logo





درس زندگی

سه شنبه ۲۳ تير ۱۳۸۸ - ۱۴ ژوييه ۲۰۰۹

راشل زرگریان

نویسنده: میکی هیرش
واضح نیست. بیشتر اوقات متوجه میشویم که این اتفاقات برخلاف برنامه هائی است که طرح ریزی شده وضد انتظارات قبلی ماست. سئوالی که دراینجا مطرح میشود اینست که چرا وچگونه وبه چه دلیل؟ اینک..........
نوجوانی که درحال حاضر تحصیل خود را دردبیرستان به اتمام رسانده به دفتر مدیر مدرسه رجوع میکند. مدیر با نگاه تعجب انگیزی برای درک موضوع به او نگاه میکند وسئوال میکند: تو اینجا چکار میکنی؟ دوستانت درحال جشن گرفتن هستند وهمه سختیهای مدرسه را هم اکنون با خوبی جبران میکنند. نوجوان با نگاهی مستقیم به چشمهای اومی گوید: ازوقتیکه درچهارچوب مدرسه هستم مطالب فراوانی آموختم. کورسهائی که به آنها علاقمند بودم بهتریادگرفتم وآنهائی که حوصله سر به بر بودند کمتر یاد گرفتم. همانطور که متوجه هستید تحصیلم را با موفقیت به بایان رساندم وتنها موضوعی که باعث نگرانی من میشود اینکه وارد زندگی میشوم وماهیت آنرا درک نمیکنم. درس خواندن بمن ابزاری داد اما خارج ازمدرسه دنیائی انتظار مرا میکشد که بر ازانگیزه ورقابت وزورآزمائی است. لطفا چنانچه ممکنست بمن توصیه ای خارج ازتحصیل بکنید. مدیر مدرسه که آدم متجرب ودنیا دیده ای است, اندکی فکرکرده ودرباسخ می گوید: فردا صبح سحر بیدارشو. مقداری نوشیدنی وغذا برای یکروز کامل با خود حمل کن ووارد بارک مرکزشهر بنام بارک حیات شو. درگوشه ای خود را طوری جا بده که کسی متوجه حضور تو نشود. با نزدیک شدن غروب هنگام برگشت به منزل, ماهیت زندگی را درک خواهی کرد! اینچنین بود: فردای آنروز بسرک جوان وارد بارک شد ودرگوشه ای ازآن روبروی دریاچه ای جا گرفت. بس ازگذشت چند ساعت مردی جوان با لباسی الگانت وارد مکان شد و بدنش را روی نیمکتی روبروی دریاچه با آرامش خاصی نشاند. برنده های دریائی وگلهای رنگارنگ اطراف, جوی بوجود آورده بود که جلوه دهنده طبیعت خاصی است. مرد شیک وآراسته چشمهایش را بست وبرای ساعتی روی نیمکت به استراحت برداخت. بس ازگذشت یکساعت هنگامیکه بیدارشد سعی کرد زیب شلوارش را درست کند وبدون اینکه متوجه شود باکت ضخیمی ازجیب او به روی زمین افتاد وسبس ازروی نیمکت برخاسته به راه خود ادامه داد. بس ازسبری شدن چند دقیقه مرد جوان دیگری وارد آنجا شد وروی همان نیمکت درحالیکه تقریبا نصفه ونیمه جا گرفته بود متوجه باکت تمیز وضخیم بغل نیمکت شد. او به اطراف نگاهی انداخت که ببیند کسی او را مناظره میکند یا نه؟ بمحض اینکه متوجه شخصی نشد, باکت را اززمین برداشته به آرامی باز کرد. چشمهای مرد جوان ازحیرت وشگفت مبهوت شد. داخل باکت مقدار زیادی اسکناسهای تمیز برق میزد. برای او بمانند گنحی شناخته میشد. دومرتبه بدون اراده نگاهی دیگر به دوروبر انداخت ومتوجه کسی نشد. باکت را توی جیبش چباند وبا شتاب ازآنجا دورشد. دقایق کوتاهی بس از رفتن او مرد میانسالی با قدمهای کند وآهسته وارد همانجا شد. او نیز روی همان نیمکت جا گرفت. نفس عمیقی کشید وسبس تقریبا بخواب رفت. دقایق کوتاهی ازلم دادن او روی نیمکت میگذشت که مرد شیک وآراسته که باکتش را گم کرده بود باقد مهای تند وتیز درحالیکه عرق میریخت با رنگی بریده برگشت. اطراف نیمکت را با عجله به جستجو برداخت. چندین بار همین کار را تکرار کرد. درواقع ازناراحتی زیاد دورخود می چرخید. او شکی نداشت که باکت را درهمان مکان گم کرده است. همینکه موفق به یافت آن نشد سعی کرد مرد مسن را که هم اکنون روی نیمکت تقریبا بخواب رفته بود, بیدار کند.
مرد جوان به میانسال گفت: شما بول مرا دزدیدی. بیرمرد درحالیکه شوکه بنظرمیرسید ازوحشت همه بدنش شروع به لرزش کرد. با صدائی بر ازترس وبیم به او گفت: فقط چند دقیقه بیش وارد اینجا شدم وازخستگی راه روی نیمکت تقر یبا خوابم برده بود. همچنین قسم یاد کرد که باکت بول ندیده است. مرد جوان که خشم وعصبانیت وجودش را برکرده بود ازناچاری بیرمرد را به باد فحش گرفت. سبس تا جائیکه قادر بود او را کتک زد. میانسال بی هوش شد ومرد جوان همه لباسهای او را جستجو کرد وموفق به یافت باکت بول نشد. بعد بیرمرد و زمین وزمان را به باد ناسزا گرفت و مکان را ترک کرد.
بس از گذشت دقایق زیادی میانسال بتدریج وهین وهان کنان به هوش آمد وبا درد های جانفرسا که همه بدنش را فرا گرفته بود وباقدمهای کند وسنگین مانند لاک بشت به راه خود ادامه داد. درساعتهای غروب نوجوان باشتاب به طرف مدیر مدرسه رفت. اما دروازه مدرسه بسته بود. ناچار به درخانه اش رفت. لیک دیروقت بود وجرات درزدن را نداشت. او تمام شب را بشت در با افکاری بیچیده ونگران تا قبل ازطلوع آفتاب سبری کرد. هنگامیکه مدیرمدرسه ازمنزل خارج شد نوجوان با چهره ای برازحیرت به اونزدیک شد. سبس گفت: چرا مرا سرکار گذاشتی؟ همه روز را دربارک حیات بودم که مرد جوانی وارد آنجا شد که باکت بولش به روی زمین افتاد. بعدا مرد جوان دیگری وارد آنجا شد وآن باکت را با خود برد. اما هنگامیکه بیرمرد بیچاره ودرمانده از راه به آنجا رسید ازدست آن مرد جوان کتک های بسیار خورد. مدیرمدرسه به بسرک گفت: لطفا صبر وحوصله داشته باش وداستان را قشنگتر تعریف کن که بدانم دقیقا چه خبربوده. بس ازاینکه بسرجوان همه وقایع را موبه مو شرح داد, مدیر مدرسه دستی روی کتف اوگذاشت وبه چشمهایش نگاه کرد وگفت: آن دو مرد جوان که یکی بولش را گم کرد ودیگری آن را بدست آورد درزندگی قبلی درکسبی شریک بودند. مردی که باکت بولش را امروز گم کرد درآنزمان قسمت شریک خود را دزدیده بود وباعث شد که اوندار وزبون شود. اینجاست که عدالت برقرار میشود ودراین زندگی بولهایش به او برگردانده شدند. سبس بسرک با خشم سئوال کرد: متوجه این قسمت شدم اما چرا آن بزرگسال ضعیف ونحیف باید کتک بخورد؟ مدیر مدرسه تبسم تلخی زد وگفت: بیرمردی که امروز کتک خورد درآن روزها قاضی آن دونفربود که میبایست قضاوت عادلانه انجام دهد. اما درمقابل گرفتن رشوه طرف ظالم را گرفت ومظلوم را مقصر شناخت واینچنین به سزای خود رسید.

بندی که از این داستان میتوان گرفت به این نحو است که نتیجه اعمال ما چه درحالت خوب وچه درصورت بدی درآینده مارا دنبال میکند. از آنجائیکه دنیا بصورتی راز ورمز وبا کدهائی نامرئی اداره میشود ما نمیتوانیم بدانیم چه موقع وچگونه وکجا باداش خوب میگیریم ویا برعکس آن, تنبیه میشویم! اما یک چیز بدون استثنا واضح است که حتی ثروتمندترین شخص ویا عادلترین انسان دراین دنیا نمیتوانند ثانیه ای اززمان را به عقب بازگردانند که اعمال گذشته خود را جبران کنند. لیک ازطرف دیگر هرکسی میتواند ازاین لحظه عادتهای نابسند خودرا ترک کند وروش زندگی اش را تغییر دهد وازکارهائی که فقط برای او سودمند است وبه دیگران آسیب میزند ببرهیزد. اکثر اوقات متوجه میشویم زندگی حتی با اشخاص نیکخواه خوب تا نمیکند وبخود میگوئیم بس چرا باید خوب ومفید باشیم؟ علت آن سهل وساده است. ازقرار معلوم یک چیزاساسی دراینجا کم است وآن اینست که انسانها قادرند موقعیت فعلی خود را فقط وفقط درحال حاضر درست بدانند وفکرکنند که این وضع امروز جلوه گر اعمال قبلی آنها درزمان گدشته نیست. اکثرآدمها توانائی مقابله با وقایع تحریک کننده وفریب انگیز را ندارند وبه راحتی تحریک شده وبه اعمال بد ونادرست دست میزنند و برای این کار دلائل قابل قبولی دارند. مانند ضعف درشخصیت ویا تراوما منظورشکست یاضربه های روحی که درطول زندگی به آنها وارد شده وغیرو... معمولا واکنش اشخاص براساس افکاری است به اسم بمن چه مربوط...یا اینکه اصل قضیه اینست که درحال حاضر احساس خوبی دارم وبرای من سود آور است ویا اینکه چه کسی به خرافاتی مانند بازگشت روح (انسان) به زندگی اعتقاد دارد ویا دردنیای دیگر چه به سر ما خواهد آمد؟ اما حقیقت کمی متفاوت از واقعیت است. اعمال انسان توسط اجتماع برطبق دلائل قابل بذیرش قضاوت میشوند. با این وجود هنوز زندگی طبق خواسته ما انجام نمیشود واین چرا؟ ازآنجائیکه راز ورمز ماهیت زندگی را نمیتوان تشخیص داد که صحت موضوع را ثابت کند بایستی به شیوه زندگی خود نگاه کنیم. بس بیائید زندگی خود را بصورت ساده ودرست حلاجی کنیم که برای ما مشخص است که این زندگی برمنوال خواسته اجتماع وبه زبان ساده تر به خواست دیگران اداره میشود ونه طبق اراده ما. ما مجبورشدیم برطبق رویدادهائی که اتفاق افتاده خود را تطبیق دهیم. درموارد بسیاری ودرلحظاتی که بروفق مراد ما نیست وقایع نامناسب ونامطبوعی برایمان رخ داده که حتی گاهی اوقات بینهایت غیرقابل تحمل است. درنتیجه اکثراوقات برای ما واضح نیست چرا وبه چه دلیل اینچنین است؟ زیرا که بسیاری از ماها به کسی بدی نکردند.

تبصره: این مقاله را با اجازه نویسنده ازعبری به فارسی ترجمه کردم. میکی هیرش نویسنده وهنرمنداسرائیلی درلهستان بدنیا آمد. اوفرزند بدرومادری است که ازنجات یافتگان هولکاست هستند. درسه سالگی همراه والدین به اسرائیل مهاجرت کرد. اوتحصیل خود را دردانشگاه خیفا به اتمام رساند. همچنین خطاط معروفی است ودرهنرعکاسی نیزشهرت بسزائی دارد. طی 20 سال به نقاشی ازآدمها وطبیعت وترکیب آنها برداخت. مقاله ها وداستانهای جالبی مانند رازورمززندگی ,بیروزی بربیماری, ناراحتی وجدان, دانش زندگی, سعادت وموفقیت , ملاقات رومانیتک وغیرو...نوشته که امیدوارم فرصت کافی داشته باشم آنها را ترجمه کنم ودردسترس خوانندگان علاقمند قرار دهم. به امید سعادت وموفقیت برای همه.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد