logo





خر، خودتان هستيد

چهار شنبه ۲ آبان ۱۳۹۷ - ۲۴ اکتبر ۲۰۱۸

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
ماشين ايستاد. قاچاقچی در را باز کرد و گفت:
آهای جهنمی! رسيديم. پياده شو.
جهنمی گفت:
کجا هستيم؟!
قاچاقچی گفت:
در بهشت!
جهنمی گفت:
بهشت؟!
قاچاقچی گفت:
مگه نگفتی که می خوای از اون جهنم دره فرار کنی؟!
جهنمی گفت:
چرا، گفتم.
قاچاقچی گفت:
خب! فراريت دادم و حالا هم توی بهشت هستی. پياده شو ديگه!
جهنمی پياده شد و قاچاقچی و ماشين ناپديد شدند. جهنمی اطرافش را از زير نظر گذراند و داشت فکر می کرد از کدام طرف بايد برود که .... در همان لحظه، ماشينی جلوی پايش ترمز کرد وغلمانی از ماشين پياده شد. از ظاهر ماشين ولباس های غلمان، فهميد که بايد يکی از پليس های بهشت باشد. غلمان با لبخندی بر لب، راه را بر جهنمی بست و به زبان بهشتيان چيزهائی گفت که جهنمی معنای آن را نمی فهميد. جهنمی با اشاره ی دست و پا و سر و چشم، به غلمان فهماند که منظور او را نمی فهمد. غلمان، با همان لبخند و با احترام، جهنمی را به سوی ماشين هدايت کرد. جهنمی سوار شد و ماشين پس از گشت و گذار درون چندتا از خيابان های بهشت، توقف کرد. غلمان و جهنمی پياده شدند و پس از عبور از چند راهروی کوتاه و بلند، وارد اتاقی شدند و در آنجا، غلمان، جهنمی را با احترام تحويل يک حوری داد و بعد هم به جهنمی لبخند زد و از اتاق خارج شد. حوری هم به جهنمی لبخند زد. از لبخند حوری، قند توی دل جهنمی آب شد. حوری به زبان بهشتيان چيزهائی گفت که باز هم جهنمی معنای آن را نفهميد. اين بار، حوری علاوه برلبخند، چشمک هم زد و گوشی تلفن را برداشت و شماره ای را گرفت و چيزهائی در تلفن گفت و گوشی را گذاشت و نشست پشت ميز و دستش را داد به زير چانه و با مقداری اشتها، مقداری ترس، مقداری عشق، مقداری کنجکاوی، مقداری احترام، مقداری تاسف، مقداری شهوت و....خلاصه، با حالتی که يکی از اهالی چنان بهشتی می تواند به يکی از اهالی چنين جهنمی خيره شود، به جهنمی خيره شد. پس از لحظه ای، در اتاق باز شد و شخصی که اوهم از ظاهرش پيدا بود که بايد يکی از اهالی جهنم باشد، وارد شد و اول، به زبان بهشتيان با حوری، چاق سلامتی کرد و بعد هم پوشه ای را که در زير بغل داشت، طوری روی ميز جلوی جهنمی گذاشت که جهنمی بتواند نوشته ی پشت پوشه را که به زبان جهنميان نوشته بود، بخواند. بعد هم، به جهنمی دست داد و در همان حال که داشت به زبان جهنميان سلام و احوال پرسی می کرد، فهماند که نوشته ی پشت پوشه را بخواند و بعد هم، نشستند روی صندلی هايشان. نوشته ی پشت پوشه، اين بود:
( من هم از همان جائی آمده ام که شما آمده ايد. مترجم قسم خورده هستم. در اينجا، از طريق تلويزيون مدار بسته، صدا و تصوير ما ضبط می شود. من آمده ام که فقط سؤال های اين خانم و جواب های شما را ترجمه کنم. مواظب باشيد که صحبت خصوصی ای با من نکنيد که به ضررتان تمام می شود! ).
جهنمی، پس از خواندن نوشته ی پشت پوشه، زير چشمی اطرافش را از زير نظر گذراند و پس از ديدن دوربين ها، به مترجم چشمک زد و آهسته و زيرلبی زمزمه کردکه:
خيلی ممنون. قضيه را گرفتم!
مترجم، برای پوشاندن زمزمه کردن بيجای جهنمی پس از چند سرفه شديد پی در پی ، رو به حوری خانم کرد و چيزهائی به زبان بهشتيان گفت و حوری خانم هم انگشتان حوری وارش را گذاشت روی کیبرد و چيزهائی به مترجم گفت و مترجم رو کرد به جهنمی و گفت:
ايشان می پرسند که کجايتان سوخته است؟
جهنمی با تعجب گفت:
يعنی چه؟!
مگر شما از جهنم نيامده ايد؟!
من؟ از جهنم؟!
مترجم، به همراه چند تا سرفه ی عصبی وحرکات ريز آگاهی دهنده ی چشم و لب و لوچه ، قضيه ی از جهنم آمدن جهنمی را به او حالی کرد و بعد هم با حالتی جدی گفت:
منظور اين خانم، اين است که شما برای درخواست پناهندگی بهشت، بايد حتما از جهنمی، جائی فرار کرده باشيد که......
جهنمی، به ياد حرف قاچاقچی اش افتاد و فورا گفت:
آه بلی!..... از جهنم!......بلی....از جهنم فرار کرده ام!
مترجم آنچه را که شنيده بود برای حوری خانم ترجمه کرد و حوری خانم پس از تايپ کردن ، چيزهائی به زبان بهشتی به مترجم گفت و مترجم رو به جهنمی کرد و گفت:
ايشان می پرسند که بايد مدرکش را نشان بدهيد.
جهنمی خنديد و گفت:
مدرک نشان بدهم! چه مدرکی؟!
مدرکی که نشان بدهد کجايتان سوخته است.
مثل اينکه اين حوری خانم، شوخی اش گرفته باشد. يعنی چه که کجايم سوخته است؟!
مترجم، باز هم پس از چند عدد سرفه ی عصبی آگاهی دهنده ، گفت:
خير! ايشان شوخی شان نگرفته است. می خواهند بدانند که کجايتان سوخته است!
جهنمی، لحظه ای سکوت کرد و بعد، با دلخوری گفت:
بسيار خوب! روحم سوخته است. به ايشان بگوئيد که روحش سوخته است.
مترجم با سرفه های آگاهی دهنده ی توأم با تعجب گفت:
روحتان؟!
جهنمی با عصبانيت گفت:
بلی. روحم. روحم سوخته است!
من، منظور شما را می فهمم، ولی این ها ...
پس، لطفا آنچه را که گفتم، برای اين حوری خانم ترجمه کنيد!
بسيار خوب!
مترجم برای حوری خانم ترجمه کرد و حوری خانم هم، پس از تايب کردن آنچه که شنيده بود، رو به مترجم، چيزهائی گفت و مترجم هم، روکرد به جهنمی و گفت:
ايشان می خواهند که نشانشان بدهيد. محل سوختگی را نشان بدهيد!
محل سوختگی روحم را نشان بدهم؟!
بلی.
جهنمی، کلافه از جايش برخاست و گفت:
يعنی چه؟! اين ديگر چه نوع سؤال و جواب کردن است؟!
مترجم، در همان حال که سعی می کرد جلوی بيرون جهيدن سرفه هايش را بگيرد، گفت:
- خواهش می کنم بنشينيد! من منظور شما را خوب می فهمم! ولی، در اينجا به روح اعتقاد ندارند!
ندارند؟!
چرا، دارند، ولی نه آنطور که ما اعتقاد داريم!
پس، چطور؟!
خوب!...... چطور بگويم! ... خوب!....... خودتان می گوئيد که روحتان!...... خوب!..... خواهش می کنم بنشينيد! ..... در اينجا..... خوب..... خواهش می کنم بنشينيد. خواهش می کنم!
جهنمی، نشسست روی صندلی اش و گفت:
بفرمائيد! نشستم! لازم هم نيست که اينقدر خوب خوب بکنيد! حواسم هست!...منظورتان را گرفتم!
مترجم گفت:
بسيار خوب! منظور اين خانم هم اين است که يک طوری که خودتان مناسب می دانيد آنجائی از روحتان را که سوخته است ، نشان بدهيد و....
جهنمی، با کلافگی و خشم فروخورده ای، در خودش غريد و گفت:
نشان داددنی نيست! نمی توانم. نمی توانم نشانش بدهم!
مترجم که ديگر از کمک کردن به جهنمی نا اميد شده بود، به ناچار، جمله ی او را برای حوری خانم ترجمه کرد و حوری خانم هم، پس از لبخند زدن معنا داری به جهنمی و تايپ کردن جملاتی که شنيده بود، چيزهائی به مترجم گفت و لحظه ای که با هم خنديدند، جهنمی با خيره شدن ناگهانی به مترجم، گفت:
داريد مسخره ام می کنيد؟!
نه. چرا مسخره ات کنيم؟!
پس چرا می خنديد؟!
به خاطر چيزی که ايشان گفتند، خندمان گرفت.
چی گفتند؟!
ربطی به شما نداشت!
بی ربط يا با ربط، من می خوام بدونم که ايشان چی گفتند که باعث خنده تان شد؟!
گفتم ربطی به شما نداشت! تازه ربط هم که داشته باشد، من اجازه ندارم که برای شما ترجمه کنم! من مترجم قسم خورده هستم!
چطور حرفهای من را اجازه داری که برای او ترجمه کنی، اما حرف های او را اجازه نداری که برای من ترجمه کنی؟!
مترجم، بازهم به همراه چند تا سرفه ی عصبی وحرکات ريز آگاهی دهنده ی چشم و لب و لوچه ، با حالتی جدی گفت:
ايشان می گويند که فهميدند.
چی فهميدند؟!
فهميدند کجايتان سوخته است.
در همين لحظه، حوری خانم رو به مترجم کرد و چيزی به زبان بهشتیان گفت و بعد هم شروع کرد به غش غش خنديدن و مترجم هم در حالی که سعی می کرد جلوی خنديدن خودش را بگيرد، به جهنمی و گفت:
ايشان می گويند که ديگر سؤالی ندارند. شما اگر سؤالی داريد.....
تا سالها پيش که موج پناهجويان به شدت اکنون نبود، همينقدر که رنگ چشم و موی پناهجو، سياه بود و رنگ پوست، قهوه ای يا تيره،،کافی بود که به عنوان پناهجوی فراری از يک جهنمی، در مناطق مختلف بهشت پذيرفته و بر اساس واحد توانائی کاری که از او ساخته است، در واحدهای توليدی بهشت مشغول به کار شود، اما ، کم کم، به دليل هجوم آوارگان بيش ازنياز بازار کار، حکمرانان نواحی مختلف بهشت، دست در دست همديگر گذاشته اند و متحد ، با تجديد در قوانين آواره پذيری شان، راه های هوائی و دريائی و زمينی و زير زمينی ورود آوارگان گريخته از جهنم هاشان را به بهشت بسته اند و اگر هم مواقعی بنا بر ضرورت مجبور به پذيرش تعدادی از جهنمی ها بشوند، ديگر، رنگ پوست و چشم و و مو، ملاک نيست ، بلکه بايد جاهائی از بدن جهنمی های متقاضی، در آتش جهنم مورد ادعايشان سوخته شده باشد و هرچه درجه ی سوختگی بيشتر باشد، شانس پذيرفته شدنشان هم برای دريافت اجازه اقامت دائم در بهشت بيشتر است و.... اخيرا هم، شايع شده است که يکی از حکمرانان صاحب نفوذ بهشت ، با پاره کردن و به آتش کشيدن همه ی اسناد مبتنی بر آواره پذيری حکمرانان قبل از خودش، اعلام کرده است که تنها جهنمی هائی شانس پذيرفته شدن در نواحی مختلف بهشت را دارند که بدنشان، اگر نه صد در صد، بلکه حد اقل نود و نه درصد بايد سوخته شده باشد و... در همين رابطه، يک خبرنگار اهل برزخ که برای گفتگو با جهنمی های زندانی به منطقه ای در بهشت مراجعه کرده است، از ديدار خود بايک زندانی ای بنام "الف.ل.م" خبر داده است که به جرم حمله و ضرب و شتم مترجم و حوری خانم مسئول نامنويسی در يکی از کمپ های پناهندگی آنها در انتظار محاکمه است. از قرارمعلوم، اين زندانی، در پاسخ به مترجم و حوری خانم مسئول نام نويسی که برای آزاد شدن او از زندان و کسب اجازه ی اقامت دائمی در بهشت، پيشنهاد دلسوزانه ی "خود سوزی " را داده بوده اند ، با پوزخند عاقل اندر سفيهی به آنها خيره شده است و گفته است که خر خودتان هستید!



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد