logo





هم کلاسی عاشق شده به اشرف پهلوی! شهر من زنجان (قسمت دهم)

چهار شنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۷ - ۰۵ دسامبر ۲۰۱۸

ابوالفضل محققی

abolfazl_mohagheghi_0.jpg
جذاب ترین ساعات مدرسه درس فارسی بود وزنگ انشاء.در ریاضیات ، قران ، همیشه ضعیف بودم .در ذهنم شکل نمی گرفتند. ضعفی که تا آخر دوران مدرسه ماند.

کلاس های سرد ودیوار هائی که بعضی قسمت های آن رطوبت داده وگچ هایشان می ریختند . با چهار دری های که در زمستان های سرد زنجان سرما از درز آن ها مانند تیغه شمشیری بر کمر وپشتت می نشست . طوری که با پالتو و یا لباس های ضخیم در سر کلاس درس می نشستیم .تنبل ترین وشلوغ ترین بچه های کلاس جایشان ته کلاس بود که به همان چهار دری ها ی شیشه ای منتهی می گردید. خاک زیر اول جنگ با سرما.

مریضی ،سلفه های خشگ!دست پا های ترک بر داشته از سرما و دماغ هائی آویزان که با سرآستین کت پاک می شد وهمیشه آب دماغ خشگ شده وماسیده بر سر آستین ها یکی از مشخصه های این بچه ها بود.

تصویر فقر ولباس های وصله دار بعضی از بچه ها برایم مشگل است . انسان چگونه یا شرایط خود کنار می آید؟ حتی بچه های کوچک ! نمی دانم شاید اجبار وعادت! نداشتن هیچ راه چاره .

هنوز گالش های پاره و جوراب های پشمی که برف روی آن ها می ماسید لرزه ای تیز وزود گذر را بر تنم می نشاند . هنوز می توانم سرمای گزنده ای که از کف کلاس در زمستان بر می خواست واز نوک انگشت تا نوک دماغ کشیده می شد را به خاطر بیاورم. چنان سرد که مجیور بودی مرتب پاها را تکان دهی خودت رابه عقب نیمکت بکشی، پایت را جمع کنی که پایت در تماس دائم با زمین نباشد.سرمای کلافه کننده که بچه بیشتر دستشان را زیر باسن می نهادند تا اندکی گرم شود .

قدم زدن وبالا پائین رفتن مدام معلم تمرکزت را به هم می ریخت .زمانی که در پشت سرت می ایستاد و حضورش را احساس می کردی حسی از ترس و عدم امنیت کلافه ات می کرد. نمی دانستی آیا هم اکنون گوشت را خواهد پیچاند؟ آیا تلنگری سخت با دو انگشتش به لاله گوشت خواهد نواخت ؟ دوران عجیبی بود. با تمام این سختی ها کم نبود شوخی ،خنده ، سر به سر گذاشتن ومیان برف ها بازی کردن ودر آن سرما شستن روی هم با برف وگاه اتفاقات نادر.

کتاب های درسی صفحه اول و دومش عکس شاه، و اشرف را داشتند. یکی از آن ردی ها وهیکل دار کلاس عاشق اشرف شده بود. عکس اورا نه از کتاب خود بلکه از کتاب یکی از بچه ها کنده ودر جیب خود نهاده بود.می گفت "شبها می گذارم زیر سرم و می خوابم . چی ! مگر نمی شه عاشق خواهرشاه شد؟"

خبر به گوش شیخ منصور رسید. هنوز صدای آن پسر فراموشم نشده که شیخ انداخته بود کلاس آخری که خالی بود می زد می گفت "پدر سوخته حمال جد اندر جد حمال !هنوز شاشت کف نکرده عاشق شدی ؟ می خواهی خانه خرابم کنی ؟ می خواهی مدرسه ام را ببندند؟ بدبخت همین مانده بود که عاشق خواهرشاه مملکت شوی ؟ "

با عکساشرف از مدرسه رفت تا روزی در داستانی به صورت تراژیک ظاهر شود. "چی !مگر نه میشه عاشق خواهرشاه شد ؟"

زیبا ترین کتابمان جغرافی بود قطع بسیار بزرگی داشت با عکس های رنگی که من ساعت ها در آنها خیره می شدم . هنوزبسیاری از تصاویر آن را بیاد دارم . قطب نما یاد می گرفتم وشمال ،جنوب خانه را مشخص می کردم و شب ها به رصد ستاره ها می نشستم . تصاویری که من را به رویا می بردند. تصویر دیوار چین . نقشه ایران با ملیت های مختلف آن که عکس زنان ها ومرد ها با لباس های محلی سوار بر اسب در دشت های وسیع های با رنگ های شاد در حرکت بودند. دیدن عکس معابد هندوستان ،بودای خفته ، فضا های اثیری ، من را که مرتب در حال خواندن داستان بودم به دنیای دیگری می بردند.

خطاطی کتابها نیز برایم جالب بود. رونویسی از روی آن ها رادوست داشتم. هر چه دستم می افتاد می خواندم از اطلاعات کودکان گرفته تا داستان های تاریخی . هر چه می خواندم در ذهنم تصویر می کردم. در داخل نخستین دانشگاه ایران "جندی شاهپور" می گشتم ، همراه رستم به داخل جنگل های مازندران می رفتم و با ترس نبرد او با دیو سفید رانظاره می کردم. عرب ها را هرگز نتوانستم به درستی تصویر کنم. هیچ چیز برای تصویر کردنشان نداشتم بیابان ، چادر و مردمانی سوار بر شتر، شمشیردر کف وقتل عام.

با امام حسین هرگز نتوانستم رابطه ای عاطفی بر قرار کنم . شاید به دلیل این بود که هیچ کتاب وداستانی در این مورد نخواندم !تنها روضه وتعذیه بود که دوست نداشتم.

تراژدی سیاووش بیشتر متاثرم می کرد! نوعی همدلی ومظلومیت قابل لمس. تمام داستان سفر رستم برای آوردن کیکاووس را بارستم طی کردم به لباس بازرگانان در آمدم نهایت کیخسرو را از رود عبور دادم. چه روز های زیبائی بود. لذت عجین شده باکتاب ، با داستان.

با سه تفگندار در جاده های فرانسه تاختم ! از حیاط خلوت ها عبور کردم ! از در های مخفی وارد قصرها واطاق ها شدم !جنگیدم و تا نهایت داستان رفتم . کوچک بودم اما تلخی زندگی کوزت را حس می کردم چه میزان نگران ژان ولژان بودم وقتی که به خاطر شمع دان ها دستگیرش کردند. داستان خدایان یونان به خصوص هرکول به وجدم می آورد به خصوص که چند فیلم هم از اوهم به صحنه آمده بود .

بیشترین لذتم کلاس انشاء بود. وقتی انشائی در رابطه با ابهر شهر مادریم نوشتم ،از باغ های انگور و از" ابهر چای،شازده کبیر " معلممان " گفت کی گفته بود که از خودت انشاء بنویسی! ببر وبده به همان ابهری که برایت نوشته است. تو کجا ؟ نوشتن کلمه "طفل سبق خوان" کجا ؟ اصلا معنی این کلمه را می دانی ؟"

با وجودی که می دانستم! نتوانستم توضیح دهم گفتم" من خودم طفل سبق خوانم !" خندید وگفت "ها طفلی از تو گذشته سبق خوان؟ اصلا چنین کلمه ای نداریم ! کسی که نوشته از خودش در آورده است." .گفتم" در کتاب خوانده ام" !گفت "غلط کردی !" چنان خجالت زده بودم که بعد از آن هرگز نتوانستم با اتکا به نفس انشائی در کلاس او به خوانم .

پسری در کلاس داشتیم نامش حمید بود. پسری ریز نقش با صورتی سبزه که جفتی چشم سیاه وبا هوش چهره اش را خواستنی تر می کرد. یکی از بهترین محصلان کلاس پنجم ابتدائی بود. چندین کوچه پائین تر از ما در یک اطاق اجاره ای با خواهر و مادرش زندگی می کردند. مادرش همه کار می کرد. در روضه خوانی های خانگی چائی می داد. حلوا می پخت. گاه مادر او را می دیدم که تشت بزرگی از لباس های همسایه ها را برای شستن به رختشویخانه می برد. نزدیکی های زمستان برای همسایه ها کلوخ هائی از خاکه ذغال درست می کرد که زیر کرسی گذاشته می شدند. ذغال را خرد می کرد، ذغال خرد شده را با آب مخلوط می نمود و ملات حاصل شده را داخل کاسه مسی می ریخت و کپه کپه کنار هم گوشه حیاط یا ایوان صاحب کار می چید تا خشگ شود. من هرگز سیمای مادر او را با آن دست های سیاه شده و صورتی که لایه ای نازک از گرد ذغال بر آن نشسته بود، فراموش نمی کنم. چشمان زیبا و درخشانی که بین سیاهی برق می زد. قد متوسطی داشت و مانند پسرش ریزنقش بود. هیچ وقت موقع کار در خانه ای برای نهار نمی ماند و غذای کسی را قبول نمی کرد. کار می کرد و مزد خود را می گرفت. آزاده زنی بود! کسانی که او را می شناختند از مناعت طبعش می گفتند و سخت حرمت او را نگاه می داشتند. می گفتند "بعد از مرگ همسرش او دست پسر و دختر خود را گرفته و از روستائی دور به این شهر آمده بود."

پسرش حمید هم کلاسی من بود. اکثراً کت و شلوار کهنه اش وصله داشت، وصله هائی که با دقت دوخته شده بودند. کمتر بازی می کرد. لب ایوان می نشست و بازی بچه ها را تماشا می نمود. من نیمکت پشت سر او می نشستم و هرازگاهی آرام به شانه اش می زدم. بر می گشت لبخندی می زد "باز جنی شدی!" و من می خندیدم. قرآن را به صوتی زیبا و بی غلط می خواند. زمان اصل چهار ترومن بود و شیر خشک مجانی با دو عدد بیسکویت که در فاصله دو ساعت مانده به ظهر می دادند. دیگ های مسی در گوشه حیاط از ساعتی قبل می جوشیدند و فراش مدرسه ملاقه به دست سخت گرم هم زدن آن. هیاهوی بچه ها، زمان گرفتن شیر دیدنی بود. او معمولاً آخر صف می ایستاد و شتابی برای گرفتن نداشت. لیوانش را می گرفت با دو بیسکویت خود به همان کنج ایوان می رفت و می نشست به ستون چوبی تکیه می داد. آرام شروع به خوردن می کرد. با وجود کوچکی خود می دانستیم که باید احترام او را نگاه داریم! ما هیچ گاه وصله های لباس او را نمی دیدیم. چه زمانه زیبائی بود! عید نزدیک می شد و از دوردست بوی بهار می آمد. فضائی طرب انگیز و نسیمی که سوز زمستان را پس زده بود، به آرامی گونه ات را نوازش می کرد. همه در پیشواز عید بودند. یک روز مدیر مدرسه، آقای قائمی، به کلاس آمد و به معلم کلاس گفت: "لیست شاگردان بی بضاعت را بنویسید! خیّرین می خواهند برایشان لباس تهیه کنند."

معلمان اسامی تعدادی از بچه ها را که فکر می کردند بضاعت مالی ندارند نوشته و داده بودند. چند روز بعد همه ما را در حیاط مدرسه به صف کردند. روی میز بزرگی تعداد زیادی لباس چیده شده بودند. روی هر کدام نامی را نوشته بودند، از تمام کلاس ها. کسی که که نامش خوانده می شد محصلان برایش کف می زدند. او می آمد کت و شلوار خود را می گرفت و در صفی که برایشان درست کرده بودند، می ایستاد. وقتی نام او خوانده شد من در کنار او ایستاده بودم با تعجب برگشت در چشمان من خیره شد. من نخستین بار چشمان اشگ آلود او را دیدم. آرام از کنار همه گذشت. مقابل مدیر مدرسه ایستاد و با صدائی که به زحمت شنیده می شد گفت: "ما فقیر نیستیم!" مکثی کرد به تلخی به ما به معلمان و حیاط مدرسه نگاه کرد. به آرامی از برابر چشمان متعجب مدیر و معلمان گذشت، بطرف درب مدرسه رفت و خارج شد بی آن که فراش مقابل در بتواند مانع او شود. برای لحظه ای زمان ایستاد. مدیر مدرسه مات به در خروجی به معلمان می نگریست. چند تنی از دانش آموزان که لباس گرفته و در صف ایستاده بودند آرام از صف خارج شدند. برنامه توزیع لباس های عید بر هم خورد. ما به کلاس های خود برگشتیم. جای او در نیمکت اول خالی بود. درد تلخی آرام قلب من را نیشتر می زد. بهار زیبا نبود، او زیبا بود! ادامه دارد

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد