logo





زنجان شهر بی نشاط!
شهر من زنجان (قسمت نوزدهم)

سه شنبه ۴ دی ۱۳۹۷ - ۲۵ دسامبر ۲۰۱۸

ابوالفضل محققی

abolfazl_mohagheghi_0.jpg
کلاس سوم متوسطه را به پایان رسانده بودم .تمام وجودم سرشار از عشق به ادبیات بود. دلم می خواست رشته ادبی بروم . کاریکه با مخالفت جدی مادرم مواجه شده بود .نگاه او به درس نگاهی اقتصادی بود وچشم اندازش برای من کاری پر در آمد.

ساعدی را تازه کشف کرده بودم .نخستین کتاب های صمد را می خواندم وتلاش می کردم قصه ها ای که شنیده بودم را بنویسم . از مادرم می خواستم قصه بگوید تا من بنویسم .می خندید و میگفت "نقلدن چورک چخماز از داستان نانی در نمی آید! "حال انشاء نویس خوبی شده بودم برای برخی ها انشاء می نوشتم .خودم را جای گورکی می نهادم وتلاش می کردم گوشه هائی از زندگی افراد دور بر خود را بنویسم .کاری که بسیار ابتدائی بود از محدوده محله و فامیل فراتر نمی رفت .

حس های نوجوانی داشت شکل می گرفت . حس های زیبائی که هر نو جوان را به پروازی خلسه آور می کشاند! دل را در بند می کند ورهایت نمی سازد. کتابی از لامارتبن سخت تحت تاثیرم قرار داده بود. "گرازیلا یا سوز وگداز عشق " دختر زیبائی در همسایگی داشتیم که برایش انشاءمی نوشتم .تلاش می کردم بجای گرازیلا قرارش دهم . کوچه خشک اکبریه بی بر بی درخت ! نمی توانست جای کوچه باغ های فرانسه با آن شاخه های آویخته شده از دیوارها وفضای شاعرانه لامارتین را پر کند. لاجرم در رویا دست اورا می گرفتم وگردش می کردم .امری که در واقعیت هرگزقادر نشدم دستش را بگیرم. حتی زمانی که در سکوی دالان خانه مان نشست چنان نزدیک که گرمای تنش را حس می کردم بی رمق به دیواره دلان تکیه دادم بی آن که توان سخنم باشد !

نه این سفر واقعی ترسناک بود! خارج از عرف کوچه ،عرف خانواده و شهر خشک ومذهبی زنجان ! من قادر به این کار نبودم ! من سفر در رویا را دوست داشتم ! سفریکه بدون ترس از چشم همسایگان و قضاوت ها صورت می گرفت . سفری که به باورمادرم در محجوب و سر به زیر بودن من لطمه ای نمی زد.

چه میزان قضاوت دیگران استقلال فکر وعملمان را می گرفت واجازه بروز شخصیت واقعیمان را نمی داد؟ دوگانگی تلخی که جزئی عادی از شخصیت ما شده بود. هرگز آن دیدار و آن لحظه بی خود شدن از خود را فراموش نکردم . چرا نتوانستم به ندای قلبم گوش دهم؟ چرا سفر در ذهنیت خیالی را جای گزین واقعیت کردم ؟ ذهنیتی که بعد ها هم جزئی از آن تربیتی شد که مبنانش نه خواست درون بل گرفتار شدن در رابطه ای عقب مانده از قرون واعصار،عادت ها ، باورها، سنت ها و قضاوت هائی بود که دیگران می کردند. سرنوشت ما را تنها آن بتی رقم نزد " که دیگرانش می پرستیدند !" این بت از دیر گاه درون ذهن ما جا خوش کرده بود. بتی که چهره عوض می کرد ! اما جزئی از ما بود .

هم زمان نقاشی می کردم . رنگ ها ، نور ها مسحورم می کرد . مانند درخت سنجد "بهرنگی "رشد می کردم گاه شعر می گفتم ! گاه نقاشی می کردم بی آن که معلمی داشته باشم .کج ومعوج ! مایه نقاشی ها عمدتا کپی بود از نقاش های کلاسیک و تقلیدی از کارهای نقاشان شوروی . خام ونپخته !

همین سال برای اردوی تابستانی رامسر انتخاب شدم .شادی ولذتی که از اول شدن در رشته نقاشی رنگ روغن به من دست داد وصف ناپذیر است. هر کس اول شدن ومطرح گردیدن را دوست دارد نوعی حس بر تری که غرورت را صیقل می دهد. حس منیتت را دامن می زند. این بار رفته بودم در قالب "رپین" "ششکین " "پلاستف " بصورتی مضحک حتی" داوینچی" تابلوی ژوکوند را ناشیانه کپی می کردم . اگرهنرستان نقاشی بود قطعا به هنرستان می رفتم .اما زنجان فاقد چنین هنرستانی بود.

قرار بود صبح ساعت هفت با اتوبوسی از زنجان به مقصد رامسر حرکت کنیم.تمام کسانی که در رشته های مختلف هنری اول شده بودند .از خطاطی تا موسیقی تا ادبیات تا تاریخ . صبح ساعت شیش مقابل گاراژموسوی قرار داشتیم. اما من از ساعت دوازده شب دچار آن چنان هیجانی بودم که طاقت نیاوردم وساعت سه بعد از نبمه شب راه افتادم بطرف چهارراه پهلوی . گاراژبسته بود ومن همان جاروی نیمکتی در میدان مقابل گاراژ نشستم وتا صبح خیال پلو زدم.

برای من که ذهنم همیشه از واقعیت جلوتر می زد سفری جادوئی بود. داشتم دوباره به سرزمین جنگل ها ،دره ها سفر می کردم سفری که در زمانی دور همراه خانواده رفته بودم . بیشتر طول آن سفر صورت خود را به شیشه کوپه چسبانده بودم غرق در رویا! همه چیز برایم جادوئی بود. دره ها ، تونل ها ،کوه ها ، پل ورسک که قبل رسیدن به آن همه برخاسته وآماده برای نگاه کردنش بودند. جنگلی که گاه مه می گرفت وزمانی دیگر سبزی شنگرفی از دور ترین نقطه شروع به بزرکتر شدن وجلو آمدن می کرد. درختان نارنج در دوردست دیده می شدند. گاه یکی از درختان هوس می کرد به سرعت نزدیک می شد گیسوبر شیشه کوپه می کشید وعقب میرفت .

هنوز آن ترس عمیق را که در کارخانه پارچه بافی"شهر شاهی" زمانی که دریچه کوره بزرگ کارخانه را برایمان باز کردند به من دست داد فراموش نکرده ام !گوئی دروازه جهنم گشوده شد. کوهی از آتش که تنوره می کشید . آن بازار ها ، زنانی با لباس های رنگارنگ وموسیقی باران برشیروانی های سفالی که در زنجان وجود نداشت . خوردن برنج حتی در صبحانه چیزی که در زنجان مرسوم نبود .برنج غذائی اعیانی بود که خانواده ها هفته ای یک بار ،احیانا دوبار در هفته خورده می شد. برای نخستین بار مربای بالنگ وبهار نارنج را با تمام لذت زیر دندان مزه می کردم . همه چیز برایم تازگی داشت.

حال باز در قامتی دیگر با عنوان لذت بخش نفر اول نقاشی عازم شمال بودم . به غیر تعدادی محدود هیچ کدام از بچه ها تا آن روز شمال را ندیده بودند .اصلا تصوری از شمال نداشتند.

ارودی رامسر اردوئی سرشار از انرژی وشادی بود لشکری از نوجوانان وجوانان .گروه ما زنجانی ها در مقایسه با تهران واستان های بزرگ گروهی غریب ، خجول و کم بضاعتی بود. نه هنرمان ، نه پوششمان ،نه گفتارمان و نه حتی نوع نگاهمان به مسائل را نمی شد با هنر بچه های تهران ،اصفهان ،تبریزو بسیاری از شهر های دیگر مقایسه کرد! سخت غریبه بودیم. بی بضاعتی غریبی و خجالت می آورد !ما خجالت می کشیدم کارما ن را ارائه کنیم .در تمام مدت ا ردو در گوشه ودر خودمان بودیم! مثل چادرمان که در انتهائی ترین بخش اردوگاه قرار داشت .

مسئول گروه آقای" وجیهه الله خان رستگار" با وجود سر وزبان دار بودن بسیار کم از هنر می دانست ودر هیچ بحث هنری شرکت نمی کرد ونظر نمی داد.

صبح از کلاس های آموزشی در می رفتیم ودست به قلم مو نمی زدیم تا کم بضاعتی آشکار نکنیم. استادی بود به نام آقای جعفری که آموزش نقاشی رنگ روغن می داد. وقتی سنگی کشید و گفت "چطورمی توان آن سنگ را به سنگینی یک سنگ به زمین وصل کنیم؟" سوالی ساده که هیچکدام از ما نمی دانستیم . یکی از بچه های تهران گفت "با خطوط تیره و ضخیم در زیر سنگ! " چنین کرد وبه راستی سنگ به سنگینی روی زمین قرار گرفت! سپس رنگ قهوه ای روشنی روی آن نهاد ! معجزه این دو حرکت ساده قلم که سخت تحت تاثیرم قرار داد.

احساس فقری عمیق می کردیم .چرا ما هرگز چنین امکان آموزشی نداشتیم ؟ چرا در چنین شهری زندگی می کنم که در ساعات نقاشی فقط کوزه باید بکشیم ؟ چرا هیچوقت از هنر برایمان نمی گویند ؟ حتی یک بار یک معلم نقاشی از نقش خطوط در نقاشی برایمان سخن نگفت ؟ سال ها بعدوقتی به این شعر فروغ برخوردم "هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد !" بلافاضله چرائی آن روز وآن حقارت خودمان بیادم افتاد وحرف مسئول کتابخه آقای افشار که از قول ویکتور هوگو گفت "اگر می خواهی مگس هم باشی مگس اقیانوس باش که اگر بال زدی دامنه موج بال هایت تا دور دست برود .نه این که در حوضی کوچک که بلا فاصله بشکند."

گروه کم بضاعتی که متاسفانه کارکردش هیچ جا مطرح نشد."رسول قبادیان "علاوه برنقاشی آبرنگ ، به سبک کسائی "نی" هم می زد. قشنگ می زد! اما هرگز جرئت نمی کرد درجمع بزند. دستم را می گرفت خواهش می کرد به صخره ای در نزدیکی همان اردو برویم تا برایم نی بزند . هر بار نی می زد اشگ از چشمانش سرازیر می شد . می گفت "ما چقدر بدبختیم ! دلم می خواهد کسی یادم می داد تا مانند کسائی بزنم .چرا برای اصفهانی ها ممکن است برای من ممکن نیست ؟"می رفت در کلاس آموزشی نی می نشست ، اما هرگز شهامت این که هنرش را نمایش دهد نیافت.

مهم ترین مشغله ذهنی بچه هائی که سنشان بالاتر بود فکر کردن به دختران اردو بود ودامن زدن به شایعه ریختن کافور درغذا ! این که رئیس اردو گاه که شلوار کوتاه می پوشید" اوا خواهر" است. ذهن های بسته یک شهرمذهبی که هرگز در شهرشان مردی جا افتاده با شلوار کوتاه ندیده بودند.

کمتر کسی از ما شنا می دانست واصلا با خود مایو نبرده بودیم .ما اصلا مایو نمی شناختیم . همان شورت های دوخت خانه که تا زانو می رسید به کناره ساحل می زدیم شورت هائی که موج پر آبشان می کرد و گاه کششان در می رفت ومایه خنده می گردید. کسانی که اندک شنائی می دانستند و ما به حسرت به شنا کردن آن ها نگاه می کردیم نیز داستان خود را داشتند . آن هم جائی تعلیم ندیده بودند!موقع شنا چنان دست وپائی می زدند که کسی قادر به نزدیک شدن به چند متری آن ها نبود! شنائی خاص زنجان شنای"غاز بولاغی "

براستی نیز چنین بود چون اگر کسی در زنجان شنائی بلد بود همان شنا در برکه "غاز بولاغی "بود.استخری در شهر وجود نداشت.

شمال مسحورمان کرده بود این همه تفاوت بین استان ها !این همه امکانات ، این همه آزادی بین دختر وپسر! برنامه های شبانه , خواندن "عهدیه" رقص وپای کوبی که هرگز نتوانستیم قاطی آن رقص های دسته جمعی شویم . گروه های رقص و موسیقی محلی ، رقص های شمالی . شنای مختلط مردم در دریا !گردش آزاد زن ومرد دست در دست هم در شهر. آن هتل زیبا وسفید رامسر با خیابان مشجر طولانی، با نخل ها و ماشین های آخرین سیستمی که می آمدند و می رفتند. من و"رسول قبادیان " از هر فرصتی برای رفتن استفاده می کردیم .مانند جادو شدگان در آن خیابان قدم می زدیم .تمام وجودش احساس بود. به راستی داخل آن هتل چگونه است ؟چه می کنند ؟ چه می خورند ؟ چه می نوشند؟ چه فکر می کنند؟ تنها شهامتمان این بود که نزدیک شویم وازیک نفر خواهش کنیم که با دروبین لوبیتلی که داشتیم عکسی روی پله های آن بیاد گار از ما بگیرد!( این نوشتم تا به ماند یادگار من نماندم او به ماند یاد گار! امضاء) صدای موسیقی که از همه جا به گوش می رسید ! سفری بود مانند سفر "آلیس در سرزمین عجایب " دو هفته ای که مثل برق و باد گذشت و گوشه ای ازایران ،گوشه ای زیبائی جادوئی این سرزمین !گوشه ای از تفاوت ها وگوشه ای از دوران جدیدی را که آغاز شده بود به ما نشان داد.مبهوت در حال برگشت به محیط بی نشاط وکم تحرک زنجان بودیم . ادامه دارد ابوالفضل محققی



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد