logo





«عروسك»

سه شنبه ۲۰ شهريور ۱۳۹۷ - ۱۱ سپتامبر ۲۰۱۸

محسن حسام

Mohsen-hesam02.jpg
از سلول كه بيرون آمديم، خواهر رقيه ما را به صف كرد و رفت. من كنار مادر ايستاده بودم. آستين مانتويش را گرفته بودم. چراغ ته راهرو روشن بود. راهرو بوي دوا مي‌داد؛ از همان دواهايي كه مادرم اينها مي‌خوردند. شيشه‌هاي خالي شربت هم بود. پشت درهاي سلول‌ها بود.
فكر كردم مثل هميشه مي‌خواهند از مادر بخواهند كه جاي بابا را بگويد.
گفتم: «كجا مي‌ريم؟»
مادر گفت: «مي‌ريم مادربزرگ را ببينيم.»
مادر بزرگ را بخاطر نمي‌آورم. وقتي اين را به مادر گفتم، گفت:
«حالا مي‌بينيش.»
دو دستش را روي شانه‌ام گذاشت. شب قبل مادر و خاله اقدس اينها برايم يك مانتوي نو دوخته بودند. خواهر رقيه نخ و سوزن داده بود. خاله اقدس براي عروسك من هم يك دامن سياه دوخته بود. مادر اينها چشم‌بند زده بودند. پيش خودم مي‌گفتم: «آخه با چشم‌بند كه نمي‌شه مادر بزرگ را ديد.» كه خواهر رقيه برگشت.
ـ رو به ديوار.
مادر اينها رويشان را به ديوار كردند. آن وقت دو تا خواهر آمدند. يكي هماني بود كه گاري مي‌كشيد و صبح‌‌ها نان و پنير و چاي مي‌داد. آن يكي را تا بحال نديده بودم.
خواهر رقيه گفت: «ببينم، چيز ميز كه تو جيب مانتوهاتون قايم نكردين؟
مادام كه خواهرها زير مانتوي مادر اينها را مي‌گشتند، من فرزي عروسكم را زير دامنم قايم كردم. خواهر رقيه چشمش به من افتاد، گفت: «نازي بيا جلو ببينم.»
رفتم جلو. انگشت بدهان نگاهش مي‌كردم. خواهر رقيه يك كمي نگاهم كرد. بعد يك دانه شكلات از توي جيب مانتويش در آورد و داد دستم. آن وقت ما را بردند شعبة بازچوئي. از آنجا به بهداري. ما را توي يك اتاق كردند و در را بستند و رفتند.
مادر گفت: «براي چي ما را آوردند اينجا؟»
خاله اقدس گفت: «لابد اينجا قرنطينه است.»
من بيشترها بهداري بوده‌ام. آن باري كه اسهال گرفته بودم. خواهر رقيه مرا به بهداري برده بود. سه روز توي بهداري خوابيده بودم. به من سرم وصل كرده بودند. حالم كه خوب شده بود. دكتر به من يك سيب داده بود. يك جور قرص هم داده بود. روي كاغذ نوشته بود چند تا قرص بايد بخورم. و از من خواسته بود كه كاغذ را به مادرم نشان بدهم. ساعات هواخوري دلم مي‌خواست بروم پيش دكتر. دكتر مثل بابا بود. چشم‌هاش مثل چشم‌هاي بابا بود. بابا وقتي كه مي‌خنديد، چشماش برق مي‌زد. حالا ديگر راه را بلد بودم. ته شعبة بازجوئي بهداري بود. دكتر هميشه آنجا بود. با روپوش سفيد. به زنداني ها سرم وصل مي‌كرد يك پرستاري هم بود كه پاهاي زنداني‌ها را پانسمان مي‌‌كرد. يادم است يكباري هم دكتر با همان پرستار به سلول ما آمده بود.
داشتم عروسكم را حمام مي‌كردم. نوبت حمام كه مي‌رسيد، خواهر رقيه نمي‌گذاشت كه من عروسكم را با خودم به حمام ببرم و تنش را بشويم. دكتر پوست تنم را كه ديده بود، پماد داده بود. مادر شب‌ها لختم مي‌كرد. روي پوست تنم پماد مي‌ماليد. اوايل چند تا جوش بيشتر نبود. بعدش جوش‌ها زياد شدند و من دلم مي‌خواست ناخنم را روي پوست تنم بكشم. مادر مي‌زد به پشت دستم. مي‌گفت: «نكن نازي.»
يادم است كه دكتر از آفتاب گفته بود. خواهر رقيه به من گفته بود كه موقع هواخوري مي‌توانم بروم توي حياط بازي كنم.
مادر مي‌گفت: «خوب آفتاب بگيري‌ها.»
خواهر رقيه برگشت. بعدش خواهري كه گاري مي‌كشيد، آمد تو. آن يكي خواهر اما نيامد. خواهر رقيه كاغذ تو دستش بود. يكي يكي نام زنداني‌ها را از روي كاغذ خواند. به مادرم كه رسيد، مكثي كرد. چشمكي به من زد و گفت: «خوشحالي كه مادر بزرگو مي‌بيني؟»
گفتم: «آره».
خواهر رقيه ما را به صف كرد. راه افتاديم. خواهر رقيه گفت: «دست چپ روي شانة نفر جلوئي.»
خاله اقدس جلو مي‌رفت، مادر پشت سرش بود. دستش روي شانه‌اش بود. من داشتم شكلات مي‌خوردم. شكلات شيرين بود. يواشكي دستم را زير دامن مانتويم بردم و عروسكم را ناز كردم. از اتاق بهداري رفتيم بيرون. از شعبة بازجوئي گذشتيم. دري باز شد. از چند تا پله پائين رفتيم. پيچيديم سمت چپ. جلوي دري ايستاديم. در بزرگ بود. از پشت در داد و قال خواهرها شنيده مي‌شد. خواهري در را برويمان باز كرد. پا توي سالن گذاشتيم. سالن بزرگ و چهارگوش بود. سمت چپ دو تا در بود كه لابد به يك جائي باز مي‌شد. سمت راست پنجره بود. اما پنجره‌ها سفيد بود. مثل اين بود كه روي شيشه‌ها گچ ماليده باشند. اما بعضي از تكه‌ها رفته بود. نور هم بود. خط نور. نور از جايي توي سالن افتاده بود. مادر اينها به خط نور نگاه مي‌كردند. رفتم كنار پنجره زير نور ايستادم. نور گرم بود. خوب بود. خواهري كه گاري مي‌كشيد چشمش كه به من افتاد، دويد آمد و دستم را گرفت و كشيد و پيش مادر اينها برد و گفت: «ديگه نري كنار پنجره ها.»
خواهر رقيه گفت: «از جات تكون نمي‌خوري تا مادر بزرگو بيارن، باشه.»
از بالاي ابروها نگاهش كردم. زير لب گفتم: «باشه.»
به گمانم قبلاً به اين سالن آمده بودم. ياد آن شبي افتادم كه به خانة ما ريخته بودند. بابا نبود. مأمورها خانه را زير و رو كرده بودند. اما فقط چند نشريه و كتاب پيدا كرده بودند. بعدش ما را كرده بودند توي ماشين و راه افتاده بوديم. به مادر چشم‌بند زده بودند. به من چشم‌بند نزده بودند. من عروسكم را زير دامنم قايم كرده بودم. خودم را چسبانده بودم به مادرم. هوا تاريك بود. نور چراغ‌هاي خيابان‌ها را مي‌ديدم. مغازه‌ها باز بود. به گمانم آن شب ما را آورده بودند توي اين سالن. پنجره‌ها حالا يادم است. خواهر رقيه يادم است. اما خواهري كه گاري مي‌كشيد، يادم نيست. يادم هست كه ما تنها نبوديم. ديگران هم بودند. من روي زانوي مادر نشسته بودم انگشت بدهان نگاه مي‌كردم. خاله اقدس را اولين بار آنجا ديده بودم. كنار مادر روي زانو دراز كشيده بود. پاهاش را پانسمان كرده بودند. پانسمان خوني بود. بو مي‌داد. از همان بوهائي كه حالا توي سلول است. توي راهرو است. توي بهداري است. خواهر رقيه به مادر گرفته بود: «داري از زير چشم‌بند نگاه مي‌كني. سر تو بنداز پائين.» ولي به من نگفت كه سرم را پائين بياندازم. چند تائي هم گوشه كنارها دراز كشيده بودند، پاهاي همشان مثل پاهاي خاله اقدس بود. دلم مي‌خواست بدانم چرا پاهاشان اين شكلي شده بود. بعدش يك آقائي آمد بالاي سر ما ايستاد. اول نگاهم كرد. بعد با من حرف زد. وقتي نامم را پرسيد، چيزي نگفتم. خيال كردم آمده عروسكم را بگيرد. اما نه، آمده بود مادرم را با خودش ببرد. وقتي كه به مادرم گفت: «پاشو دنبالم بيا.» مادر مرا از روي زانويش برداشت. پا شد. كنار من ايستاد. دست روي شانة من گذاشت. به گمانم دستش مي‌لرزيد. ما را به اتاقي بردند كه يك تخت وسطش بود. اتاق لخت بود. پنجره نداشت. آقاهه يك چيزي از مادرم پرسيد. حالا درست يادم نيست. وقتي آقاهه با مادرم حرف مي‌زد، من خودم را پشت مادرم پنهان كرده بودم. يادم هست كه از بابا پرسيده بود. بعدش گذاشته بود و از اتاق بيرون رفته بود. مادر به تخت نگاه مي‌كرد. من به خواهر رقيه.
آقاهه كه خواهر رقيه برادر بازجو صدايش مي‌زد، برگشت.
برادر بازجو گفت: «ببرش تو سالن. حالا كار دارم. بعداً خدمتش مي‌رسم.»
آنوقت خواهر رقيه ما را برگرداند. به همان سالن. يكهو آنها را ديدم. چند تائي بودند، قد من. زير پنجره ايستاده بودند. حامد و يحيي را يادم هست كه حالا موقع هواخوري توي راهرو با هم بازي مي‌كنيم. آن جائي كه من و مادرم ايستاده بوديم، يكي بود كه هي ناله مي‌كرد. نشسته بود. پاهايش را دراز كرده بود و ناله مي‌كرد. خواهر رقيه گفت: «ببر صداي نحس تو.»
دو تا خواهر آمدند مادر را بردند. مي‌خواستم باهاش بروم. اما خواهر رقيه نگذاشت.
گفتم:« من مامانمو مي‌خوام.»
زدم زير گريه.
خواهر رقيه گفت: «يه دقه آروم بگير بچه. او حالا برمي‌گرده.»
بعدش مرا برد پيش بچه‌ها. گفت: «همين جا باش تا من برگردم.»
اما نرفت. كنار من ايستاد. زير لب نفرين كرد. يك چيرهائي گفت كه حالا يادم نيست. اما يادم هست كه خواسته بود يك دانه شكلات به من بدهد. گفتم: «شكلات نمي‌خوام. مامانمو مي‌خوام.»
خواهر رقيه سرم داد كشيد. ترسيدم. جيغ زدم.
گفت: «از جات تكون نمي‌خوري تا برگردم.»
رفت، اما زود برگشت؛ گفت: «با من بيا.»
خواهر رقيه مرا برد به اتاقي كه پسرها آنجا بودند. پسرها با گلوله‌اي كه مثل توپ بود. بازي مي‌كردند. مادرهاشان هم بودند. خواهر رقيه يك چيزي به آنها گفت. مرا پيش آنها گذاشت و رفت. يك كمي گريه كردم. پسرها ديگر بازي نكردند. نگاهم مي‌كردند. آنوقت يكي از مادرها آمد جلو و مرا روي زانويش نشاند. اشك‌هايم را پاك كرد و گفت: «گريه نكن عزيزم.»
گفتم: «من مامانمو مي‌خوام.»
گفت: «مامانت حالا برمي‌گرده.»
پسرها دوباره شروع كردند با گلولة توپ بازي كردن. آنوقت نمي‌دانم چي شد كه خوابم برد. صبح چشم‌هايم را كه باز كردم ديدم مادرم كنارم دراز كشيده. پتو را روي من كشيده بود. پتو بو مي‌داد. مي‌خواستم به او بگويم كجا رفته بوده. اما وقتي چشم‌هايم به پاهايش افتاد، زبانم بند آمد. پاهايش از زير پتو بيرون افتاده بود، ورم كرده بود. مادر پتو را روي پاهايش كشيد. خسته بود. خوابش مي‌آمد. گذاشتم بخوابد. عروسكم را از زير دامنم بيرون كشيدم. به چشماش زُل زدم.
هواي سالن سنگين بود. بوي مانتوي عرق‌كرده را شنيدم. خواهر رقيه برگشت. كاغذي دستش بود. اسم چند نفر را خواند. آنها را به صف كرد و با خودش برد. مادر صدايم كرد. رفتم پيشش. روي زانويش نشستم. مادر بوي شربت مي‌داد. گونه‌ام را بوسيد. بيخ گوشم گفت: «عروسكت كجاست؟»
به او گفتم كه عروسك را زير دامنم قايم كرده‌ام.
خواهري كه گاري مي‌كشيد، آمد صدايمان كرد. ما را برد به اطاقكي كه وسطش يك ديوار شيشه‌اي بود. يك در اين ور، يك در اون ور. آنوقت به مادر گفت چشم‌بندش را بردارد. خودش رفت بيرون. دست روي شيشه كشيدم. سرد بود.
مادر گفت: «با مادر بزرگت حرف بزني‌ها.»
گفتم: «باشه.» و به در نگاه كردم. در باز شد. زني آمد تو. چند تار موئي كه از زير روسري سياهش بيرون افتاده بود، سفيد بود. صورتش پر از چين بود. چشماش بزرگ بود و سياه. مثل چشم‌هاي مادر. لپ‌هاش قرمز بود. مادر بزرگ خيلي كوچك بود. مادر گوشي را برداشت و با او حرف زد. من از بالاي ابروها نگاهش مي‌كردم.
آنوقت شنيدم كه مادر گفت: «چه خوب.»
رو كرد به من و گفت: «نازي جون به تو ملاقات حضوري دادن.»
من نمي‌دانستم ملاقات حضوري چيست. من فقط از پشت شيشه به چشم‌هاي مادر بزرگ نگاه مي‌كردم. نمي‌دانم مادر بزرگ به چشم‌هايش به چيزي اشاره كرده بود يا نه. چشم‌هايش دودو مي‌زد. آن وقت مادر گوشي را داد دست من و گفت: «نازي، بيا با مادر بزرگ حرف بزن.»
وقتي گفتم: «سلام.» مادر بزرگ قربان صدقه‌ام رفت. خواست بداند كه شكلات دوست دارم يا نه. دلم مي‌خواست براي مادر بزرگ از شكلات‌هائي بگويم كه گاهي وقت‌ها خواهر رقيه به من مي‌داد. گفت: «برايت مانتوي تازه آورده‌ام. ولي، نمي‌دانم اندازه‌ات هست يا نه.» دلم مي‌خواست از مانتوي تازه‌ام بگويم كه ديشب مادر اينها برايم دوخته بودند. از عروسكم بگويم و اينكه ديشب خاله اقدس اينها برايش يك دامن دوخته بودند. اما هيچ نگفتم. آنوقت مادر بزرگ گفت كه قرص صورتم مثل ماه است. دلم مي‌خواست برايش بگويم كه مادر اينها روي كاغذ برايم شكل ماه را كشيده‌اند. شكل گل و گلدان، شكل چيزهاي ديگر را هم كشيده‌اند. اما نمي‌دانم كه چرا زبانم بند آمده بود. مادر بزرگ چشم‌هايش دودو مي‌زد. هي قربان صدقه‌ام مي‌رفت. من فقط نگاهش مي‌كردم. بعدش خواهري كه گاري مي‌كشيد در را باز كرد و مادر بزرگ را با خودش برد. مادر دست روي چشم‌هايش كشيد. چشم‌هايش تر بود. خواهر رقيه آمد. ما را بيرون برد. اول به مادر گفت كه چشم‌بند روي چشمش بگذارد. بعد گفت: «همين جا مي‌ايستيد تا من برگردم.»
خواهر رقيه كه رفت، مادر دست روي شانه‌ام گذاشت. خم شد. بيخ گوشم گفت: «دلت مي‌خواد عروسكت را به مادر بزرگ نشان بدي.»
گفتم: «آره.»
مادر گونه‌ام را بوسيد. خواهرها مي‌آمدند و مي‌رفتند. برادرها هم بودند. زنداني‌هاي مرد را به صف كرده بودند. به زنداني‌ها چشم‌بند زده بودند. دست راست روي شانة نفر جلوئي.
خواهر رقيه آمد. گفت: «نازي بريم.»
وقتي به خواهر رقيه گفتم مي‌خواهد مرا كجا ببرد، گفت: «حالا مي‌بيني.»
از كنار خواهرها گذشتيم. پيچيديم سمت چپ. جلوي در ايستاديم. خواهر رقيه دو ضربه به در زد. در را باز كرد. به من اشاره كرد كه بروم تو. رفتم تو. خودش هم آمد. اتاق بدون پنجره بود. ديوارها سفيد بود. يك صندلي گوشة اتاق بود. مادر بزرگ روي صندلي نشسته بود. دست‌هايش را روي دامنش گذاشته بود. چشمش كه به من افتاد، زير لب گفت: «عزيز دلم.» اما تا وقتي كه خواهر رقيه از اتاق بيرون نرفت، از جايش تكان نخورد. خواهر رقيه كه رفت، مادر بزرگ برخاست. آمد طرف من بازوانش را دور گردنم حلقه كرد. گفت: «عزيز دلم.»
مادر بزرگ بوي پنير مي‌داد، از همان پنيرهائي كه صبح‌ها به ما مي‌دادند. آنوقت از زير دامنش عروسكي بيرون آورد. داد دستم. مثل عروسك من بود. با دامن سياه. به چشم‌هاي شيشه‌اي‌اش نگاه كردم. آبي بود. برق مي‌زد. لپ‌هاش قرمز قرمز بود. برق مي‌زد. مادر بزرگ گفت: «تو هم عروسك داري.»
گفتم: «آره.»
گفت: «كوشش.»
عروسك را از زير دامن بيرون كشيدم. مادر بزرگ عروسك را از دستم گرفت و گفت: «به به چه عروسكي.»
بعد بيخ گوشم گفت: «حالا دو تا عروسك داري.»
گفتم: «آره.»
گفت: «بهتره قايمشون كنيم.»
عروسك‌ها را از من گرفت زير دامنم قايم كرد. بعد گفت: «دست كسي ندي‌ها.»
گفتم: «باشه.»
خواهر رقيه كه برگشت. من داشتم به عروسك‌ها فكر مي‌كردم.
خواهر رقيه گفت: «خوب ديگه نازي بريم.»
مادر بزرگ چشم‌هام را بوسيد.
به سلول كه برگشتيم، خاله اقدس اينها هنوز برنگشته بودند. به مادر گفتم: «مادر بزرگ برام يك عروسك كوچولو آورده.»
دست زير دامنم كردم كه عروسك‌ها را در بياورم. عروسكم نبود. عروسك مادر بزرگ بود. بغض كردم.
مادر گفت: «لابد گمش كردي.»
گفتم: «نه، گمش نكردم.»
مادر مرا روي زانويش نشاند. گفت: «عوضش يك عروسك كوچولو پيدا كردي.»
گفتم: «من عروسك خودم را مي‌خواهم.»
مادر گفت: «نگران نباش، پيدا مي‌شه.»
خاله اقدس اينها كه تو مي‌آمدند مادر عروسك را زير دامنش قايم كرد.
خاله اقدس گفت: «نگاهش كن، حيوونكي چه حالي پيدا كرده.»
مادر گفت: «اولين بار بود كه مادر بزرگش را ملاقات مي‌كرد.» و تو چشمام نگاه كرد. با خودم گفتم اگر خاله اقدس اينها از من بپرسند: «خوب تعريف كن ببينم، مادر بزرگ چي برات آورده؟» بگويم كه مادر بزرگ برايم يك عروسك كوچولو آورده يا نه.



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد