نگاه کن ،
ابرها بارورند
در کرانه ها زایش سپیده ها
و رنگین کمانهای پراکنده
جلو چشمانم می درخشند
و فرزندان زمین
از پستان های آسمان
شیر می نوشند
و ستاره بر ستاره
چه تابناک می درخشند ،
من ،
همین حالا
خودم را رها کردم
و می دانم -
بین دو لنگه درِ بسته
نمی توانم بایستم
و آواز بخوانم ،
این همه آفت ،
این همه کِبر و غرور زائد
بر کدام کبریای خدایی...؟
توهمی هیچ انگاره
چشم دوخته ،
چنگ از ریسمان می بُرد
بینِ زمین و آسمان
جایِ ماندن نیست
به ورطه خاموشی راه می بَرد
من با خودم شرط بستم
این گُماشته ،
در تاریک خانه ی اشباح
راه به جایی نمی برد
طوفان در راه است
پژواک آن دمادم
به گوش می رسد .
رحمان : ۲۹ / ۵ / ۱۳۹۷
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد