آیا در این اتاق تنها
جسدی را چال کردهاند؟
ساعت هشت بار نواخت
مثل همیشه، شبهای سهشنبه
وقتی تنها خانه هستم.
آیا اینجا جسدی را چال کردهاند؟
پس چیست این هجومِ وحشت
که تمامِ رگ و پوستم را
ازهممیدرد؟
پس چیست این تاریکی
این ابهامی که در هر گوشهوکنار
جیغ میکشد در خاموشی؟
پس چیست این گوری که من درون خود میکاوم؟
خاکها را کنار میزنم:
برقِ یک چراغِ پیهسوز.
بیا اینجا بچهمسلمان!
بیا اینجا بچهمسلمان!
هر یک از "آنها" بمن دانهای نقل نشان میدهد.
وای! هنگامیکه به سوی یکی میروم
میخواهد با سرنگِ تیزش
تنم را سوراخ کند
و خونم را بگیرد.
تنها در ماشین نشستهام
صورتِ زنی دورهگرد را میبینم پشت شیشه
با دماغی که هر دم پهنتر میشود
با دندانهایی تیز، تیز.
میخواهد در را باز کند.
وای اگر مرا در زنبیلش بگذارد
و ببرد برای روغنکشی!
میخواهم همه چیز را بکاوم
میخواهم همه جا باشم
گوشهی آن کمد
زیرِ آن گنجه
کنجِ آن پستو.
شاید مادرم آن جسد را دیده باشد
یا، خدایا، زهرا دایهام!
در یک شب توفانی
دستش را آورده کنار گوشم
تا کسی پچپچهاش را نشنود:
"اینجا کسی را سر بریدهاند
اینجا کسی را دار زدهاند
اینجا کسی را خفه کردهاند."
میخواهم فریاد بزنم:
"زهرا دایهام!
آیا این جسد را تو به من بخشیدی؟
چه کسی آنرا به تو داد؟"
از زیر چشم میپایم
و تمام تنم یخ میکند.
آیا مرا یکبار
دودیِ دیوانه کنارِ زندهرود
کاردآجین نکرده؟
آیا مرا یکبار
حسن تبری توی بیشهحبیب
بهدونیم نکرده؟
آیا گوشت تنم را
زیر دندانهایشان نجویدهاند؟
اگر این طور نیست
پس چرا چنین گواهی میدهد
این اتاق تنها
ساعت هشت، شبهای سهشنبه
وقتی تنها خانه هستم.
مجید نفیسی
بیستویکم ژانویه هزارونهصدوهشتادوشش
نظرات خوانندگان:
یاد تابلو فریاد نقاش نروژی افتادم امیر مومبینی 2018-11-08 22:45:20
|
یاد تابلو فریاد نقاش نروژی افتادم. هراسی عجیب در این شعر است. هراسی که از قلب انسان آگاه این عصر جنون زده سربرمیکشد. ترساک است این شعر. مثل ایران. مثل این جهان. مثل عصر معصوم ما که دارد تمام میشود. مثل عصر آینده که نمیدانیم ارزش آغاز دارد یانه. سیاست بی ارزش تر از آن است که نگذارد از دردهایمان برای هم بنویسیم |
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد