نه لقبهای قدیمی را میخواهم
نه عناوینِ تازه را.
مرا با همان نامِ آشنا
صدا کنید.
انسانم من
انسانِ دیروز و امروز
انسانِ امروز و فردا.
در چشمانم
ستارگان رنگ میبازند
و در دستانم
خورشید غروب میکند.
در لبخندم کودکی بهدنیا میآید
و از قلبم خونی سرخ، بخار میشود.
من خدای خویشتنم و با این همه
خود را روباهی میدیدم
با دمی پیچیده بر سر.
من خدای آفرینشم و با این همه
خود را مهرهای میدیدم
در چرخِ عبوسِ تولید.
برمیخیزم و از مهتابی خاموش
به درختانِ مرده در زمستان مینگرم.
خود را در شالی میپیچم که خواهرزادهام مرجان
برایم در زندان بافته
تا نخستین درسِ آزادی را
به طبیعت و تاریخ داده باشم.
مجید نفیسی
بیستودوم دسامبر هزارونهصدوهشتادوپنج
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد