با ضبطصوتِ کوچکی در دست
از کنار دیدهبانِ نجاتغریق میگذرم
و شن و مه را پشت سر میگذارم.
در گذرگاه ساحلی ونیس
به سوی باراندازِ سانتامونیکا میروم
و خود را پشت دیوارهای بلندِ بهشت میرسانم
جایی که خدا عرقچین بر سر
به کاجهای گردگرفته آب میدهد
و یخهای آرامبخشاش را
به گونههای گرمِ کودکیم میمالد.
با بوی شیرینِ علف درمیآمیزم
و خود را در حلقهی مارگیری مییابم
نزدیکِ گورستانی در اصفهان.
مردی دستش را به پشتم میکشد.
دوچرخهام را حائل میکنم
و از پشت سبیلی خیالی
به او براق میشوم.
از زیرِ تیغتیغِ ریشاش میخندد.
دخترانِ نیمهبرهنه اسکیتکنان
از روی بعدازظهرهای عرقکردهام رد میشوند.
شیر آبی با خود حرف میزند.
مریدانِ هاری کریشنا
بر نیمکتی چوبین سوارند
ورد میخوانند و راه نجات را نشان میدهند.
داد میکشم: "هی عباس!
آیا هنوز ماتریالیسم دیالکتیک میخوانی؟"
مرغان دریایی در هوا صلیب میکشند.
جسدِ بوگرفتهی یک بادبادک.
نعشخانهای قدیمی.
بارانداز و خمیازهی تونل.
صدای پا از بالا
و شیههی اسبهای چوبی.
تاریکی به روشنی میرسد
و گذرگاه ساحلی به واحهای دیگر.
از ضبط بازمیایستم
و دکمهی برگشت را میزنم.
مجید نفیسی
پانزدهم نوامبر هزارونهصدونود
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد