لابد ميخواهي بداني براي چي به اين جا آمدهام. خوب حق با توست. ببين، مرگ معناي پيچيدهاي ندارد. گاهي در خانهات را ميزند. گاهي از كنارت ميگذرد. گاهي جلو روت ميايستد. خوب وراندازت ميكند، بعد چرخي روي پاهايش ميزند و دور ميشود. گاهي هم مثل بختك روي تو ميافتد. حق با توست. اما قبول كن كه مرگ همه جاست. هميشه حي و حاضر است و تو نميتواني بسادگي از كنارش بگذري. بگذار برايت بگويم. من در تمام عمرم اسير اوهام بودهام. هيچ وقت در زندگي آرامش خاطر نداشتهام. اما بگو ببينم، تو گل ميشناسي، با زبان گلها آشنايي داري. من عاشق گل و گياه هستم. ياس امينالدوله، شمعداني، گل ميمون، گل محمدي و اطلسي و بنفشه و گل پامچال. من به باغچة خانهام ميرسيدم. از كود و خاك و برگ بگير تا نهالهاي تازه. گلهاي باغچهام نمونه بود. يك روز همسايه به خانهام آمد. البته حالا به خاطر ندارم كه چطوري پايش به خانهام كشيده شد. همسايه بيآن كه من نظرش را در بارهي گلها بخواهم، شروع كرد به ريش گلهاي من خنديدن. ميگفت: «اين گلها به مفت نميارزند، گياهي كه ميوه ندهد، بايد از ريشه كند و انداختش دور.» ميگفت: «گل گياهي است تزئيني، بود و نبودش در زندگي شما تأثيري ندارد.»
عمداً پايش را روي ساقههاي كوچك و تُرد گلهايم ميكشيد. وقتي كه ميديد زير چشمي مواظب حركاتش هستم، رويش را برميگرداند. معلوم نشد از كجا آمده است. خودش كه چيزي نميگفت. زن هم داشت. زنش روبنده ميزد. يك پيرمرد هم به خانهشان آمد و رفت ميكرد. قوزي بود. هميشه هم يك خرجين به پشتش بود. همسايه ميگفت پدر زنش است. يكي از روزها همسايه برايم هديه آورد. عكس آقا بود. قاب گرفته. گفت: «بگير باغباني، مال توست، هديه مسجد است.»
تمثال آقا را به اتاق نشيمن بردم و روي رف گذاشتم. از آقا خوشم ميآمد. حالا ديگر اين را حاشا نميكنم. صبحها، پيش از آنكه از خانه بيرون بروم با كهنه غبار از روي تمثال ميگرفتم. از شما چه پنهان، همسرم مولود از چشمانش ميترسيد. يكي دو باري هم اين را گفته بود. اما مولود كاري به تمثال آقا نداشت. ولي پسرم سيامك ميگفت: «بابا تا دير نشده اين قاب عكس را از روي رف بردار.»
وقتي به سيامك گفتم قاب عكس هدية مسجد است. همسايه به من داده است، گفت كه: «همسايه آدم خطرناكي است. ازش پرهيز كن.»
مولود درآمد كه: «آدم شومي است. مثل شبح ميماند. زنش هم همينطور. همهشان عينهو اشباح هستند.»
از آن روز، هر بار كه سر و كلة همسايه در خانه پيدا ميشد، مولود ميآمد صدايم ميزد: «پاشو بيا، شبح آمد.»
مولود از ساز و آواز خوشش ميآمد. بخصوص از صداي دلكش و مرضيه.
يك روز صبح، همسايه دم در مسجد به من گفت: «باغباني چه خبرته، هر شب بزن و بكوب راه مياندازي. ناسلامتي ديني گفتن، ايماني گفتن، آخر پس مسلماني كجا رفت.»
چي گفتي، نه، راستش خودم هم نميدانم. من كه به چشم اشباح نميديدمش. شايد بخاطر لباس سياهش بود و يا ريشهايش كه حالا ديگر بلند شده بود. شايد هم بخاطر آن چند تا آدمي بود كه به خانهاش آمد و شد ميكردند. البته من چيز مشكوكي مشاهده نكردم. اما مولود ميگفت يك شب چند تا مرد مسلح را ديده كه از خانهاش خارج ميشدند. يكبار هم شيون زني را از توي خانهاش شنيده بود. نه، صداي زنش نبود، زنش يكي از همان روزها به مسافرت رفته بود. مولود زنش را وقتي كه از كوچه ميگذشته ديده بوده، پيرمرد هم عقب سرش بود. يك چمدان دستش بود. يكبار هم مولود صداي فرياد مردي را شنيده بود.
اوايل فكر ميكردم كه مولود اين چيزها را مي گويد تا من ديگر اجازه ندهم كه همسايه پايش را توي خانهام بگذارد.
حالا اگر يادت باشد، گفته بودي يك چند وقتي نه روزنامه بخوانم نه راديو گوش كنم و نه به تلويزيون نگاه كنم.
يكبار هم گفتي: «من داروي بخصوصي سراغ ندارم كه براي تو تجويز كنم. اگر ميخواهي شفا پيدا كني، بايد سعي كني يك جوري خودت را از جريانات روز دور نگه داري.»
گفته بودي كه من نبايد دچار هيجانات كاذب بشوم. چي، تو نبودي. نه آقا من ميشناسمت، خوب هم ميشناسمت. بله، بهتر است برويم سر اصل مطلب.
بار اول ناقص بود. بقول خودت خفيف بود. شايد، خفيف نبود. تو عمداً اين را به مولود گفته بودي كه آرامش كني. باري، همسايه هر روز به عيادتم ميآمد. اما دريغ از يك شاخة گل. اما هر بار دست توي جيب بالاپوش سياهش ميكرد و يك قوطي كمپوت گلابي بيرون ميآورد. قوطي را بالاي سرم روي پاتختي ميگذاشت: «بخور باغباني. كمپوت گلابي براي يبوست خوبست.»
حالا چرا همسايه فكر ميكرد كه من يبوست دارم، بماند. به گمانم، در يكي از همين عيادتها بود كه، همسايه درآمد كه: «مواظب آقازاده باش باغباني.»
سيامك دانشجو بود. ادبيات ميخواند.
همسايه كه ميآمد، مولود به اتاقش ميرفت و در را از پشت ميبست. دلش نميخواست از همسايه پذيرايي كند. من مجبور ميشدم پيش پايش پا شوم و چايي دم كنم.
يك روز، كه همسايه چايي را داغ داغ هورت ميكشيد از من پرسيد: «آقازاده كجا هست؟»
گفتم: «از وقتي كه درب دانشكده را گل گرفتند، سيامك پي كار ميگردد.»
همسايه گفت: «كار گيرش آمده؟»
گفتم: «هنوز كه نه، اما ببينيم چه ميشود كرد.»
همسايه ذرات قند را زير دندان له كرد و گفت: «بهتر است تا كاري دست خودش نداده، خودت آستينهات را بالا بزني و دستش را جايي بند كني.»
از زبانم درآمد كه: «اگر آدمهاي غيرمسئول دانشجويان را تحريك نميكردند، كار به اين جاها نميكشيد.» همسايه فنجان خالي را روي پاتختي گذاشت و گفت: «كجاي كاري تو برادر. من اطلاع واثق دارم كه آقازاده خودش با گروهكها بوده.»
ميدانستم كه همسايه دارد رودست ميزند. واقعيتش من آن روزها سيامك را كمتر در خانه ميديدم. البته، حالا نميدانم كه همسايه زاغ سياه ما را چوب ميزد يا نه. گمان ميكردم كه همسايه دلش ميخواهد كاري براي سيامك انجام بدهد.
وقتي در عيادت بعدي گفت كه: «آقازاده اخيراً كم پيدا شدهاند»، من شصتم خبردار شد كه همسايه توي نخ سيامك رفته است. ميخواستم اين را به مولود بگويم. اما ميترسيدم كه مولود مثل هميشه به من سركوفت بزند: «حقت است. چند بار به تو بگويم كه در خانهات را بروي شبح باز نكن. اما تو بخرجت نرفت كه نرفت. خدا ميداند كه اين شبح چه آشي براي ما پخته است. حالا آنقدر دست دست بكن تا شبح زهرش را بريزد.»
ميگفتم: «تو به همسايه بدبين هستي، از آن اولش هم چشم نداشتي او را ببيني.»
مولود ميگفت: «خدا ميداند كه اين شبح دستش به كجا بند است... خدا آخر و عاقبتمان را به خير كند.»
ميگفتم: «مولود جان، آخر تو كه نميشناسيش، پس چرا پشت سرش غيبت ميكني؟»
مولود ميگفت: «تو كه خوب ميشناسيش، بگو ببينم شبح چه كاره است. محل كارش كجاست. اين آدمها كي هستند كه هميشة خدا دور و بر خانهاش ميپلكند.»
خودت كه ميداني، آن روزها كسي به كسي اعتماد نداشت.
بخاطر دارم كه در يكي از همين عيادتها همسايه همانطور كه با انگشتها روي قوطي كمپوت گلابي ضرب ميگرفت و گلايه ميكرد كه چرا مواظب سيامك نيستم، اضافه كرد كه «باغباني يادت باشد، اين چندمين بار است كه دارم به تو تذكر ميدهم.» دلم ميخواست بگويم: «چي از جان پسرم ميخواهي برادر، چرا دست از سرش برنميداري، آخر سيامك كه كاري به كار تو ندارد.»
اما از تو چه پنهان، جرأت نداشتم چيزي بگويم. لبخندي ميزدم و شيريني تعارفش ميكردم.
ـ بخور برادر، اين شيريني سفارشي است.
همسايه با دو بند انگشت يك تكه برميداشت و توي دهان ميگذاشت. زير چشمي ميپاييدمش. بعد، تكة دوم را ميبلعيد. تكة سوم را كه ميخورد، من باز هم شيريني تعارفش ميكردم. همسايه دستهايش را به هم ميزد، گردهي شيريني را ميتكاند، بعد كف دستهايش را روي زانوها ميكشيد و ميگفت: «به جان شما زياد خوردم. ديگر جا ندارم.»
ميگفتم: «بخور برادر. ميداني كه من نميتوانم به شيريني لب بزنم. براي سلامتيام خوب نيست.»
خلاصه تا تكهي آخر را بخوردش نميدادم، دست از سرش برنميداشتم.
روزهاي بعد همين طور بود. پاكتهاي شيريني را كه همكاران سابق دادگستري برايم ميآوردند، يكي يكي جلو رويش ميگذاشتم. ميخورد و هر بار از من ميپرسيد:
ـ راستي باغباني، تو ميداني آقازاده با چه نوع آدمهايي رابطه دارد؟
ـ ميداني چه كساني به خانهات آمد و رفت ميكنند؟
ـ ميداني اوقات فراغتش را چگونه ميگذراند؟
ـ آقازاده اهل مطالعه است، چه كتابهايي ميخواند؟
ـ در بارة انقلاب چي، نظرش را به تو نگفته است؟
ـ ميدانم كه تو آدم متديني هستي. من بارها در مسجد گفتهام كه ميشود رويت حساب كرد.
ـ در اين دنيا هر كسي مسئول اعمال خودش است.
همسايه كه رفت، رفتم به اتاق نشيمن. مولود آنجا بود. روي صندلي راحتي نشسته بود. ميل دستش بود. دستش به كار بود. گلولة پشم روي قالي قل ميخورد. سرش را حتي بلند نكرد كه نگاهم كند. وقتي به مولود گفتم: «اين پسرت ديگر آبرو برايم نگذاشته، همة اهل محل پشت سرش حرف ميزنند. اين طور كه پسرت دارد پيش ميرود، ميترسم دست آخر مجبور بشويم جل و پلاسمان را جمع كنيم و از اين محل برويم.»
مولود ميل را كناري گذاشت. دستي به چشمها كشيد و گفت: «باز هم شبح توي گوشت آية يأس خوانده؟»
گفتم: «اين حرف ها ربطي به همسايه ندارد، من از جاي ديگر يك چيزهايي شنيدهام.»
مولود خم شد و گلولهي پشم را جمع كرد و گفت: «ديگران غلط زيادي ميكنند، تو گوشت به اين حرفها نباشد.»
گفتم: «همهش زير سر توست. تو اين بچه را لوس بار آوردهاي. چرا ما بايد كاري بكنيم كه ديگران پشت سر ما اين حرفها را بزنند.»
گفت: «من كه باور نميكنم مردم چيزي گفته باشند، هر چي هست زير سر همين شبح است.» بعد ميل را برداشت پا روي پا گذاشت و شروع كرد به بافتن: «شبح از يك طرف پايت را به مسجد كشانده، و دارد از موقعيت تو سوءاستفاده ميكند. از طرف ديگر تيشه برداشته و دارد به ريشهات ميزند و تو چيزي نميبيني، جاذبة انقلاب چشمت را گرفته و داري با موج ميروي.»
گفتم: «بگو ببينم تو مدرك داري؟»
گفت: «چه مدركي، بيخودي خودت را به آن راه نزن. حالا همة محل ميدانند كه شبح دستش تو دست بالائيهاست.»
گفتم: «عجب، معلوم است كه تو بيشتر از من ميداني. پس بگو چرا روزها غيبت ميزند. لابد به همة سوراخ سنبهها سر ميكشي.»
گفت: «حالا هر چي دلت ميخواهد بگو، اما اين را بدان كه تو توي چنگ شبح هستي و خودت اين را نميداني. شبح ميتواند ترا رو سرانگشتهاش بچرخاند.»
گفتم: «من تو چنگ همسايه هستم؟ نه جانم، تو كه اخلاق مرا ميشناسي، من آدمي نيستم كه بشود تو چنگش گرفت. همسايه به من احترام ميگذارد و به اصطلاح هواي مرا دارد، همين.»
مولود گفت: «اما من ميگويم كه شبح مثل طاعون است؛ طاعوني كه به جان ما افتاده.»
گفتم: «تو اشتباه مي كني مولود جان، همسايه خير و صلاح ما را ميخواهد. همسايه ما را دوست دارد.»
مولود گفت: «همسايه از گلها بدش ميآيد. مگر ميشود آدمي كه گلها را دوست نداشته باشد، آدمها را دوست داشته باشد.»
مولود اين را گفت، ميل و بافتنياش را جمع كرد و زير بغلش زد و از اتاق نشيمن بيرون رفت.
از تو چه پنهان، اين نكتة آخري سخت تكانم داد. من هم گاهي وقتها، بخواهي نخواهي در خلوتم اين را از خودم ميپرسيدم. حالا اگر يادت باشد، خودت گفتي كه بايد به گلها فكر كنم. اما كوچه چي، پنجرة اتاق نشيمن مشرف به كوچه است. كوچه هيچوقت آرام نيست. از بلندگوها صداي نوحه ميآيد. نعش، نعش، هر روز از توي كوچه نعش ميبرند. وقتي كه چشمم به جمعيتي ميافتد كه نعش را روي دست گرفتهاند ديگر نميتوانم به گلها فكر كنم. لابد ميداني كه اسم يكي از شهدا را روي كوچه گذاشتهاند. حالا نامش را به خاطر ندارم. بله، همه چيز از همان روز شروع شد. البته روز بخصوصي نبود. نه، روز عزا نبود. گرچه تو اين ملك هر روز، روز عزاست. اهالي محل همه سياه پوشيدهاند، چه شادياي، كو دل خوش، اصلاً انگار اين كلمه را از توي لغتنامهها برداشتهاند. بله، از كوچه ميگفتم. اول صدا بود؛ از همان صداهاي هميشگي. يك كسي از توي بلندگو نوحه ميخواند. مولود را صدا زدم: «چي شده؟»
مولود رفت بيرون. سر و گوشي آب داد و برگشت. گفت: «دارند نعش ميبرند.»
زير لب گفتم: «آه باز يك نعش تازه.»
يكهو آقا، پريدم كنار پنجره. پشت دري را كنار زدم. لاي پنجره را باز كردم و داد زدم: «بسه، ديگه بسه...»
مولود آمد بازويم را گرفت، مرا روي يك صندلي نشاند. خودش فرزي رفت پنجره را بست. پشت دري را كشيد.
ـ آرام باش مرد. مگه بسرت زده، براي چي هوار ميزني. ميخواهي بريزند تو، خانه و زندگيات را آتش بزنند.
گفتم: «بگذار آتش بزنند. آخر نعشكشي تا كي.»
مولود گفت: «هيس، صدات را ميشنوند.»
گفتم: «بگذار بشنوند. بگذار مردم محل بدانند كه باغباني ديگر طاقت ديدن نعش هيچ كسي را ندارد.»
همه چيز با تمثال آقا شروع شد. تمثال آقا هنوز روي رف بود، ايستاده، عبا بر دوش، و دست راستش محاظي سينهاش بود. با خودم ميگفتم با اين اوضاع و احوال مگر اين كه آقا يك كاري بكند، از ديگران كه كاري ساخته نيست.»
من ديگر خسته شدهام. بس كه در اين محل نعش ديدهام يا حرف نعش شنيدهام. نعش، نعش، هميشه نعش. آقا لاي روزنامه را كه باز ميكني چشمت به اجساد كشته شدهها ميافتد. يا اعدام شدهها. كساني كه در پناهگاهها به هنگام بمباران سكته كردهاند، كساني كه در كنج خانه، در كنار آتش بخاري سكته كردهاند. آقا نصف روزنامهها را آگهيهاي تسليت و مجالس ترحيم پر كرده است. موج راديو را كه ميپيچاني، گوينده از نعشهايي ميگويد كه به تازگي از جبههها آوردهاند. تلويزيون را كه روشن ميكني، چشمت به اجسادي ميافتد كه در خانههاي تيمي به هنگام درگيري با پاسدارها كشته شدهاند. ديگر بس است. من طاقت ديدن اين همه نعش را ندارم. از سيامك بگويم. بله، البته، زياد ميخواند. اوايل بخودم اين اجازه را نميدادم كه به اتاقش پا بگذارم و نگاهي به كتابهايش بياندازم. گر چه همسايه، يكي دو بار، تلويحاً گفته بود. البته هيچ وقت اين را به صراحت نگفته بود. مثلاً وقتي كه داشت در بارهي احكام الهي حرف ميزد، اشارهاي هم كرده بود كه بايد هر چند وقت يك بار خانه را گردگيري كرد.
ميگفت: «افكار بشري مثل آرد ميماند.»
ميگفت: «دو رقم آرد داريم. خالص و ناخالص. گاهي وقتها بيانصافها خس و خاشاك قاتي آرد ميكنند و به خلقالله ميچپانند. چاره چيست، بايد آرد را غربال كرد.»
البته گاهي وقتها با مثالهايش مرا به وحشت ميانداخت. بخصوص آن بار آخري كه گفته بود؛ «خداوند تبارك تعالي براي سلامتي بشر اهميت زيادي قائل شده است. (ميگفت حديث هم داريم) مثلاً اگر «جزوي» از اعضاء تن آدم، دستي و پايي، به چرك نشست، چرك به استخوان رسيد، راه چارهاش اين است كه آن «جزو» فاسد را قطع كني و دور بياندازي. طبيعي است كه فرد بيمار خودش قادر به انجام اين كار نيست. طبيب حاذقي بايد اين كار را انجام بدهد. اين حداقل خدمتي است كه ميشود به فرد بيمار كرد.»
نميدانم چرا وقتي همسايه اين چيزها را ميگفت، مو بر تنم راست ميايستاد. گاهي اوقات دلم ميخواست اين چيزها را به مولود بگويم. اما راستش، از تو چه پنهان، ميترسيدم مولود سرزنشم كند. گرچه ميدانستم كه مولود هم مثل سيامك حسابش را از من جدا كرده است. دوتايي دست به يكي كرده بودند كه مرا نه تنها پيش همسايه، بلكه نزد اهالي محل بياعتبار كنند. وقتي پشت سر آقا حرف ميزدند، از كوره درميرفتم. در خانة من احدي حق نداشت پشت سر آقا حرف بزند. هر بار كه پا توي اتاق نشيمن ميگذاشتم و چشمانم به چشمهاي آقا ميافتاد، احساسي به من دست ميداد كه ديگر دلم نميخواست چشمم به آنها بيافتد.
مثلاً وقتي كه ميديدم چشمان آقا رنگ ديگري گرفته است، حدس ميزدم كه آن روز يا روز قبل در خانهي من چي گذشته است.
يك بار با دو تا گوشهاي خودم شنيدم كه سيامك داشت با مادرش از همسايه ميگفت: «شبح انگل است...» بله، تعجب نداشت. از مادرش ياد گرفته بود، حالا ديگر سيامك هم همسايه را شبح خطاب ميكرد: «كار نميكند و مفت ميخورد و گردنش را كلفت ميكند. بابا كه اين همه سنگ اين آدم را به سينه ميزند، هيچ وقت از خودش پرسيده است كه مرادش از كجا درميآورد خرج ميكند.»
روز بعد، بيآنكه برويش بياورم كه در بارة همسايه چي گفته بوده است، مطلبي را عنوان كردم و در بارة حلال و حرام حرف زدم. بعد همسايه را مثال آوردم كه: «اين آدمي كه من ميشناسم، هيچ وقت لقمة حرام از گلويش پايين نميرود.»
سيامك گفت: «هيچ هم معلوم نيست كه لقمة مربوطه حرام باشد يا حلال. اصل اينست كه بايد به هر قيمتي كه شده لقمهي مربوطه را به چنگ آورد.»
راستش، نميدانستم با سيامك چي كار كنم. نه او زبانم را ميفهميد نه من زبان اورا. من از ندانمكاريهاش رنج ميبردم. پسرم عجول بود. خام بود. به خيالش ميشد همه چيز را يك شبه تغيير داد. هر روز كه ميگذشت يك جور فاصله بين خودم و سيامك احساس ميكردم.
آقا يك روز ديدم كه پسرم ديگر زيبا نيست. پسرم را نديدهاي، عكسش را چي؟ نه، نگفتم كه ازش خوشم نميآمد. من از سيامك دلچركين بودم. سيامك نه تنها به من بياعتنا بود، بلكه به اعتقاداتم توهين ميكرد. و اين آقا خيلي رنجم ميداد. به تو گفته بودم كه ديگر ما با هم سر يك ميز نمينشستيم. سيامك شامش را پيشتر ميخورد و ميرفت توي اتاقش. در را ميبست. مولود هم همين طور. آقا خانه ديگر آن گرماي سابق را نداشت. من صدايش را كه از توي آشپزخانه ميشنيدم، قيچي باغباني دستم ميگرفتم و به حياط ميرفتم و تا سيامك از خانه بيرون نميرفت، از پلهها بالا نميآمدم. اين اواخر ديگر سيامك صبحها زودتر از من از خواب پا ميشد. به دستشويي ميرفت. دست و رويش را ميشست. مسواك ميزد. ريشش را ميتراشيد. ناشتايياش را در آشپزخانه ميخورد. استكان و كارد و پيشدستي را شسته و نشسته روي ميز آشپزخانه رها ميكرد و از خانه بيرون ميرفت. مولود هم همين طور. ديگر با هم همبستر نميشديم. گاهي اوقات در چشمانش آن سرزنش خاموش را ميخواندم: «چرا با پسرمان اين طور رفتار ميكني؟»
ـ هر چي بكشد حقش است.
ـ بكن، آخرش دودش به چشم خودت ميرود.
حتي دلم مي خواست به او بگويم: «اصلاً ميداني قضيه چي هست، من و پسرت آبمان توي يك جوي نميرود. توي اين خانه يا جاي من است يا جاي پسرت.»
از تصور اين كه مولود رو در روي من بايستد و به من بگويد: «چشمم روشن، ميخواهي آخر عمري پسرت را از خانه بيرون كني؟» تنم ميلرزيد.
آقا من ديگر آن آدم سابق نبودم كه خودم را توي اتاق حبس كنم و مثنوي مولوي بخوانم. از خانه ميزدم بيرون. همسايه انگار هميشه زاغ سياه مرا چوب ميزد. هميشه سر كوچه، جلوي نانوايي، توي صف گوشت و شير جلو رويم سبز ميشد. همو بود كه پايم را به كميته محل باز كرد. البته ـ بين خودمان باشد ـ من هم بيميل نبودم. دلم ميخواست مردم محل بدانند كه باغباني، قاضي بازنشستة دادگستري كه سالها به وظايفش شرافتمندانه عمل كرده، حالا در ميان آنهاست. با آنهاست.
در بيشتر سخنرانيها و كنفرانسها و عزاداريها حضور بهم ميرساندم. در مسجد جايم هميشه در كنار همسايه بود. شبها كه به خانه ميآمدم، يك راست به اتاق نشيمن ميرفتم و چشمانم كه به چشمان آقا ميافتاد، ميفهميدم كه در نبود من يك چيزهايي رخ داده است.
آقا در كادر خوش نشسته بود و با نگاهش، چينهاي ريز صورتش و آن ابروهاي پهن كه هميشه خدا روي چشمها سايه ميانداخت، ملامتم ميكرد. ميدانستم كه در خانهام به آقايم خوش نميگذرد. احساس ميكردم كه من لياقت آن را ندارم آن طور كه بايد و شايد به ايشان توجه كنم. من نميتوانستم به چيزهايي كه بدور از چشم من در خانه ميگذشت، بيتفاوت باشم. يك روز با خودم گفتم: «همسايه حق دارد، بايد خانه را گردگيري كرد.»
بله آقا، آنها مواظب من بودند. من هم مواظب حركاتشان بودم. آمد و شدشان را زير نظر داشتم. خانه را كه خالي ميديدم، به اتاقهاشان ميرفتم. همه چيز را زير و رو ميكردم. نگاهي هم به كتابها، روزنامهها و جزوههاي پسرم ميانداختم. بعد كشوها، گنجهها، كمدها، زير تشكها، حتي زير فرشها را نگاه مي كردم. راستش را بخواهي من از كتاب و جزوه باكم نبود. از اين ميترسيدم كه نكند سيامك در سوراخسنبههاي خانه اسلحه جاسازي كرده باشد.
همسايه هميشه ميگفت: «من به كسي اعتماد ندارم.»
يك روز به او گفتم: «شما جوري حرف ميزنيد انگار كه تمام مردم دشمن انقلاب هستند.»
گفت: «تا وقتي كه عكسش ثابت نشده باشد، بله. شوخي نيست باغباني، ما اين همه شهيد ندادهايم كه يك مشت نامسلمان كاسه كوزهمان را بهم بريزند، نه ما نميگذاريم.»
جرأت نميكردم به او بگويم: «برادر چرا فكر ميكني كه شهدا فقط مال خودتان است. پس آن همه جوان كه تو زندانها و خيابانها كشته شدند چي، آنها شهيد نيستند؟»
همسايه آدم تيزي بود. انگار كه فكرم را خوانده باشد، گفت: «ما فقط خونهايي را كه در راه انقلاب ما ريخته شده باشد، قبول داريم.»
گفتم: «عزيزجان، اين چه حرفي است كه تو ميزني، ما همه، مال يك آب و خاكيم. هر كس كه در راه آزادي و عدالت، جانش را از دست داده باشد، مورد احترام همه است.»
همسايه گفت: «بايد ديد براي چه هدفي خونش به زمين ريخته شده است. فراموش نكن كه تلقيي ما از آزادي با آنچه كه غربزدهها به آن دمكراسي ميگويند، يكي نيست.»
گفتم: «به هر حال آزادي يك تعريف بيشتر ندارد، و صرف نظر از اختلاف رنگ و پوست، جنس و زبان، عقيده و دين و ايمان شامل همه آحاد يك ملت ميشود. لابد ميداني كه از نظر قانون همة انسانها حقوق مساوي دارند.»
همسايه گفت: «تند نرو باغباني. خودت بهتر ميداني كه امت صغير است. زياد هم از حرفهايي كه تو ميزني، سر در نميآورد.»
گفتم: «پس بايد هدايتش كرد.»
بله، بفهمي نفهي خوشم نميآمد. فكر مي كردم كه سيامك مولود را از من گرفته است. سيامك ديگر آن موجود شيرين و دوست داشتني سابق نبود. آدم مزاحم و بيمصرفي بود كه به پر و پاي من ميپيچيد. آفتي بود كه به جان من و اعتقاداتم افتاده بود، يك بار فكر نكني كه من آدم خودخواهي هستم. بگذار برايت بگويم كه من در اغلب اوقات با خودم در كشمكش بودم، سعي ميكردم كه افكار شوم را از سرم بيرون كنم. از تو چه پنهان، يكي دو باري بسرم زده بود كه اين چيزها را با همسايه در ميان بگذارم. البته خودم هم نميدانستم كه چرا جلوي همسايه احساس وظيفه ميكردم. خودم را ملزم ميديدم كه خصوصيترين رابطهها را با او در ميان بگذارم. يك روز بخودم آمدم و ديدم در چنان ورطة هولناكي افتادهام كه خلاصي از آن محال است.
وقتي ريختند توي خانة من، من در خانه نبودم. مولود بود. خودش ميگفت كه او را كنار زدند و خانه را زير و رو كردند. تشكها را پاره كردند روكش مبلها را هم. در كمد جالباسي مرا شكستند. لباسها را كف اتاق ريختند. كاشيهاي كف حمام را شكستند. بعد رفتند زير فرشها را نگاه كردند. بعد رفتند توي حياط و افتادند به جان باغچهام و باغچه را شخم زدند و چون چيزي پيدا نكردند به مولود گفتند دوباره خواهند آمد. مولود خودش به من گفت كه سردستهشان شبيه همسايه بود. اصلاً خودش بود. يك راست رفتم دم در خانهي همسايه. زنگ در را كه زدم، خانمش آمد دم در. گفت: «با كي كار داريد؟»
گفتم: «من باغباني هستم و با آقا كار دارم.»
گفت: «آقا خانه نيستند. فرمايش.»
پرسيدم: «كي برميگردد؟»
گفت: «نميدانم.»
گفتم: «بنده را به جا ميآوريد؟»
گفت: «خب بله...»
گفتم: «ميشود وقتي آقا به خانه برگشتند، به ايشان بگوييد كه يك سري به خانهي من بزنند.»
گفت: «چشم.»
و در را بست.
شب شد. همسايه نيامد. مولود بيآنكه شامي مهيا كند، رفته بود خوابيده بود. من تمام شب به سيامك فكر ميكردم. چند روزي بود كه چشمم به او نيافتاده بود. ديگر حساب روزها دستم نبود. نميدانستم كه سيامك اصلاً به خانه ميآيد يا نه. جرأت نميكردم از مولود چيزي بپرسم. تو اتاق نشيمن بودم و روزنامه ميخواندم كه ديدم در ميزنند. خودش بود. پايش را كه توي خانه گذاشت، گفت: «چي شده باغباني، چرا اين جا همه چيز بهم ريخته است.»
گفتم: «يعني شما نميدانيد كه...»
دويد وسط حرفم كه: «به كي به كي قسم كه روحم خبر ندارد.»
وقتي قضايا را به همسايه گفتم، گفت: «بيخود كردند كه بدون اجازهي دادستاني پا توي خانهتان گذاشتند. بايد ديد دست چه كساني توي كار بوده، پيدايشان ميكنم و ميدهم پدرشان را در بياورند.»
بعد پرسيد: «ميتوانم تلفن بكنم؟»
تلفن روي پاتختي بود.
گفتم: «بفرماييد.»
دو زانو روي قالي نشست و گوشي را برداشت و شماره گرفت: «آلو، آلو، با برادر رحماني كار دارم. چي نيستش. حاجي آقا چي، بله خودم هستم. بله فوري است.»
نفهميدم برادر يا حاجي آقا چي به همسايه گفته بود. حالا هر چي كه گفته بود، من قدري خيالم راحت شده بود.
همسايه گوشي را گذاشت و گفت: «حتم دارم اشتباهي تو كار بوده، اينها كه ميگويند ما نبوديم. حتماً از يك جاي ديگر آمدهاند، بروم ببينيم موضوع چي هست. الانه برميگردم.»
همسايه اين را گفت. پا شد و از در بيرون رفت. بعد، نيمه شب، فكرش را بكن. مولود توي اتاقش خواب بود. من در اتاق نشيمن توي صندلي راحتي خوابم گرفته بود. در را كه زدند، از جام پريدم. همسايه بود.
ـ ديدي باغباني، گفتم كه، بروبچههاي ما نبودند.
گفتم: «شما فكر ميكنيد از طرف كدام نهاد آمده بودند.»
گفت: «راستش را بخواهي نميدانم. خودت كه بهتر ميداني، ما تازه داريم جا ميافتيم. خوب، ما چند تايي نهاد داريم. فعلاً كه نهادها هر كدام ساز خودشان را ميزنند. مهم نيست، بزنند. ولي ما بايد بدانيم از كي دستور ميگيرند.»
بعد پرسيد: «اينها كه آمدند، كي خانه بود، آقازاده يا والده.»
از زبانم درآمد كه: «چند روزي است كه من از سيامك خبري ندارم. اما، عيال بنده خانه بود.»
نگاهي به من انداخت و گفت: «اصلاً آقازاده خانه ميآيد؟»
گفتم: «البته كه خانه ميآيد؛ ولي ميدانيد، بنده وقت زيادي ندارم كه ببينمش.»
گفت: «ميدانم، همهاش تقصير من است. من بدجوري گرفتارت كردم.»
بعد گفت: «اگر بساط چاييات آماده است، يك استكان چايي به ما بده.»
فكرش را بكن. همسايهات نيمه شب به خانهات بيايد و از تو يك استكان چايي بخواهد. تو بايد بروي آشپزخانه، كتري را پر آب كني و روي گاز بگذاري. بعد آب كتري كه جوش آمد، يك مشته چاي توي قوري بريزي، چايي را آب بكشي بگذاري روي كتري كه دم بكشد. البته بنده حاضر بودم تا صبح چايي به خورد همسايه بدهم بشرطي كه خانه را ترك نكند. راستش گمان ميكردم كه برادرها نيمه شب به خانه خواهند ريخت. اما جرأت نداشتم اين را به همسايه بگويم.
اولين استكان چايي را كه خورد، گفتم: «اينكه نميشود برادر، بيخود و بيجهت بريزند توي خانهات و زندگيات را زير و رو كنند. بعدش هم راهشان را بكشند و بروند. مگر اين مملكت قانون ندارد. اين چه نهادي است كه به خودش اجازه ميدهد كه بيهيچ مدرك و مجوزي به خانة قاضي محله بريزد.»
همسايه استكان چايي دوم را سر كشيد و گفت: «دستت درد نكند باغباني، بيزحمت يك استكان ديگر.»
چايي سوم را كه خورد، گفت: «تو حق داري، من بايد بدانم دست كي تو كار بوده، اگر تا بيست و چهار ساعت ديگر به من گزارش نشود كه اينها از كدام نهادي دستور گرفتهاند، ميدهم در نهادها را گل بگيرند.»
گفتم: «فكرش را بكن، امروز نوبت من است، خدا ميداند فردا نوبت كيست.»
همسايه گفت: «نگران نباش، همين امشب ته توش را در ميآورم.»
اين را گفت و از خانه بيرون رفت.
همسايه كه رفت، با خودم گفتم: «خدا امواتش را رحمت كند، چه همساية نازنيني، آدمها را تو همچين موقعيتي بايد شناخت.»
صبح يك جوري قضايا را به مولود گفتم. مولود حرفي نزد. اما بفهمي نفهمي آرام شده بود. بعد از ناشتايي، داشتيم اسباب و اثاثيه را جمع ميكرديم كه در زدند. رفتم در را باز كردم. مأموري از طرف دادستاني مركز آمده بود. مأمور يك نامة سفارشي بدستم داد و يك امضاء از من گرفت و رفت.
عصر همسايه آمد. پيرمرد قوزي همراهش بود. با خورجين. در را كه باز كردم، سرشان را انداختند پايين و بدون سلام و احوالپرسي آمدند توي سالن. بعد راه افتادند اتاقها را يك به يك بازديد كردند. اما تو نرفتند. دست آخر درب اتاق سيامك را باز كردند. سر و گوشي آب دادند و بو كشيدند. درست مثل مردمي كه پا توي عطاري بگذارند. بعد رفتند تو. همسايه كولهپشتي را از دست پيرمرد گرفت و روي ميز تحرير سيامك گذاشت. نگاهي به پنجرة اتاق انداخت و رو كرد به پيرمرد قوزي و پرسيد: «ها، چطوره؟» پيرمرد گفت: «جاي مناسبي است حاجي.»
همسايه روي صندلي پشت ميز نشست. از توي خورجين دفتر و دستكش را بيرون آورد. گذاشت روي ميز و از من قلم و دوات خواست. رفتم از توي اتاقم برايش قلم و دوات آوردم، پيرمرد قوزي روي ميز چهار زانو رو به قبله نشسته بود و دعا ميكرد، همسايه داشت چيز مينوشت، من كنار در ايستاده بودم و مات و مبهوت نگاهشان ميكردم. پيرمرد قوزي دعايش كه تمام شد، دو تا كف دستش را روي صورتش كشيد و صلوات فرستاد. پا شد روي ميز ايستاد، لاي پنجره را باز كرد. باد خنكي توي اتاق آمد.
پيرمرد گفت: «آخيش، چه بادي. روح آدم تازه ميشه.»
همسايه گفت: «از اين جا خوشت آمده؟»
پيرمرد قوزي گفت: «خيلي حاجي.»
همسايه اين را كه شنيد، دست توي جيب لبادهاش كرد، كاغذ لوله شدهاي در آورد، باز كرد، داد دست پيرمرد قوزي. تمثال آقا بود. پيرمرد قوزي كه انگار منتظر اين لحظه بود. دست توي خورجين برد يك جعبه پونز بيرون كشيد. تمثال آقا را روي ديوار نصب كرد، بعد رو كرد به همسايه و پرسيد: «چطوره» همسايه سر برداشت و گفت: «عاليه» برگشت به طرف من و گفت: «چرا كنار در ايستادهاي باغباني، برو دو تا استكان چايي بيار.»
بعد تكيهاش را به پشتي صندلي داد، با نوك قلم دندانش را خلال كرد. پيرمرد قوزي گفت: «من امشب كجا بايد بخوابم؟»
همسايه گفت: «روي كاناپه، فردا ميدهم برايت تخت سفري بياورند، يكي هم براي من. بعد از كار به يكي دو ساعت استراحت احتياج داريم.»
پيرمرد قوزي گفت: «حاجي، بروم قوري چاي و سماور برنجي را بياورم.»
همسايه گفت: «نه، اول بگذار ببينم در خانه باغباني بساط قوري و سماور روبراه است يا نه.»
و با صداي بلند از من پرسيد: «خوب، باغباني، بگو ببينم، نظرت چيه؟» زير لب گفتم: «منزل ما قابل شما را ندارد حاجي. ما در خدمتگذاري حاضريم.»
همسايه خنده مليحي كرد و رو كرد به پيرمرد قوزي گفت: «ميدانستم، باغباني آدم باصفا و مهماننوازي است.» بعدش پشت كرد به من و شروع كرد به ذكر مصيبت گفتن.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد