|
آنوقتها بماني كه خانه بود، تازه عروس تنگ غروب به ديدنش ميآمد. لب هره مينشست و با بماني گپ ميزد، بماني يك كاسه از تنك دوغ تعارفش ميكرد. فاطمه زن رجبعلي نجار هم ميآمد، سر برهنه. فاطمه دو رشته گيس بافتهاش را روي شانهها ميانداخت. پيراهن بلند با گل و تبة قرمز و آبي و زرد تنش ميكرد. مردم آبادي ميگفتند كه فاطمه خل و چل است. يك عده ميگفتند كه فاطمه اجاقش كور است. خانمجان ميگفت تقصير او چيست كه بچههايش پا نگرفته ميميرند. خانمجان ميگفت كه فاطمه سياهبخت است. دعا ميكرد كه خدا فاطمه را عاقبت بخير كند. خانم جان و ننه كلثوم هر چه برايش دعا ميگرفتند، افاقه نميكرد كه نميكرد. | |
«خانمجان» هر روز خروسخوان از رختخواب برميخاست. دستنماز ميگرفت و دو ركعت نماز صبحش را ميخواند. بعد ميرفت نوهاش «اسماعيل» را از خواب بيدار ميكرد كه پا شود، آبي به صورتش بزند، ناشتايي بخورد و برود به كارهاي روزانهاش برسد. تابستان در راه بود. صبحها، هوا خنك و مهآلود بود. اسماعيل بنا به عادت اول نگاهي به لانة مرغ و جوجهها ميانداخت، و تخممرغي اگر ميديد، برميداشت توي سبد ميگذاشت. بعد در لانه را برويشان باز ميكرد. اول مرغ و جوجهها از لانه بيرون ميزدند، بعد خروس. خروس بال بال ميزد و به صداي بلند آواز ميخواند، خروسهاي همسايه صدا به صداي او ميدادند. اغلب صبحها، مه غليظي خانههاي گاليپوش را ميپوشاند. آفتاب كه از مشرق سر ميزد، مه نرم نرمك از روي شاخ و برگ درختها برميخاست و روشنايي نيمروز جايش را ميگرفت. گاهي از دور، از پشت خانههاي گاليپوش گاوي ماغ ميكشيد يا اسبي شيهه ميكشيد، بعد از مرغ و جوجهها نوبت به كاه و آب دادن گاوها و تميز كردن طويله ميرسيد، اسماعيل به انباري ميرفت تا بيلچه را بردارد. توي انبار خرت و پرت فراوان بود. گوني ذغال، هيمة شكسته، منقل، بيل و كلنگ و اره و تبر، «سه لنگه[1]» و از اين قبيل چيزها، خُم بزرگي هم ته انباري بود، با چند سبد دستباف حصيري. سبدها را مادرش «بماني» با دستهاي خودش بافته بود. توي خم ماهي شور خوابانده بودند. بابايش «ميرزاجان» پاييز گذشته «ماشك[2]» را برداشته بود. سوار «لوتكا[3]» شده بود و رفته بود، از رودخانه اي كه پشت جاليز از زير «پل» ميگذشت «كاس كولي[4]» گرفته بود. آن بار، اسماعيل را هم به اصرار بماني با خودش برده بود. ميرزاجان ماهيها را توي خم لاي نمك خوابانده بود. سر خم رابا گوني بسته بود. يك بشقاب لعابي رويش گذاشته بود. سنگي هم رويش، اسماعيل بيلچه را برميداشت و به طويله ميرفت. با بيلچه از كاهدان كاه برميداشت و جلوي گاوها ميريخت. دلو را برميداشت ميرفت كنار چاه و با «كرت خاله[5]» آب از چاه ميكشيد و به گاوها آب ميداد. ميرزاجان و بماني دار و ندارشان همين دو تا گاو شيرده بود. چند تا مرغ و جوجه، چند قطعه «بيجار[6]» و يك اسب باركش كه ميرزاجان به ناچار از گردهاش كار زياد ميكشيد. هيمه پشتش بار ميكرد. خوشههاي برنج كه سبز ميشد و بعد ميرسيد، ميرزاجان به بيجار ميرفت و با «داره[7]» ساقههاي بلند برنج را درو ميكرد. ساقهها را پشته ميكرد. بر پشت اسب بار ميكرد و براي آرد كردن خوشههاي برنج به آسياب ميبرد.
اسماعيل يادش آمد گاو پيري داشتند كه سال پيش، فصل گرما، شكمش باد آورده بود و مرده بود. معلوم نشد از چي مرده بود، علف هرز خورده بود يا گياه سمي. اين دو گاو شيرده شباهت دور و گمي با آن گاو پير داشتند، پوزة خيس خاكستري، چشمهاي درشت، دو شاخ ضخيم منحنيي كبود. موهاي نرم سياه شيارهايي روي پيشاني سفيد زده بود. بوي تپاله و شاش گاو طويله را برداشته بود. نوبت جارو زدن، جمع كردن تپالهها و تميز كردن طويله بود. اسماعيل آن روز كم حوصله بود، هوش و حواسش جاي ديگر بود. ترس مبهمي توي دلش خانه كرده بود. دلش شور ميزد. همانطور كه در حال رفت و روب بود، با خودش ميگفت، اگر بماني برنگردد چي، به ياد حرفهاي خانمجان افتاد كه به مادر غلامعلي، همساية ديوار به ديوارشان گفته بود: «بماني حال ندار است. خدا خودش به جوانياش رحم كند. اسماعيل تازه دوازده بهار را پشت سر گذاشته است. من كه پير شدهام و امروز فردا رفتنيام. اسماعيل به مادر احتياج دارد كه از او مراقبت كند.» اسماعيل به ياد آن روز داغ افتاد كه بماني توي جاليز قلبش گرفته بود. كمرش تاب برداشته بود و پيش چشماش مثل ساقة برنج وسط «دستانبوها[8]» سر خم كرده بود و از حال رفته بود. اسماعيل دست و پايش را گم كرده بود. زبانش بند آمده بود، كنار بماني زانو زده بود و شانهاش را گرفته بود و تكان داده بود و چون بماني چشم باز نكرده بود، پا شده بود، دويده بود و هر طور بود خودش را به وسط حياط رسانده بود، خانمجان، كنار چاه، زير ساية درخت گردو روي «كتل[9]» نشسته بود و با يك بادبزن حصيري خودش را باد ميزد. خانمجان چشمش كه به اسماعيل افتاد، گفت: «چي شده اسماعيل؟» اسماعيل خواست بگويد. اما صدا توي حلقش قرقره شده بود. با دست جاليز را نشان داده بود. چند دقيقه بعد، بماني لب هره نشسته بود. اسماعيل داشت با بادبزن حصيري بادش ميزد. خانمجان قندآب به حلقش ميريخت. ميرزاجان بالاي سرش نشسته بود. همسايهها آمده بودند. هر كس چيزي ميگفت. از آن روز به بعد، بماني گاهي اوقات قلبش ميگرفت، درد ملايمي از بالاي قفسة سينهها شروع ميشد و تا بالاي نافش ميرسيد. رنگ و رويش سفيد ميشد و چشمهايش رويهم ميافتاد. بماني ميل به غذا نداشت. كم قوه شده بود، اما هرگز گلايه نميكرد. عاقبت ميرزاجان تصميم گرفت كه بماني را براي معالجه به شهر ببرد. روزي كه قرار بود راهي شهر بشوند، اسماعيل بيتابي ميكرد. چسبيده بود به بماني و از كنارش دور نميشد. بماني دست به گردن اسماعيل انداخته بود و گل و گردنش را ميبوئيد. وقت رفتن بماني رو كرد به خانمجان و گفت: «مرد مارجان[10]، من ميروم شهر براي معالجه، شايد هم برنگشتم، حلالم كن. هر بدي از من ديدي ببخش. اسماعيل را اول به خدا بعد به تو سپردم.»
خانمجان دويد وسط حرفش: «انشاءالله بسلامتي برميگردي سر خانه و زندگيت عروسجان. نگران اسماعيل نباش، مثل تخم چشمم ازش مراقبت ميكنم. برو، خدا به همراهت.» ميرزاجان اسب را آماده كرد. سفارشات لازم را به اسماعيل كرد. بماني را سوار اسب كرد و راه افتاد. اسماعيل چند قدمي به دنبالشان رفت. ميرزاجان اول خواست برگردد و به او نهيب بزند. اما چيزي نگفت. به اسماعيل چشمغره رفت. سرش را پائين انداخت و افسار اسب را گرفت از پشت جاليز گذشت و انداخت توي جادة مالرو. اسماعيل خودش را به روي پل رساند. نفسش گرفته بود. گونههايش گل انداخته بود. از بالاي پل ـ دلش مثل سير و سركه ميجوشيد ـ آنها را كه دور ميشدند، تماشا ميكرد. بغض راه گلويش را بسته بود. احساس ميكرد كه پارة وجودش با آنها ميرود. زير لب گفت: «من هم با شما ميآيم. من نميتوانم...»، باقي حرف در دهانش ماند. اسماعيل يك دلو ديگر آب كشيد و به طويله برد. بعد به جاليز رفت. جاليز پشت خانة گاليپوش بود. ميرزاجان دورتادور جاليز را ««چپر[11]» كشيده بود. امسال بماني همه جور ميوه و سبزي در جاليز كاشته بود. كود حيواني هم داده بود. پيش از آن ميرزاجان با بيل زمين را شخم زده بود. ميرزاجان خودش زمين را آبياري ميكرد... اسماعيل با يك بغل گوجه و خيار از جاليز بيرون آمد. گوجه و خيار را لب هره روي حصير كنار شيشههاي سيرترشي ريخت و دوباره برگشت به جاليز و با دو تا دستانبو رسيده برگشت. لب هره نشست و در عوالم خودش فرو رفت. آفتاب داشت بالا ميآمد. هوا رو به گرمي ميرفت. پرندهها لاي شاخ و برگ درخت گردو به هم ميپيچيدند. صداي عوعوي سگي از توي حياط خانة همسايه شنيده ميشد. از توي اتاق سرفههاي خشك خانمجان بگوش ميرسيد. ديشب خانمجان دو سه بار بالا آورده بود.
حدود دو هفته بود كه ميرزاجان بماني را براي معالجه به شهر برده بود. اسماعيل و خانمجان از آنها بيخبر بودند. فقط يكبار از زبان غلامعلي «چاروادار[12]» شنيده بودند كه ميرزاجان بماني را در بيمارستان پورسينا خوابانده است. آن روز عصر، آفتاب تازه غروب كرده بود كه غلامعلي سري به خانة آنها زده بود. «چانچو[13]» روي دوشش بود، توي دو تا زنبيل بزرگ پر از مرغ و نيمهچه و جوجه كبابي بود. غلامعلي پاهاي مرغ و جوجهها را با ريسه بهم بسته بود. مرغ و جوجهها از گرما هلاك شده بودند. بيحال و بيرمق بودند، گاهي بهم نوك ميزدند. غلامعلي بالا نيامده بود. كنار چاه ايستاده بود. وقتي خانمجان از او خواسته بود كه «چانچو» را زمين بگذارد و بيايد توي ايوان بنشيند يك استكان چايي شيرين بخورد و كمي خستگي در كند، غلامعلي گفته بود باشد يك وقت ديگر. گفته بود بايد شب مرغ و جوجهها را به شهر برساند. بعد گفته بود كه خودش ميرزاجان را نديده است. روزي كه ميرزاجان به بازارچة سبزه ميدان رشت آمده بود كه خبر خواباندن بماني را در بيمارستان به غلامعلي بدهد، او براي كاري به «لاكان» رفته بود. رمضانعلي مرغفروش توي دكان بود. رمضانعلي ميگفت كه ميرزاجان چند روز در شهر ميماند، بماني دوا و درمان كه شد، او را برميدارد و به ده برميگردد.
اسماعيل به ياد روزي افتاد كه «خاكه باران[14]» ميباريد. هوا دم داشت. بماني مرغ و جوجهها را تو لانه كرده بود و درش را بسته بود. گاو مريض بود. ميرزاجان اوقاتش تلخ بود. كاردش ميزدي، خونش درنميآمد. خانمجان پارچة سبزي را كه رويش دعا نوشته شده بود، به امامزاده برده بود، شمع روشن كرده بود. نذر كرده بود كه اگر آقا گاو را شفا بدهد دو سه كيلو برنج با يك كله قند خيرات بدهد. خانمجان پارچه را روي ميلههاي حرم كشيده بود. بند آن را به دور گردن گاو بسته بود. اما گاو شفا پيدا نميكرد. روزهاي ديگر ماغ هم نميكشيد. از كاه خوردن هم افتاده بود، اسماعيل دلو را كه از آب چاه پر ميكرد و جلوي پوزهاش ميگرفت، گاو پوزهاش را توي دلو ميكرد و آب ميخورد، گاو شكمش باد آورده بود. گاو جزء جهيزيه بماني بود. بماني را كه عروس كرده بودند، پدربزرگش گاو را هم همراه جهيزية ديگر مثل «گمج[15]» «نخون[16]» ديگ و بادية مسي، ظرف و ظروف ديگر، حصير و گليم و يك دست لحاف و تشك به خانة ميرزاجان فرستاده بود. بماني دو شكم زائيده بود، شكم اول بچهاش افتاده بود. شكم دوم اسماعيل را به دنيا آورده بود، بماني بعد از زايمان از شيرخودش به اسماعيل ميداد. بعداً از شير همين گاو به اسماعيل داده بود. گاو دو بار زائيده بود. همين دو گاو شيرده كه خانمجان هر روز با ديگ مسي به طويله ميرفت و شيرشان را ميدوشيد. اسماعيل يادش بود گاو شكم اول را كه زائيده بود، خانمجان توي كوره «ذغال آتش[17]» درست كرده بود. توي ديگ شير ريخته بود. ديگ را روي سه لنگه گذاشته بود و شير را پخته بود. بعد شير را با ملاقه توي كاسههاي گلي ريخته بود و داده بود دست اسماعيل كه ببرد بين همسايهها پخش كند.
ـ قربون دستت اسماعيل، اين كاسه «آغوز[18]» را ببر براي ننه كلثوم. اين كاسه براي صغرا مادر غلامعلي، اين كاسه براي «تازه عروس[19]» اين آخري را هم ببر بده به فاطمه زن رجب علي.
آنوقتها بماني كه خانه بود، تازه عروس تنگ غروب به ديدنش ميآمد. لب هره مينشست و با بماني گپ ميزد، بماني يك كاسه از تنك دوغ تعارفش ميكرد. فاطمه زن رجبعلي نجار هم ميآمد، سر برهنه. فاطمه دو رشته گيس بافتهاش را روي شانهها ميانداخت. پيراهن بلند با گل و تبة قرمز و آبي و زرد تنش ميكرد. مردم آبادي ميگفتند كه فاطمه خل و چل است. يك عده ميگفتند كه فاطمه اجاقش كور است. خانمجان ميگفت تقصير او چيست كه بچههايش پا نگرفته ميميرند. خانمجان ميگفت كه فاطمه سياهبخت است. دعا ميكرد كه خدا فاطمه را عاقبت بخير كند. خانم جان و ننه كلثوم هر چه برايش دعا ميگرفتند، افاقه نميكرد كه نميكرد.
حالا بماني نبود. خانه از وجودش خالي بود. اسماعيل دلش ميخواست از غلامعلي چاروادار بخواهد اين بار كه با چانچو مرغ و جوجه به شهر ميبرد كه بفروشد، او را هم با خودش به شهر ببرد. بلكه هم بتواند بيمارستان به عيادت بماني برود. اسماعيل در عوالم خودش غرق بود. وقتي خانمجان از توي اتاق صدايش زد، چيزي نشنيد، خانمجان، از وقتي كه ميرزاجان بماني را براي معالجه بشهر برده بود، بفهمي نفهمي ناخوش شده بود. شايد هم هول خورده بود. حوصلة هيچ كاري را نداشت. دلواپس بود. دلش پيش بماني بود. خودش، گور مرگش باندازة كافي عمر كرده بود. غروبها، زير درخت گردو مينشست و هزار جور فكر و خيال بسرش ميزد. ميدانست كه اگر بلايي سر بماني بيايد، زندگي بر همهشان حرام خواهد شد. اسماعيل به مادرش رفته بود. كم حرف و سر به تو بود. چند كلام ميگفت و باقي حرف در دهنش ميماند، اسماعيل فقط نگاه ميكرد. امسال سرما زده بود و همة سر درختيها ريخته بود. درخت هلو، سيب، گلابي كه چند سال قبل ته جاليز كاشته بودند، چندان ميوه نداده بود. خانمجان شير ميدوشيد، ماست ميبست، كره ميگرفت. نخ ابريشم ميريسيد. به كارهاي خانه ميرسيد. بماني بجاركاري ميكرد. بماني از وقتي كه خودش را شناخته بود، يك پايش تو جاليز و طويله بود و يك پايش توي بيجار. بماني نصف عمرش توي بيجار گذشته بود. خانه كه بود، علاوه بر قلب درد از رماتيسم پا هم ميناليد. خانمجان از خانة دخترعمش رخسار پماد گرفته بود و خودش شبها بيش از خواب به پاهاي عروسش پماد ميماليد. سماور را آتش ميكرد. آب سماور كه ميجوشيد، توي قوري گل گاوزبان ميريخت كه دم بكشد و يك پياله گل گاوزبان به بماني ميداد. ميرزاجان همه كاري ميكرد. زمين را شخم ميزد. آبياري ميكرد. هيمه جمع ميكرد. برنج به آسياب ميبرد، آرد ميكرد. «نوقان[20]» كاري ميكرد. ميرزاجان همه كاري ميكرد.
از وقتي ميرزاجان بماني را بشهر برده بود، اسماعيل خاموش بود. زبان به دهان نميگرفت. خانمجان همة حواسش پيش اسماعيل بود. بيست و چهار ساعته مواظبش بود. در واقع، خودش هم نميدانست چه خاكي بسر كند، هم غصة بماني و ميرزاجان را ميخورد، هم غصة نوهاش اسماعيل را. ديشب تا صبح چشم رويهم نگذاشته بود. بند دلش داشت پاره ميشد، جگرش آتش گرفته بود. خانمجان ميدانست كه اسماعيل هر روز قبل از نهار به سر جاده ميرود، روي پل ميايستد و به جاده خيره ميشود. اما هيچوقت بروي خودش نميآورد. پيش خودش ميگفت: «بگذار برود. من كه نميتوانم جلويش را بگيرم.» اسماعيل دلش طاقت نميآورد: «هر چه باشد، مادرش است. اسماعيل حواسش پيش مادرش است. اگر بماني چيزيش بشود، من چه خاكي بسر كنم. خدا آن روز را نياورد. فكرش را كه ميكنم تنم ميلرزد. تا ميرزاجان بماني را از شهر به خانه بياورد، من چند بار ميميرم و زنده ميشوم. خدايا خودت به داد ما برس. خدايا به جوانياش رحم كن. اسماعيل هنوز بچه است و به مادر احتياج دارد. اگر من ناخوش و مريض احوال بشوم، اگر زمينگير بشوم و كنج اتاق بيافتم، چه كسي از اسماعيل مراقبت ميكند. اي داد و بيداد.»ديشب با خودش گفته بود: «پاهايم كه قوت بگيرد، ميروم امامزاده دخيل ميبندم. از آقا ميخواهم كه بماني را شفا بدهد. تا مرادم را از آقا نگيرم، از حرم بيرون نميروم.» نذر كرده بود چند كيلو برنج و يك كله قند خيرات بدهد. گذشته از اينها غم توي دلش خانه كرده بود. دلش ميخواست برود زيارت استخوان سبك كند.
آنشب خانمجان بس كه فكر و خيال كرده بود، دل و رودهاش بهم پيچيده بود. از درد بخودش ميپيچيد و توي جايش وول ميخورد و نك و ناله ميكرد. اسماعيل توي ايوان خوابيده بود. لحاف را تا بيخ گلويش بالا كشيده بود. يكبار از خواب پريده بود و رفته بود لب هره ايستاده بود. به گمانش صداي پاي اسب شنيده بود. بالاخره در بيمارستان بماني را دوا و دروان كرده بودند و مرخص كرده بودند. ميرزاجان بماني را سوار اسب كرده بود و با خودش به ده آورده بود. آسمان پر از ستاره بود. اسماعيل در هواي خنك شب تابستاني هواي بماني بسرش افتاده بود. اسماعيل يادش بود، از زماني كه خودش را شناخته بود، اين اولين باري بود كه مادرش بماني را از او جدا كرده بودند. بخاطر نداشت حتي يك شب بماني سرش را جاي ديگر زمين گذاشته باشد. يادش بود شبهايي كه ميرزاجان در «تل انبار[21]» ميخوابيد. اسماعيل كنار مادرش ميخوابيد. صبح تا خانمجان دستنماز بگيرد جا نمازش را رو به قبله پهن كند و مهر و تسبيح را روي جانماز بگذارد و قامت بگيرد. بماني، به سماور آتش ميانداخت و به اسماعيل صبحانه ميداد و به بيجار ميرفت. خانمجان «قيل نهار[22]» را آماده ميكرد. برنج كته ميپخت و با اشپل شور و مغز گردو توي گمج ميگذاشت و گمج را لاي بقچه ميپيچيد و گره ميزد و ميداد دست اسماعيل و راهياش ميكرد كه پيش از ظهر ببرد به بيجار براي بماني و ميرزاجان.
ـ اسماعيل، اسماعيل
اسماعيل چشمش كه به خانمجان افتاد، دست و پايش را گم كرد خانمجان به اسماعيل گفت كه پا شود برود خانة دختر عمش «رخسار» و از او شربت ضد استفراغ بگيرد و بياورد. اسماعيل ديگر معطل نكرد. دو پا داشت و يك پا قرض كرد و بطرف خانة ننه رخسار راه افتاد. از لب هره پريد. پايش به زمين نرسيده بطرف جاليز دويد. ميانبر زد. از روي چپر خانة غلامعلي پريد و احتياط كرد كه سبزيكاري جاليز غلامعلي را لگد نكند. از كنار حياط خانههاي گاليپوش گذشت. زنهاي شتيلهپوش از توي اتاقكها سرك ميكشيدند. زني توي ايوان گهوارياي را ميجنباند. بچه توي گهواره ونگ ونگ ميكرد. بچههاي بزرگتر، جلوي كاهداني، طويله و كنار چاه سمنتي توي هم وول ميخوردند و خاك بازي ميكردند. انگشتهاي خاكآلودشان را روي چشم ميكشيدند. دود از بالاي خانههاي گاليپوش بلند بود. اسماعيل ننه رقيه عمة غلامعلي را ديد كه با قامت خميده و تا شده توي ايوان دوك ميرسيد. مشد رمضان باباي غلامعلي لب هره نشسته بود و دستة سوختة خاكستري چپق دستش بود و چپق دود ميكرد. ننهكلثوم مادر غلامعلي روي «تلار[23]» كنار گلدانهاي «شمعداني[24]»ها نشسته بود و از ماست كره ميگرفت.
دو دستة ظرف بزرگ كوزهمانند سفالي را گرفته بود و تكان ميداد.
ننهكلثوم، بعضي وقتها، اغلب صبحها، سري به خانه آنها ميزد، خانمجان حصير را زير درخت گردو پهن ميكرد. دوتايي روي حصير مينشستند. نخ ميريسيدند و گپ ميزدند، از هر دري. از فاطمه كه اجاقش كور بود و حيا را خورده بود و با دو رشته گيس ريخته بروي شانهها توي آبادي ول ميگشت. شوهرش رجبعلي از پسش برنميآمد. ننهكلثوم هزار جور عيب و ايراد رويش ميگذاشت. وقتي خانمجان از سلامتياش جويا ميشد، ميگفت چه بگويم خواهرجان از وقتي مچ پايش پيچ خورده است، زمينگير شده است. هفتة پيش، پسرش غلامعلي او را سوار اسب كرده بود و به زيارت امامزاده برده بود. ننهكلثوم يك كله قند به زيارتنامهخوان داده بود كه برايش دعا بنويسد. اسماعيل نفهميد كه چرا ننهكلثوم دوباره حرف را كشانده بود به فاطمه و به خنده گفته بود كه فاطمه مثل مرغ كرچي است كه از تخم كردن افتاده باشد. خانمجان سعي ميكرد كه به ننهكلثوم بفهماند كه خدا از سر تقصيرات آدمي كه غيبت ديگران را بكند، نمي گذرد، اما باقي حرف در دهانش ميماند. ننهكلثون زبانش را گاز ميگرفت و ميگفت خدا بسر شاهد است كه نميخواسته پشت سر فاطمه غيبت كند. بعد از پاي چلاقش ميناليد و فحش را ميكشيد به ميرزاتقي شكستهبند كه ماه پيش مچ پاي چپش را كه در رفته بود، بدجوري جا انداخته بود، و: «الهي مچ پاي چپش از بيخ بشكند كه مرا به اين روز انداخت. الهي خير توي زندگيش نبيند.» بعد كه ميديد خانمجان سگرمههايش توهم كرده است، زبانش بند ميآمد. دمي بعد از خاموشي ميگفت: «خدا خودش بندههايش را عاقبت به خير كند. ما كه از زندگي به جز درد و رنج چيزي نصيب ما نشده است.» بعد از گاو «ام ليلا» ميگفت كه يك شكم زائيده است و اسب «علي اصغر» كه سقط شده است. از خروسهايي ميگفت كه بر اثر بيماري گر شده بودند و پرهايشان ريخته بود. ميگفت و ميگفت تا آفتاب بالا ميآمد.
اسماعيل سلام كرد. خدا قوت گفت. ننهكلثوم همچنان كه دو دستة ظرف سفالي را چسبيده بود و تكان ميداد، پرسيد كه بماني از بيمارستان برگشته است يا نه.
اسماعيل جواب داد. ننهكلثوم پرسيد: «كي برميگردد.»
اسماعيل گفت: «نميدانم.»
ننهكلثوم پرسيد: «خانمجان چطور است.»
اسماعيل گفت: «ناخوش احوال است.» اما نگفت كه از ديشب تا حالا بالا ميآورد و او را فرستاده است كه برود از ننه رخسار شربت بگيرد. ننهكلثوم گفت: «خدا انشاءالله خودش بماني را شفا بدهد.» بعد گفت: «كجا ميروي، بيا بالا يك استكان چاي شيرين بخور.»
اسماعيل خواست به راهش ادامه بدهد اما به اصرار ننهكلثوم يك استكان چاي با دو حيه قند خورد: «چه زحمت كشيدي» عروس ننهكلثوم از اتاق بيرون آمد. ماهي دودي[25] دستش بود. كارد و تخته. چهار زانو نشست. تخته را جلو رويش گذاشت و با كارد «دو قطعه» از ماهي دودي بريد. عروس هم از حال و احوال بماني پرسيد. عروس ننهكلثوم خجالتي بود و كم حرف، خواهي خواهي از ننهكلثوم حساب ميبرد. عروس كاري بود. در خانة داماد، همه كاري ميكرد. شام و نهار را عروس آماده ميكرد. به بيجار ميرفت. ظرف و ظروف را ميبرد لب رودخانه ميشست. رختها را تو طشت مسي چنگ ميزد. ننهكلثوم هر چه باشد، با عروسش خوب تا ميكرد. سر بسرش نميگذاشت. از عروسش راضي بود. اجازه نميداد كه كسي جلو رويش به عروسش از گل بالاتر بگويد. اسماعيل خواست برود كه غلامعلي از طويله بيرون آمد. دلو خالي دستش بود. چشمش كه به اسماعيل افتاد، پرسيد: «ميرزاجان از شهر برگشته؟»
اسماعيل گفت: «نه، هنوز برنگشته.»
غلامعلي پرسيد: «از مادرت بماني چه خبر؟»
اسماعيل گفت كه غلامعلي چاروادار سري به خانه زده و چه گفته. بعد ديگر معطل نكرد. خدا قوتي گفت و زد به باغ عبدالرضا. از كنار درختهاي توت گذشت. سر از حياط خانة تازه عروس درآورد. تازه عروس چشمش كه به اسماعيل افتاد. صدايش زد. گفت بيايد بالا كلوچة قندي بخورد. شوهرش عليرضا هر بار كه به شهر ميرفت، براي عروس جوانش كلوچه قندي، شانه، النگوي بدلي طلا، صابون رودبار، و لچك با گل و تبه رنگارنگ ميآورد. اسماعيل كلوچه را از دست تازه عروس گرفت. از وسط نصف كرد، نصفش را خورد، خواست نصف ديگرش را توي بشقاب بگذارد كه تازه عروس رفت برايش يك استكان چايي شيرين آورد. مادام كه اسماعيل نصف ديگر كلوچه را با چاي شيرين ميخورد، تازه عروس موهاي اسماعيل را كه بلند شده بود و روي پيشانياش ريخته بود، آب و شانه كرد. بعد از وسط فرق باز كرد. عليرضاي تازه داماد تازه از باغ برگشته بود. با پشتهاي هيزم بر پشت اسب كنار چاه ايستاده بود. چند تا ريسه سير و پياز دستش بود. وقتي كه ديد تازه عروس لب هره دارد موهاي اسماعيل را آب و شانه ميكند، لبخند رضايتآميزي زد. اسماعيل كه چشمش به تازه داماد افتاد، دست و پايش را گم كرد. داشت از خجالت آب ميشد. سعي كرد از دست تازه عروس در برود. اما تازه عروس دست بردار نبود. تازه عروس از وقتي كه به خانة داماد آمده بود، آبي زير پوستش دويده بود. عليرضا خيلي خاطرش را ميخواست. تازه عروس را روي سرش ميگذاشت. تازه عروس اسمش «ستاره» بود. عليرضا سه ماهي ميشد كه ستاره را عروس كرده بود و از ده بالا به خانهاش آورده بود. جهيزهي ستاره عروس يك گليم نخنما، دو سه دست لباس، يكدست رختخواب، يك طشت مسي، گمج و نخون، دو تا تغار و يك ديگ مسي بود. اوايل، هيچكس به تازه عروس محل نميگذاشت، بس كه تازه عروس به قوم و خويشها و در و همسايه تعارف كرده بود، دهانش كف آورده بود: خدا قوت «مرد برارجان[26]» خدا به همراهت، خدا خيرت بدهد. قابل شما را ندارد «مرد پرجان[27]» بخور نوش جانت، راضي به زحمت شما نبودم «مرد خواخورجان[28]» زحمت كشيدي، قدمت بروي چشم «مرد مارجان[29]» اما بتدريج توانست خودش را توي دل قوم و خويشها و دوست و آشنا جا كند. برنج دم ميكرد. سماور آب ميكرد و آتش ميانداخت. تغار را ميشست و توش دوغ درست ميكرد. ماست ميبست. «ماست چكيده[30]» درست ميكرد. در ظرف سفاليي بزرگ كوزهاي شكل دستهدار ماست ميريخت و كره ميگرفت. با ساقههاي خشكيدة برنج سبد درست ميبافت، حلوا و شيريني ميپخت. توي طشت رخت چنگ ميزد. خانه را رفت و روب ميكرد. تپاله جمع ميكرد جلوي آفتاب ميگذاشت كه خشك شود. طويله را آب و جارو ميكرد.
حياط را ميشست. براي مرغ و جوجهها دانه ميپاشيد، لانه را تميز ميكرد، شير گاو ميدوشيد، گذشته از همة اين كارها، تازه عروس بيجاركاري هم ميكرد. بماني اولين زني بود كه بناي رفت و آمد با تازه عروس را گذاشت. تازه عروس، عصرها، پيش از آنكه مردش عليرضا، از سر كار به خانه بيايد، سري به خانة بماني ميزد. بماني، به تازه عروس به چشم خواهر كوچك نگاه ميكرد. به خانمجان ميگفت كه تازه عروس در اين ده غريبه است. با رسم و رسومات ده ما آشنا نيست. گذشته از اينها، تازه عروس جوان است و كم تجربه، عليرضا تازه او را عروس كرده و به خانه آورده است. تازه عروس نبايد تنها توي خانة درندشت بماند. عليرضا از تازه عروس شكايتي نداشت كه هيچ، حاضر بود هر چيزي را كه تازه عروس ميخواست، از زير سنگ هم كه شده، پيدا كند و برايش بخانه بياورد. عليرضا ريسههاي سير و پياز را برد لب هره گذاشت. بعد برگشت. رفت كنار چاه و با كرت خاله از چاه آب كشيد و دست و صورتش را شست. يك مشت آب تو دهانش ريخت، قرقره كرد و آب را تف كرد زمين.
اسماعيل گفت: «خدا قوت» و خواست از كنار چاه بگذرد اما عليرضا صدايش زد. يك ريسه سير و يك ريسه پياز بدستش داد. گفت كه ريسههاي سير و پياز را ببرد خانه براي خانمجان.
آخرين خانه، خانة رجبعلي نجار بود. صداي اره و چكش از توي اتاقك زير ايوان شنيده ميشد. زنش فاطمه سياهتابه بود. لچك بسر نكرده بود. دو رشته گيس بافتهاش را روي شانههايش ريخته بود. پستانهاي آويختهاش مثل كيسة ماست چكيده بود. شتيلة سياه پوشيده بود. پاهايش تا ساق پا برهنه بود. گل خشكيده، انگشتها، كف و ساق پاها را ترك داده بود، انگشتها، ساعدش مثل دودي خشك و كشيده بود. فاطمه سه شكم زائيده بود. اما بقول خانمجان قسمت نبود كه بچهدار بشود. اوايل كه به خانة رجبعلي آمده بود، بعد از يك مدتي، آبي زير پوستش دويده بود. استخوان تركانيده بود، اما سه ماهه حامله بود كه بچهاش افتاده بود. آن دو باري را هم كه حامله شده بود، به دلايلي كه براي هيچكس معلوم نبود، بچهها را انداخته بود. بعد زده بود به سيم آخر، حجب و حيا را كنار گذاشته بود و سر برهنه راه ميرفت. هر بار كه اسماعيل از جلوي خانهشان رد ميشد، فاطمه با حسرت نگاهش ميكرد. يكي دوباري هم به اسماعيل كلوچه تعارف كرده بود. يك بار هم جيبش را پر از نخود و كشمش كرده بود. واقعيت اين بود كه فاطمه براي بچهها جانش در ميرفت. تقصير او چي بود كه بچههايش پا نميگرفتند و ميمردند. فاطمه از دل و دماغ افتاده بود. خانمجان ميگفت خدا فاطمه را عاقبت بخير كند. حسرت داشتن بچه به دلش مانده است. يكبار هم گفته بود كه فاطمه سياه بخت است. خودش رفته بود امامزاده از زيارتنامهخوان برايش دعا گرفته بود. اما افاقه نكرده بود. فاطمه حوصلة هيچ كاري را نداشت. بيجاركاري هم نميكرد. رجبعلي نجار دلواپس بود. تابستان گذشته دست فاطمه را گرفته بود و مشهد به پابوس امام رضا برده بود، بلكه غم دلش سبك بشود. مردهاي آبادي هزار جور عيب رويش گذاشته بودند. ميگفتند رجبعلي مثل خروسي است كه تخمش را كشيده باشند. رجبعلي خودش را از تك و تا نميانداخت. براي دعوا و مرافعه به قهوهخانه ميرفت و حريف ميطلبيد. مردها اما در حضور رجبعلي جرأت نميكردند لب تر كنند. اما هيچكس به او محل نميگذاشت. فقط پيرمردها در جواب سلامش خدا قوتي ميگفتند اما جوانها نه. رجبعلي جلو روشان شق و رق ميايستاد و تو چشمهاشان زل ميزد. بعد، پيالة چاي را سر ميكشيد. از قهوهخانه بيرون ميآمد و راهش را ميكشيد و به خانه برميگشت. اوايل، كه رجبعلي، تازه، فاطمه عروس را به خانهاش آورده بود، برايش همه كاري ميكرد. برايش از دوشنبه بازار چند تا النگو، يك جفت كفش فرني، يك جفت جوراب پشمي ساق بلند، يك روسري گلدار خريده بود. بعدها، هر بار كه گذارش به دوشنبه بازار ميافتاد، برايش شانة چوبي، النگو، صابون رودبار، سنگپا، »كتله[31]»، ميخريد. يكبار هم براي فاطمه عروس كه تازه حامله شده بود، يك جليقة سياه، يك شتيلة قرمز رنگ با يك چادر كدري خريداري كرده بود. اما وقتي ديده بود كه بچههايش پا نگرفته ميميرند، انگار ورق برگشته بود. محل سگ هم به فاطمه نمي گذاشت. فاطمه هم تلافي ميكرد. دو رشته گيس بافتهاش را روي شانهها ميانداخت با شتيلة قرمز و پيژاماهاي سياه و جليقة سياه راه ميافتاد دوره. از بين زنهاي همسايه فقط بماني و تازه عروس فاطمه را تو خودشان راه ميدادند و حاضر بودند همه كاري برايش انجام بدهند كه كمتر غصه بخورد. بماني سنگ صبورش بود. فاطمه هر وقت كه دلتنگ ميشد و غريبي ميكرد، به خانه بماني پناه ميآورد و سفرة دلش را پهن ميكرد.
هوا گرم بود. دم داشت. اسماعيل از كنار درختهاي «خوج[32]» گذشت. از شيب تپه بالا رفت و خودش را بالاي پل چوبي رساند. زير پل آب رودخانه در تلاطم بود. بادي كه از مشرق ميوزيد، لوتكاهايي را كه با طنابهاي ضخيم پشمي به ستونهاي بلند بسته شده بود، تكان ميداد. زير پل سه تا لوتكا بود. توي هر كدام از لوتكاها، يك ماشك ماهيگيري، دلو و زنبيل بزرگ، چند حلقه طناب و دو تا پارو بود. چند تا پرندة سفيد روي آب بال ميزدند. بوي علفهاي تازه باران خورده توي فضا معلق بود. دود آبي رنگي از دودكش كومهاي بيرون ميزد. گاهي صداي ماغ گاو و شيهه اسبي از فاصلهها بگوش ميرسيد. توي اسكله هيچكس نبود. فقط آنسوتر، مرد دهقاني كه بر پشت اسبش كاه و يونجه بار كرده بود، از شيب تند جادة مالرو بالا ميآمد. اسماعيل از بالاي پل به جادة مالرو چشم دوخت. به ياد روزي افتاد كه ميرزاجان مادرش بماني را سوار اسب كرده بود و از همين جادة مالرو بشهر برده بود. اسماعيل دقايقي به همان حال ماند. چهرة مادرش بماني پيش نظرش بود. بماني با پوست زرد و چشمان گود افتاده نگاهش ميكرد. بابايش ميرزاجان از وقتي كه بماني به آن حال و روز افتاده بود، دست و دلش به كار نميرفت. ميرزاجان دل و دماغ سابق را نداشت. شبانه روز يك كلام هم از دهانش خارج نميشد. يكي دو باري اسماعيل بابايش ميرزاجان را ديده بود كه توي جاليز دست از كار كشيده بود. روي زمين نشسته بود و سرش را در چنگ گرفته بود. خانمجان نذر و نياز كرده بود. اسماعيل شبي را بياد آورد كه بعد از رفتن ميرزاجان و بماني، خانمجان دستش را گرفته و با هم به امامزاده رفته بودند. از پلههاي چوبي بالا رفته بودند. لب بر گلميخهاي نقرهاي گذاشته بودند. خانمجان پيشاني و گونههايش را بر روي گلميخ ميسائيد. چشمهايش تر شده بود. از راهروي باريك كه آجرفرش شده بود، گذشته بودند. شمعهاي بلند روشن تو شمعدانيهاي پايهدار كه بر تاقچههاي مرمرين قرار داشت، آب ميشد. قاريخوان كه شال سبز به كمر بسته بود، كنار ديوار، چهار زانو روي گليمي نخنما نشسته بود. جلو رويش يك جزوة دعا بود. قاريخوان با صداي حزيني دعا ميخواند. خانمجان ميلههاي ضريح را گرفته بود و زير لب دعا ميخواند. اسماعيل از لاي ميلهها به آن برآمدگيي مخملپوش چشم دوخته بود. ترس مبهمي سراپاي وجودش را فرا گرفته بود. دلش مي خواست از خانمجان بخواهد كه به خانه برگردند. اما جرأت نكرده بود دهان باز كند. سرش از ضجه و ندبة زائرين پر شده بود. خانمجان پارچة سبزي را روي ميلهها كشيده بود و به تبرك به چشم و چار اسماعيل ماليده بود. اسماعيل از لاي ميلهها چشمش به مردي افتاده بود كه رداي سبزي به تن كرده بود. ريش تويي سياه و ابروان پيوسته داشت، دور سرش را هالهاي از نور گرفته بود. اسماعيل با شنيدن قار قار يك دسته كلاغ كه از بالاي سرش ميگذشتند، تكاني خورد و بخودش آمد و ديد هنوز روي پل ايستاده است. بسمت خانة ننه رخسار راه افتاد.
پيرزني كه دولا دولا راه ميرفت، از كنارش گذشت. اسماعيل زير لب سلام كرد. پيرزن كه نفس نفس ميزد، ايستاد. دست به كمرش گذاشت و سرش را بالا گرفت. پرسيد: «بگو ببينم جان پسر، تو پسر بماني و ميرزاجان نيستي.»
اسماعيل گفت: «هستم.»
پيرزن پرسيد: «شنيده ام مادرت را بردهاند شهر تو بيمارستان خواباندهاند».
اسماعيل زير لب تائيد كرد.
پيرزن پرسيد: «خبر از حالش داري.»
اسماعيل اول خواست بگويد بيخبر نيستم. اما گفت: «نميدانم»
پيرزن گفت: «نميداني!»
اسماعيل گفت: «نميدانم.»
پيرزن گفت: «ميرزاجان چي، هنوز برنگشته؟»
ظاهراً اسماعيل از سئوال آخري پيرزن خوشش نيامده بود.
با خودش گفت يعني چي برنگشته. چرا بايد برگردد. اول بايد بماني دوا و درمان شود. بعد برگردد. با هم برگردند. وقتي پيرزن ديد كه اسماعيل جواب نميدهد، ديگر چيزي نپرسيد. راه كه افتاد، زير لب گفت: «اميدوارم خدا خودش شفاياش بدهد.»
اسماعيل شانه به شانة او ميرفت.
پيرزن گفت: «مشد خانم حالش چطور است؟»
اسماعيل نگفت كه خانمجان از ديشب چند بار بالا آورده است. و پي چه كاري به خانة ننه رخسار ميرود. گفت: «حالش خوب است.» پيرزن كه ديد اسماعيل شتاب دارد كه برود، گفت: «من كه نمي توانم با اين پاي چلاقم پا به پاي تو بيايم. جان پسر، تو برو، دست خدا به همراهت.» اسماعيل پل را پشت سر گذاشت. بعد برگشت ايستاد و از بالاي شانه نگاهي به عقب انداخت، پيرزن در گرماي نيمروز سلانه سلانه جلو ميآمد.
***
اسماعيل پشت ديوارة چپر ايستاد، چشمش به اوستا حسن لحافدوز شوهر ننه رخسار افتاد كه لب هره نشسته بود و چپق دود ميكرد. ننهرخسار كنار چاه ايستاده بود. يك ظرف لعابي دستش بود. ننهرخسار توي ظرف لعابي نان خشك خيسانده بود. و جلوي جوجه اردكها نان ميريخت. دو تا اردك، نر و ماده زير دست و بال ننهرخسار ميچرخيدند. صداي اردكها و بچه اردكها خانه را برداشته بود. در همين حين مرد ميانهسالي كه موهاي جو گندمي داشت با پشتهاي از خار و بته بر پشت از ته انباري بيرون آمد. يك چوبدستي هم دستش بود. اسماعيل فوراً حسينقلي پسر اوستا حسن و ننهرخسار را شناخت. حسينقلي پشته را از پشت وا كرد. رفت كنار چاه و با كرت خاله يك دلو آب از چاه كشيد. كنار چاه چندك زد و دست و بال و سر و رويش را شست. از طويله صداي ماغ گاوي بگوش رسيد. حسينقلي يك دلو ديگر آب كشيد و به طويله برد. از سوراخ بزرگ زير ايوان، پوزهاي سفيد، و دو شاخ بزرگ ديده ميشد. پوزة گاو توي دلو فرو رفت. دو شاخ بزرگش از دلو بيرون ماند. ننهرخسار رو كرد به اوستا حسن و گفت: «من چشمام كم سو شده، بگو ببينم، اين جان پسر، پسر بماني و ميرزاجان نيست كه بديدن ما آمده.»
اوستا حسن دسته چپق را به لب هره كوفت و خاكسترش را تكاند و گفت: «نشنيدم چي گفتي؟» بعد كه چشمش به اسماعيل افتاد، لبخندي زد و گفت: «اسماعيل خودمان است ديگر، پسر بماني و ميرزاجان، نوة خانمجان.»
بعد كه چشمش به ريسههاي سير و پياز افتاد، از اسماعيل پرسيد: «ريسههاي سير و پياز را به خانه ميبري؟»
اسماعيل جواب داد: «بعله.» و گفت كه عليرضا ريسههاي سير و پياز را داده است كه ببرد خانه براي خانم جان.
از توي اتاق بالاخانه، زن جواني بيرون آمد. به دو دست گهوارهاي را گرفته بود. گهواره را توي تلار گذاشت. بعد برگشت نگاهي به اسماعيل انداخت و گفت: «پسر بماني خوش آمدي، بيا بالا، چرا آنجا ايستادهاي» هاجر زن دوم حسينقلي بود. زن اولش سكينه سرزا رفته بود. اسماعيل نگاهي به گلدانهاي شمعداني انداخت. شمعدانيها، پْر گل، سرخ و زنده و شاداب بودند. اسماعيل به عمرش شمعدانيهاي به اين قشنگي نديده بود. ظاهراً بچه توي گهواره نبود. چون صداي ونگ ونگ بچه از توي اتاق بالاخانه شنيده ميشد. هاجر رفت توي اتاق و بچه به بغل بيرون آمد. اما پيش از آنكه بچه را توي گهواره بخواباند، آمد لب تلار ايستاد و همانطور كه بچه را توي بغلش تكان ميداد، به اسماعيل لبخند زد. اسماعيل شباهت زيادي بين هاجر و مادرش، بماني، ميديد. قد بلند، صورت روشن مهتابي، چشمهاي سبزش او را به ياد مادرش ميانداخت. اسماعيل به مادرش رفته بود. روز به روز قد ميكشيد. بابايش ميرزاجان قامت متوسطي داشت. چهارشانه و ستبر بازو بود. يكي دو باري از زبان مردهاي آبادي شنيده بود كه بابايش ميرزاجان باندازة يك ورزا زور و قوت دارد. ميگفتند ميرزاجان قادر است گوساله را به يك دست از زمين بلند كند. ننهرخسار وقتي اسماعيل را شناخت، گل از گلش شكفت. گونههايش از شدت گرما گل انداخته بود: «بگو ببينم جان پسر، چه عجب از اين طرفها.» بعد چون ديد اسماعيل چيزي نميگويد، پرسيد: «از بماني چه خبر.»
اسماعيل گفت: «بيخبر نيستيم.»
ننهرخسار گفت: «دماغت چاق است اسماعيلجان.»
و گفت: «بنازم به اين قد قامت. چرا اونجا ايستادهاي، بيا بالا يك استكان چايي شيرين بخور.»
اما چايي شيرين در كار نبود. نان و «دوشاب[33]» بود. اول گفت نميخورم. بعد كه ننه رخسار اصرار كرد يك لقمه خورد. بفهمي نفهمي از طعم دوشاب خوشش آمده بود. لقمه دوم را كه خورد، حسينقلي از طويله بيرون آمد: «ميرزاجان برنگشته.»
اسماعيل گفت: «نه، هنوز برنگشته.»
حسينقلي سرش را پائين انداخت و سگرمههايش توي هم رفت. رفت توي فكر. مكثي كرد. بعد به انباري رفت و با بيل آمد بيرون. با بيل از كاهدان كاه برميداشت و جلوي گاو ميريخت. اوستا حسن لحافدوز گفت: «ميرزاجان بدشانس است. آدمها يك جور گرفتار هستند.»
ننهرخسار گفت: «به حق حضرت فاطمه اميدوارم حضرت فاطمه خودش شفايش بدهد.»
بچه حالا آرام شده بود. ديگر گريه نميكرد. شايد هم توي بغل هاجر خواب رفته بود. هر چه كه بود، اسماعيل ديد كه هاجر بچه را توي گهواره خواباند. اوستا حسن، از توي كيسه توتون سر چپق ريخت و كبريت كشيد. آتش شعله زد. اوستا حسن شعله كبريت را به سر چپق نزديك كرد و چند تا پك جانانه زد. با هر دم و بازدمش موجي از دود توي هوا معلق ميشد. باز هم پك زد. اين بار دود را به سينه كشيد. در لحظهاي كه دود را از سينه و دو حفرة بيني بيرون ميداد، اسماعيل سرش را بالا كرد و هاجر را ديد كه كنار شمعدانيها نشسته بود و گيسش را با شانة چوبي شانه ميكرد. به چشم اسماعيل هاجر شيرين بود. نگاهش، حرف زدنش، خندهاش، همه حركاتش او را به ياد مادرش بماني ميانداخت. انگار هاجر هم اين را حس كرده بود. چون با چشمان سبزش اسماعيل را ناز و نوازش ميكرد.
مادرش بماني يك دقيقه صورتش از جلوي چشمش دور نميشد.
اسماعيل دستي به پيشاني كشيد. پيشانيش مرطوب بود. هوا داغ شده بود. اسماعيل به صداي عوعوي سگي كه از توي حياط خانة بغل شنيده ميشد، سرش را برگرداند. صداي پرندهها هم بود. اين جا آن جا، پرندهها لاي شاخ و برگ درختها بهم ميپيچيدند. اسبي شيهه كشيد. اسماعيل يادش آمد براي چي به خانة اوستا حسن و ننهرخسار آمده است بيهوا گفت كه خانمجان از ديشب بالا ميآورد و شربت ضد استفراغ مي خواهد. كلاغي از گرد راه رسيد. لبة چاه نشست و به پايش نوك زد و قار قار كرد. ننهرخسار سنگي بسويش پراند.
ـ برو گمشو كلاغ بدخبر.
پيرمرد چپقش را كه خاموش شده بود، دوباره چاق كرده بود. حسينقلي با يك طشت از طويله بيرون آمد و بسمت جاليز رفت. توي طشت تپاله گاو بود. بوي تپاله با بوهاي ناخوش ديگر بيخ دماغ آدم ميزد. حسينقلي با طشت خالي از جاليز برگشت. طشت را به طويله برد. هاجر گيسش را آب شانه كرده بود، حالا داشت گيسش را ميبافت. نگاهش با نگاه هاجر تلاقي كرد، همان مهرباني هميشگي را در نگاهش ديد. لبخند زد. از سر حجب و حيا لبخند زد. ننهرخسار از پلهها بالا رفت، روي ايوان يك دستش را روي كمرش گذاشت و با دست ديگر ستون چوبي را گرفت.
ـ امان از كمر درد.
به اتاق رفت و با شيشة شربت برگشت.
ـ بگير اسماعيلجان، گل پسر، به خانمجان بگو روزي سه بار باندازه قاشق چايي از اين شربت بخورد. استفراغ را زود بند ميآورد.
وقتي ميرفت، از بالاي شانهاش نگاهي به بالاخانه انداخت. يكهو بنظرش رسيد آن كه آن بالا نشسته دارد بهش لبخند ميزند، مادرش است. بله، خودش بود. بماني بود. هاجر به مادرش ميرفت. در طول راه قيافة مهربان و نگاه دلچسب هاجر يك دقيقه از جلو چشمش محو نميشد، گرچه از صبح خلقش تنگ بود و دلش مثل سير و سركه ميجوشيد. خودش هم نميدانست چرا. اما بديدن هاجر، خستگي راه، غم و غصه و هول و اضطراب و كسالت و دوري از بماني، انگار از تنش بيرون زده بود. به روي پل كه رسيد، آفتاب حالا عمود ميتابيد. پيشانياش عرق كرده بود. با ديدن جاده دوباره هول و اضطراب دائم سراغش آمد. دلش ميخواست از جايش تكان نخورد. دلش ميخواست ساعتها روي پل بايستد تا ميرزا جان مادرش را سوار بر اسب از شيب جاده بالا بياورد. با خودش گفت لابد ديگر بماني را مرخص كردهاند، حتماً حالا هردوشان در راه هستند. شايد يك ساعت ديگر به ده برسند. لابد حالا به جاده زدهاند. صلاة ظهر است. آفتاب ميسوزاند. بماني براي آنكه آفتاب زده نشود، سر و صورتش را با شال پوشانده است. بماني سوار بر اسب است. خسته است. كم قوه است. خم شده است بروي اسب. ميرزا جان افسار اسب را گرفته و پياده ميآيد. لابد ميرزا جان خوشحال است كه بعد از دوا و درمان، دست آخر بيمارستان بماني را مرخص كرده است. حتماً يكي دو ساعت ديگر ميرسند. با اسب از جادة مالرو بالا ميآيند. اما اگر نيايند چي ميشود، اگر بيمارستان بماني را مرخص نكرده باشد؟
روي جاده هيچكس نبود، يكدسته مرغابي روي آب رودخانه بال ميزدند. يك كلاغ پير روي تير چوبي چراغ برق نشسته بود و قار قار ميكرد. روي پل هم هيچكس نبود. آن زير، آب رودخانه در تلاطم بود. بادي كه از مشرق ميوزيد، خودش را به بدنة لوتكاها ميزد. لوتكاها كه با طنابهاي ضخيم پشمي به تيرك چوبي بسته شده بودند، به هم ميخوردند.
ناگهان اسماعيل به ديدن مردي كه از ته جاده بالا ميآمد، دلش شروع كرد به زدن. اسب بدون سوار بود. مرد افسار اسب را گرفته بود و از شيب جاده بالا ميآمد. اسماعيل در يك دست شيشة شربت را گرفته بود و در دست ديگر ريسههاي سير و پياز را. صلاة ظهر بود. آفتاب عمود ميتابيد. ميرزاجان است؟ ميرزاجان نيست؟ بماني كجاست؟ اسماعيل با خودش گفت من به خانه برنميگردم. منتظر ميايستم. روي پل منتظر ميايستم. ميايستم.
[1] ـ «سه لنگه»: سه پايهاي است كه توي منقل يا توي كوره ميگذارند و رويش ظروف گلي و مسي مثل گمج، ديگ، ماهيتابه و چيزهايي از اين قبيل ميگذارند.
[2] ـ «ماشك» تور ماهيگيري
[3] ـ «لوتكا» يا «لوتكه» قايق كوچك بيبادبان كه روستائيان با آن توي رودخانه تور پهن ميكنند.
[4] ـ «كاس كولي» يك نوع ماهي ريز و قشنگ با چشمان آبي روشن، كمي كوچكتر از قزلآلا. معمولاً روستائيان اين نوع ماهي را در آبهاي شيرين رودخانههاي گيلان با تور كوچك ماهيگيري ـ ماشك ـ صيد ميكنند.
[5] ـ «كرت خاله» چوب يا ني بلند كه حلقه دلو را به سر دو شاخة آن بند ميكنند و با آن از چاه آب ميكشند.
[6] ـ «بيجار» برنجزار. مزرعة برنج. مزرعهاي كه زنهاي شاليكار موقع نشاء پاچههاي پيژاماي سياه را تا بالاي ساق پا بالا ميزنند و ساعتها با پشت خم كرده در ميان لوش و لاي و لجن و زالوها نشاء ميكنند. زنهاي شاليكار ـ چاييكار ـ كارگران اصلي زمين هستند. در جواني از پا درميافتند. در خود ميشكنند و زود پير ميشوند. نبض زمين زير دستهاي زنهاي شاليكار ـ چاييكار ـ ميزند. زمين با دستهاي زنهاي شاليكار ـ چاييكار ـ سبز ميشود.
[7] ـ «داره»: كوچكتر از داس با تيغة برنده مانند اره كه بوسيلة آن ساقههاي برنجي را كه خوشه داده است، ميبرند. بعد ساقهها را پشته ميكنند و بار اسب ميكنند و به آسياب ميبرند.
[8] ـ «دستانبو» كوچكتر از خربزه. دستانبو خوشرنگ و خوش عطر است با خطوط سرخ و زرد و نارنجي بروي پوست.
[9] ـ «كتل» چارپاية پستي كه رويش مينشينند.
[10] ـ «مرد مارجان» مادر شوهر.
[11] ـ «چپر» ديوارهاي كه از چوب و ساقههاي برنج و شاخههاي درخت ميسازند.
[12] ـ «چاروادار» گالش روستايياي كه ذغال، مرغ و جوجه، به شهر ميآورد و ميفروشد.
[13] ـ «چانچو» چوب بلند محكمي كه دو سر آن زنبيل بزرگ ميآويزند.
[14] ـ «خاكه باران» باران ريز، در شمال، اگر هوا گرم باشد، قدم زدن زير خاكه باران لذت دارد.
[15] ـ «گمج» ديگ سفالي لعاب داده كه تويش خورش ميريزند.
[16] ـ «نخون» سرپوش ديگ سفالي. نخون را هم لعاب ميدهند.
[17] ـ «ذغال آتش» منظور آتش درست كردن از ذغال است.
[18] ـ «آغوز» اولين شيري كه بعد از زايمان گاو ميدوشند. آغوز، شيري است غليظ و بسيار مقوي. در روستاي گيلان، گاوي كه ميزايد، صاحب گاو جشن ميگيرد. مطابق رسومات قديم، صاحب گاو با تقديم يك كاسه از آن شير پخته، همسايهها را در جشن و سرور و شادي خود شريك ميكند.
[19] ـ «تازه عروس» به زن جواني كه به تازگي عروسي كرده باشد، عروس شده باشد و به خانة جديد ـ اغلب خانة داماد ـ رفته باشد، تازه عروس ميگويند.
[20] ـ نوقان كاري، پرورش كرم ابريشم.
[21] ـ «تلانبار» محل پرورش كرم ابريشم و آن اتاقكي است كه بر ستونهاي بلند ـ الوار چوبي ـ ميسازند به ارتفاع دو سه متر. و دو سه پله، چوبي براي بالا رفتن به اتاقك، ميدانيم كه كرم ابريشم از برگ توت تغذيه ميكند. كف اتاقك را با شاخههاي برگ توت ميپوشانند. كرم ابريشم از برگ توت ميخورد. هر بار كه شاخههاي تازة برگ توت را ميچينند، كرمها را روي شاخ و برگ تازه چيده شده ميگذارند. كرم ابريشم با خوردن برگ توت پروار ميشود و به تدريج بدور خود پيله ميتند. بيش از آنكه كرم ابريشم پيله را بشكافد و به پروانه تبديل شود و از درون پيله آزاد شود، دهقان كرم ابريشمكار، پيلهها را جايي مثل كارخانة چاي ميبرد و پيلهها را در قسمتي كه معمولاً چاي را در آن قسمت خشك ميكنند ميچينند، تا كرم ابريشم بر اثر درجة حرارت زياد درون پيلهاش بميرد. راوي ميگويد اگر كرم ابريشم پيله را بشكافد، نخ ابريشمي كه دهقان از پيله جدا ميكند، مرغوب نيست. روي همين اصل كرم ـ پروانهها به بهانة توليد نخ ابريشم مرغوب، اولين قرباني تنيدن پيله ابريشم بدور خود هستند. دومين قرباني دهقان است. دهقان بعد از توليد نخ ابريشم كه آن هم براي خودش آدابي دارد. ـ پيله را در طشت مسي بر ذغال آتش ميجوشانند. نخهاي ابريشم كه باز شد، سر نخ را ميكشند. ـ دهقان موقع عرضة نخ ابريشم به واسطة شهري سود چنداني نميبرد. در نتيجه، سوداگران نخ ابريشم، بيآنكه حتي شبي را بيدار خواب در تلانباري در مزرعهاي متروك گذرانده باشند، سودش را به جيب ميزنند. لابد بعد نوبت يه عمده فروش شهري ميرسد و كارخانهدار توليد كنندة پارچههاي ابريشمي. سومين قرباني كارگر كارخانه است. او هم در ازاي توليد سهم كمي ميبرد. اما همانطور كه قبلاً گفته شد، توليد كنندة اصلي نخ ابريشم كرم بيمقداري است كه صاحبان پارچههاي ابريشم بياعتنا به هستي نرمتانان از آن سود ميبرند؛ همان كرم بيمقداري كه طي پروسهاي بدور خودش پيله ميتند، سپس دگرديسي آغاز كرده و تبديل به پروانهاي زيبا ميشود.
[22] ـ «قيل نهار» معمولاً در روستاهاي شمال، بويژه گيلان، زنهاي شاليكار كه ساعتها در مزارع برنج با پشت خم كرده زير تابش آفتاب بيجاركاري ميكنند، به نيمروز، احساس خستگي زياد به آنها دست ميدهد. زنهاي شاليكار گرسنه و تشنه هستند. قبل از ظهر در مزرعه چيزي ميخورند و با هم گپ و گفتي ميزنند وقتي خستگي از تنشان بيرون زد، كار روزانه شان را از سر ميگيرند.
[23] ـ «تلار» بالاخانه، جايي مثل بهارخواب، جلوخان ايوان مانند بالاخانه.
[24] ـ «شمعداني» روستائيان شمال عاشق شمعداني هستند. معمولاً گلدانهاي شمعداني را لب هره يا بالاخانه، توي تلار، كنار هم ميچينند. ميدانيم شمعدانيها رنگارنگ هستند، سفيد و بنفش، صورتي و قرمز. اما روستائيان شمال بيشتر رنگهاي قرمز و صورتي را ترجيح ميدهند. شايد انتخاب اين رنگها به اين دليل است كه با رنگ طبيعت شمال خوانايي دارد. بويژه كه زنهاي شمال اغلب از پيراهن و لچكگل و بتهاي قرمز استفاده ميكنند. اين رنگها يك جور «هارموني» در تزئين خانه روستايي ايجاد ميكند و رنگ قرمز تند و زنده و شاديآور است. حضور هميشگي اين گونه رنگها به خانه روستايي جلوهي خاص ميبخشد.
[25] ـ در روستاي گيلان، موقع دم كردن برنج كته يكي دو قطعه از ماهي دودي يا ماهي شور را توي نعلبكي ميگذارند و توي باديه برنج ميكنند كه با بخار آن پخته شود. ميدانيم كه خوراك عمدة روستائيان گيلان، برنج كته، ماهي كولي، ماهي دودي و ماهي شور، انواع سبزيجات و باقلا است. روستائيان شمال گوشت قرمز كم ميخورند، جوجه را كه به آن كبابي ميگويند، زماني سر ميبرند كه مهماني از گرد راه رسيده باشد.
[26] ـ «مرد برارجان» برادر شوهر
[27] ـ «مرد پرجان» پدر شوهر
[28] ـ «مرد خواخورجان» خواهرشوهر
[29] ـ «مرد مارجان» مادرشوهر
[30] ـ «ماست چكيده» در روستاي گيلان ماست را توي كيسه ـ پارچة كتاني ـ ميريزند، سر كيسه را گره ميزنند و كيسه را توي حياط، در سايه درختي به شاخهاي آويزان ميكنند كه آب ماست قطره قطره از كيسه ماست ـ پارچهي كتاني عبور كند و به زمين برسد. ماست چكيده لذيذ و خوشمزه است.
[31] ـ «كتله» دمپايي چوبي
[32] ـ «خوج» گلابي وحشي، خوج پر آب و خوش طعم است. خوج پوست زبري دارد.
[33] ـ «دوشاب» شيره. طعم عسل را دارد. معمولاً روستائيان گيلان دوشاب را با نان ميخورند. دوشاب مقوي و خوش طعم است.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد