چند پرسش و چند پاسخ[۱]
آیا مهاجرت شما به خاطر علائق شخصی بود یا باید از ایران خارج میشدید؟
این «باید» در پرسش شما به گمانم اشاره به فرار ناگزیر از «ترس جان» دارد که در بگیر-و-ببند افسارگسیختهی چند سال نخست انقلاب دغدغهی خیال من هم بود. با این همه در آن سالها چیزهایی چون ناتوانی در دل بریدن از خانه و خانواده و زبان و فرهنگ همراه با ناباوری به بقای «مصادرهکنندگان انقلاب» و امید به «دگرگونی» دست به دست هم دادند تا من هم مثل دیگرانی که خواستهناخواسته میان رفتن و ماندن دومی را برگزیدند، دوام بیاورم. بیست سالی که به این ترتیب گذشت، کوششی بود برای زنده نگهداشتن امید به آزادی و آبادی تکهای از جغرافیای جهان که خیال میکردم خوب یا بد سهم من است و هردو بر هم حقی داریم. فکر رفتن زمانی به سرم افتاد که دیدم هیچکدام از این دو حق ادا نمیشود. باورم شد نه آنهایی که وطن را برای چاپیدن و چپاول میخواهند، میگذارند این وطن وطن بشود و نه من میتوانم آنطور که میخواهم و میتوانم کار کنم.
شما مهاجرت و تبعید را چگونه تعریف میکنید؟
تبعید بُعد سیاسی دارد و در بنیاد بیانگر این است که حکومتی مخالفان خود را به زور به جایی دیگر میفرستد. در واقع تبعیدگاه نوعی از زندان است که کنترل تبعیدشونده را برای تبعیدکننده ممکن میکند. در مهاجرت یا کوچ بعد اقتصادی رویهمرفته حرف اول را میزند. اما در این زمانهی ما روز به روز خط و مرز میان این تبعید و کوچ در معنی کلاسیک ناروشنتر میشود. حالا دهکدهی جهانی دست کم این معنی روشن را میرساند که مردم در هر کجای دنیا که باشند، از جاهای دیگر باخبرند و بسیاری دلیلی برای سوختن و ساختن یا ماندن و مردن در زادبوم نمیبینند. هر نابسامانی از بدترینش که جنگ باشد گرفته تا نبودن نان یا آزادی یا فراهم نبودن اسباب آسایش و خوشی میتواند انگیزهای باشد برای آن که کسی عطای زادگاهش را به لقای آن ببخشد و راهی جایی دیگر بشود. در این سی-و-هفت سالی که از انقلاب گذشته، هر چند سالی، موجی از ایرانگریزی دیده شده که گویا این روند سرِ باز ایستادن هم ندارد. برخی از این موجها، مانند موج اول گریز در سالهای نخست و نیز موج پس از ۸۸، بهروشنی رنگ سیاسی داشتند و نوعی از تبعید مینمایند. آنچه که درخور توجه بسیار است، روش حکومت جمهوری اسلامی در برخورد با دگراندیشان (به گستردهترین معنی آن) است. جمهوری اسلامی با باور به این که «هرکه با ما نیست، بر ماست»، از همان آغاز با آمیزهای از سرکوب و ترساندن مخالفان جانبهدربرده را گاهی وادار و گاهی تشویق به ترک میهن کرده. این سیاست را هم تا آنجا پیش برده و میبرد که با بازی موش-و-گربهایِ هی بگیر هی رها کن، عرصه را بر دگراندیشان تنگ میکند. در کنار این روش سیاسی، شیوهی سراپا ندانمکارانهی ادارهی مملکت هم سببساز فرارمغزها بوده. مدیریت اقتصادی نادرست هم گروهی دیگر را به انگیزهی رسیدن به رفاه مادی به کوچ کشانده. در کنار همهی این انگیزهها به گمانم میشود گفت که مهمترین و چشمگیرترین فاکتور ایرانگریزی در همهی این سالها نبود آزادیهای فردی از هر نوع بوده که جمهوری اسلامی مثل خفتی آن را بر گردن هر کس انداخته است.
ـ به نظر من تجربهی محیط جدید با تمام مثبتها و منفیهایش، میتواند بُعد تازهای به اثر بدهد که در فضای وطنی امکان تجربهاش نیست و ادغام آن با تجربیات داخل وطن، رنگ تازهای به ادبیات مهاجرت میدهد. شما ادبیات مهاجرت را چگونه تعریف میکنید؟
گفتن از ادبیات مهاجرت و به دست دادن تعریفی از آن در چند خط نمیگنجد. اما این را میشود گفت و پذیرفت که سفر و کوچ فرصتی فراهم میآورد که دنیا را از دریچهای بازتر دید. حالا اگر بپذیریم که نویسنده و شاعر کسیست که شاخکهای حسی کارآمدتری دارد، میرسیم به این که ادبیات کسی که تجربهی کوچ را از سر گذرانده، میتواند چندگونگی و رنگارنگی بیشتری داشته باشد. به بیان روشنتر میخواهم بگویم که هرچند دنیادیده شدن و تجربهاندوزی به خودی خود خوب است، نمیشود حکم کلی داد یا مطلقنگری کرد و گفت که ادبیات مهاجرت همیشه و درهرحال برتر است. برتری و پرباری کار ادبی سوای فراخیِ نگرش بیرونی به ژرفایِ بینش درونی و توانمندی هنری شاعر و نویسنده هم بستگی دارد. همه میدانیم که حافظ هرگزسفرنکرده در سنجش با سعدی بسیارسفرکرده هیچ کم نمیآورد.
ـ آیا به جهانوطنی اعتقاد دارید؟ جهانوطنی و حس ریشه در وطن و نوستالژیها را چگونه تعریف میکنید؟
خیلی سال پیش در نوشتهای به نام «جایی برای من بیاب» (آمده در کتاب «آن سالها، این جستارها») کوتاه و از نگاهی فردی به این موضوع پرداختهام. اگر جهانوطنی به معنای ایدئولوژی را میگویید، من به هیچ ایدئولوژی باور ندارم. باور به این ایدئولوژی هم دست کم از دید ساختار سیاسی و روابط اقتصادی راه به جایی نمیبرد. جهانمیهنی سنت دیرپایی دارد که یک سرش را میشود در حرف دیوژن یونانی که گفت من شهروند جهانم یافت، سر دیگرش را در اندیشههای کانت. هم در سانسکریت و هم در فارسی هم از یکیبودن خانوادهی جهانی و یکگوهر بودن بنیآدم گفته شده. اما ما حالا در عصر جهانگیرگردانیِ اقتصاد زندگی میکنیم و دیگر شهروند جهان بودن تنها به معنای فلسفی و اخلاقی از یک پیکربودن نیست. همین پیچیدگی را در استراتژی و شعار «جهانی بیندیش، بومی دست به کار شو» هم میبینیم. یعنی از یک سو هواداران صلح و پایداری و آبادانی زمین و محیط زیست این حرف را به زبان آوردند، از سوی دیگر شرکتهای چندملیتی و اهل سرمایه و سود به سراغ آن رفتند. فارغ از این پیچوتابهای سیاسی-اقتصادی در هر زمانه اما به گمانم هم حس دلبستگی به زادبوم ابدی-ازلی و جهانیست، هم حس پیوند داشتن با مادرزمین و با هر انسان دیگر در هر کجای دنیا.
ـ شاملو در یکی از سخنرانیهایش گفته بود: چراغ من در این خانه میسوزد. نظرتان چیست؟
در این باره هم در جستاری به نام «خانهی روشنی چراغ» (از کتاب «آن سالها…») به تفصیل نوشتهام. فشردهی آن این که: حرف شاملو در آن زمان با این تعبیر درست است که چراغ آفرینش نویسنده و شاعر در خانهی زبان روشن میماند. اما حالا روزگاریست که در سایهی اینترنت و فنآوری برتر و با این همه آمد-و-شدی که بیش-و-بیشتر میشود، گوش و چشم نویسندهی بیروننشین، اگر بخواهد، میتواند به اندازهی کافی از زبان فارسی بهره ببرد. به بیان کوتاه و روشن زمانه نشان داده که برخورد آنزمانی شاملو و گلشیری به قضیهی رفتن یا ماندن بیشتر واکنشی عاطفی بوده تا استدلالی عقلانی.
ـ فضای ادبی شعر و داستان ایرانی را چگونه ارزیابی میکنید؟
هر ارزیابی جدی باید برپایهی پژوهشی میدانی و آمار و ارقام استوار باشد؛ بی چنین پایهای هر چه گفته شود تنها برداشت شخصیست. در بارهی شعر حرفی نمیتوانم بزنم، چون سوای کلاسیکهای مدرن که هم خوب خواندهام و هم موضوع درس و کارم بوده، از کارهای شاعران دیگر هم کم خواندهام و هم گهگاهی و پراکنده. گاهی هم برای این که شعرکمخوانی خودم را توجیه کنم، به خودم میگویم که گویا من نه از آن بخش ۹۹ درصدی ایرانیان که شاعرند، از آن یک درصد بیبهره از ذوق و استعداد شعر هستم. شاید هم همین وفور سیلوار «شعر» و دسترسپذیری آن است که کسی چون مرا فراری میدهد. در بارهی داستان اما میتوانم بگویم که کم-و-بیش از آنچه میگذرد، باخبرم. ناگفته پیداست که وانفسای صنعت نشر و سوهان پوست-و-گوشتکنِ سانسور و رواج فرهنگ دروغ و دورویی و فسادپروری مجال بالیدن به ادبیات نمیدهد. با این همه در همین «روزگار تیره و تار» هم ادبیات آنقدر نفس میکشد که دوام بیاورد و از این دورهی تلخ بگذرد. وقتی سانسور برچیده شود و همهی کارهای ادبی این سالها بتوانند آشکار و خوانده بشوند، یعنی در آرامش پس از توفان، میشود به داوری کیفی درست و سنجیده دست پیدا کرد.
ـ با توجه به اینکه در خارج از کشور به ترجمه آثاری نیز پرداختهاید، به نظرتان کیفیت ترجمهآثار در ایران چگونه است؟
اتفاقن از وقتی بیرون از ایران زندگی میکنم، خیلی کم و تنها برای دل خودم کاری ترجمه کردهام؛ در حالی که در ایران از ۱۳۵۲ کار ترجمه و ویرایش را جدی گرفتم، بیشتر برای این که برایم در آن سالها راه درست یادگیری و مشق نوشتن و خواندن بود. بعد از انقلاب هم بیشتر پراکنده و مشترک و گاه هم تنها کتابهایی را ترجمه کردم. در همهی سالهای کاری من ترجمه و ویرایش و نوشتن سه یار دبستانی بودهاند. شاید گفتن نداشته باشد که ترجمه در ایران سهم و نقش برجسته و جایگاه بلندی در روند مدرن شدن فرهنگ ما داشته. از مشروطه به بعد برای جبران پسماندگیِ چندسدساله از قافلهی تمدن اهل قلم و روشنفکران پاسخگوی این نیاز بنیادی شدند. برای همین هم هست که برخلاف کشورهای پیشرفته که مترجمان روی سن یا صحنه دیده نمیشوند و پشت پرده کار میکنند، در ایران مترجمان کمتر از نویسندگان سرشناس نیستند. اما امروزه فاکتور دیگری هم در کار است که به رونق کار مترجمان و مطرح بودنشان کمک میکند: این که در زمینهی ادبیات کارهای فرنگی خواستار بیشتر دارد تا کارهای ایرانی. فضای نشر و ادبیات پس از انقلاب دگرگونی زیاد و تکاندهندهای داشته. مهمترین این که صنعت نشر ایران در سرازیری تند و نفسگیری افتاده. به بیان روشن بدجوری بیمار است و اگر تاکنون هلاک نشده، برای آن است که از راههای نادرست و ناحرفهای مُسکن به خوردش میدهند. دیگر این که شمار تولیدکنندگان، چه نویسنده و چه مترجم، فوارهوار بالا جهیده، اما افزایش شمار مصرفکنندگان با آن همگام نبوده. در چنین وضعی عجیب نیست اگر در بازار کتاب، در کنار ترجمههای ارزنده و یا کم-و-بیش درخور پذیرش، ترجمههای بسیاری میبینیم که نه تنها حق اصل مطلب و زبان مبدا را ادا نکردهاند، که زبان مقصد را هم زخمی کردهاند. آسیب بزرگ دیگری که پرداختن به آن مجال بسیار میخواهد و من تنها به اشاره از آن میگذرم، بلاییست که سانسور بر سر آثار نویسندههای فرنگی آورده. اگر روزی فهرستی از کارها و نویسندههایی فراهم شود که در این سیوهفت سال به تیغ سانسور وزارت ارشاد جمهوری اسلامی ایران گرفتار شدهاند، گمان نکنم جامعهی جهانی ادبی از سر تقصیر این تیغکشان بگذرد. انصاف به من حکم میکند که از دشمنتراشی یا آزرده کردن همقلمانِ مترجم پروا نکنم و بگویم که مترجمان هم در این گناه دستی و سهمی دارند که گرچه شاید کم یا بیش ناگزیر بوده، نمیشود ندیدهاش گرفت. این را هم بیدرنگ باید بگویم که هستند مترجمهایی که به مثله شدن کار، همیشه و در هر حال، تن ندادهاند و به بهای چشم پوشیدن از نام و نان عطای نشر کتابهای ابتر را به لقای آن بخشیدهاند. افسوس که دلیری و درستکاری حرفهای اینها از گسترهی کاری فردی بیرون نیامده و به کنشی گروهی بدل نشده. شاید برای آن که چنین بشود، باید چشم به راه روزی باشیم که مترجمان ادبی — بهویژه جوانترها — به ضرورت برپا کردن اتحادیهی صنفی برای پابرجا شدن حرفهای پی ببرند و آماده برای کنش اجتماعی و همکاری گروهی بشوند. چنین اتحادیهای به گمان من بیتردید از اتحادیهی نویسندگان جدا خواهد بود تا مترجمان ادبی بتوانند به ضرورت زمانهی نو از وابستگی سنتی به محفلهای نویسندگان یا گروههای روشنفکری رها بشوند و مستقل کار خودشان را پی بگیرند.
ـ فضای شعر و ادبیات زنان داخل از کشور را با توجه به عنصر سانسور چگونه تعریف میکنید؟
من زیاد از سانسور گفته و نوشتهام. روشن است که سانسور خفتیست که گریبان هر نویسنده و هر خوانندهای را میگیرد و مرد و زن نمیشناسد. در بارهی زنان جامعهی ادبی ایران یا درستتر بگویم زنان ادبیات فارسیزنان هم به تکرار و تاکید میگویم که بودنشان و سهمشان چه از نظر کمی و چه کیفی چشمگیر و مهم است. به بیان دیگر از طنز روزگار است که گرچه حکومت اسلامی با تمام توان کوشیده و میکوشد زنان و کار و سهمشان را از عرصههای اجتماعی پس براند، در ادبیات حالا دیگر رسیدهایم به جایی که سهم و جایگاه زنان هیچ کمتر از مردان نیست. همانطور که سانسور نیروی بازدارندهی پرزوری در ادبیات ماست، برابری زنان با مردان در جامعهی ادبی، به گمان من، نیرویی پیشبرنده و پرتوان است.
ـ با توجه وقوع جنگها و ناملایمات سیاسی و اجتماعی در خاورمیانه و موج پناهجویان خصوصا سوری به سمت اروپا، وضعیت مهاجران جدید را در این سوی آب چگونه ارزیابی میکنید؟
بحران خاورمیانه و زندگی جهنمی شمار زیادی از مردم آن چیز تازهای نیست. اما حالا هم شبکههای اجتماعی و رسانهها خبررساناند، هم دیگر فاجعه در اندازهای نیست که بشود لاپوشانی کرد. در گذشته اگر غرب بی نگرانی از فشار افکار عمومی پیگیر سیاستهای استعماری و سودجویانهی خود در شرق یا در هر کجای دیگر دنیا بود، حالا باید به فکر پاسخی به مردم دنیا هم باشد — گرچه این اجبار به پاسخگویی به معنی آن نیست که دست از سیاستهای سلطهجویانه و دخالتهای زورگویانهی خودش میکشد. در شرق البته هنوز استبداد آنچنان پرزور است که پاسخگویی به افکار عمومی محلی از اعراب ندارد. بلایی که سر سوریه آمده، اوج تراژیک سرنوشتی را نشان میدهد که از همدستیِ قدرتمداران جهانی و سیاستمداران منطقه و دشمنیهای قومی-قبیلهای و فرقهگرایی نصیب مردم خاورمیانه میشود. حالا رسیدهایم به زمانی که دیگر نمیشود فقر و جنگ و جنایت را از دیدرس همگان دور کرد؛ رسیدهایم به جایی که نمیشود گفت هرچه نداری و کشت-و-کشتار و مصیبت مال تو، هرچه دارایی و آسایش و خوشی مال من؛ رسیدهایم به نقطهای که نمیشود میان بهشت و جهنم مرز بگذاریم و میان بهشتیها و جهنمیها دیوار بکشیم. دنیا به این معنی یککاسه شده که اگر یک برش جهنم باشد، بر دیگرش بهشت نمیماند. اما دنیا به یک معنیِ دیگر دوگانه است و شاید تا ابد هم دوگانه بماند. این دوگانگی در ماجرای سوریه این است که حساب قدرتهای جهانی جنگافروز و سیاستمداران خودکامهی منطقه از حساب مردم جداست. مردم دنیا در برابر رنج و دردی که بر سر سوریها آوار شده، واکنش عاطفی- انسانی نشان میدهند — بی آن که چندان به چند-و-چون این که چرا چنین شده، بپردازند. آنهایی که در فکرِ سود فروش سلاح و سلطه بر دیگرانند، گیرم که تن به پذیرفتن پناهجویان هم بدهند، دست از سودای خودشان برنمیدارند. جنگافروزان و زورمداران منطقه هم با دامن زدن به آتش نادانی و تعصب قومی-فرقهای دغدغهای جز دوام بساط زور و غارت ندارند.
ـ آیا کار تازهای در دست دارید؟
کتابی در دست ناشر دارم که امیدوارم بتواند از سد سانسور بگذرد. سوای این، مثل هر داستاننویس دیگری من هم، گرچه که کندنویس و سختنویسم، همیشه یا دارم به داستانی فکر میکنم یا دارم داستانی مینویسم. اگر ابر و باد و مه و خورشید و فلک یاری کنند، آن داستانی که در خیال نویسنده هست و نویسنده را زنده نگه میدارد، روی کاغذ هم میآید و به دست خواننده هم میرسد. حالا من هم امیدوارم این داستانی که در سرم هست و هم سر پا نگهم میدارد و هم آزارم میدهد، تمام-و-کمال نوشته شود و مرا از دست و شر خودش خلاص کند.
و سه سؤال دیگر:
- مجموعه داستان "سگها و آدمها" از شما سالها پیش با حذف و سانسور در ایران منتشر شد. این مجموعه را امسال بدون حذف و سانسور در خارج از کشور منتشر کردید. با توجه به موارد سانسور که حدس زده میشود بیشتر باید متوجه زن و رفتارِ شخصیتهای زن در داستانها بوده باشد، بازچاپِ بدون سانسور آن چه احساس و فکری را در شما برانگیخت؟
من مثل بسیاری از دیگر نویسندهها بهای سنگینی برای تندرندادن به سانسور پرداختهام. این بهای سنگین درنیاوردن کتاب در زمان خودش و به بیان دیگر نوعی سکوت و مقاومت منفی در برابر سانسور است. چنین سکوتی به نویسندهای که از پیش جاافتاده و شناختهشده باشد، آسیب میرساند اما نویسندهبودن او را زیر سوال نمیبرد. اگر نویسنده جوان و تازهکار باشد و هنوز مهر خودش را بر دفتر ادبیات نکوبیده باشد، این سکوت یعنی انکار خود و روشن است که زخم و دردی کاریتر است. درست زمانی که وقتش بود تا داستانهایم را کتاب کنم، انقلاب و جنگ و حکومت جمهوری اسلامی بهمنوار فروریخت. سیزده سال در سکوت گذشت تا زمینه فراهم شد و دو کتاب داستان در ۱۳۷۰ درآوردم که گرچه خواهناخواه از گزند خودسانسوری در امان نمانده بود، به تیغ ارشاد گرفتار نشد. بعد دوباره سکوت و صبر بود که تا ۱۳۸۸ به درازا کشید و دوباره دوکتاب همزمان درآمد که یکی، دوپردهی فصل، از بلای سانسور دور ماند اما دومی، سگها و آدمها، زخمی شد. از این زخمیشدن که برآمده از تندردادن من به سانسور بود، چنان دلچرکین بودم که چند سال پیش یادداشت زیر را نوشتم:
عقل سلیم حکم میکند که نویسنده و ناشر خواهان نبودن یا نابودهشدنِ سانسور باشند. با این حکم استراتژی نمیتواند جز براندازی باشد. برانداختن سانسور اما کار کارستانیست که در گروی ارادهای جمعیست. پس تا وقتی که خبری از همصدایی نیست، هرکس خودش تکلیفش را با سانسور روشن میکند. این یعنی که تاکتیکِ برخورد فردیست و کسی نمیتواند حکم بدهد که این تاکتیک همیشه درست است و آن تاکتیک همیشه نادرست. هرکس، هم به فراخور برآوردش از حال و هوای روز و هم بر پایهی موقعیت و منش و روش شخصی خودش، برای هر یک از کارهایش یکی از چند راه ممکن را پیش میگیرد: داستانی مینویسد که سانسورخور نداشته باشد؛ داستان را جوری خودش با قلم خودش میزند یا میپیچاند که جا برای سانسور باقی نگذارد؛ داستان را میگذارد توی کشوی میزش و عطای خانم یا آقای نویسنده شدن را به لقایش میبخشد؛ داستان را بیرون از مرزپرگهر چاپ میکند و از خیر خواننده داشتن میگذرد؛ داستان را با دست و دل لرزان به سانسور میسپرد و اگر ردی نگرفت، تن به درد چانهزنی یا داغ حذف یا زخم اصلاحیه میدهد؛ دل به ایکتاب و اینترنت — که راه تازهایست — میبندد واز پریدن در گود و رویارویی با سانسور میپرهیزد.
کتاب سگها و آدمها که در ۱۳۸۸ — یعنی ۱۸ سال پس از چاپ نخستین رمان و نخستین مجموعهداستان من در ۱۳۷۰– درآمد، دریادداشت کوتاهش توجه خواننده را به زمان نوشته شدن ده داستان کتاب فرامیخواند. گسترهی زمانی داستانها از ۱۳۶۰ تا ۱۳۷۵ است و یادداشت هم تاریخ ۱۳۸۶ را دارد. این یعنی که کتاب ۱۳ سال دیرتر از وقتش به دنیا آمده. چراییاش را، کم و بیش، خوانندهی اهلِ بخیه خود میتواند دریابد. در دوروبر سال ۷۵ نویسنده — شاید همچنان امیدوار به ظهور سانسورشکن– از میان تاکتیکهای نامبرده در بالا تاکتیک قهرآلود یا مقاومت بیکنش را برمیگزیند و از ترس گزند سانسور دستنویس را لابلای خرتوپرتهای کاغذی دیگر میپوشاند. با گذر زمان و نومیدی از ظهور عاقبت برآن میشود که بخت برخی از داستانها را در میدان سانسور بیازماید. اما سانسور چهقدر و چگونه این کتاب را به تیغ خود «نواخته» است؟
مجموعهای که به ناشر سپرده شد، دربردارندهی یازده داستان بود و نام آخرین داستان، بانو بی سگ ملوس، را بر خود داشت. این آخرین داستان که در دریای اینترنت شناور بود و هست، درجا و یکسره گردن زده شد. به ناگزیر عنوانِ کتاب دیگر شد. از ده داستان باقیمانده، تنها چهار داستان تیغ نخورد.
تیغخوردهها یا حذفیها در این کتاب -- مثل همانندهایشان در کتابهای دیگر در همهی این سالهای دراز چیرگی بیدادگرانه و ویرانگر سانسور بر ادبیات این روزگار – بهقدری مسخره و بیمعنیاند که فقط کوتهبینی و کمسوادی سانسورچی و خشکمغزی حکومتی خودکامه را نشان میدهند. برای همین هم شاید بود که نوشتن یادداشت بالا بهگمانم پاسخ لازم و کافی به سانسور نیامد – آنهم در جایی و در زمانی که دیگر کتابدرآوردن در بیرون از دایرهی جبر سانسور آسان و رایج شده.
- فکر میکنید طی این سالها سانسور و خودسانسوری چه تأثیری بر روند شکلگیری داستان و خلاقیت ادبی نویسنده در ایران داشته است؟
من وقت و بیوقت در نکوهش سانسور گفتهام و درست نمیدانم که حرفها را تکرار کنم. فقط کوتاه بگویم که خودسانسوری بیشتر مقولهای فرهنگی است، گرچه که تا اندازهای و در جاهایی برآمده از جبر قدرت سیاسی حاکم است. سانسور رسمی کتاب که هم پیش از انقلاب چیره بوده وهم پس از انقلاب و در این زمانه دیگر پوچی مسخرهآمیزی یافته، اما در بنیاد سیاسی است. هردو نوع سانسور و هر شکلی از سانسور بیتردید به نویسنده و کارش آسیب میرساند. از این فراتر اما این است که ویرانگری سانسور فقط دامن نویسندهها را نمیگیرد و مترجمها و خوانندهها و همهی ادبیات و فرهنگ جامعه را به «حلقهی دام بلا» میکشاند.
- "تاریکخانه آدم" آخرین اثری که از شما منتشر شده، رمانی کوتاه، جذاب، و با موضوعی نو است؛ با دستمایه پسرکشی. پدر را یارای پذیرش فرزند همجنسگرای خویش نیست، او را میکشد. با توجه به اسطوره پسرکشی در فرهنگ ما، آیا به تداوم فرهنگی آن نظر داشتهاید؟ چه شد که به موضوع همجنسگرایی در داستان روی آوردید؟
درست است. همچنانکه گفتید پسرکشی در فرهنگ و ادبیات ما پیشینهای دراز دارد و روشن است که در هر دورهای و در هر کاری میتواند نمودی دیگر و تازه داشته باشد. در بارهی تاریکخانهی آدم منِ نویسنده جز این چه میتوانم بگویم که این داستان پدریست که سختترین و دردناکترین تابوی فرهنگی ما وامیداردش که همجنسگرایی پسر دلبندش را برنتابد. باقی را باید ناقدان و خوانندهها بگویند. من نمیدانم آیا کلمه و داستان تا چه اندازه میتوانند از عهدهی بیان درد و رنجهای آدمها بربیایند، اما بهگمانم گاهی، اگر نه همیشه، روایت و داستان میتوانند از سنگینی تابوهای بختکشده و سوزش زخمهای بهچرکافتاده اما پوشیده بکاهند.
در بیوگرافی فرشته مولوی آمده است:
فرشته مولوی (۱۳۳۲- تهران) نویسنده، مترجم، محقق و روزنامهنگار ایرانی است. او از سال ۱۳۷۷ به کانادا مهاجرت کرده و اکنون در تورنتو زندگی میکند.
او از سال ۵۵ تا ۷۷ در کتابخانه ملی به کار تحقیقی و پژوهشی میپرداخت. در سال ۱۳۷۷ از ایران به کانادا مهاجرت کرد. از ۲۰۰۴ تا ۲۰۰۶ در دانشگاه ییل ِ آمریکا، در مقام کتابشناس و کتابدار فارسی برای بخش خاورمیانهی کتابخانهی مرکزی آن دانشگاه مجموعهسازی کرد و به استادان و دانشجویان خدمات پژوهشی ارائه داد. سپس به تورنتو بازگشت و از آن سال تاکنون در این شهر به تدریس ادبیات و زبان میپردازد. او علاوه برنوشتن رمان و داستان کوتاه مقالات زیادی در روزنامهها و مجلههای ایران و خارج از کشور نوشتهاست و چندین داستان کوتاه به زبان انگلیسی نیز از او منتشر شدهاست و هماکنون عضو انجمن قلم کاناداست.
رمان و مجموعه داستان
۱۳۸۸ - دو پردهی فصل. ۱۳۸۸ - سگها و آدمها. ۱۳۸۴ - بلبل سرگشته. ۱۳۷۴ - باغ ایرانی. ۱۳۷۱ - نارنج و ترنج. ۱۳۷۰ - پری آفتابی و داستانهای دیگر. ۱۳۷۰ - خانهی ابر و باد.
ترجمه
۱۳۸۴ - دشت سوزان. خوان رولفو. مجموعه داستان کوتاه چاپ اول با عنوان دشت مشوش، ۱۳۶۹. ۱۳۷۵ - باد میوزد. مجموعه داستان کوتاه از نویسندگان گوناگون ۱۳۶۳ - فلکزدهها. ماریانو آزوئلا. ۱۳۶۳ - سوهو و اسب سفید. یوزو-اوتسوکا. (داستان برای کودکان) ۱۳۵۸ - تبلیغ، ایدئولوژی و هنر. آرنولد هاوزر. ۱۳۵۸ - آفریقا، تاریخ یک قاره. بزیل دیوید سن. (کار مشترک با هرمز ریاحی) ۱۳۵۷ - جوناتان مرغ دریایی. ریچارد باخ. (کار مشترک با هرمز ریاحی) ۱۳۵۴ - دوازده ماه. ساموئل مارشاک. (کار مشترک با هرمز ریاحی)
سایر کتابها
۱۹۷۶ - فهرست مستند اسامی مؤلفان و مشاهیر. ۲ جلد. (ویراستار) ۱۳۷۱ - کتابشناسی داستان کوتاه ایران و جهان. ۲۰۱۱ - آن سالها این جُستارها. تورنتو
* به نقل از "آوای تبعید" شماره چهار
____________________________
[۱] - "این گفتوگو که تاریخش به یکی دو سال پیش برمیگردد، قرار بود در رسانهای در ایران منتشر شود که نشد." (فرشته مولوی) برای انتشار در "آوای تبعید" سه سؤال آخر به آن اضافه شده است.