دیشب همراه باران
راهی طولانی آمدم
و بیدار ماندم
پیشتر گفتگو داشتم
با آسمان
با باران
و درختانی که غبار گرفته بودند
و زمین ، که دلتنگ باران بود
شبِ شهر در عطشِ انتظار
آغوش گشود
و طراوتِ باران بر تنش نشست
صبح بود که خوابم برد
او هم رفته بود
پیامش را بوییدم ؛
شهر نفس می کشید
و ریه هایش سبک شده بود .
روز ؛
بارِ سیاست
بر گُرده ی اقتصاد
سنگین نشسته بود
پشتِ جداره واژه ها
و فقر،
سایه به سایه می آمد
کارگران فصلی کنار خیابان
نا امید چشم به راهند .
کسی می اید ..؟
که،
شاید سراغشان را بگیرد؟
رحمان : ۲۰ / ۸ / ۱۳۹