logo





علی عاشق شده بود ! شهر من زنجان ( قسمت هشتم)

پنجشنبه ۸ آذر ۱۳۹۷ - ۲۹ نوامبر ۲۰۱۸

ابوالفضل محققی

abolfazl_mohagheghi_0.jpg
علی به عنوان سر دسته کوچه را در قرق خود داشت .قیافه زیبائی داشت با چشمانی سیاه که تازه داشت پشت لب را سبز می کرد وپا به چهارده سالگی می نهاد . اما چهارده سالی که زندگی به او تجربه بیست ساله ها را داده بود. از هشت ، نه سالگی نوعی سرپرستی سه برادر قد ونیم قد خانه را داشت.

هنوز ده سالش نشده بود که یکی از طاقچه های حیاط را یک در تخته ای نهاد وتبدیلش کرد به بقالی کوچکی که نخود پخته , گاه نان شیرین ، بادبادک دست ساز که خودش با کاغذ های رنگی درست کرده بود می فروخت.

او این گونه وارد بازار زندگی شده بود و دوازده سالش بود که کمک آپاراتچی سینما ستاره آبی شدو آن سینمای محلی را راه انداخت .حال کلاس هفتم بود وسرو گوشش خیلی زودتر از همسالان می جنبید.

وقتی برای نخستین بار عکس نیم لخت زنی که روی تختی دراز کشیده بود نشانم داد وحشت کردم. سخت ترسیده بودم از وارد شدن به منطقه ای که ممنوع بود. ترس این که مبادا این نگاه کردن در خانه آشکار گردد ودیگر امکان بازی در کوچه داده نشود.

متوجه شد می خندید ومی گفت "از در خانه تان می اندازم داخل ." اما هرگز از حد شوخی جلوتر نمی رفت چرا که خوب می دانست سیاه لشگرش را نباید از دست بدهد.

نقش سردسته را داشت در راه اندازی بازی های مختلف ،از بازی انداختن توپ کوچک در چاله حریف مقابل ، تا بازی الک دولک. چرخاندن " شونقال" چوب گرد تراش خورده سر تیزی که توسط رشته های نازک پارچه ای که به ترکه ای وصل شده بود بر آن می زدند و به چرخشش می آوردند. چرخاندن سریع وطولانی مدت آن استادی طلب می کرد!کاری که هرگز نتوانستم !

بازی "اوستان دده" که پریدن از روی افراد خم شده بود. با شعر زیبائی که خوانده می شد "انزلی ها انزلی ، گچه گیرده بستانا ، بستانچه اونو گورده ،ال ایلده آقاجا ." " انزله ها انزله بز دویده تو بستان ، بستانچی دیده اورا ! دست برده چوب دستی ... " بحر طویلی که ادامه می یافت تا می رسید به قسمت پایانی که دو، سه نفر خم شده می ماندند و بقیه با این شعر به ختم بازی نزدیک می شدند. "اوندا خروس یان گچر، اون برده توقا ورالار ، اون ایکده اونه بر بالا جا منه لر ! " " به ده رسیده حالا خروس باید رد بشه از کنارش ، یازده بهش می زنیم یه ضربه خیلی آرام ! حالا شده دوازده می گیرم از او سواری !" آخرین نفر سواری می داد. آرزو به دلمان ماند که از علی سواری بگیریم .

در بازی جنگ ولشگر کشی بین سپاه ایران و روسیه! او فرمانده قشون ایران بود و"نادر" که خانواده اش از مهاجرین باکو بودند سر دسته لشگر روس که همیشه با محدویت لشگر مواجه بود و بچه ها رغبتی به سرباز روس شدن نداشتند.

نصف کوچه محدوده روس بود نصف ایران. نادر که هم سنش وهم زورش زیاد بودبا چند سربازاز محدوده خود دفاع می کرد وعلی ناگزیر تن به صلح می داد. قرار داد دوستی می بست !هر چه بود تصمیم او بود وگاه غرامت هم می پرداخت. البته نه از جیب خود بلکه از جیب لشگر شکست خورده اش.

زیرکی خود را داشت برای آنکه در بازی دستیار و در جنگ فرمانده زیر دستش باشی باید چیزی می دادی ! می توانست یک مداد باشد یا مشتی کشمش.

نوع زندگیش ,وارد شدن زود هنگامش به میدان مبارزه برای بقا ، جدال دائمش برای برای ایستادن روی پای خود! اورا نترس ، حسابگر وبالغ تر از سنش کرده بود.

چند ماهی از رفتنش به کار سینما نگذاشته بود که عاشق مهوش شد. عکسی از اورا داخل جیب کتش نهاده بود وهمه جا با خود داشت . عکس قلب را می کشید و می نوشت بیاد مهوش وما می خندیدیم .

عمرعاشقی اش به مهوش زیاد دوام نیاورد . چرا که دل درگرو دختر یکی از همسایگان نهاد. دختری چند سال بزرکتر از خود . همسایه ای ثروتمند دور تر از بن بست ما، درنخستین بن بست ورودی کوچه که تنها یک خانه بزرگ در آن قرار داشت. پدرعشق بسوزد که فقیر وغنی نمی شناسد ! آن هم در نخستین روزهای بلوغ آن هم فرمانده !

علی جدی جدی عاشق شده بود. نمی دانست چه بکند از در دیوار بالا می رفت .حوصله سازماندهی بازی نداشت .از تیر چراغ برق بالا می شد، از روی پشت بام خانه ما ، خانه ملکیان ، پسندیده ، بلوری رد می گردید تا به پشت بام خانه معشوق می رسید . به آرامی روی پشت بامشان دراز می کشید ،ساعت ها به حیاطشان خیره می شد تااورا ببیند .

می گفت "وقتی اورا می بینم پایم سست می شود ،هوا می ره تو استخوانام وپرواز می کنم .شما "خرید !" نمی دانید عاشق شدن یعنی چه ؟وقتی به حیاط می آید برگ های تلخ درخت گردوشان را که روی بام پهن شده می جووم تا جلوی خودم را بگیرم.

شلوار سیاه رنگ ارزان قیمتی را خریده بود با یک پیراهن سفید یقه آهار ، شلوار همان روز دوم زانوو انداخت . هنوز تصویر شلوار او که شب ها برای اطو شدن زیر تشک می انداخت با آن خط اطو که در قسمت زانو منحنی می شد در مقابل چشمانم قرار دارد .

تلاش می کرد هر طور شده کمی از موی سر را بلند کند .کاری که خلاف قانون مدرسه بود. با سوراخ کردن وسط چند آجر و قرار دادن آن ها در دو سوی یک چوب برای خودش دمبیلی ساخته بود .مرتب دمبیل می زد و به ماهبچه های بازوی خودش نگاه می کرد. سینه را جلو می داد ویک دکمه پیراهن را باز می کرد و زیر تیر چراغ برق کوچه در حالی که قیافه شاعرانه به خود گرفته بود منتظر رد شدن دختر همسایه می شد .

حال اوبود که به ما باج می داد ."من اولوم قیز گچنده ال ایاقما دولاشمین ! بدبخت اولموشام ، قویون گورم نه گول باشما توکورم !" " من بمیرم به پر وپای من نپیچید ! بدبخت شده ام !بگذارید ببینم چه خاکی بر سرم می کنم !"

از بدبختی کوچه دو ورودی داشت و گاه دختر برعکس معمول ازقسمت ورودی بالای کوچه می آمد و علی آمدن اورا نمی دید و دیوانه می شد.

بعضی وقت ها دیگر طاقت ایستادن نمی آورد ومرتب در طول کوچه بالا پائین می رفت. روزهائی هم دوچرخه کرایه می کرد واز این سر کوچه تا آن سر جولان می داد.

بعضی وقت ها یک رادیوی ترانزیستوری کوچک قرمز رنگ سونی که تازه زنجان آمده بود از رئیسش آپاراتچی سینما قرض می کرد با احتیاط زیاد جلوی فرمان دوچرخه آویزان می نمود ودر حالی که موسیقی بلندی از رادیو پخش می شد،از ترس این که اتفاقی برای رادیو بیفتد بدون این که سوار دوچرخه شود با دوچرخه در کوچه بالا پائین می رفت. جلوی بن بست خانه دخترک که می رسید صدای رادیو را بلند می کرد.

پول کرایه دوچرخه را از یاد دادن دوچرخه به بچه ها در می آورد. برای گرفتن زین ونگاه داشتن دو چرخه که از زیر تنه دوچرخه رکاب بزنی، چون پای هیچکدام از بچه ها از زین به رکاب نمی رسید.عاشق شدن علی باعث یک وری یاد گرفتن دو چرخه چند نفر از بچه ها شد. روزی چند بارصورتش را از جهت مخالف تیغ می انداخت تا زودتر در سیمای مردانه ظاهر شود.

آن روزهای سرگشتکی او دیدنی بود.

بخشی از دیوار کاه گلی خانه حلیمه خانم طبله داده وبالا آمده بود .چاکی نیم متری در بالای قسمت طبله کرده آن را مانند خورجینی ساخته بود. سوراخی شده بود برای رد وبدل کردن نامه های عاشقانه چند نفر از جوان های محله بغلی" زینبیه" ،"پشت مالیه " که نامه های خود را از این طریق دست کسی که می خواستند می رساندند.

همیشه چندین جفت چشم نگران وفضول در حال پائیدن این سوراخی عاشقانه بودند. هر کسی وقت وزمان دقیق خود را داشت.در یک گروه بودند هر کدام با عشق های خودشان. بازی زیبائی آمیخته با رمز وراز، سرگرمی لذت بخش آن دوره ،دل بستن به نامه ائی که در آن خورجین استثنائی قرار می گرفت.

علی هم با آن سواد اندک گاه نامه می نوشت عکس قلب تیر خورده ، یک قطره اشگ ، شمع وپروانه می کشید !داخل سوراخ می نهاد .

اما هر گز دست سفید وزیبای دختر همسایه داخل آن سوراخ نرفت و علی جوابی نگرفت!

فاصله جایگاه طبقاتی او ودختر از زمین تا آسمان بود.علی قادر به درک این مسئله نبود.ساعت ها می ایستاد تا دختره از مقابل دیوار رد شود وبه ندای او که در حال رد شدن ندا می داد برایت نامه نوشتم پاسخ گوید .اما دریغ از یک نیم نگاه.

کار های عجیب می کرد میرفت دست به کوبه در خانه دخترک می کشید ،به قول خودش کوبه ای که دست سفیدومثل پنبه دخترک بر آن قرار گرفته بود را می بوسید ومی گفت " کاش جای این کوبه بودم ، کاش جای این سنگ فرش کوچه شان بودم واو از روی من رد می شد ." به همبن خاطر مدتی اسمش شده بود علی سنگ فرش.وقتی می شنید بر افروخته می شد ودنبال گوینده می کرد.

با ما مثل مرد ها رفتار می کرد می گفت " اگر موقع رد شدن او دور بر من بیائید ، با من شوخی کنید پدرتان را در می آورم .

"بعضی روز ها می رفت جلوی دبیرستان دخترک ،مانند سایه دنبال او می افتاد بدون آن که جرئت کند نزدیک شود. تا در خانه تعقبیش می کرد. تمام عشقش به این بود که موقع داخل شدن دخترک به خانه ، برگشته نیم نگاهی به او بکند .

خوشحال برمی گشت "نگاهم کرد !چراغ داد !چراغ داد .از درس ومشق افتاده بو از هر فرصت برای در رفتن از کار استفاده می کرد که دیدن دختره را دست ندهد.

نگران خیل خواستگاران دختر بود. یک بار ترقه ای زیر پای چند زن که به خواستگاری می رفتند انداخت. چه قشقرقی بر پا شده بود. پدر دختر پیغام داد" دست از سر دختر من بر دار وگرنه می دهمت دست پاسبان پدرت را در می آورم آه نداری با ناله سودا کنی آن وقت دنبال دختر من می افتی ؟ "

سرانجام این عشق یک طرفه نا ساز به پایان رسید . نه مانند عشق های فیلم های هندی! دختر با یک خواستگار متمکن عروسی کرد واز خانه پدر رفت .علی سنگفرش ماند وخاطره عشق بازی یک طرفه اش، با تعدادی نامه های نقاشی شده بی جواب که سالها نگاهشان داشته بود.

خاطره دویدن از پشت بامی به پشت بامی دیگر! دراز کشیدن مخفیانه روی پشت بام دختر ، جویدن برگ تلخ درخت گردو.

"بهترین خاطراتم روی آن پشت بام گذشت .وقتی روی بامشان دراز می کشیدم پشت بام کنار می رفت واو در آغوشم جا می گرفت ." ادامه دارد ابوالفضل محققی

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد