدالله گفت: «البته، چه خيال كردي. اونا موتور دارن. مگه كري، مگه صداي موتورشونو نميشنفي.»
چپكش اولي گفت: «خب ما هم داريم.»
عبدالله گفت: «خيلي كودني، يعني ميگي كه حالا موتورو روشن كنيم؟»
چپكش اولي گفت: «من همچين چيزي نگفتم.»
عبدالله برزخ گفت: «داري زيرش ميزني. داري مثل سگ دروغ ميگي، منظورت همين بود.»
قولچوق گفت: «بس كنين ديگه، چه خبرتونه، ميخواين صداتونو بشنون و پيدامون كنن.»
خاموشي توي دوغان افتاد. صداي موتور نزديكتر شده بود. انگار بيخ گوششان بود.
قولچوق با خودش گفت: «بايد زود دربريم، بد جايي گير افتادهايم.»
چپكشها ناآرام بودند، به شانس بدشان لعنت ميفرستادند. اما دستهاشان به كار بود. چپكش ششمي كه آن ته نشسته بود، ديگر قوه نداشت پارو بزند. انگشتانش خشكيده و از رمق افتاده بود و صورتش منقبض شده بود. مدام برميگشت، پشت سرش را نگاه ميكرد، انگار كه قايق گشتيها پشت ديوار بلند مه پنهان بود.
چپكش پنجمي كه كنارش نشسته بود، دستهاي لرزانش را كه ديد، پرسيد: «چته، سردته؟»
چپكش ششمي آهسته زير لب گفت: «نه.»
چپكش پنجمي گفت: «پس چرا ميلرزي؟»
چپكش چهارمي برگشت و نگاهي به دوستش انداخت و گفت: «آروم باش، داريم ميرسيم.»
چپكش پنجمي گفت: «ببينم، نكنه ميترسي، هان؟»
چپكش ششمي با خوف و وهم نگاهش كرد، اما چيزي نگفت.
چپكش پنجمي گفت: «بار اولته، هان، بار اولته؟»
چپكش ششمي سرش را تكان داد و دوباره پاروها را چسبيد، اما دستهاش به كار نبود.
چپكش چهارمي برگشت و به چپكش پنجمي گفت: «حالا چرا بند كردي به اين، راحتش بذار.»
و به چپكش ششمي گفت: «يه خورده ديگه طاقت بيار، داريم ميرسيم، منو اينجوري نگاه نكن، پارو بزن، بذار تنت گرم شه، اگه نه يخ ميكني، شنفتي چي گفتم، اگه پارو نزني، تنت يخ ميكنه.»
چپكش ششمي حالا دندانهاش به هم ميخورد، انگار تب و لرز گرفته بود، آهسته گفت: «باشه، پارو ميزنم.»
چپكش پنجمي گفت: «نترس، اونا نميتونن به همين آسوني پيدامون كنن، ميبيني كه، مه روي آب افتاده.»
چپكش ششمي برگشت نگاهي به عقب سرش انداخت و به كندي پارو زد.
عبدالله يكريز فحش ميداد به گشتيها كه چرا حالا آمدهاند، فحش ميداد به ماه شناور كه دم به دم از زير ابر بيرون ميآمد، لعنت ميكرد به شانس بدشان.
قولچوق گفت كه بس كند، عبدالله اما يكريز فحش ميداد.
كمال گفت: «خفه شو ديگه.»
چپكشها زمزمه كردند و گفتند كه همش تقصير عبدالله است كه آنها را توي دقمصه انداخته است.
عبدالله گفت: «اگه ميدونستم كه بچه ننه هستين، صد سال سياه با خودم نميآوردمتون.»
چپكش دومي گفت: «بچه ننه خودتي.»
عبدالله گفت: «خفه شو، اينكه حالا، اينجا توي دوغان نشستهاي واسه خاطر «قولچوقه» اگه نه، با ته پارو، مثل يه خر ميزدمت و ميانداختمت تو آب.»
چپكش دومي گفت: «تو فقط بلدي لاف بزني. كاري از دستت برنميآد.»
كمال گفت چپكش بهتر است خفه شود و پارواش را بزند.
قولچوق گفت: «شماها اگه بخواين همين طوري جر و بحث كنين، من نميتونم دوغانو برسونم.»
چپكشها ساكت شدند. عبدالله برگشت و از وراي مه، قايق گشتيها را جستجو كرد. ماه دوباره از زير ابر بيرون خزيد. حالا چند تا ستاره گله به گله بالاي سرشان سوسو ميزدند. عبدالله مشت گره كردهاش را بسوي آنها گرفت و گفت: «لامذهبا، برين گم شين ديگه.»
حالا صداي موتور به وضوح شنيده ميشد. قولچوق برگشت در پرتو ماه و از ميان غبار مه قايق گشتيها را ديد. گشتيها دور بودند، اما به نظر ميرسيد كه دوغان را ديدهاند.
قولچوق گفت: «عجله كنين، تندتر پارو بزنين.»
عبدالله گفت: «لامذهبا مارو ديدن.»
برگشت و به قولچوق نگاه كرد. قولچوق اما چيزي نگفت.
عبدالله دوباره گفت: «مارو ديدن، جونورا ما رو ديدن، دنبالمون كردن.»
قولچوق گفت: «معلوم نيست. اگه اين ماه بذاره، نميتونن پيدامون كنن.»
عبدالله گفت: «مارو ديدن قولچوق، اونهاشن، بذار موتورو روشن كنم.»
قولچوق گفت: «نه، هنوز زوده، شايد به خير گذشت.»
اما ميدانست كه دارد دروغ ميگويد. گشتيها يك راست به سمت آنها ميآمدند. قايق حالا از وراي مه ديده ميشد، گاه كه ماه نبود، قايق از پشت مه محو مينمود، انگار ديوار ضخيمي از مه بين آنها حايل ميشد. چپكشها به تندي پارو ميزدند، حالا نفس نفس ميزدند و توي چشمهاشان خوف مبهمي ديده ميشد. چپكش ششمي آرام ناله ميكرد.
چپكش پنجمي گفت: «چته بابا، ناله نكن، چرا بيخ گوشم زوزه ميكشي؟»
چپكش دومي گفت: «ببر صداتو ديگه.»
كمال گفت: «اون عقب چه خبره؟»
چپكش پنجمي گفت: «اين بابا حوصلهمونو سر برده.»
كمال گفت: «اون چشه؟»
چپكش چهارمي گفت: «ترسيده، بار اولشه، هول ورش داشته.»
كمال گفت: «حالا كه موقع اين حرفا نيست، پارو بزن. مگه نميبيني گشتيها دارن مارو تعقيب ميكنند.»
چپكش چهارمي گفت: «حالا چرا همهتون بند كردين به اون، ولش كنين ديگه.»
كمال گفت: «لابد آقازاده خيال كرده اينجا نون و حلوا پخش ميكنن.»
چپكش اولي گفت: «صلوات بفرستين بابا.»
دوغان سنگين بود و آرام پيش ميرفت. انگل به دام گير كرده بود و دام را زير آب با خودش ميكشيد.
قولچوق با صداي بلند گفت: «طناب انگلو باز كنين.»
عبدالله گفت: «چي؟»
قولچوق رو كرد به عبدالله گفت: «هر كاري گفتم بكن، بجنب.»
عبدالله گفت: «ولي قولچوق ما ميتونيم موتورو روشن كنيم و دربريم.»
قولچوق گفت: «ما موتور روشن نميكنيم، مگه اينكه اونا به ما رسيده باشن. گفتم طناب انگلو باز كنين، زود باشين.»
عبدالله گفت: «اين همه راهو كوبيديم اومديم وسط دريا دنبال ماهي. حالا كه ماهي تو چنگمونه، ولشون كنيم به امون خدا و دربريم؟»
چپكشها همچنان كه پارو ميكشيدند، گفتند كه گشتيها دارند ميرسند، خوبست طناب انگل را باز كنند.
كمال ساكت بود، اما دستهاش به كار بود.
عبدالله به نرمي گفت: «قولچوق بذار موتورو روشن كنيم.»
قولچوق روي پايش چرخيد، پارو را دو دستي گرفت، فراز سرش بود و با خشم گفت: «تو زياد حرف ميزني.» و انديشيد: «همي جوري شد كه پسرمو با تير زدن، يك پاشو ناقص كردن.»
عبدالله چيزي نگفت، دهانش از تعجب باز ماند. باورش نميشد كه قولچوق دست رويش بلند كند. سرش را پائين انداخت، ديگر يك كلام هم نگفت.
كمال پا شد رفت ته دوغان. گره طناب را باز كرد. لحظهاي طناب را توي مشت فشرد و بسوي خود كشيد، بعد، طناب را كه انگل از آن آويزان بود، ميان آب رها كرد، برگشت سر جايش نشست و پاروها را در مشت گرفت.
حالا به مل نزديك شده بودند، چراغهاي چشمكزن باياقها از پس غبار تيرة مه ديده ميشدند. نيمي از ماه زير ابر پنهان بود. ستارهها حالا ديگر پيدا نبودند. مه انبوه شده بود. قايق گشتيها ديگر ديده نميشد. اما صداي موتور بلندتر از پيش به گوش ميرسيد.
قولچوق برگشت نگاه كرد. قايق گشتيها را نديد؛ اما به نظرش رسيد كه صداي موتور قايق بيخ گوشش، از توي دوغان برميخيزد. لحظهاي توي دوغان را نگاه كرد. موتور دوغان خاموش بود. چپكشها همچنان پارو ميزدند. قولچوق با خودش گفت: «يعني حالا كجان. حتم دارن مييان دنبالمون، مارو ميديدن. ميخوان غافلگيرمون كنن. شايد اصلاً مارو نديده باشن، پس چرا صداي موتور اينقده نزديكه.»
ماه برآمد و گرد نقرهاياش را بر سطح آب افشاند. چپكشها برگشتند و از وراي مه، آن دور را نگاه كردند. چپكش ششمي از سوز باد و سرما ميلرزيد، دوباره شروع كرد به ناله كردن.
چپكش پنجمي گفت: «آرام بگير بابا، بذار ببينيم چي شده آخه.»
گشتيها نزديك شده بودند. چند تا تفنگچي روي عرشه، جلوي اتاقك ايستاده بودند و تفنگهاشان را بسوي دوغاننشينها قراول رفته بودند. يكي با دوربين نگاهشان ميكرد.
عبدالله گفت: «حالا چي كار كنيم.»
يكباره صداي موتور پائين افتاد و ديگر از آن دور، از پشت ديوار ضخيم مه صدايي نيامد. ماه پنهان شد. تاريكي دوغان را فرا گرفت. قايق ديگر ديده نميشد، مه بين آنها مايل شده بود. باد آمد. موجهاي كوچك دوغان را تكان داد، عبدالله بيهوا فحش ميداد. چپكشها هم فحش ميدادند. به باد فحش ميدادند كه چرا بيهوا آمده است. قولچوق برگشت به طرف مشرق، باد از آنسو ميآمد. گفت: «نترسين، اين باد خطر نداره.»
باد گرد درياكار ميچرخيد. موجي خودش را به شدت به تنة «درياكار» زد. قولچوق دوباره، آنسو، دور، كه قايق گشتيها را ديده بود، نگاه كرد. قايق ديده نميشد. انديشيد: «چرا موتورو خاموش كردهان. خيال دارن چه كار كنن؟»
چپكش ششمي هنوز ناله ميكرد.
عبدالله برگشت و گفت: «خفهخون بگير ديگه ريغونه. بدمذهب يه ريز مث سگ زوزه ميكشه.»
چپكش ششمي اما همچنان ناله ميكرد. عبدالله برخاست. به طرف او آمد. دست راستش را بالا برد و مشت گره كرد و گفت: «چه مرگته هان، چرا مثل پيرزنا زار ميزني؟»
چپكش ششمي از فراز سرش نگاهي به عبدالله انداخت و زير لب گفت:
ـ ميخوام برگردم. ميخوام برم خونه.
عبدالله گفت: «بري خونه، دكي، مگه اين جا خونهي ننهس. لامذهب، مگه نميبيني يه ساعته افتادن دنبال كونمون. هان، اون وقت آقا هوس خونه كرده.»
چپكش ششمي گفت: «اون تنهاس، من بايد برم.»
كمال گفت: «كي تنهاس، تو چي داري ميگي؟»
چپكش ششمي گفت: «مادرم، اون تنهاس، ناخوشه، ميترسم يه وقت بميره.»
عبدالله خيزي برداشت، يقهاش را چسبيد و بلندش كرد: «بچه ننه، حالا وقت اين حرفهاست. اين ننه من غريبم بازيها چيه كه درآوردي؟»
چپكش چهارمي برخاست، با دستهاي پت و پهنش بازوي عبدالله را گرفت. بعد كنارش زد: «ولش كن.»
عبدالله دوباره حمله كرد. چپكش چهارمي عبدالله را در حلقة بازوانش گرفت.
عبدالله گفت: «ولم كن، بذار حسابشو برسم.»
چپكش چهارمي گفت: «بشرطي كه كاري باهاش نداشته باشي.»
كمال آمد جلو، بازويش را چسبيد و گفت: «تو ديگه چي ميگي، يه بچه ريغونه رو ورداشتي و با خودت آوردي دريا، تازه ازش دفاع هم ميكني؟»
چپكش چهارمي گفت: «من نخواستم بيارمش، خودش خواست. حالا مگه چي شده، چرا همهتون پيله كردين به اون.»
عبدالله همچنان در حلقة بازوانش بود.
چپكش ششمي ميگفت: «من بايد برم، من بايد برم. من بايد برم.»
عبدالله گفت: «بهت ميگم ولم كن.»
چپكش چهارمي دوباره گفت: «اما به شرطي كه كاري باهاش نداشته باشي.»
كمال به خشم گفت: «تو چرا اين بچة نق نقو رو ورداشتي با خودت آوردي؟»
چپكش چهارمي كه همچنان عبدالله را در ميان بازوانش محاط كرده بود، گفت: «كف دست بو نكرده بودم كه، خودش خواست. گفتم شايد بتونه رو آب طاقت بياره.»
چپكش ششمي زار ميزد: «من بايد برم. من بايد برم.»
در لحظهاي كه عبدالله تقلا ميكرد كه از حلقه بازوان چهارمي رها شود چپكش ششمي پاروها را رها كرده و برخاست و به ساحل خيره شد و در دم كشيدني خودش را به آب زد و بسوي ساحل شنا كرد. چپكش چهارمي عبدالله را رها كرد و داد زد: «كجا داري ميري، برگرد توي دوغان. كه اكبر ملاح چوقا از تن درآورد، كلاه پوستي از سر برداشت، چكمهها را از پا درآورد و پريد توي آب. عبدالله و چپكش چهارمي هم كفش و كلاه را انداختند توي دوغان و زدند به آب.
چپكش پنجمي گفت: «پسره پاك زده به سرش.»
كمال سر جايش نشست و پاروها را در مشت گرفت و گفت: «ياالله، پارو بزنيد.»
دوغان نيم دايرهاي زد و از پس عبدالله و چپكش چهارمي راه افتاد. چپكش ششمي به تندي شنا ميكرد. قولچوق زير آبي زد و نزديك او سر از آب درآورد. عبدالله و چپكش چهارمي تند و تيز مثل ماهي شنا ميكردند. قولچوق خودش را به او رساند. اول يك پايش را گرفت. بعد بازويش را چسبيد. چپكش ششمي تقلا ميكرد. روي آب دست و پا ميزد. ميخواست خودش را از دست قولچوق خلاص كند كه عبدالله و چپكش چهارمي هم دررسيدند.
عبدالله گفت: «دهنشو بگير، دهنشو بگير كه داد نزنه...»
دوغان هم رسيد. چپكش ششمي را انداختند توي دوغان و خودشان را بالا كشيدند.
چپكش ششمي بر كف چوبي دوغان افتاده بود و شانههايش تكان ميخورد. قولچوق و آن دوتاي ديگر كفش و كلاه كردند. چپكشها بهت زده بودند.
قولچوق خيس از آب دريا رفت جلوي دوغان ايستاد و گفت: «پارو بزنين».
دستها دوباره به كار افتاد. پاروها در آب نشست. قولچوق انديشيد: «چرا اينكارو كرد. زده بسرش، اگه يه طوريش ميشد، اگه توي آب غرق ميشد، تكليفم چي بود، چه طوري ميتونستم خودمو ببخشم، پسر توي دوغان من بود، دوغان من!»
ماه برآمد. عبدالله كه قطرههاي آب از سر و رويش ميگرفت، مشتش را بسوي ماه حواله كرد و گفت: «برو ديگه، برو روتو كم كن. بذار ما در بريم، اون وقت خودتو نشون بده.»
ماه اما نيمي ديگر صورتش را از زير حجاب ابر بيرون انداخته بود. حالا گرد و روشن و مهتابي جلوه ميفروخت، انگار ميخواست بر آب گرد نقره بيافشاند، تا صورتش را در آينة آب تماشا كند. مه نميگذاشت؛ غليظ و سيال روي پوستهي آب كشيده ميشد. عبدالله همچنان كه پارو ميزد، زير چوقاي پشمي كه دوباره به تن كرده بود، ميلرزيد. گاه گوشة چشمي به آنكه هنوز بر كف دوغان افتاده بود ميانداخت.
از پشت سرشان صداي موتور قايق گشتيها برخاست. قولچوق باياقهاي دريايي را از ميان دو بازوي بلند سياه مل ديد. دوغان از مل خيلي دور بود. قايق گشتيها حالا به سرعت به طرف آنها ميآمد. ماه صورت آب را آينهدار كرده بود. عبدالله نيمخيز شد و به آنسو، به امتداد ساحل نگريست. به ناگاه دستهاي مرغ دريايي در روشنايي خاكستري از بالاي دوغان گذشتند. صداهاي وحشتزدهشان همراه غُرش موتور توي دريا پيچيد.
عبدالله گفت: «گير افتاديم. قولچوق بذار موتور روشن كنيم.»
قولچوق گفت: «تا تير در نكردن، ما هيچ كاري نميكنيم.»
قولچوق احساس كرد كه سردش است. تن خيسش مورمور شده بود. همانطور كه دكمههاي چوقا را ميانداخت، انديشيد: «شانس آوردم كه اين باد زياد سرد نيست، اگه «گرموش»[21] بود، تا حالا يخ كرده بودم.»
صداي تير از فاصلهها برخاست. صداي موتور قايق گشتيها بيشتر، نزديكتر به گوش رسيد و سطح آب را فرا گرفت. حالا صدا از همه سو ميآمد. قولچوق نگاهي به ساحل انداخت. چند تا لوتكا توي آب انداخته بودند؛ لوتكاهايي كه تويشان موتور كار گذاشته بودند. با صداي بلند گفت: «حالا موتورو روشن كنين.»
عبدالله پاروها را رها كرد. برخاست: رفت بسوي موتور. با ساساتش ور رفت. لحظهاي بعد صداي موتور توي دوغان پيچيد. دوغان بروي آب پوز كشيد. بر سطح آب لغزيد، در حالي كه از پس آن كف سفيدي برميخاست بر سطح آب پيش ميرفت، از دور، آنسوي آب، صداي تيري برخاست و آرامش شبانة دريا را آشفت. از جاي نامعلومي، هنوز صداي وحشتزدهي مرغان دريايي به گوش ميرسيد. چپكشها حالا پاروها را رها كرده بودند. عبدالله كنار موتور نشسته بود. موتور ميغريد و دوغان را وا ميداشت كه بسوي مل بشتابد. ماه بدر تمام بود و بروي آب گرد نقره ميپاشيد. عبدالله سرش را مثل پوزهي جانوري جنگلي بسوي ماه گرفت و زوزه كشيد و با صداي بلند گفت: «دِ برو ديگه، برو روتو كم كن.»
قايق نزديك ميشد. تفنگچيها تير در ميكردند. لوتكاها از كنار ساحل بسوي آنها ميآمدند ـ انگار كه ميخواستند به «جرگه شكار»[22] بروند، نه سوي مرداب و شكار مرغابي آبي، سوي دوغان و شكار دوغاننشينها. توي هر لوتكايي سه تا تفنگچي نشسته بودند. يكي روي موتور خم شده بود. دوتاي ديگر تفنگ در مشت، دوغاننشينها را نظاره مي كردند و گاه بسويشان تير در ميكردند.
عبدالله مشتش را بسويشان تكان داد و فرياد زد: «آدمكشها. آدمكشها.»
صداي تير اما مجالش نداد كه بيشتر فحش بدهد. لوتكاها رسيده بودند، تفنگچيها مرتب تير درميكردند. بادي كه از مشرق ميوزيد، موجهاي كوچكي را بر سطح آب ميلغزاند، آب گوژ برميداشت. دوغان بر فراز آن ميلغزيد و پيش ميرفت. لحظهاي موتور دوغان خاموش شد. چپكشها زمزمه كردند، ميخواستند كه موتور دوغان زودتر روشن بشود. عبدالله با موتور ور ميرفت و يكريز فحش ميداد. قايق گشتيها از وراي مه نزديك ميشد. از بلندگو صداي بمي برخاست: «ايست، گير افتادين، فرار فايده نداره، اگه نايستين با تير ميزنيمتون.»
عبدالله فحش داد. موتور دوغان روشن شد. همان دم ماه پنهان شد. آب سياه شد و مه پرده روي دوغان كشيد. ديگر كسي تير در نميكرد. صداي موتور اما همچنان توي دريا ميپيچيد. چپكشها ناخشنود زمزمه ميكردند. چپكش ششمي سينهخيز رفت سر جايش آرام و بيصدا نشست. گاه برميگشت و از پس ديوار بلند مه لوتكاها را و تفنگچيها را نگاه ميكرد.
دوغان بطرف مل رفت. اما نرسيده به آن دو بازوي بلند، از پس غبار مه، نزديك باياقهاي دريايي، دو تا لوتكاي پر از تفنگچي ديده شدند و نور يك چراغ دستي روي آب افتاد.
از دهان عبدالله درآمد كه: «اون دفعه هم اينجا گير افتاده بوديم. تف به اين شانس.»
آهنگ صدايش لرزهاي به پشت اكبر ملاح انداخت. پس پسرش داود را در حالي كه به پايش تير خورده بود، همين جا گذاشته بودند و در رفته بودند.
كمال گفت: «حالا چيكار كنيم، محاصرمون كردهن...»
قولچوق برگشت، نگاهي به پشت سرش انداخت. نور چراغهاي دستي را ديد كه پردهي حايل مه را ميشكافت و پيش ميآمد. روبرو، دو تا لوتكاي پر از تفنگچي نزديك باياقها ايستاده بودند.
قولچوق گفت: «ميريم بطرف مرداب. از وسط مل برو، بزن تو شكمشون.»
دوغان تيز و برنده از وسط مل گذشت. نگهبانهايي كه بالاي مل بودند، چند تا تير در كردند. اما نه بسوي دوغاننشينها. آنها، تير هوايي در كردند. دوغان از كنار ستارههاي سنگي گذشت و مثل يك قرقي خودش را به باياقهاي دريايي رساند و به لوتكاها زد. لوتكايي به باياقهاي دريايي خورد و به رو شد. تفنگچيهايي كه توي آن بودند در آب افتادند و دوغان روي لوتكاي ديگر سوار شد. دو تا تفنگچي تير در كردند. صداي نالة چپكش پنجمي شنيده شد. تير به پاي چپكش خورده بود. چپكش توي دوغان افتاده بود و به خودش ميپيچيد. كمال و عبدالله با پارو پريدند توي لوتكا و به تفنگچيها حمله كردند. يكي از تفنگچيهايي كه توي آب افتاده بود، از ته دوغان بالا آمد و با قنداق تفنگش به قولچوق حمله برد. قولچوق به چابكي برگشت و با ته پارو به شكمش نواخت. تفنگچي دولا شد، با دهان باز و چشمان خيره خشكش زد. تفنگ از دستش افتاد. قولچوق دو ضربة كوتاه به پشت و سرش فرود آورد.
چپكش اولي از توي دوغان پريد توي آب. يك تفنگچي ديگر از توي لوتكا پريد توي دوغان و قولچوق بسويش رفت. چپكش چهارمي كه به رو دراز كشيده بود، چپكش ششمي را وقتي صداي تير برخاسته بود، با خودش كف دوغان انداخته بود و حالا يك دستش روي سر چپكش ششمي بود، برخاست و شانة چپكش ششمي را گرفت و گفت: «پاشو، ياالله، پاشو...»
چپكش ششمي با هول برخاست.
چپكش چهارمي گفت: «بپر تو آب.»
چپكش ششمي صورتش در هم رفت و سرش را تكان داد وخودش را عقب كشيد.
چپكش چهارمي يقهاش را چسبيد و داد زد: «بهت ميگم بپر تو آب.»
چپكش ششمي گفت: «نميتونم.»
و برگشت عبدالله و كمال را نگاه كرد كه همچنان با تفنگچيها در ميآويختند. چپكش چهارمي در دم زدني شانههاي چپكش ششمي را گرفت، از جا كندش و انداختش توي آب. خودش هم پريد توي آب.
تفنگچياي كه تازه پا توي دوغان گذاشته بود، با پاشنة تفنگ به شانهي قولچوق كوبيد. قولچوق روي پاي چپكش كه به رو دراز كشيده بود نشست. فوراً با خيزي برخاست و به تفنگچي حمله برد. با ته پارو محكم به پاش كوفت. تفنگچي تا بيايد روي پاهايش خم بشود، قولچوق ديگر امانش نداد. با ته پارو دو بار بر سرش كوبيد. تفنگچي مثل وزغي كف دوغان جست زد. پايش گرفت به لبهي دوغان و افتاد توي آب. نور چند تا چراغ دستي از پشت دوغان از ميان مل روي آب و بعد روي دوغان افتاد. قولچوق خودش را روي تفنگچياي كه توي دوغان افتاده بود، انداخت. تيري به بدنهي دوغان اصابت كرد. قولچوق سرش را دزديد. چپكشي كه تير خورده بود با دست و پا خودش را به ته دوغان كشيد. قايق گشتيها از وسط مل گذشته بود.
لوتكاهاي پر از تفنگچي هم از پي قايق ميآمدند. كمال و عبدالله هنوز توي لوتكا بودند و پارو در مشت به تفنگچيها حمله ميكردند. باقي چپكشهايي كه توي دوغان بودند، بر كف چوبي قيراندود شدهي دوغان دراز كشيده بودند. چپكش سومي سرش را توي سطل بزرگ شيلاتي كرده بود. نور چراغهاي دستي حالا از روي دوغان كنار رفته بود و روي آب نرم ميرقصيد.
قولچوق همان طور كه دراز كشيده بود، چوقايش را از تن دور كرد، كلاه پوستي را كف لوتكا انداخت. سينهخيز رفت، از كنار چپكشها گذشت، آمد لب دوغان منتظر ايستاد. سرك كشيد. تيري از بيخ گوشش گذشت، سرش را دزديد و در لحظهاي كه نور چراغهاي دستي توي دوغان ميافتاد، خيزي برداشت و با سر توي آب شيرجه رفت. زير آبي شنا كرد، نزديك اسكله، كنار لوتكاهايي كه با طنابهاي ضخيم پشمي به ستون آهني بسته شده بود، آمد بالا، لبهي لوتكايي را چسبيد و از پشت آن قايق گشتيها و لوتكاهاي پر از تفنگچي را ديد كه حالا دور تا دور دوغان و لوتكا را گرفته بودند. كمال و عبدالله با تفنگچيها كه توي لوتكا بودند، درآويخته بودند. دو تا تفنگچي از توي قايق پريدند توي لوتكا و يكي لولهي تفنگش را بسوي آنها گرفت. كمال درآويخته با يك تفنگچي بر كف چوبي لوتكا غلطيد. عبدالله حالا پارو را رها كرده بود و گلوي يك تفنگچي را دو دستي چسبيده بود و فشار ميداد. تفنگچي آن زير خر و خر ميكرد. گشتي دومي با ته قنداق تفنگ دو بار به پشت عبدالله كوفت. صورت عبدالله در هم شد. بعد دستهايش شل شد، اما تفنگچياي كه زيرش بود از جايش تكان نخورد. هنوز خر و خر ميكرد. تفنگچي، پايش را زير پاي عبدالله گرفت. عبدالله زير پايش خالي شد و با سر توي لوتكا افتاد. چپكشهايي كه به آب زده بودند، آنسوي اسكله نزديك كشتيهايي كه صبح لنگر انداخته بودند، سر از آب درآوردند. بعد شناكنان از وسط كشتيها گذشتند و پشت آنها از نظر افتادند.
قولچوق بار ديگر به زير آب رفت. نزديك دماغة بلند كشتي لاروبي سر از آب درآورد. دوغان را ديد كه همچنان در حلقهي تفنگچيها بود. چپكشها به جز آنكه پايش تير خورده بود، برخاسته بودند و تفنگچيها تفنگهايشان را بسويشان قراول رفته بودند. قولچوق نفس بلندي كشيد و دوباره زير آب رفت. زماني طولاني زيرآبي شنا كرد. وقتي كه ديد نفسش دارد بند ميآيد، آمد روي آب. آبي را كه خورده بود، تف كرد. نفس تازه كرد و سرش را زير آب برد. خودش را به زير پل نزديك پلههاي سيماني و لوتكاهايي كه به ستون آهني بسته شده بود، رساند. بعد برگشت و ديد كه قايق گشتيها بسوي پل ميرود. به چابكي خودش را از لوتكايي بالا كشيد و توي لوتكا انداخت و كف لوتكا به رو دراز كشيد. قايق گشتيها به زير پل رسيد. تيغههاي نور چراغ دستيها حجاب مه را دريد و اينجا آنجا، روي آب و لوتكاها نشست و بعد خاموش شد. موتور غرشي كرد. قايق از زير پل گذشت و بسوي مرداب شتافت.
قولچوق در تاريك و روشن برخاست. خودش را تكاند و پا روي پلههاي چوبي گذاشت. از پلهها بالا آمد. به آخرين پله كه رسيد، ايستاد، قوز كرد و خيابان را پائيد. آن ته، آنسوي پلهها، جلو مغازهاي، يك گشتي نشسته بود و چرت ميزد. قولچوق آمد روي پل، نگاهي به اطراف انداخت. آنسوي پلهها، درختهاي انبوه خفته در مه را ديد. از وسط پل گذشت. دويد بسوي دكهاي كه نزديك درختان جنگل بود. به دكه رسيد. به پشت دكه رفت. ايستاد. نفس تازه كرد. آب از صورت و چشمها گرفت. پاهايش را روي علفهاي نرم خيس آغشته به شبنم كشيد. تنش را بسوي انبوه درختان كشاند و در ميان غلظت مه و تيرهگي وهمانگيز هزارتوي درختان پْر برگ از نظر افتاد.
_____________________________
[1] ـ «باياق» چراغ سرخ چشمكزن راهنماي كشتيها كه توي اسكله، نرسيده به موجشكن كار ميگذارند.
[2] ـ «لوتكا» يا «لوتكه»: قايق كوچك بيبادبان كه با آن مسافركشي ميكنند يا توي مرداب تور پهن ميكنند. لوتكا واژهي روسي است.
[3] ـ «چوان»: پرندهاي است كه در مرداب زندگي مي كند، به رنگ سفيد و به اندازهي مرغابي است.
[4] ـ «آب قومبل»: پرندهاي است كه در مرداب زندگي ميكند و به اندازهي مرغابي است.
[5] ـ «دوغان لوتكا»: قايقي است بزرگ كه با آن به دريا ميروند و به وسيلهي آن تور (پره) ميافشانند. پره توري است بزرگ با طول و عرض زياد.
[6] ـ «قولچوق»:سكانبان، سرپرست گروه ماهيگيرها، پيداكنندهي رد ماهي.
[7] ـ «چپكشها»: گروه ماهيگيران يك قايق در دريا.
[8] ـ «مل»: موجشكن.
[9] ـ «چوقا ـ چوخا»: كت و تنپوش پشميي دستباف كه زنهاي روستايي ميبافند.
[10] ـ «گيلوا»: بادي است كه دريا را خوب، هوا را آرام و ماهي را زياد ميكند.
[11] ـ «انگل»: چنگك كوچكي است كه ته قايق به حلقهي آهني ميبندند و به آب مياندازند و به وسيلهي آن دام را ميكشند.
[12] ـ «قليچ»: چوب بلندي است كه دهانهي (پره) تور را باز نگه ميدارد.
[13] ـ «پره»: توري است بزرگ كه وسط دريا مياندازند.
[14] ـ «لاور»: چنگكي است بزرگ و سنگين كه وسط دريا ته آب مياندازند. لاور ـ پره ـ تور ـ را ته آب نگه ميدارد.
[15] ـ«سرتوك ـ سلتوك»: بادي است كه زمينهي توفان و بهم خوردگي دريا را بدنبال دارد.
[16] ـ «سه لنگه»: سه پايهاي است كه توي منقل يا توي كوره ميگذارند و رويش ظروف گلي و مسي مثل گمج، ديگ، ماهيتابه و چيزهايي از اين قبيل ميگذارند.
[17] ـ «اشپل»: تخم ماهي.
[18] ـ «دريا كنار»: ساحل
[19] ـ «سوتكا»: چراغ زنبوي.
[20] ـ «نفتكن»: پرندهاي است سياه با چشمهاي سرخ، اندكي كوچكتر از مرغابي.
[21] ـ «گرموش»: بادي است كه از كوه به دريا ميزند. گرموش خطرناك است. وقتي گرموش برميآشوبد، بايد درياكار را ـ قايق ماهيگيري را ـ بر آب نگه داشت تا گرموش آرام بگيرد.
[22] ـ «جرگه شكار»: شكار دستجمعي. درون قايق موتور كار ميگذارند و براي شكار مرغان آبي به مرداب ميروند.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد