logo





«راهی دیگر»، به کجا؟

دوشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۷ - ۱۰ دسامبر ۲۰۱۸

شیدا نبوی

مروری بر کتاب راهی دیگر، روایتهایی در بود و باش چریکهای فدایی خلق ایران، گردآورندگان و ویراستاران: تورج اتابکی ـ ناصر مهاجر، بهار 1396، نشر نقطه با همکاری موسسه ی بین المللی تاریخ اجتماعی آمستردام، آمریکا.

چند سالیست که پرداختن به تاریخچه ی سازمان چریکهای فدایی خلق ایران مطرح شده است. عده ای، در قالبها و شکلهای مختلف، به تاریخچه ی این سازمان می پردازند تا زوایای گوناگون این گوشه از تاریخ ایران را روشن کنند. از این امر باید استقبال کرد، به تأثیرات گسترده ی جنبش فدایی از ابتدای بوجود آمدن آن، نمی توان بی تفاوت بود. بررسی این تأثیرات در زمینه های سیاسی و اجتماعی و هنر و ادبیات ضروری است اما، مهم اینست که این کار چگونه انجام شود و چه نتایجی به دست دهد. جدا از کتابهایی که مستقیماً توسط دست اندرکاران رژیم و با استفاده از امکانات و اسناد و مدارک موجود در آرشیوهای اطلاعاتی و اسناد و مدارک مربوط به زندانهای هر دو رژیم، انجام می گیرد، مثل کتاب دو جلدی موسسه ی مطالعات و پژوهشهای سیاسی در باره ی تاریخچه ی سازمان چریکهای فدایی خلق ایران1، که هدفی آشکار و روشن دارد. نوشته های دیگر، اعم از کتاب و مجله و نشریه، از جانب کسانی است که ظاهراً در قالب پژوهشگر و مورخ و و و ... در این راه گام برمی دارند و در واقع همان اهداف موسسات وابسته به رژیم را دنبال می کنند. این دسته از نوشته ها، در اغلب موارد با ظاهری خیرخواهانه و دوستانه و یا کلماتی تمجیدآمیز شروع می شود، با نقل قولهایی از رهبران یا انتشارات گذشته، این سازمان را تعریف می کند و بعد، به هدف اصلی خود که تخطئه و کوبیدن و تحریف کل جریان فدایی است می پردازد. کتابهای اسم شب، سیاهکل، انوش صالحی (1394، نشر باران، سوئد)، و حماسه ی سیاهکل، انوش صالحی (1395، نشر باران، سوئد، همراه با یادداشتی از فرخ نگهدار)، دو نمونه ی خاص و پر سر و صدای اینگونه تحقیقات و «تحبیبات» است. حماسه ی سیاهکل کتابیست که نویسنده با اصرار تمام و برغم اظهارات و تکذیبهای همه ی زنده ماندگان و مطلعان از تاریخ فدایی، آنرا منتسب به حمید اشرف می کند. کتابی که نه با تفکر و شیوه ی کار و حرکت حمید اشرف خوانایی دارد و نه حتی با سبک نوشتن و تنظیم مطالبش. این از زمره ی اسناد سازمان فدایی است که هیچکس از آن خبر نداشته، فقط انوش صالحی دیده و فرخ نگهدار تأئید کرده است. این کتاب از آغازگران جنبش مسلحانه، تصویری می سازد از مشتی جوان سردرگم نادان و ناامید که «بیخودی» و بیکار و بی هدف در جنگلهای شمال می-گردند و دغدغه شان از داشتن جوراب و پوتین مناسب فراتر نمی رود. نشریاتی مثل شرق، مهرنامه، اندیشه ی پویا، نیز که از سوی حکومتگران در داخل کشور چاپ می شود، در ایفای همین نقش «تحقیقات» می کنند.
البته همه ی این «پژوهشگران» ـ که حتماً در این بین کسانی هم از روی علایق و سلایق شخصی خود در پی شناختن این تاریخ هستند ـ برای این کار سراغ کسانی از به قول خودشان «بازماندگان این جریان» می روند که همیشه هم دو سه نفری هستند از گرایشی خاص از فدایی به نام (اکثریت). پس از این مقدمات، تحلیلگر، پژوهشگر، تاریخدان، خاطره نویس؛ و هر نام یا لقب و تخصص دیگری، به شرح یافته های خود می پردازد و با ذکر چند نمونه که در همه ی این «تحقیقات» هم مشترک و مثل هم است، چون بازگوکنندگان ثابتند، و گویا پیروزیها و شکستها و ضعفها و قوتهای جریانی به اهمیت و گستردگی فدایی در همین چند نمونه خلاصه می شود، وظیفه ی تاریخی خود را انجام یافته تلقی می کند و نتیجه ی «تحقیقات» خود را به چاپ می رساند. و البته که در این تحقیقات همه ی تقصیرات و کوتاهیها و همه ی شکستهای جنبش و انقلاب ایران متوجه سازمان فدایی است که سردرگم، گیج و بی برنامه و بیسواد و نادان بوده است.
هدف روشن است. نظام حاکم بر ایران می خواهد همه ی ارزشهای گذشته ی این اجتماع را از بین ببرد، و این کار را با برنامه ریزی و بسیار هم حساب شده انجام می دهد، هنر و ادبیات، تاریخ، فرهنگ، سیاست و هر زمینه ی دیگری را «اسلامی» آنهم با تعریف خودش، می خواهد. پس همه چیز را باید تخریب کرد، همه ی ارزشها را پوچ و از محتوا خالی کرد، همه ی زیباییها و خوبیها را باید بد و فاسد نشان داد، باید حافظه ی تاریخی مردم را شست مبادا که جوانان به فکر یافتن ریشه ها و ادامه ی آن ارزشها بیفتند، دنبال هنر و ادبیات را بگیرند، بخواهند تاریخ مملکت و ریشه ی خود را بشناسند و یا بخواهند برای ساختن جامعه ای بهتر و سالمتر تلاش کنند، باید همه چیز را تخطئه کرد، همه چیز را پوچ و فاسد کرد، باید همه چیز را مفتضح کرد. مهم نیست که در اینکار موفق بشود یا نه، مهم نیست جوانان به راهی که او می خواهد بروند یا نه، او برنامه ی خود را می ریزد و ایادی اش آنرا اجرا می کنند.

کتاب راهی دیگر، روایتهایی در بود و باش چریکهای فدایی خلق ایران، در همین قالب و البته در شکلی دوستانه تر و به باور خودشان «دانشگاهی» و «علمی » به این کار پرداخته است. این کتاب، به باور من، و بطور قطع و یقین هیچ قرابتی با آن دست نویسندگان و نوشته ها که در بالا ذکر شد ندارد، اما، باز هم تبدیل به متونی برای تخطئه ی «آن سازمان یگانه» (ص.10) شده است. کتاب در دو جلد و در 743 صفحه چاپ شده است به اضافه ی 20 صفحه ضمیمه. این کتاب حجیم فصل بندی و تقسیم موضوعی، تاریخی، و یا هر نوع دیگری، ندارد و مطالب پشت سر هم درج شده است.
گردآورندگان در پیشگفتار و در توضیح چرایی کار خود شرحی می-دهند از کنفرانسی که هفت سال پیش از تاریخ انتشار کتاب، در پژوهشکده ی بین المللی تاریخ اجتماعی آمستردام برگزار شد «... با هدف ثبت و ضبط تجربه ی روزمره ی کنشگران جنبش چریکی [دهه ی 1970ـ 1960 میلادی] در کشورهای گوناگون جهان. یادکردنی است که کاوش در ریشه-های پیدایش جنبش چریکی که خود پهنه ای مهم برای پژوهش جنبشهای انقلابی آن روزگاران است، هدف این رشته کنفرانسها نبود» (ص.1). ظاهراً قرار بوده است در این کنفرانس دو روز هم اختصاص به ایران داشته باشد که «روی نداد» و توضیحی هرچند کوتاه و مختصر هم نمی دهند که چرا روی نداد. بعد از این «ناکامی»، گردآورندگان اندیشه ی این کار را کنار ننهادند و «بیدرنگ از شماری از چریکهای پیشین خواستیم تا روایت خود را از زندگی روزمره ی رهروان مبارزه ی مسلحانه ی دهه ی ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ ایران به رشته ی نگارش کشند. در کنار اینان، پژوهشگرانی را که یا شاهد عینی بودند و یا با بازخوانی اسناد، روایتی نزدیک به شاهد عینی داشتند، فراخواندیم تا به جرگه ی نویسندگان بپیوندند و زمانه و پی‌آیند‌های این کنشگری را به دست دهند و روایت چریکهای چپگرای ایرانی را در متن تاریخ بنشانند (ص.1) … این نکته ی مهم که بخش بزرگی از بازماندگان و رهروان چریکهای فدایی خلق هنوز در میان مایند و می‌توانند روایت خود را به دست دهند، از جمله دیگر عواملی بود که این پژوهش را در دستور کار قرار می‌داد. حضور تاریخ سازان در کنار تاریخ نگاران، موهبتی است که بیشتر ارزانی تاریخ نگاران این روزگار شده است ...» (ص.2). بر خوانندگان روشن نمی-شود که این دوستان قرار بوده است در آن کنفرانس چه بخشی از تجربیات جنبش مسلحانه ی ایران را ارائه کنند. اگر همین مسئله ی «بود و باش» مطرح بوده و همین مطالب مندرج در این کتاب باید عرضه می شده است، پس چرا نوشته اند «بیدرنگ ... از رهروان مبارزه ی مسلحانه ی دهه ی ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ ...» خواستیم، پس لابد آنچه باید در کنفرانس ارائه می شده و منطقاً تدارک آن هم دیده شده بوده، با آنچه در این کتاب آمده، متفاوت بوده است. نمی گویند چه بوده است. ابهام دیگر، در مورد انتخاب مقطع تاریخی دهه ی 40 و 50 است. آیا در دهه ی 40 مبارزه ی مسلحانه ی عملی در ایران جریان داشته است؟ بجز آن که در سال آخر دهه ی چهل، یعنی 1349 شروع شد؟
تورج اتابکی و ناصر مهاجر در ادامه ی پیشگفتار می نویسند:
«... روایتهای این مجموعه، دوره ی تاریخی‌ای را در برمی‌گیرد که از دهه ی ۱۳۴۰ آغاز می‌شود و با فروپاشی نظام سلطنت در ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ به پایان می‌رسد. در فراهم آوردن این روایتها، بنا را بر جایگاه امروزین راویان قرار ندادیم. از راویان خواستیم تا از امروزشان فاصله بگیرند، خود را در مقام راوی مستقلی ببینند تا آنچه را که بر آنان رفته است روایت کنند؛ بی ‌کم و کاست. این کار البته آسان نبود و نیاز به گفتگوها و هم‌اندیشیها با راویان داشت. در پاره‌ای موارد که نتوانستیم راوی را متقاعد کنیم که عینک امروزینش را برای بازبینی دیروز از دیده بردارد و به گونه‌ای عینی، بی‌ پیشداوری و حُب و بغضهای شخصی و سیاسی به بازگویی روایت خود بنشیند، ناچار از راوی دیگری خواستار همکاری شدیم. در زمینه‌هایی نیز کوشیدیم با گردآوری داده‌ها و کارگیری گزارشها‌یی از گفتار و کردار رهروان جنبش مسلحانه، روایت درست و دقیقی بازسازیم ...» (صص.3-2)
آنچه گردآورندگان درباره ی سبک و سیاق کارشان می‌گویند درخور توجه است:
«سیاق کارمان در تهیه ی این مجموعه چنین بود که با تأکید بر تدقیق کارشناسانه ی روایتها، از پی ثبت هر روایت، آن را در اختیار بازبینانی قرار دهیم که در گستره ی رشته ی خود کارشناسند. از بازبینان مستقل خواستیم تا بدون دخالت دادن دیدگاههای خود، روایت راویانِ برای اینان ناشناس را بازخوانند و درستی و نادرستی داده‌ها و یافته‌ها را بررسند. همه‌جا ملاکمان، تکیه بر بازبینی عینی دانشگاهی و دانش‌پژوهانه بوده است و نه جز آن.» (ص.4)
با دیدن عنوان کتاب و خواندن توضیحات، این انتظار در خواننده ایجاد می شود که در اینجا با آنچه بطور روزمره بر چریکها گذشته، از چگونگی خور و خواب و زندگی، از مسایلی حتی بدوی مثلاً استحمام و تهیه لباس و مایحتاج، تا چگونگی حرکت در شهرها و محلات، رعایت مخفی کاریها و مسایل امنیتی، و خلاصه آنچه که در زندگی روزانه و نیز در مراوده با مردم پیش می آمده، چگونگی برخورد مداوم با پلیس، چگونگی کنار آمدن هرروز و هر لحظه با مرگ، و مسایلی از این دست، آشنا می شود و به جنبه ای زنده و ملموس و متفاوت با «کاوش در ریشه های پیدایش جنبش چریکی»، دلایل سیاسی بروز آن در جهان و ایران، و زیرو بمها و شکستها و پیروزیهای سیاسی این به قول گردآورندگان پدیده ی فراگیر دست می یابد.
اما با نگاهی حتی کوتاه به این کتاب می توان فهمید که گردآورندگان برای رسیدن به این اهداف و برای برآوردن انتظار خواننده از عنوان و پیشگفتار کتاب موفق نبوده اند.
گفته اند که هدفشان بازگویی تجربیات روزمره ی چریکهاست در حالی که فقط 138 صفحه به تجربیات روزمره ی چریکها اختصاص دارد. نود و چهار صفحه ی کتاب به «بنیادها و سیر اندیشه ی چریکهای فدایی (1357-1346)» اختصاص دارد که بجای خود بسیار خوبست ولی طبق توضیح پیشگفتار، برخلاف هدف اعلام شده ی گردآورندگان و خارج از آنست.

در تمام این کتاب پرحجم فقط روایت سه نفر هست که چریک بوده-اند. البته انتخاب این سه نفر خود بی معنی نیست چون این هر سه از گرایش معینی ـ در بعد از انقلاب ـ هستند و در سازمان اکثریت فعالیت -کرده اند و می کنند. گردآورندگان در ص.3 مدعی هستند که «بنا را بر جایگاه امروزین راویان قرار ندادیم ... خواستیم تا از امروزشان فاصله بگیرند... تا آنچه را که بر آنان رفته است حکایت کنند، بی کم و کاست...» اما انتخابها نشان می دهد که خود آنان هم با نگاهی خاص و با عینک امروزین خود به گذشته می نگرند و بویژه نه از منظر یک محقق و یک «تاریخدان» و برای یک کار علمی. البته این سه راوی روزمره ی چریکها هم خاطراتی از دوران گذشته را گفته اند ولی نه برخلاف ادعای گردآورندگان با برداشتن «عینک امروزین». در این کتاب «... بخش بزرگی از بازماندگان و رهروان چریکهای فدایی خلق هنوز در میان مایند و می‌توانند روایت خود را به دست دهند،...» مختصر شده است در وجود سه نفر. در بقیه ی کتاب اثری از «بود و باش» چریکها نیست. جستجوی این مضمون در کتابی به این حجم کار سختی است چون نه فصل بندی دارد و نه تقسیماتی مشخص. این انتخاب در مورد زندان سیاسی زنان نیز به چشم می خورد، در مورد زندان زنان سیاسی فقط یک مطلب وجود دارد از خانم رقیه دانشگری (فران)، از اعضای سابق اکثریت.
در این نوشته، روی سخن من بیش از همه با گردآورندگان و ویراستاران کتاب است که بدون توجه به نقش و وظیفه ی ویراستار، و ادعایی که در پیشگفتارشان برای نقش مورخ و تاریخدان دارند، هرچه را هر که، از چریک و محقق و دانشجوی سابق ووو... به دستشان داده است بی هیچ توجهی به مضمون یا درست و غلط بودن و یا تطابق تاریخی و امثالهم، در کتاب جای داده اند. به همه ی این نکات و نقش و وظیفه ی ویراستار و اشتباهاتی که طبق قاعده رفع آن به عهده ی ویراستار است، اشاره خواهم کرد. بعضی از مطالب را که منِ خواننده می خوانم می پرسم آن کارشناسان و بازبینان که پیشگفتار ادعا کرده است همه ی مطالب را با دقت بازبینی کرده اند، بواقع چه را بازبینی کرده اند. این دو ویراستار کدام مطلب را ویرایش کرده اند و کدام اشتباه را اصلاح کرده اند.
نقش ویراستار و نیز البته گردآورنده، این نیست که نوشته هایی را از کسانی بگیرد یا آنهایی را که به دستش رسیده است، بدون کوچکترین توجه و اصلاحی به چاپ بسپارد. ویرایش یک متن، شامل دقت در رعایت اصول نقطه گذاری، جمله بندی ، رسم الخط، درست نویسی، توجه به تکرارها و کمبودها، تدقیق تاریخها و رویدادها، رفع تناقضها و تضادها، زیاده گوییها و نارواییها، توجه به درستی اسناد و مدارک مورد استناد نویسنده، تلاش در درک کمبودهای نوشته ها و مدارک و حذف تکرارهاست. نویسنده می تواند در ذکر وقایع و تاریخها و یا نامها، بویژه پس از گذشت زمان، اشتباه کند و یا نکاتی را تکرار کند، این بر ویراستار است که با نگاه ریزبین و تیزبین خود این اشتباهات را بیاید و وقتی ویراستاری را دو تن به عهده گرفته باشند، این تیزبینی و ریزبینی باید دو برابر شود.
در خاطره نویسی دست بازگوکننده باز است و می تواند هرچه را به ذهنش می رسد بیان کند و قضیه به همینجا ختم می شود. صحبت ما بر سر متن تحقیقاتی است که می خواهد گوشه هایی از تاریخ را روشن و ثبت و ضبط کند. چنین متنی نمی تواند به شنیده ام... و گفته اند... و شایع است... تکیه کند، در اینجا هر ماجرایی باید بتواند مستند و قابل اتکاء باشد. ویراستار باید تمام اشکالات را بیابد، آنرا با نویسنده در میان بگذارد و برطرف کند تا متنی پاک و پاکیزه و درست و قابل اعتنا و استناد به دست دهد. معنی دقت و اصلاح این نیست که ویراستار در متن دست ببرد و خود در صدد درست کردن آن برآید، کوچکترین مورد با نظر نویسنده ی متن اصلاح می شود. حتی اصلاح نشدن غلطهای تایپی نیز ناشی از انجام نشدن به قاعده ی مسئولیتهای ویراستار است. ویرایش و دقت در ارائه ی یک متن درست و صحیح، از هر نظر، به معنی سانسور و حذف نیست.
نمونه هایی از بیدقتی و بی توجهی اعمال شده در این کتاب و دور بودن آن از یک متن ویراسته و پیراسته را در پایین خواهیم دید.

و اما روایتهای چریکها

نخستین روایت، متعلق است به خانم ناهید قاجار (مهرنوش). مهرنوش بعد از ارائه ی بیوگرافی مفصلی از خود، به تجربیاتش می پردازد. او در نوشته ی خود در شرح وظایف اعضای یک خانه ی تیمی هنگام درگیری و فرار از خانه می گوید که اسناد بسیار مهم با عنوان دو صفر باید سوزانده می-شد «... تا آنجا که به یاد دارم اجرای این وظیفه به دلیل معطلی در سوختن مدارک و یا شعله ور شدن آتش یا دستپاچگی به مرگ دو چریک منجر شده است» و در زیرنویس می گوید که درباره ی این دو چریک... متأسفانه اطلاع دقیقی ندارم...» (ص.170). نام، تاریخ، مکان،...؟ این چگونه تاریخی است که براساس حدس و گمان و شایعه نوشته می شود. آن «کارشناسان» این را نمی دانند؟
بخشی از خاطرات مهرنوش عنوان گربه روی دیوار را دارد (ص.185). شرح علاقه ی یک چریک (ویدا گلی آبکناری با نام سازمانی لیلا) به گربه ی سر دیوار و تنبیه او با کشتن گربه و پختن آبگوشتی از همان گربه است آنهم توسط هادی2. جالب اینست در این روایت، آن گربه که مثل همه ی گربه های ولگرد مدام از این دیوار به آن دیوار می پریده است و در طلب آذوقه از این کوچه و خرابه به آن کوچه و خرابه می رفته است، تا شب سر همان دیوار می ایستد ـ شاید هم تا فرداـ که شب ویدا مورد انتقاد قرار بگیرد، محکوم به کشتن گربه ی بیچاره شود، و صاف او را که همانجا معطل بوده است بگیرد و به زیرزمین ببرد و بکشد. بخش مهمتر داستان اینست که فردای آن اعدام، مسئول روز و مسئول آشپزی که «هادی» بوده است با گوشت آن آبگوشت درست می کند و به خورد اهالی خانه می دهد و وقتی هم این را می گوید نه کسی اعتراضی می کند، نه حال کسی به هم می خورد و... انگار نه انگار. ماجرا پایان می یابد، نه حرفی نه سخنی. آنچه روایت مهرنوش را بیش از هر چیز سست می کند قید «... با کنایه گفت...» (ص.186) است. آیا واقعاً تاریخ را با الفاظی همچون «شنیدم» و «می-گویند» و «کنایه» می نویسند؟ اصولاً چنین روایتی به کار روشن کردن کدام گوشه ی تاریخ می آید؟
من نمی دانم خانم قاجار این داستان را چرا سر هم کرده است. آیا گناه دیگری نمانده بود که به گردن هادی بیندازند؟ این داستان از اساس غلط است. نمی تواند واقعی باشد. هیچکس، حتی بعد از انقلاب، از این داستان چیزی نشنیده است حتی نزدیکترین آدمها به ویدا و همسر و عشق زندگی او. تعداد گلوله و مصرف آن، در آن زمان، حساب و کتاب دقیقی داشت، نه تهیه اش آسان بود که بتوان آنرا از مغازه ی سر کوچه خرید و نه آنقدر زیاد زیر دست و پا ریخته بود که برای چنین تنبیهی بتوان آنرا بکار بست. به علاوه خانم قاجار که داستان را با جزئیات بسیار ذکر می کند فراموش می کند بگوید که غذای هر روز و هرشب در برنامه نویسیهای شبانه تعیین می شد ـ اگر برنامه ی هفتگی وجود نداشت ـ و مواد لازم توسط مسئول خرید ابتیاع می شد. یخچال و فریزری هم برای نگهداری مواد غذایی در اختیار نبود. مسئول روز نمی توانست ـ یعنی امکاناتش را نداشت ـ که به میل و سلیقه ی خود برای دیگران غذا بپزد. آیا از تصادف روزگار، درست همانروز برنامه ی ناهار آبگوشت بوده است؟
و بعد از اینهمه، چرا خانم قاجار که آن شب نتوانسته بخوابد و در قلبش برای ویدا گریسته است، در جلسه ی محاکمه ی ویدا و صدور حکم اعدام گربه، با این مسئله برخورد نکرده و حرفی نزده است، اعتراضی نکرده است؟ چطور خود او را فقط با نوشتن انتقاد از خود تنبیه کرده اند؟ و بعد هم چرا باید هادی همه ی اعضای تیم را به خوردن آبگوشت کذایی محکوم کرده باشد؟
مهرنوش در بخشی دیگر از نوشته ی خود به مسئله ی عبدالله پنجه شاهی هم می پردازد (ص.193) و بعد از شرح دربدریها و قطع ارتباطهای اعضای سازمان بعد از ضربه ها، به این مسئله می رسد و ضمن توضیح ماجرا و چگونگی اطلاع یافتنش از رابطه ی عبدالله و اِدنا، به قضاوت می پردازد و البته در لفافه و در قالب سئوال و مبهم نشان دادن این مسئله، طبق روال فداییان اکثریتی مقصر را که هادی باشد، معرفی می کند.
خانم قاجار یک جا با صراحت می نویسد که: «در آن زمان اینگونه مسایل نمی توانست خودسرانه یا تنها توسط مسئول خانه گرفته [شده] باشد» (ص.199). او اینها را در صحبت از چگونگی استفاده ی نابجا و بیمورد از خانه ی پدری عبدالله و به خطر انداختن آن خانواده و خشم و نگرانی عبدالله پنجه شاهی بیان می کند. عبدالله درست می گفت، آن خانه یک پشت جبهه بود برای موارد بسیار اضطراری. و بطور معمول نمی بایست از آن استفاده شود. بعد از دانستن چگونگی فرود آمدن این ضربه برای آن کسانی، در سازمان، که این خانواده و این پشت جبهه را می شناختند روشن بود که مسئول آن ضربه پری آیتی است. استفاده ی او، آنهم در آن شکل وسیع، دقیقاً اقدامی بود به قول خانم قاجار «خودسرانه». توجه داشته باشیم که منظور مهرنوش از آوردن جمله ی «در آن زمان...» همان زمان بحرانی بعد از ضربات است و نه قبل از آن. او آنجا که می خواهد از شخصی که سمپاتی او را جلب کرده است صحبت کند و حق را به جانب او بدهد، خیلی سریع قضاوت می کند و حکم می دهد. چرا خانم قاجار که ـ طبق اظهارات خودش در این نوشته ـ نه می داند کی در مرکزیت بوده است و کی چه مسئولیتی داشته است با حدس و گمان و چون پنجه شاهی به «حالت و روحیه ی رفقا» توجه می کرده و به نظر مهرنوش «توانمند» بوده او را در مرکزیت جا می دهد. می نویسد که «انگیزه، علت و عوامل تعیین کننده در کشتن عبدالله پنجه شاهی هنوز برای من کاملاً روشن نیست» (ص. 205) و بعد سوالاتی را مطرح می کند از جمله و به درستی که: چرا ادنا طبق آئین نامه ی سازمان تنبیه انضباطی نشد (ص.206). ولی آنجا که می پرسد «آیا انتقادات [عبدالله] متوجه احمد غلامیان بود و او از فرصت به دست آمده سوءاستفاده کرد و عبدالله را از سر راه برداشت» در واقع نظر دارد و ترجیع بند اکثریتی ها را سر می دهد که غلامیان «از فرصت به دست آمده سوءاستفاده کرد و عبدالله را از سر راه برداشت» (ص.206). این ترجیع بند را در نوشته ی عبدالرحیم پور هم بوضوح خواهیم دید. اصولاً از نظر اینها و با «عینک امروزین»شان، تمام اشکالات و شکستهای جنبش چپ ایران متوجه سازمان فدایی و اعضای نادان و بیسواد آنست و تمام اشتباهات و خطاهای این سازمان هم فقط از هادی سر زده است که بزعم آنان عاشق سلاح بود و چیز دیگری در سر نداشت.
بهتر بود اگر خانم قاجار در اینجا برخوردهای دیگر هادی را هم به یاد می آورد که یک نمونه اش را خود ایشان در مورد برخورد با رفیق بیمار روانی ذکر کرده است و این که هادی همراه با قاسم سیادتی او را از تهران به شهرستان و مقابل خانه و به دست خانواده اش رساند. و بهتر بود اگر وسواس و دقت او را در کارهای تشکیلاتی و سازمانی در نظر می گرفت و به یادش می آمد که هادی چه نقش اساسی و تعیین کننده ای در بازسازی سازمان در دوره ی بحرانی بعد از ضربات سنگین سال 55 داشت و این که هرگز خودسرانه تصمیم نگرفت و عمل نکرد.
در تمام این روایت یک نکته ی روشن و خوشبینانه و مثبت درباره ی این «سازمان محبوب» و اعضای آن دیده نمی شود. همه اش نفی است. بزعم نویسنده همه چیز منفی بوده است.

نگاهی به ساختار سازمان چریکهای فدایی خلق (1357-1355)

در این بخش قربانعلی عبدالرحیم پور (مجید) در پنجاه صفحه ی پر تناقض و پرپیچ و خم، در قالب یک عقل کل یا خرد برتر به شرح سرگذشت خود و سازمان و رفقایش می پردازد. به این نوشته بیشتر از دیگران می-پردازیم چون پر از تناقض است و مطالب نادرست، و ویراستاران و کارشناسان به هیچکدام از اینها توجهی نداشته اند. آیا این همه در بررسیهای زوایای تاریخ می گنجد؟
چگونگی وارد آمدن ضربه های اردیبهشت و تیر 55 و حتی ضربات بعدی، از همان اردیبهشت 55 مورد بحث همه ی اعضای سازمان بود و تا مدتها هیچکس به درستی و به دقت نمی دانست منشاء آن چیست و البته که تلفن ـ که در هر حال استفاده از آن بسیار محدود و حساب شده بودـ به عنوان سرچشمه ی این ضربه ها مطرح بود. ولی در جای جای خاطرات این خرد برتر می بینیم که او از همان اول و بلافاصله بعد از ضربه های اردیبهشت این را فهمیده و به بهروز ارمغانی می گوید ضربه ها بخاطر استفاده از تلفن بوده است! حتی پیش بینی می کرده است که اگر بهروز ارمغانی الان از پیش او برود ضربه می خورد و یا به محمدحسن حقنواز (منصور)، هنگام عزیمت از مشهد به تهران، در تیرماه، می گفته که این کارها را نکنید و گذاشتن جلسه خطرناک است. که حقنواز می پرسد تو از کجا می دانی ما جلسه داریم، می گوید بنا بر تجربه. ولی جالب اینجاست که هیچکس نه به اکتشافات ذهنی او بهایی می دهد و نه به پیشگوییهای پیغمبرمآبانه اش. در سال 55 مجید یک عضو معمولی سازمان بود، نه ویژگی و برجستگی و قدرت خاصی در او به چشم می خورد و نه از نام و شهرتی برخوردار بود. می گوید بعد از هشتم تیر، حسن فرجودی (رحیم) او را ـ که نمی شناخت ـ برای مشورت صدایش کرد و گفت «رفیق بهروز، کار تمام شد. باید رفقا را با هم چشم باز کنیم و...». رحیم که مسئول آن تیم بود ـ و منصور، مسئول شاخه ی مشهد هنگام رفتن گفته بود که در غیاب او رحیم مسئول شاخه است ـ آدمی بود بسیار منطقی با برخوردهای آرام و سنجیده و بسیار رفیقانه. با اعلام ضربه، او با تک تک رفقای چشم بسته، در راهروی تنگ آن خانه، به گفتگو نشست تا هم آنها را بشناسد و هم بداند که برای سازماندهی جدید چه باید بکند. همه برایش یکسان بودند چون هیچیک را از قبل نمی شناخت و هیچ اطلاعی از سوابق هیچکس نداشت. مجید می گوید گفتم تازه اول کار است و او هم قبول کرد و با من مشورت کرد که چه باید کرد. اصولاً این مشورت کردن که مجید در سرتاسر نوشته اش به آن می بالد، کاری بود بسیار رایج در سازمان و هر مسئولی، برای هر برنامه و کاری با رفقایی که می دانست در آن شرکت دارند مشورت می کرد.
در ص.227، تجربه ای «یکباره به یاد»ش می آید: «کمی بعد از ضربات 55» علی میرابیون، با نام سازمانی حسین، که در یکی از گاراژهای اصفهان با هاشم قرار داشته است خود را در محاصره ی پلیس می بیند و سیانورش را می جود که زنده دستگیر نشود. شهادت علی میرابیون در تاریخ چهارم فروردین 56 بوده است. مجید می نویسد «من همانروز با هاشم قرار داشتم. ... ماجرای حسین را برایم گفت... در بغل هم گریستیم...». (ص.227). این هم یکی از آن پیچ و خمهاست که در سطور پایین خود می نماید. پیچ دیگر هم در همین صفحه است. باز هم پراکنده و بی ارتباط، می نویسد: «حالا که به حوزه ی احساسات و عواطف انسانی قدم گذاشته ایم...» از ممنوع بودن عشق و رابطه ی عاشقانه در سازمان صحبت می کند که به عبدالله پنجه شاهی برسد و در همین صفحه بگوید که رابطه ی عاطفی عبدالله پنجه شاهی و ادنا ثابت «منجر به کشته شدن عبدالله پنجه شاهی شد» و بگوید «... این عمل دردآور زشت و غیرمسئولانه، متأسفانه به دست یکی از رفقای مسئول سازمان انجام گرفت و تصمیم رهبری سازمان نبود. من ترجیح می دهم نام این رفیق را اینجا نیاورم». این بزرگواری در حالی صورت می گیرد که همو در سال 1380 و در شماره ی 79مجله ی آرش چاپ پاریس، نام کامل هادی (احمد غلامیان لنگرودی) را ذکر کرده و او را مقصر منحصر به فرد ماجرا دانسته است. اصولاً موردی نیست که او مسئولیت کاری را که کرده است به عهده بگیرد. همیشه دیگران مقصرند.
کدام حرف مجید را باید باور کرد؟ این را که در این کتاب در ص. 238 می گوید «در بهار و (به گمانم فروردین 56) مرکزیت سه نفره متشکل از هادی، منصور و من تشکیل شد...» یا این را که در سال 1380، در مجله ی آرش پاریس شماره ی 79، ص.39، گفته بود: «... در همان زمان [کشته شدن پنجه شاهی نیمه ی 1356]ـ ما مرکزیت سه نفره نداشتیم ... آنموقع من در مشهد بودم و هنوز در مرکزیت نبودم ... هادی تنها بود و در همین تنهایی این کار را کرد ...». توجه کنید به قرار مجید با هاشم در اصفهان در فروردین 56! که قبلاً اشاره شده است.
چطور است که این «خرد برتر» و «عقل کل» سازمان فدایی که همه ـ ریز و درشت ـ با او مشورت می کردند... که همیشه و حتی قبل از عضویت در سازمان و مخفی شدن «مورد مشورت» قرار می گرفت ـ حتی در امور خصوصی مثل ازدواج بهروز ارمغانی در زمان قبل از مخفی شدن ارمغانی و موافقت ایشان با آن! (کتاب بازخوانی جنبش فداییان خلق، به کوشش مسعود فتحی ـ بهروز خلیق، انتشارات سازمان اتحاد فداییان خلق ایران و سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت)، 1389، ص.202) ـ و همه چیز را زیر نگین خود داشت، در اینمورد طرف مشورت قرار نگرفته و هادی به تنهایی تصمیم گرفته و عمل کرده است! و اصولاً «این تصمیم مرکزیت» نبوده است!
همه ی کسانی که با هادی کار کرده اند و زیسته اند، از جمله مهرنوش و مجید، می دانند که او هرگز در موارد سیاسی و امور تشکیلاتی به تنهایی تصمیم نمی گرفت و اقدام نمی کرد. هادی، مثل همه ی آدمها، اشکالات زیادی داشت ولی خودسر و تکرو نبود و در امور تشکیلاتی و سازمانی در هیچ موردی به تنهایی تصمیم نمی گرفت.
مجید در پی منحرف کردن اذهان و مغشوش کردن تاریخ، در ص.231 مدعی می شود که «حمید اشرف قبلاً نظر مسعود احمدزاده درباره ی شرایط عینی انقلاب را نقد کرده بود» ولی نمی گوید این نقد کجا و چه وقت صورت گرفته است. و بعد خود او که تنها پس از مخفی شدن در سال 53 و در خانه ی تیمی کتاب مبارزه ی مسلحانه هم استراتژی هم تاکتیک را خوانده می-گوید «نظرات مسعود از سال 52 ببعد زیر سئوال رفته بوده است...» و در ص. 232 می نویسد: «...کتاب نبرد با دیکتاتوری شاه نوشته ی بیژن جزنی تا ضربات 8 تیر 1355 در اختیار همه ی تیمها قرار نگرفته بود. تنها پس از ضربات 1355 بود که این کتاب در اختیار همگان قرار گرفت و منتشر هم شد. رحیم در مورد انتشار بیرونی کتاب با من مشورت کرد که من موافق انتشار آن بودم...». اینجا بد نیست یادآوری کنیم که ضربه ی بزرگ به سازمان در تیرماه 55 بوده و رحیم در بهمن همانسال دستگیر می شود. در این فاصله هم نه تنها رحیم که همه ی جان به دربردگان تنها به فکر وصل ارتباطات و سازماندهی بودند و فرصتی برای فکر کردن به انتشارات و نشر و توزیع کتاب نداشتند. کتاب نبرد با دیکتاتوری شاه ... در نیمه ی دوم سال 56 توسط سازمان منتشر شد.
یکی از مواردی که عبدالرحیم پور اصرار دارد ثابت کند، آنهم برای توجیه چرخش اکثریت به سمت حزب توده، در ص.232 است که می-نویسد: «در تابستان 1354، در تهران، من در اولین جلسه ی یکی از هسته-های مسئولان سازمان شرکت کردم. بهروز ارمغانی، صبا بیژن زاده (هاجر) و مسئول یک تیم دیگر، افراد شرکت کننده در این جلسه بودیم...» و اشاره به مسایل مطرح شده در آن جلسه می کند و از جمله: «... بررسی نوع رابطه با حزب توده ی ایران...» این حرف درست نیست چرا که در سازمان و در آن سالها، کسی در مورد رابطه با حزب توده بحث تازه ای نداشت، عدم رابطه با این حزب روشن و قاطع و تثبیت شده بود و کسی در اینمورد شک نداشت. سند روشنی که می توان در این مورد ارائه داد، سخنان حمید اشرف در نوار گفتگوهای درونی بین سازمان چریکهای فدایی خلق ایران و سازمان مجاهدین خلق ایران (بخش م.ل.) در سال 1354است. در آنجا حمید اشرف از (حزب توده ی خائن) صحبت کرده و از آن بعنوان یک (جریان کاملا خطرناک) نام برده است (سایت اندیشه و پیکار، فایل صوتی شماره 5).
مجید دو صفحه بعد، در ص.234 می گوید: «... اولین جلسه ی فوق اضطراری اوایل مرداد 1355 با شرکت فرجودی، عبدالرحیم پور، غلامیان و بیژن زاده در باغ خواجه ربیع مشهد تشکیل شد... در جلسه ی خواجه ربیع برای اولین بار با هادی و هاجر آشنا شدم...». بالاخره کدامیک از حرفهای او را راست و درست است؟

چاپخانه ی مخفی

روایت خانم مرضیه تهیدست شفیع (شمسی) (صص.291-257) بواقع معنی «بود و باش» را دارد. او کاملاً به دور از خودستایی و قهرمان سازی شخصی، از زندگی و برنامه های روزمره، از ضربه ها و از دست رفتنها و از احساسات و تجربیات خود گفته و جای جای مطلب، هم شور و علاقه و احترام خود را به رفقایش ابراز داشته و هم ارزیابی خود را ذکر کرده و گفته که آن دوره چقدر برایش مثبت و آموزنده بوده است.

بجز این روایتها، مطالبی در مورد موضوعات دیگری در کتاب درج شده است که در واقع ارتباطی با تجربیات روزمره ی چریکها و آنچه آنها در زندگی سیاسی خود دیده اند ندارد. همه ی این نوشته ها بجای خود بسیار ارزشمند است و نقش مهمی در انعکاس فعالیتهای سازمان چریکهای فدایی خلق ایران دارد. فراهم آوردن فهرست انتشارات و اعلامیه ها، و یا بررسی کم و کیف عملیات نظامی سازمان کاریست مهم و پرزحمت، بررسی کارگران در گفتار و کردار چریکهای فدایی، و در نهایت کند و کاو در تأثیرات جنبش فدایی در شعر و ادبیات، و سینما و تئاتر و موسیقی درخور توجه بسیار است و برای شناخت این سازمان مفید و موثر. اما، با دلایلی که تهیه-کنندگان کتاب ارائه کرده اند و هدفی که در توضیحات خود ذکر کرده اند نمی خواند.

زندان سیاسی زنان

صفحات 327 تا 440 کتاب به زندانهای سیاسی زنان و مردان در زمان شاه اختصاص یافته است. تنها نوشته درباره ی زندان زنان از آنِ خانم رقیه دانشگری (فران) است.
در نوشته ی ایشان، اشتباهاتی وجود دارد که با دقت و توجه ویراستاران می توانست اصلاح شود:
ـ مستوره احمدزاده قبل از انقلاب به سازمان فدایی می پیوندد و مخفی می شود نه طبق زیرنویس ص.327، پس از انقلاب.
ـ در خاطره ی مربوط به برگزاری عید فطر می نویسد: «...(گمان می کنم سال 1351بود)، بر سر سفره هر کس شعر یا ترانه ای که به یاد داشت خواند... با صدای روحبخش پریدخت (غزال) آیتی آشنا شدیم...» (ص.357). باز هم خاطره ی تاریخی براساس حدس و گمان و نه یقین ذکر شده است. در ضمن، پری آیتی سال 52 دستگیر و زندانی شد. در سال 51 نمی توانسته است در زندان آواز بخواند.
ـ شعر معروف من یک زنم، سروده ی پری آیتی است و درست کردن این اشتباه نباید برای ویراستاران سخت بوده باشد. ولی آنها اشتباهی را که در سال 57 صورت گرفته و بارها در نشریات مختلف اصلاح شده است تکرار می کنند.
ـ مسئله ی فرار اشرف دهقانی از زندان (صص.358-357) آنچنان با آب و تاب تعریف شده و آنچنان برنامه ی دقیقی برای آن ریخته شده که یادآور فیلمهای سینمایی است. می نویسد: «... به هر ترفندی بود رضایت رئیس زندان را جلب کردیم ...» برای ملاقات حضوری در ایام عید. ملاقات حضوری در روزهای عید در زندان زنان و مردان اجرا می شد و رئیس زندان به تنهایی نمی توانست تحت فشار زندانیان برای آن تصمیم بگیرد. درباره ی آن فرار مهم، روایت دیگری هم موجود است. اشرف دهقانی در کتاب خود توضیح می دهد و می گوید که چقدر این فرار ساده و بطور تصادفی موفق شد: «... ملاقات حضوری هیچ ربطی به موضوع فرار نداشت و اساساً قبل از روزهای شلوغ ملاقات حضوری، استفاده از آن فرصت برای فرار به مخیله ی کسی راه نیافته بود...» (کتاب بذرهای ماندگار، 2005، صص. 84-70)
ـ اشکال مهم دیگری در نوشته ی خانم دانشگری به چشم می خورد که اصلاح آن بسیار ساده بوده است. او می نویسد: «در آستانه ی انقلاب 1357 زنان مذهبی مقنعه دار و سراپا سیاهپوش که لباسشان فرم خاصی داشت ... وارد بند شدند. ما آنها را "گونی به سر" یا "گونی پوش" نامیدیم ...» (ص.364). به احتمال قریب به یقین می توان گفت کسی نیست که نداند زندانی ـ در همه ی دنیا و از جمله ایران ـ مجبور است قبل از ورود به بند، لباس مخصوص زندان بپوشد. کسی نمی تواند با لباس شخصی و به میل و سلیقه ی خود، در بند زندان، لباس بپوشد. چگونه است که زنان مورد بحث خانم دانشگری با لباس مخصوص خودشان در بند بوده اند؟ او در ادامه ی تأثیرات مخرب حضور این زنان در زندان می نویسد: «... گونی پوشها ما را تهدید کرده بودند که اگر تبلیغ ایدئولوژیک بکنیم... گزارش ما را به ساواک خواهند داد... تهدید آنها توخالی نبود و در دو مورد به عمل آمد. در یک مورد کار به برخورد فیزیکی کشید و من... مورد ضرب و شتم ... قرار گرفتم...» (ص365). اینجا، مورد اول بکلی مبهم گذاشته شده و در مورد دیگر نیز، دو تن از همبندان نویسنده در همان زمان و در همان بند و زندان ـ که نخواسته اند نامشان ذکر شود ـ وقوع این حوادث و برخوردهای فیزیکی را زیر سئوال می برند.

زندان سیاسی مردان

درباره ی زندان مردان و تشکیلات فدایی در آن، حرفهای ده نفر آورده شده است. در ابتدای مطلب آمده است: «...از این رهگذر درمی یابیم فرایند زایش، پیدایش، رشد، گسترش، جداسری، فروپاشی و سپس بازسازی تشکیلات زندان فداییان خلق را... که سویه هایی از تاریخچه ی زندان پهلوی دوم پس از "انقلاب شاه و مردم" را به دست می-دهد...»(ص.370) می بینیم که خود نویسندگان هم می دانند که این بخش برای موضوع دیگری مفید است. امتیاز این مطالب با آنچه که در صفحات قبل آمده اینست که منابع آنرا ذکر کرده اند در حالی که در نوشته های دیگر، مثلاً چاپخانه ی مخفی قید نشده که این مطلب قبلاً در یک سخنرانی بیان شده و یا در نشریه ای چاپ شده است. در اینجا با این که حرفها و خاطرات ده نفر درج شده، هیچگونه تقسیم بندی موضوعی یا اسمی وجود ندارد. حرفهای آدمها به دنبال هم نیست که بتوان حرفها و خاطرات یکنفر را درباره ی موضوعات مختلف دنبال کرد. این مطلب بطور عمده برگرفته از یادداشتها و خاطرات منتشرشده ی زندانیان در جاها و مناسبتهای دیگر است و در مواردی هم حاصل گفتگوی دست اندرکاران کتاب با آنهاست. ذکر یک سری تحلیل و نظر و خاطره، بدون هیچ مشخصه ای، آنهم در یک مطلب طولانی، فقط سردرگمی و خستگی خواننده را به همراه دارد.
بررسی زندانهای زمان شاه می تواند و باید موضوعی مستقل باشد تا بتواند تاریخچه ی زندان را در رژیم گذشته به دست دهد و از آنچه که بر زندانیان سیاسی رفته است.

گزارشهای تبریز

دو گزارش به دانشگاه تبریز و حرکات اعتراضی این دانشگاه در دو سال قبل از انقلاب اختصاص دارد (صص.499-441). این گزارشها مقوله ای متفاوت است و بجای خود می تواند فضای آن دوران را منعکس کند ولی جایی در اهداف اعلام شده ی کتاب ندارد. و این سئوال را هم پیش می آورد که چرا فقط تبریز؟ در هیچ شهر و دانشگاه دیگری هیچ خبری نبوده است؟ آیا آوردن این مطالب دلیلی نیست بر این که گردآورندگان از هر که می-شناخته اند و دم دستشان بوده است مطلب خواسته اند؟ و آیا این شبهه را تقویت نمی کند که از دو نفری که مطلب درج شده است هر یک به نوعی با سازمان اکثریت مربوطند؟
ـ در مطلب (سچفخا در دانشگاه تبریز) حتی اگر داستان پردازیهای نویسنده را در مورد پخش اعلامیه های سازمان فدایی قبول کنیم و بپذیریم که در دانشگاه و در فضای علنی با روشهایی چنان پیچیده و پر راز و رمز کتاب و اعلامیه پخش می شده که در سازمان مادر چنین نبوده است (ص.455)، نمی توانیم اظهارات متناقض او را بپذیریم مثلاً درباره ی این که: «در همین سال 1355 چندین هسته ی دانشجویی مرتبط با سازمان چریکهای فدایی تشکیل شده بود...» که وظیفه اش تکثیر و پخش کتاب و جزوه و اعلامیه های سازمان بوده است، از جمله: «... از نبرد با دیکتاتوری شاه نوشته ی بیژن جزنی تا کاپیتال مارکس و...» (ص.454) در حالی که کتاب نبرد با دیکتاتوری شاه به مثابه ی عمده ترین دشمن خلق و ژاندارم امپریالیسم، نوشته ی بیژن جزنی، در نیمه ی دوم سال 56 توسط سازمان فدایی و به نام جزنی منتشر شد5. و یا این تناقض را که: «... هر ریزش روزانه از بدنه ی دانشجویان طرفدار سازمان چریکهای فدایی...» (ص.459) در همان سال 55 و گرایش آنها به سازمان پیکار و دیگر نیروهای خط 3... تقابل آن دانشجویان را با نیروهای خط 3 بیشتر و عمیقتر می کرد. سازمان پیکار4 ـ به این نام ـ در سال 55 وجود نداشته است که بتواند در دانشگاهها و در دانشگاه تبریز فعال باشد. نویسنده در صفحه ی بعد اشاره می کند به کسانی که از فدایی به پیکار پیوستند (ص.460). باید توجه داشت که ماجرای «آنها که از فدایی به آن پیوسته بودند» در بعد از انقلاب اتفاق افتاد..
نویسنده دو صفحه ی بعد می گوید: بعد از بهمن 56«... دور، دورِ ما بود. دورِ طرفداران مبارزه ی مسلحانه ...» (ص.462).
جالب اینجاست که پرنده ی خیال نویسنده ی این مطلب نه تنها حتی فرم و شکل جعبه ی دوصفر پایگاههای مخفی سازمان را توضیح می دهد ـ که البته نمی دانیم مربوط به کدام کشور است ـ بلکه حتی می دانسته است که نام پخش کنندگان اعلامیه ها در این جعبه ها نگهداری می شده است (ص.455).

مرور اعلامیه های سازمان در دو سال

صفحات 527تا 553 کتاب راهی دیگر، به نگاهی به اعلامیه های سازمان در طی دو سال 55 تا 57 اختصاص دارد. بسیار خوب و برای ثبت در تاریخ مثبت است ولی، ذکر کردن و حتی بررسی اعلامیه ها آنهم در یک دوره ی دو ساله، چه زاویه ی تاریکی را درباره ی تجربیات روزمره ی چریکهای فدایی روشن می کند؟

مرگهای تراژیک سیاسی

از موارد کاملاً بیربط با اهداف نوشته شده ی گردآورندگان کتاب «راهی دیگر» و اصولاً یا سازمان و جنبش فدایی، مطلب خانم آزاده اخلاقی است. خانم اخلاقی، هنرمند عکاس، می نویسد از سال 1389 و در مقطع وقوع حوادث «بهار عربی» « ... ذهنم بیشتر از همیشه درگیر مسئله ی مرگ شده بود؛ ... بیشتر از هر چیز دیگر درگیر رابطه ی مرگ و تاریخ شده بودم...» (ص. 555). و تصریح می کند که «پروژه ی به روایت یک شاهد عینی ... ایده ی بازسازی مرگهای تراژیک تاریخ معاصر ایران»3 (ص.557) نتیجه ی تلاشها و تفکرات او برای به تصویر کشیدن صحنه های اعدام یا مرگهای سیاسی تراژیک در تاریخ سیاسی ایران بوده است. به تأکید هنرمند، مشغله ی ذهنی او در آن زمان، مرگ و مرگهای تراژیک سیاسی بوده است. بنابراین کوچکترین ارتباطی با سیاهکل و سازمان چریکهای فدایی خلق و از آن مهمتر زندگی و تجربیات چریکها ندارد.

تأثیر جنبش مسلحانه بر ادبیات و هنر

هیچکس منکر تأثیر شروع مبارزه ی مسلحانه و تأثیر حضور سازمان چریکهای فدایی خلق در جامعه و در پهنه ی ادبیات و هنر ایران نیست. گردآورندگان نیز به این مهم پرداخته اند و مطالبی در مورد تأثیرات این جنبش بر شعر و ترانه، ادبیات داستانی، موسیقی و تئاتر و سینما گرد آورده اند چرا که این تأثیر گسترده تر و عمیقتر از آنست که بتوان آنرا ندیده گرفت و البته بسیار وسیعتر از آنست که در کتاب آمده است. ولی آیا این مسئله در زمینه ی زندگی و تجربیات روزمره ی چریکها می گنجد؟

نمونه های جالب ویراستاری

در زیر چند نمونه از اشتباهات فاحش موجود در متن را ذکر می کنم با قید این که اینها فقط نمونه ی خروار است. وگرنه سراسر کتاب پر است از این اشتباهات و نادیده گرفتنها و بی دقتیها که اصلاح آن، اگر ویراستاران کار خود را جدی گرفته بودند، میسر بوده است:
ـ «... روایت خود را زندگی روزمره ی رهروان مبارزه ی مسلحانه ی دهه ی 40 و 50 ایران...»(ص.1). مبارزه ی مسلحانه، بطور عملی، از بهمن سال 1349 شروع شد. سالهای اول دهه ی 40 هنوز چریکها در میدان نبودند.
ـ ناهید قاجار در ص. 160 می نویسد: «در آبان 1354» مخفی می-شود و تأکید می کند که «ساواک نیز تا مدتها پس از مخفی شدنم از فعالیت من بیخبر مانده بود» و در ص. 163 زیر عکس خود می نویسد: «این عکس را ساواک در سال 1353 پراکند، در هشداری نسبت به خرابکار تحت تعقیب...».
سرعت و راحتی کار با کامپیوتر بسیار زیاد است. با یک کلیک می-توان هر کلمه ای را حتی در یک متن مفصل پیدا کرد ولی این، فقط وقتی مثبت است که با دقت و توجه صاحب کار همراه باشد وگرنه اشتباهات زیادی رخ می دهد:
ـ نام فاطمه سعیدی (مادر شایگان) در زیرنویس ص.160 درست است ولی در ص. 336 سعیده شایگان (مادر) فدایی نوشته شده است.
ـ در فهرست اعلام، نام بهنام امیری دوان در ده مورد ذکر شده که فقط چهار مورد آن درست است.
ـ در این فهرست چهار مورد مربوط به بهزاد امیری دوان است. در چهار مورد صفحات مشترکی برای این دو نام آمده و در دو مورد اصلاً نامی از هیچیک از اینها نیست.
این نوع بیدقتیها و اشتباهات در مواقعی مضحک هم می شود مثلاً:
ـ نام ناصر پاکدامن دو بار در فهرست اعلام آمده است: یکی در مراجعه به زیرنویس ص.531 که درست است، و بار دیگر در ص.655 که اینگونه است: «پدرم کارمند راه آهن بود اما برای تأمین کمبود هزینه ی زندگی، در امیریه یک مغازه ی پیراهن دوزی به نام "پاکدامن" باز کرده بود...».
ـ نام شیدا نبوی (فاطی) در فهرست اعلام چهار بار ذکر شده است: صص.181 و 183 که درست است و در صص. 692 و 693، نقل روایت کیمیایی است درباره ی فیلم گوزنها و او در آنجا از شخصیت زن این فیلم به اسم فاطی حرف می زند و این نام را دو بار ذکر می کند...
این چند نمونه در مورد اسامی، یا آنهایی است که برای من آشناتر بوده و دنبال کرده ام و یا به تصادف دیده ام. وگرنه اشتباهات بسیار است.
ـ سال 55 سال بازسازی تشکیلات سازمان بود و هنوز فرصتی برای سازماندهی هسته های مخفی و علنی در دانشگاهها پیش نیامده بود، هسته هایی هم که بودند مستقل عمل می کردند.
ـ در ص. 513 نوشته شده است: «یک روز پس از اعدام گلسرخی و دانشیان، شش چریک نیز در مقابل جوخه های آتش رژیم جان باختند». این «شش چریک» اعضای سازمان ابوذر مرکب از جوانان مسلمان نهاوند بودند که در سال 1352 اعدام شدند و هیچ ارتباطی هم با سازمان فدایی نداشتند. بازگویی یک واقعه خوبست، مهم است، اشکال در ابهام و ناروشنی آنست. باید توضیح داده می شد که این شش نفر وابسته به سازمان ابوذر و جریانی مذهبی بودند.
ـ ص. 535: صحبت از فضای دانشگاه تهران و فعالیت نیروهای سیاسی در سال 56 است و نقل بخشی از سخنان مهدی فتاپور: «...فضا آزاد بود. اعلامیه های سازمان می رسید [به محوطه ی دانشگاه]. کتابهای مخفی سازمان را می چیدند روی زمین، پتو می انداختند [برای جلوگیری از شناسایی توسط نیروهای امنیتی] ، کنار دیوار به صورت یک صف کتابهای جزنی را می خواندند. جزوه ی تورج حیدری بیگوند [در رد مبارزه ی مسلحانه] را ورق ورق گذاشته بودند روی زمین. وسیع پخش می شد». روشن نیست آیا توضیحات بین دو قلاب[] از «نگارنده» است یا نه. چون در زیرنویس می -گوید این حرفهای فتاپور است در مصاحبه با نگارنده. آیا «نگارنده» آیا ویراستاران نمی دانند که پتوها را زیر کتابها می انداختند که در صورت آمدن پلیس براحتی جمع شود و نه برای جلوگیری از شناسایی! شناسایی کی؟ خریدار چطور می توانست کتاب مورد نظر خود را از زیر پتو پیدا کند؟
ـ «بازگشت خمینی به کشور روز 11 بهمن 1357 بود». (ص.548) یعنی تاریخی اینهمه مشخص و اینهمه معروف در انقلاب ایران، نمی تواند اصلاح و به 12 بهمن تبدیل شود؟
ـ کودکان شایگان، ناصر و ارژنگ، در درگیری خانه ی تهران نو در اردیبهشت 1355 جان باختند و نه طبق زیرنویس ص.337 در کوی کن.
ـ در مقاله ی «از مهرآباد جنوبی تا دانشکده ی فنی» از روزهای سرنوشت ساز انقلاب صحبت می شود و این که «... راهپیمایی 21 بهمن برگزار شد... تصمیم بر تشویق هواداران به حضور در صحنه ی نبرد همافران گرفته شد. اما در همین ساعتها، چریکها برای اولین بار در جایی جز خانه های تیمی مستقر شدند. از 19 بهمن دانشکده ی فنی دانشگاه تهران به ستاد سازمان تبدیل شد و بتدریج هواداران، اعضا و کادرهای آزادشده از زندان و نیز اعضای خانه های تیمی به آنجا نقل مکان کردند» (ص.551). و دو صفحه بعد: «... 22 بهمن 57... پس از غروب...» پس از اعلام بیطرفی ارتش و پس از این که «... شاپور بختیار از دفتر خود گریخت، کادرهای مستقر در دانشکده ی فنی از مجید عبدالرحیم پور می خواهند که به آنها بپیوندد...» (ص. 553)
خود مجید در ص255 می گوید صبح روز 23 بهمن ستاد فنی تشکیل شد و «... صبح راهی اولین ستاد سیاسی علنی سازمان شدم...». او هم همانموقع مثل بقیه ی چریکها به آنجا رفته است. با این تناقضات و آشفته گوییها چه باید کرد؟ این واقعاً این وظیفه ی ویراستار نیست که نگذارد تاریخ را اینهمه مغشوش بنویسند؟
ـ ص. 553 از شهادت قاسم سیادتی در «ساختمانهای رادیو تلویزیون جام جم» می گوید در حالی که او در روز 22 بهمن، در آخرین دقایق حیات رژیم شاهنشاهی و هنگام اعلام بیطرفی ارتش و در هنگامه ی تسخیر ساختمان رادیو ایران در میدان ارگ جان باخت.
اصلاً این صفحه 553 از نظر صحت و دقت فوق العاده است:
ـ زیرنویس شماره 49 در این صفحه می گوید: «برای جزئیات بیشتر درباره ی... شیوه ی تدوین برنامه، رجوع کنید به مقاله ی در دست تهیه نگارنده و...» ، چه مقاله ای؟ در کجا؟
و باز در همین صفحه، زیرنویس 51: «مصاحبه ی مجید با... پیشین...» کدام «پیشین»؟ پیشینِ این شماره ی زیرنویس در مورد قاسم سیادتی است.
این نمونه ها و مواردی است که همانطور که در بالا هم گفتم، یا به دلیل آشنا بودن حادثه یا نامها توجه مرا جلب کرده است. اشتباهات و سهل انگاریها بیش از اینهاست.

جمعبندی: بی برنامه بودن تهیه کنندگان

سئوال از گردآورندگان و ویراستاران اینست که دلیل تهیه کتابی در 743 صفحه (به اضافه 20صفحه پیوست) که بجز 138 صفحه ی آن ربطی به هدف اعلام شده ی خودشان و عنوان انتخاب شده برای کتاب ندارد چیست؟ آیا الزامی در افزایش حجم بوده است؟ البته اگر کتاب نام دیگری و ادعای دیگری داشت، توضیح دیگری داشت و توقع شناخت از «زندگی روزمره ی» چریکها را ایجاد نمی کرد، برخورد دیگری را می طلبید. بررسی تأثیرات سیاهکل و جنبش فدایی بر ادبیات و هنر سینما و تئاتر و موسیقی، بر جامعه ی روشنفکری، بر دانشگاهها...، بررسی زندانهای زنان و مردان سیاسی در زمان شاه، بررسی کم و کیف عملیات نظامی سازمان فدایی، و تهیه فهرست انتشارات این سازمان به نوبه ی خود ارزشمند است و کارهاییست بس مهم و الزامی. ولی آیا بواقع در زمینه ی اهداف اعلام شده می گنجد؟
در کتاب، فقط یک مطلب هست در مورد زندان سیاسی زنان و یکی هم در مورد زندان سیاسی مردان که بسیار هم مفصل است و حاصل حرفها و نوشته های ده نفر از زندانیان آن دوران، اعم از فدایی و غیر آن. این بخش نه به تأثیر سیاهکل در ادبیات و هنر مربوط است و نه با زندگی روزمره ی چریکها و نه حتی کافی برای شناخت زندانهای آن زمان که مسئله-ای مهم است. همچنان که نقل چند صفحه از کتاب روابط برون مرزی سازمان چریکهای فدایی خلق ایران تا بهمن 1357(صص. 151ـ 143)6 درباره ی دیدگاههای بین المللی فداییان خلق ایران، بی ارتباط با بقیه ی مطالب در اینجا نشسته است. مصداق از هر چمن گلی؟
اگر گردآورندگان و ویراستاران برای کار خود برنامه ای داشتند و خود را به دست سرنوشت و انتخابهای سلیقه ای و نظری نمی سپردند و بهتر بگویم فقط «گردآورنده» نمی ماندند، می توانستند همه ی این کارها را انجام بدهند و به هدف خود برسند. در آن حال نتیجه ی کار بهتر از کتابی حجیم و آشفته و بی منطق و بی نظم می شد و شاید در آنصورت به ویرایش مطالب و تنظیم آن هم می توانستند بپردازند. آنگاه شاید می شد گفت که «گرداورندگان و ویراستاران» به روشن شدن گوشه ای از تاریخ کمکی کرده اند.
می گویند نقل خاطرات سیاسی که هر یک مربوط به گوشه ای از تاریخ جامعه است هم به عنوان تجربه مفید است و هم برای آیندگانی که در پی شناخت تاریخ و زوایای گوناگون آن هستند به کار می آید ولی آیا تاریخ و خاطرات سیاسی مغشوش و پر غلط و در مواردی نادرست و متناقض و غیرواقعی هم می تواند این نقش را داشته باشد؟

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1ـ جلد اول به نام چریکهای فدایی خلق: از نخستین کنشها تا بهمن 1357 (سال 1387)، و جلد دوم به نام چریکهای فدایی خلق، انقلاب اسلامی و بحران در گفتمان (سال 1390)، محمود نادری، موسسه ی مطالعات و پژوهشهای سیاسی، تهران.
2 ـ احمد غلامیان لنگرودی (هادی)، عضو مخفی سازمان از سال 53، تا به آخر نشان داد که با تمام وجود به آرمانهای خود و سازمانش وفادار است و تن به سازش و مماشات با نظام اسلامی نداد. او در مقابل فرصت طلبان و سازشکارانی که بعد از انقلاب سازمان فدایی را به دامن ارتجاع می کشاندند سرسخت و مقاوم بود. برای همین هم هنوز آماج حملات و تهمتهای آنهاست. هادی در روز 25 اسفند 1360 آماده ی رفتن بر سر قراری مشکوک بود، حتی حاضر نشد کس دیگری را به خطر بیندازد و برای کنترل محل قرار به آنجا بفرستد. رفت و در کمین پاسداران که منتظرش بودند افتاد و جان بر سر پیمان نهاد.
3ـ به روایت یک شاهد عینی، مجموعه ای از عکسهای بازسازی شده ی آزاده ی اخلاقی است از هفده نمونه از مرگهای تراژیک سیاسی؛ از جهانگیرخان صوراسرافیل و محمدتقی خان پسیان تا فروغ فرخزاد و سهراب سپهری، از مصدق تا بیژن جزنی و حمید اشرف... که تا بحال در نمایشگاههای متعددی در ایران و در خارج از کشور به نمایش درآمده است.
4ـ سازمان پیکار، متشکل از اعضای مارکسیست ـ لنینیست شده ی سازمان مجاهدین بود که تا مهر 1357 به نام مجاهدین م ـ ل حرکت می کردند و از این تاریخ، با انتشار یک اعلامیه نام سازمان پیکار... حرکت خود را ادمه دادند؛ طبق توضیحات مندرج در نشریه ی اینترنتی اندیشه و پیکار «... سازمان پیکار در راه آزادی طبقه ی کارگر، چند ماه قبل از قیام بهمن 1357 فعالیت نوین خود را شروع می کند ...».
5ـ کتاب نبرد با دیکتاتوری شاه به مثابه ی عمده ترین دشمن خلق و ژاندارم امپریالیسم، نوشته ی بیژن جزنی، اولین بار در ایران و به این نام، در نیمه ی دوم سال 56، توسط سازمان چریکهای فدایی خلق ایران منتشر شد. بنا به قول یکی از دست اندرکاران نشریه ی نوزده بهمن تئوریک (نام محفوظ) که در سالهای قبل از انقلاب در لندن منتشر می شد، این نوشته ی جزنی در تابستان 55 به نام (مبرمترین مسایل جنبش انقلابی ما در لحظه ی کنونی)، بدون ذکر نام نویسنده، مثل همه ی آثار بیژن جزنی، در نشریه ی نوزده بهمن تئوریک، در خارج از کشور، منتشر شد.
6ـ کتاب روابط برون مرزی سازمان چریکهای فدایی خلق ایران تا بهمن 1357، حیدر تبریزی، پاریس، 1395/2016.


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد