logo





صندوق اسرار

دوشنبه ۱۸ تير ۱۳۹۷ - ۰۹ ژوييه ۲۰۱۸

علی اصغر راشدان

Aliasghar-Rashedan05.jpg
حول حوش بیست و پنج ساله و ترکه ای متوسط بود. پستا‌‌ن‌های برجسته ی هوس انگیزی داشت. گیس‌هاش به بلوندی میزد. چشمهای عسلی و لیخ ندعشوه گرانه و شیرین زبانی‌های کارکشته ش، خیلی از جوان‌های انزلی را دنبالش می کشاند. همه را ت الب چشمه می برد و له له زنان برمی گرداند. چشم‌های رفاصش پی مردهای میانه سال زن دار پرسه می‌زد.
یکی از مردهای زن و بچه دار پاسبان ورزیده ی خوش هیکل شهر بود. اغلب زاغ سیاهش را چوب می‌زد و سایه وار دنبالش بود. یکی از جوان‌های سینه چاکش مانده بود مات و متحیر. ازت عقیب خسته می شد و سایه به سایه پاسبان که می دیدنش، خشمگین پک به سیگار می‌زد، دندان قروچه و زیرلب پچپچه می کرد:
« از من فرار می‌کنه، می‌فته دنبال یه پاسبون لندهور زن و بچه دار لکاته، انگار من شیش انگشتیم، بخشکی شانس! »

ناغافل تو شهر چوافتاد با پاسبان متاهل ازدواج کرده. وضع مالی پاسبان خوب بود، املاک و خانه دومی ارث برده بود. با مادرش تو خانه دوم پاسبان ساکن شد. تجربیات اولش را با پاسبان عملی و زندگی را باهاش شروع کرد.
پنج شش ماهی که گذشت، یکی از دوست های خودمانی پیش از ازدواجش، تو خلوت پرسید:
« حالا دیگه شدی خانوم، ماهم که باهم نداریم، هنوزم از کارت گرفتار گاو گیجه م، بهم بگو قضیه چیه؟ یا تو یه چیزیت میشه، یا من خنگ و خرفتم. »
« مثل تموم دخترای دیگه ازدواج کرده م، توهم چار روز دیگه میری خونه بخت، کجاش گاوگیجه گرفتن داره؟ »
« اون همه جوون جوراجور دنبالت بودن، منت تو می کشیدن که باهاشون ازدواج کنی. واسه چی بایه پاسبون زن و بچه دار ازدواج کردی؟ »
« پاسبون نیست و سرکاراستوار سرپاسبونه، سه تاخط زیر سه تاهشت روبازوش داره. ازاون گذشته، از قدیم گفتن از نخورده بگیر و بده به خورده. »
« حالیم نیست، یه کم بیشتر روشنم کن. »
« جوونا قدرنشناسن، همه چی رو خراب و حروم می کنن. »
« یه کم روشن تر و خودمونی تر بگو. »
« سرپاسبون چندسال تجربه داره، کارکشته ی رختخوابه. دستگیرت شد؟ »
« فهمیدم، دیگه چی محسنائی داره؟ »
« خیلی نازمو می کشه. هر چی هوس می کنم و میخوام، واسه م می خره و آماده میکنه، دایم کمربسته مه. یه خونه درندشتو زیرپای من و مادرم گذاشته، بیشتردارائیای سبک وباارزششو تودامنم ریخته. یه جوون این کارارومیکنه؟ بیشتر جوونای امروزی چرسی و بنگین، هیچ کاری ازشون ورنمیاد. پیزی هیچ کاریم ندارن، زن باید شبابره سرخیابوناوایسته وبزنه تنگ دراگ وهرو ترشون... »
خوشبختیش چندان به درازانکشید، هفت هشت سال نگذشته انقلاب شدوشوهردلخواهش به تیرغیب گرفتارشد. پیش ازرسیدن ورثه سرپاسبان، هرچه سبک وزن وگرانبهاپیشش بودبالوازم اولیه اش برداشت، بی سروصداوشبانه، همراه مادرش راهی نوشهروهمانجاساکن شد.

چارقدوچادری بدن نماروسرش می انداخت، باولنگاری توشهربه سیرآفاق وانفس می پرداخت. تومیدان تره باروشنبه بازار، مرکزشهروخیابان اصلی پرجمعیت، توصف روبه رووتوسینما، توبندروجای شنای عمومی وقت می گذراند. گونه های سرخاب سفیداب مالیده وگیسهای روشانه وسینه ریخته ش راباشگردهای گوناگون، ازگوشه وکنارچارقدوچادرمی نمایاند، توجه سوژه های موردپسندش راجلب که می کرد، لب های قلوه ای رژجگری مالیده غرقه درلبخندهای عشوه گرانه ش رابراشان غنچه می کردوابروهای کمانیش رااستادانه به بازی می گرفت. شکاررادنبال خودمی انداخت وبه میدان پرجمعیت تره باروشنبه بازارمی کشاند. تاهوای گرگ ومیش معطلش می کرد، بعدازغروب، سرکنارگوشش می بردوقناری وارپچپچه می کرد:
« واسه گول زدن وگم وگورکردن آنتناوخبرچینا، بایدمدتی جلوی بساط تره بارفروشابگردیم، یکی دوپاکت میوه، زیتون، سیرترشی وماهی بخریم. بعدمیریم اون دکه کناریه، بگویه شیشه عرق نعنای سفارشی دوآتشه بده، یه شیشه وکابهت میده،بگذارتوپاکت کنارخریدای دیگه. پاکتارو دست می گیری وکنارهم حرکت می کنیم. کمی طولش میدیم تاهواتاریکتربشه. یواشکی می شینیم تاکسی وراهی خونه م میشیم. من ومادرپیرم یه جفت تنهائیم، سرپرست ودرآمدی نداریم. اگه ازم خوشت اومد، بایدیه کم سرکیسه روشل کنی، جای دوری نمیره، همچین تلافی می کنم که تااخرعمرمزه ش بیخ دندونت بمونه. »

یکی ازشکارهای پرشمارش یک آشیخ حول وحش چهل ساله بود. کارآشیخ ازماندن مزه بیخ دندانش گذشت وبه شیفتگی کشید. آشیخ کاری سری ودرآمدی سرشارداشت. سرکیسه را شل که کردهیچ، کارش درریخت وپاش هم به افراط کشید.
آشیخ شکارهای دیگررافراری داد. دنبال هرکدام آدم فرستاد، کشاندشان تومحله های خلوت تاریک ودمارازروزگارشان درآورد، بهشان حالی کرداگرازآن دورواطراف گم وگورنشوند، ازروزمین گم وگورمی شوند.
آشیخ توخانه مهناتخت پوست انداخت، پاتوق نشین ومشتری دایم شد. به افرادگارد مخصوصش اشاره کرداثاثیه مختصرخانه راببرندبیرون وبامدرنترین، بهترین وگرانبهاترین مبلمان وسائل زندگی، ازهمه نوعش، تزئین کنند. بیشتروفتهاسرویس مخصوص باراننده درخانه بود.

آشیخ آن شب روتختخواب، کنارگوش مهنازمزمه کرد:
« حوریه ای که توبهشت وعده دادن، خودتوهستی. دوست دارم چیزی بخوای، ازتوبه یک اشاره، ازمن به سردویدن. حکایت من وتو، حکایت سیخ صنعاودخترترساست. حاضرم یه عمر عبادت، زن وبچه وآبرووموقعیتموبپاشم زیرپاهای ازگل نازکتروازپنبه سفیدترت، توفقط اشاره کن، دخترترسای من! »
منهاخودراتمام قدروتخت رهاکرد، خمیازه کشداری کشیدوپوزخندپرتمسخری زدوگفت:
« یه عمرباچرندیاتت صغیروکبیرروگول زدی وازنعمتای زندگی محروم کردی، یه سال واندیه به قول خودت بااین حوریه بهشتی عشق می کنی! همه تون سروته یه کرباسین، توسرهزارچهره تون بخوره پندواندرزای صدتایه غازتون. بیخودی واسه م اشک تمساح نریز، واسه هیچکدوم ازخزعبلاتت تره خردنمی کنم...»
« نگواین حرفارو، بیرحم روزگار!یه دریاپول تواین خونه ریخته م وخرجت کرده م! چرااینقدبی صفتی تو! چی خواستی که کم وکسرگذاشتم؟ »
« فقط روتخت چسی میاد!گوزیدم به ریش دروغگوت! »
« یکی دیگه این اهانتوکرده بود، بایه اشاره م ازروزمین ورش میداشتن، تکه بزرگش گوشش می شد. بااین یکی اصلاشوخی نداریم، نکن این اهانتاروونگواین حرفارو،بترس ازروزی که ازکرده م پشیمون شم، حدخودتونگاهدار، وگرنه...»
« وگرنه چی؟یه سال واندیه هرشب کشتی وزنده م کردی، تموم دوستاموازدوروپرم روندی وآواره ی دیارون کردی، دیگه چی کاری مونده که نکردی! اگه شیش لول بندای دورواطرافت نبودن، خیلی پیشترخودموازشرت خلاص کرده بودم، مثلاحاجاقا! توکمرت بزنه! »
« فدای پاهاوانگشتای بلوریتم، پرت گفتم، بگذر. اگه بازم اخم وتخم کنی، دقمرگ میشم. هرچی بخوای، رودوتاچشمام، سراپای خودوایل وتبارویه عمرعبادتم، فدای نازهای نازنینت!...»
« کم زخرف بگو، یه سال واندیه شب وروزتوخونه م پلاسی، تودروهمسایه وبازاروشهرانگشت تمام کردی. »
« تموم اختیاراتمومیدم دست خودت، هرچی بگی، می کنم. باید چی کنم که راضی وخوشحال باشی؟ »
«بگوشیشلول بندات فردایه محضری بیارن همینجاتوخونه عقدم کنه وبشم زن رسمیت. به همین سادگی همه چی حل وفصل میشه ومثل همه ی آدمازندگی می کنیم.»
« بازن بچه هائی که دارم چیکارکنم، بیرحم روزگار؟ بترس ازروزی که پشیمون شم وخلاف گذشته باهات رفتارکنم.»
« یه سال واندیه منوبغل میکنی، توفکرزن وبچه هات نبودی؟ طبق احادیث نبوی واسلام ناب محمدی هفت زن عقدی ولاتعدوصیغه حلاله، یادت رفته، آشیخ! »
« این کارونکنم، چی کارمی کنی؟ »
« فرداعقدم نکنی؛ دیگه نمی گذارم داخل خونه م بشی؛ شیشلول بنداتم بفرستی سراغم و اصرارکنی، آبروتوتوشهرمیبرم، خلاص! »

آشیخ باتوپ پرواردخانه زن دومش شد،تشرزدودادکشید « کجائی عیال پاشیکسته؟ علاوه برمقامهای گذشته، امام جماعت شهرم شده م. ازفرداکله گنده های مرکزتوخونه م تخت پوست میندازن، بایدپیشبندتوسفت ببندی، آماده ی ضعیفه کامل توآشپزخونه شدن بشی! دیگه دوران شغال تازیت تموم شد. کشتیبان میخوادیه سیاست دیگه روشروع کنه... »
مهنا زرشک پلورابامرغ وزعفران تودیس بزرگ کشیده، بابشقاب وسرویس های چینی گل سرخی گرانقیمت، همراه سوپ وسوپخوری پیش غذاوسالادوسالادخوری بزرگ بعدازغذا، قبلارومیزبزرگ آشپزخانه چیده بودوجلوی آینه ی قدنمای اطاق خودآرائی کامل کرده بود. آمد پیشوازآشیخ، دستهاش راروپهلوهاش میخ کردوگفت:
« بعدازاونهمه قربون صدقه!حرفات تاهمونجابودکه خرت ازپل بگذره؟ پست گرفتی وافتادی توردیف کله گنده ترا، حالاماشدیم عیال پاشیکسته! »
« اتفاقامیخواستم همین خبررو بهت بدم. »
« ازمقام تازه چیزیم به مامیماسه! »
« برعکس، خواستم بگم دوران ولنگریاوحجاب روبه مسخره گرفتنت تموم شددیگه. »
« لابدمرده شورشدی، منم بایدباچادرچاقچوروردستت باشم وادای خانوم باجیای تموم عیارو دربیارم! »
« امام جماعت شهر شده م. ازامروزبایدتوخونه وبین عهدوعیالم، شان ومرتبه ی موقعیتم کاملارعایت بشه. بعدازاین کله گنده های مرکزتواین خونه رفت وآمددارن. تومحرم وصفرودهه عاشوراوایام تابستون، یک یادوماه ممکنه توخونه م بمونن. »
« اینجاروبامسافرخونه اشتباه نگرفتی؟ این خونه انگارمال منه، آشیخ! »
« اون موش دونی اجاره ای مال توبود. تویادت رفته، بعدازمرگ مادرت، من این خونه درندشتو خریدم ومهریه ت کردم. یه سوزن اثاثیه شم مال تونیست، تمومشومن برات خریده م. امام جماعت که شدم، رگ زندگی وراه نفس کشیدنتم مال منه. اون لولوروگربه خورددیگه!ازامروزمثل زن اولم، عیال پاشیکسته وضعیفه ی گوشه آشپزخونه هستی. »
مهناماتش برد، کاردبهش میزدی خونش درنمیامد. باچهره گرگرفته وکف بالاآورده، رودرروی آشیخ سیخ شد، دستهاش رابه کمرش زد، توچشمهاش خیره شدودادکشید:
« چی شکری کردی؟ هنوزاونیکه بخوادمنوضعیفه گوشه آشپزخونه کنه ازننه ش نزائید، مرتیکه دیوث، گه زیادی میخوره!...»
مشت آشیخ حرفهاراتودهن مهناخفه کرد. مهناپاش راوسط پای آشیخ کوبید. نفس آشیخ بندآمد، خم برداشت، دودستی وسط پای خودراچسبید. چشمهاوچهره ش خونرنگ شد. تاکی واکی راازجیب عباش بیرون کشید، جلوی دهنش بردونهیب زد:
« فوری دونفربپرین توخونه...»
دونفرسیاه پوش عینک دودی زده ی غول پیکردویدندتوخانه، کنارآشیخ به زانودرآمده خبردارایستادند، یکی گفت:
« چی شده! مابایدچی کارکنیم؟ امربفرمائین، حاجاقا!...»
« این پتیاره روهمینجا، جلوچشمم بگذارینش زیرمشت وتیپا، توسرش نزنین که اینجاسقط نشه وکاردستمون نده، کپل وپائین تنه وپاهاوگرده شوخردوخاکشیرکنین، ملاحظه کنین، میدم پدرجاکش خبرچین تونودربیارن... خوب که کوبیدینش، لاشه شوبندازین توصندوق عقب ماشین، ببرین پرتش کنین تویه بیابون دورافتاده که خوراک سگای ولگردبشه...»
مهناباورش نمی شد، فکرکردخواب می بیندیاآشیخ دیوانه شده...همه جاش زیرمشت ولگدوتیپاله ولورده که شد، نیمه هشیار، سینه خیزخودراجلوی پای آشیخ کشیدوالتماس کرد:
«حاجاقا، نفهمیدم، بگودست ازسرم وردارن. بعدازاین کنیزتونم، جلوتون اصلاسربلن نمی کنم دیگه. هرچی بگین میگذارم روچشمم وانجام میدم. جون بچه هاتون دستوربدین نزننم، نفسم داره بن میاد، غلط کردم...»
« بچه هادست نگهدارین. حالت جاآمد، سلیطه؟ فهمیدی باکی طرفی؟ بارهاگفتم پرروئی نکن که ازکرده م پشیمونم کنی. هرچی ازت می پرسم، جلوی همین بچه هابه عنوان شاهد، باصدای بلن جواب بده. »
« روچشمم، باصدای بلن جواب میدم، حاجاقا. »
«بعدازاین بایدچادرچاقچورت ازبالاروابروهاوازپائین روچونه ت باشه، بدون چون وچراعمل می کنی؟ یابازم پرروئی می کنی؟»
« روچشمم، حاجاقا. »
ضعیفه پاشیکسته ی توآشپزخونه هستی وازهمه ی مهمونام پذیرائی میکنی؟ »
«دنده م نرم، ضعیفه هستم وپذیرائی میکنم، حاجاقا. »
« نمازهات رو مرتب میخونی وروزه هاتومیگیری، تومحرم وصفرودهه عاشوراگل روسرت میمالی وعزاداری وخدمت میکنی؟»
روچشم، تموم این کاراروازته دل می کنم. »
« بیرون چن قدم ازمن عقب ترراه میری وتوخونه دست به سینه جلوم می ایستی وتااجازه نداده م، نمی شینی؟ »
« هرچی شمابگین، روچشمم، موبه مو همون کارومی کنم، حاجاقا. »
« بازم لکاته بازی کنی، این دوتاآدمخورآماده خدمتن، بایه اشاره م میان سراغت، می برنت اونجاکه عرب نی انداخت...فعلابسشه دیگه، بچه هابرین پی ماموریتتون...»
مامورهاکه خارج شدند، آشیخ کنارمیزغذانشست، دیس زرشک پلوبامرغ راجلوش کشید وبادست شروع به خوردن کرد، درصمن خوردن گفت:
« حالافهمیدی باامام جماعت سهربی ادبانه حرف زن یعنی چی؟ حتی جلوی منم نبایدیه لاخ گیست دیده بشه، وگرنه بعدازاین همین آش است وهمین کاسه. خیلی پررووبی حیات کرده م، تانباشدچوب تر، فرمان نگیردگاب وخر. »
مهناخونین ومالین وخردوخمیر، سینه خیزخودراکشیدتوحمام. خون های سروگردن وصورت، ابروهاوزیرچشم هاوچانه ی خودراشست وپاک وجاهای ناکارشده راچسب زخم چسباند. برگشت، روصندلی کنارمیزنشست. آشیخ نهارش راتمام کرده بودوسالادمی کشید، نهیب زد:
« بلن شو!دست به سینه وایستا، تاازمن اجازه نگرفتی، حق نشستن نداری!رعایت نکنی، اجازه نمیدم یه لقمه غذابخوری. آدمای مهمی میان اینجا، باعث آبروریزیم بشی، اشاره می کنم،مثل خیلیای دیگه، بی سروصداگم گورت کنن. برولباساوچادرچاقچورتازه ای که برات آوردم، بپوش،گذاشته م تواطاق خواب، بعدبیاشام بخور. بیخودگذاشتم یه زن نازای یائسه اینهمه عروتیزکنه. حالام دیرنشده، خودم ازپست ورنیام، میدم بهت دهنه بزنن... »

تاهنوزهم کسی نفهمیده چراآشیخ ناغافل ازمردی آفتاد. هرچه تفره تقلامیزد، کاری ازش ساخته نبود. تمام تقصیرهارامی انداخت گردن منهاومی گفت :
« چیزخورم کردی پتیاره، من که چیزیم نبود، ازبس اعصابموچلوندی، ازمردی انداختیم، روسیای دنیاوآخرت، تلافیشو سرت درمیارم . »
هرباربعدازناتوانی ورجزخوانی، منهارازیرمشت ولگدوتیپامی گرفت، له ولورده ش که می کردوازنفس می افتادودق دلش راخالی که می کرد، سبک می شد، درازبه درازروتخت رهامی شدوتمام شب یک نفس میخوابیدوخرناسه می کشید.
منهاشده بودموش توهم مچاله شده. بارهااراده کردبه طریقی خودراازشرآشیخ که حالاصاحب بروبیاوکبکبه دبدبه شده بود، خلاص کند، گاردششلول بندوچشمهای به خون نشسته شان راکه می دید، اراده وقدرت هرکاری راازدست میداد. شده بودمرغ پرشکسته گوشه آشپزخانه آشیخ ...

آشیخ امام جماعت شهر، بساط منقل ووافورشاهانه ای راه انداخته بود. عده ای ازکله گنده های مرکزمهمانش بودند. تاخیلی بعدازنصف شب کشیدندودودکردند، توگوش هم پچپچه کردندوقهقهه زدند. نزدیکهای خروسخوان ماشین های شاسی بلندوتیره ی ضدگلوله پشت سرهم قطارشدندو کوبیدندتوسینه کش اتوبان وراهی مرکزشدند.
رندکارکشته ای تومجلس معجون خاصی به آشیخ داده وگفته بود:
« یه ساعت پیش ازعمل بندازبالا، مرده روزنده میکنه، شیش ساعت دوم داره، میتونی کمرکوهم بشکونی، ببینم چن مرده حلاجی، حاجی!...»
آشیخ بعدازرفتن مهمانها، دوباره مدتی تریاک خالص ناب کشید، آخرهای شب، بامنهاخلوت کردوتانفسش یاری میکرد، تفره تقلاکرد. درآخرین تلاشهاونفس زدنهاش، ناغافل درازبه درازرهاوتخته سنگ شد. مهناخفه می شد، خودرانجات دادوکنارکشید. آشیخ امام جماعت شهرراتکان داد، انگارسالهاپیش نفس فراموش کرده بود....

سایه ی مرگ فجیع آشیخ توهماغوشی، ضربه ای هولناک وتکان دهنده بود، درهمش کوبید، دیگرنتوانست کمرراست کند، دل ودماغ وسرزندگیش راازدست داد...
دوباره باشگردگذشته، توشهربه سیروسیاحت وگشت گذرپرداخت. هرازگاه مردپابه سنن گذاشته ای شکارمیکرد. شکارهاشکل وشمایلش راوارسی میکردند، دیگرچندان دل چسبش نمی دیدند، چین وچروکهای صورت وگلووگردن وسینه، تاآنجاکه پیدابود، توذوق میزد. اوایل یک درمیان، عقب می کشیدندوتوجماعت گم می شدند. چندسال که گذشت، دیگرکسی رقبت نمی کرددنبالش راه بیفتد. اشارات، چشم وابروآمدن، لبخندهاوعشوه های ازجلوه افتاده دیگر چنگی به دل نمیزد. ازبی اعتنائی هاوبی وفائی مردم شهر دلزده وافسرده شد. پروپا ونفسش هم نمی کشیدهمه ی شهر راپرسه بزندوزیرپابگذارد. به مرورخانه نشین شد...

توتنهائی وخانه نشینی، به آشیخ واین که چطورمیتواندتوگورهم عذابش دهد، فکرکرد. آخرعمری پول وپله هم احتیاج داشت. بایدهزینه های هرروزاوج گیرنده زندگیش راتامین میکرد. مدتها فکروهمه چیزراسبک وسنگین کرد، سرآخرتصمیم گرفت فال قهوه ببیند، کف بینی کندو آینده گوشود...
رفت دکان خرمهره فروشی، یک کیسه جام وپنجه ی برنجی پنج تن آل عبای آویخته به زنجیر، انگشترهای بزرگ وکوچک، ازهمه جنس ورنگ، النگو، گوشواره های دایره مانندبزرگ، گردنبند وسینه ریزهای عقیق ازهمه شکل ورنگ، چندکشکول به زنجیربسته، دندان فیل وپزی کت خرید. تمام انگشتهاش راغرق انگشترکرد.توهرمچش پنج شش انلگوعجق وجقی انداخت. توهرگوشش دوگوشواره به اندازه ی نعلبکی آویخت. سه چهارگردنبندوسینه ریزباعقیق های رنگارنگ به گردنش آویخت وروسینه رهاکرد. مژه هاوپلکهاش ازبالاتانزدیک زیرابرووازپائین تانزدیگ گونه هارا باسرمه سیاه کرد. روی دیواراطاقش راباکشکول هاوجام برنجی ودست وپنجه پنج تن آل عباو زنجیرهاوآیت الکرسی های برنجی وانواع خرمهرهای دیگرپوشاند. یک زن ساده لوح همسایه رابه کارگرفت که اعلامیه های چاپیش راتومحله پخش وازمشتریهاومراجعینش پذیرائی کنند...

مشتری اولش لطیفه، یک زن جوان بود. مهنارابه یادجوانیهاش انداخت . لطیفه جوان رادرآغول گرفت، صورتش رابوسید، روی کاناپه نشاند، باچای وشکلات وشیرینی پذیرائیش کردو پرسید:
« میدونم مشکلات زیادی داری، خودمم تواین سن وسال همین شکلی بودم وهمین مشکلاتو داشتم، چیکارمیتونم واسه ت بکنم؟ »
« اومدم بختمووازکنی وبگی چیجوری مشکلاتمو حل وفصل کنم، یه دوادرمون ودعایامعجونی بخوردم بدی که خوشبخت یاازشرنفس کشیدن پرذلت خلاص وراحت شم، اززندگی بیزارم ودیگه نمیتونم تحملش کنم. »
کاسه بزرگی زیرپارچه سیاهی گذاشت، دستش رازیرپارچه سیاه خیزاندوباشگردی که ازاستاددوران جوانیش توبندرانزلی آموخته بود، صدای جیک جیک جوجه درآورد، نوع جیک جیک هاراتعبیروتفسیرکرد، سرآخرذکرکرد، وردخواند، روچشم وسروصورت لطیفه جوان فوت کرد، براش عزایم نوشت، گفت:
« یه هفته به بازوت ببند، بعدتویه لیوان آب حل کن وناشتاسربکش، صددرصدبه همه آرزوهات می رسی، واسه گرفتاریای بعدیتم پیشم بیا، اینجاروخونه خودت بدون. دوستاوآشناهاتم، هر گرفتارئی دارن، یااگه دختری خواست بختش وازشه، بیارش اینجا، دوست دارم اینجاروپاتوق همیشگی خودت کنی، حتم دارم توهم احتیاجاتی داری، هرچی بیشترمشتری بکشونی اینجابه نفعته، ازپولی که بگیرم، مقداریشم به خودت میدم. اصلاباهام تعارف نداشته باش. یه لقمه چرب ونرمم تورکردی، آخرای شب بکشونش اینجا، خونه م درندشته، اطاق وتختخواب تروتمیزم داره. واسه این که فکرنکنی مزاحمی، هرچی گرفتی، نصفش میکنیم. تواین دوره ی واحسرتاوگرونی سرسام آور، آدم بایدازهرراهی زندگیشو اداره کنه. ایناروبه دوستاوآشناهای خاطرجمعتم بگو، سعی کن بکشونیشون اینجا. خودتم یواش یواش اهل این خونه شو. باچندنفرصبحت ومشورت کرده م، فکرامونوروهم وبرنامه ریختم یه مجلس ازفرقه علی الهی هاراه بندازیم. تیپ وهیکل وقیافه توهم خیلی مناسب اهالی فرقه علی الهی هاست. »
« اجازه هست؟ »
« خواهش می کنم، هرچی دلت میخوادبپرس، گوشام شیشدونگ دراختیارته. »
« اتفاقاخودمم خیلی دنبال اینجوراجتماعات بوده م. اگه وارداین فرقه شم، بایدرسم ورسوماشوبدونم، میشه راهنمائیم کنین وبگین فرقه علی الهی یعنی چی وکارشون چیه؟ »
« هرچی ازاین اشکالات وابهامات داری، حتماباخودم درمیون بگذاروبی رودروایسی وملاحظه بپرس، نمیدونم واسه چی مهرت افتاده تودلم، ازت خوشم اومده، دوست دارم همدم همیشگیم بشی، حس میکنم مثل خودم بلاکشیده وسینه سوخته هستی. تو محفلی که قراره راه بندازیم، بایدچشم وچراغم بشی. شکل جوونیای خودم هستی، واسه همین اینقده خاطرخوات شده م . حرف، حرف میاره، رشته حرف ازدستم دررفت، سئوالت چی بود، عزیز دلم؟ »
« پرسیدم علی الهیاچی گروهین وکارشون چیه؟ »
«جونم واسه محبوبه م بگه، علی الهیایه فرقه ای هستن که می گن: ماعلی روخدانمیدونیم، ازخداهم جدانمیدونیم. »
« چی کارائی می کنن، اعضای این فرقه؟ »
« واسه این که خلوص نیت شونونشون بدن، ماهی یه شب جمعه توخونه یکی ازاعضای فرقه جمع میشن، چای وآجیل وتنقلات ومیوه وشام میخورن، بعضی علی الهیای درویش مسلک دوآتشه ی سردسته م، اون پشت مشتالبی ترمی کنن ومجلس چرخونی می کنن. »
« چیجورمجلسی روکارچرخونی می کنن؟ یه کم ازکارائی که تواینجورمجلسامی کنن، واسه م بگین. »
« بعدازشام، اول مفصل دایره وتنبک میزنن ویاهوویاعلی میکشن، همه جاشونوتکون تکون میدن ویه جوررقص مخصوص می کنن. تابعدازنصفه های شب این دایره تنبک ورقص ویاهوکشیدن ادامه داره، بیشترشون ازحالت طبیعی خارج میشن. تواین حالات غیرطبیعی هیچی حالیشون نیست» « ازحالت طبیعی که بیرون میان، کارای دیگه نمی کنن؟ »
« به، کجای کاری، اصل عملیات محیرالعقول تواین حالتای غیرطبیعی اتفاق میفته. »
« خیلی برام جالب شد، حتمابایدوارداین فرقه م کنین. این سکوت وتنهائی داره خفه م میکنه. مثلاچیجورکارای محیرالعقولی می کنن، مهناخانوم؟ »
« واسه این که ارادت شونوبه علی وعلی الهی بودنشوثابت کنن، هرکس ازدیگری پیشی می گیره ویه کارمحیرالعقول میکنه که نفس آدموبندمیاره وازتعجب تانزدیک سکته می کشونه. »
« فداتو ن شم، چن نمونه ازکارائی رو که می کنن، واسه م بگین، هرچی گفتین واسه تون انجام، حتمابایدداخل این فرقه شم وکاراشونوباچشم خودم ببینم. »
« اگه میخوای عضوفرقه بشی وخوب سرازته وتوی کاراشون دربیاری، بایدهرچی گفتم، واسه م انجام بدی، همیشه اینجاوکمک حالم باشی، دوستاوآشناهاتوباخودت بکشونی اینجا، مردائیم که تورمی کنین، آخرای شب، یواشکی بیارین اینجا. اینجاواین محفل خرج داره، بایدهزینه هاشو شماهاتامین کنین، ازهرراهی که می تونین. »
« روچشمم مهناخانوم، اتفاقایه عده ازدوستام بهم گفتن، واسه مردائی که تورمیکنن، دربه دردنبال یه همچین جای شاهونه ی ترتمیزوخاطرجمعی می گردن، چن بارخودشون بهم گفتن، همه شونومی کشونم اینجا، کاری می کنم که دست بوستون باشن مهناخانوم. حالاکه اینقده بهم محبت دارین، منم بعدازاین کمربسته تونم، خودم ودوستام تابتونیم بهتون خدمت میکنیم. خواهش می کنم چن چشمه ازعملیات محیرالعقول آخرای شب اعضای فرقه روواسه م تعریف کنین، فداتونم، مهناخانوم جونم. »
« آره، داشتم می گفتم، یکی یه سمبه ی نوک تیزروازاین ورلپش فرومیکنه وازاونورلپش بیرون میاره، یکی کاردمیوه خوری توزبونش فرومیکنه. همین هفته پیش یه زن یه کارمحیرالعقول کردکه خواب ازسرم پروند، هروقت یادم میاد، تموم تنم میلرزه. »
« اون کارمحیرالعقولم واسه م تعریف کنین، دست بوستونم مهناخانوم. »
« یارویه جاوایستاد، پشت شورودیوارتکیه داد، نیم ساعت سروگردن وسینه شوتکون دادویاهو کشید. پاک ازحالت طبیعی خارج شد. تموم صورت وگردن وسینه ش رنگ خون وسرتاپاش عرق عرق شد. آدم می ترسیدنگاش کنه، سرآخرمیدونی چی کارکرد؟ من که عملیات محثرالقول زیاددیده بودم، اصلاوابداباورم نمی شد. حسابی واردعوالم خلسه که شد، یه سیخ کباب کوبیده رو ازاینورشیکمش فروکردوازاون ورشیکمش بیرون کشید. یه عده اززنای مجلس ماتشون بردوروزمین فروکش کردن. داشتم غش می کردم، دیگه طاقت موندن نداشتم، بعداز نصف شبی ازخونه بیرون زدم...»

لطیفه پنج شش نفرازدوستهای یکدل ونزدیکش رابه خانه مهناکشاند یکی دوسال نگذشته، همه مریدهای خالص مهناشدند. مهنابه مرورمتوجه شدفال بینی وجادوجنبل وفرقه علی الهی بازی، دردسردارد، پای آدمهای مشکوک وآنتهاراتودست وبالش بازکرده. خرج ودخل که کرد، دیدچیزدندانگیری تهش نمی ماند. سرآخرعطاشان رابه لقاشان بخشیدودورهمه شان راخط کشید. تمام بساط جادوجنبل راجمع کرد. به جاش حلقه لطیفه ودوستهاش رادورخودجمع تر وتنگ ترکرد. هفت هشت نفرزن جوان خوش برورووخوش اندام بودند. مهناتواطاق دربسته، دورخودجمع شان کردوپچپچه وارگفت :
« خب، لطیفه ودخترای ناز، حالادیگه بعدچن سال کنارهم وباهم بودن، حس می کنم مایه روح توهفت هشت تاجسمیم. دوستای خلص وخالصیم وهیچ چی ازهم پنهون نداریم...»
لطیفه حرفش راقطع کردوگفت « نه، شمامثل گذشته مرادومامریدای خلص وخالص شمائیم، مهناخانوم، می بخشین حرفتونوقطع کردم. »
« برای حفظ ظاهرمیون دیگرون، حرف توودوستای خوشگلت بایدعملارعایت بشه، امارابطه ی من وشماازاین حرفاگذشته، یکی شدیم وجمعایه دایره دربسته ی پررمزورازتشکیل دادیم. فقط من وشمابایدبه رمزورازتوی این دایره واقف باشیم...»
لطیفه بازبه نمایندگی ازدوستهاش گفت « هیچ کلیدی نمیتونه قفل زبون ماروبازکنه، قول صددرصدمیدیم، خیالتون تخت باشه، مهناخانوم. »
« میدونم، دخترای خوشگل عزیزم، بعدازاین چندسال، به درستی ورازنگهداری هیچکدومتون یه ذره شک ندارم. ازاون گذشته، توکه هنوزازنقشه وبرنامه جدیدمن خبرنداری که اظهارنظرمی کنی، لطیفه جونم. »
« می بخشین، درست میگین، ماهمه سراپاگوش ونشنیده آماده ی پذیرفتن هرجوربرنامه ونقشه جدیدتونیم، مرادونجات دهنده من ودوستام، ازسرگردونی وفقر، بفرمائین برنامه ونقشه تازه تون چیه؟ »
« اگه مهلت بدی، داشتم می گفتم، لطیفه خانوم گلم. تموم اون جادوجنبل، فالگیری ومحفل بازیاریخته شدتوزباله دونی تاریخ، تمومشون آفتابه خرج لحیم بود. خوراک چرب وچیلی، تجمل، نعمت، شکوه وجلال توبرنامه جدیدیه که میخوام ازهمین امشب باکمک شمادخترای نازراه بندازم. »
زن جوان کنارلطیفه بالبخندی عشوه گرانه گفت « پس زودتربرنامه تازه روبگین که ماهم رودتر کارمونوشروع کنیم، اگه کاراش مربوط به ماست، مهناخانوم. »
« اتفاقاهمه کاره ش شمائین عزیزانم. مقدمه چینی نکنم. خلاصه جریان اینه که این خونه درندشتوآماده کامل العیارپذیرائی جدی ازشکارای شماهاکرده م. قبلاتفریحی وهرازگاهی مردائی روتورمیکردین، توخلوت وسکوت کامل، آخرای شب می کشوندین اینجا، صداشم هیچ جادرزنکردو احدالناسی بودنبرد. همه تون رازداریتونوبه نحواحسن ثابت کردین، به همه تون مثل چشمای خودم اطمینون دارم. کارائیم که تاحالابه صورت تفننی میکردیم ومیکردین، درواقع تمرین بود، حالامیشه گفت هرکدوم توکارخودش کارکشته قهاری شده. کاراصلیمونوشروع می کنیم. شما، نه تفریخی وازسردل سیری وهرازگاهی، بلکه به صورت حرفه ای ورقابتی، ازهمین امشب کارشکارسوژه وکشوندن به اینجاروشروع می کنین. محافظت، پذیرائی وسروسامون دادن اینجاشم بامن. بین شمادخترای خوشگلم یه مسابقه م میگذارم، ته هرمابه هردخترلوندی که سوژه ی بیشتروچرب وچیل ترتورکرده وکشونده باشه اینجا، یه جایزه میدم. هردخترم هرچی سوژه شوتیغید، نصفش مال خودشه، ازشیرمادرحلال ترشه. نصفشم مال اینجاوپذیرائیاومحافظت وامور پیش پاافتاده وبریزبپاشای دیگه ست. حالاهرکی هرسئوالی داره بپرسه، گوشم به شماست، دخمرا. »
زن لوندروبه روی مهنابانگرانی پرسید« من شوهرویه جفت بچه دارم، اگه گندقضیه دربیاد، توشهرومحله وخونواده انگشت نمامیشم وسنگسارم میکنن، من یکی نیستم دیگه. »
« دفعه اولت که نیست، تاحالاکه تورمیکردی ومی کشوندی تواطاق پهلوئی، واسه چی این فکرابه کله ت نمیزد؟ »
« اونوقت تفریحی وعشقی وگاه گاهی بود. مثل حالاکه شمامیگین، حرفه ای ورقابتی ومسابقه ای باشه، نبود، بااینهمه آنتن خبرچین بدترازجاکش که شب وروزهمه جاچشم چرونی میکنن، هرشب ممکنه گیربیفتیم. »
« این همه مدتی که میاوردین اینجاوبامن بودین، کدوم یکی تون وکدوم دفعه گیرافتاده؟ »
زن خپله ی بلوندابروبالاکشیده کنارمهنا گفت « اون موقع فرق داشت مهناخانوم، محفل فالگیری، کف بینی، رمالی وفرقه علی الهی داشتیم، به اون بهانه هاشکارامونومیاوردیم، توشلوغی می کشوندیم تواطاق کناریه، کارامونو می کردیم ویواشکی جیم می شدیم. حالافرق میکنه، خونه وکوچه وخیابون خلوته، خیلی زودجلب توجه می کنیم ومچمونومیگیرن، منم بعدازاین نیستم. »
« یعنی شمااینقده ساده لوحین؟ منواینقده هالوبه حساب میارین که بی گداربه آب بزنم؟ توخلوتم نشسته م ومدتهافکرکرده م، باخبره های زیادی درمیان گذاشته م وهم فکری کرده م. »
خپله ی سیه چرده دیگری ازمیان جمع گفت « ایناکه میگین، تمومش تعریف وتعارفه مهناخانوم، اگه اطمینون کامل بهمون ندین وقانعمون نکنین، منم نیستم دیگه، فرداباروبندلیمومی پیچم میرم ولایتم که دست هیچکی بهم نرسه. »
«قرشمال بازی درنیارخانوم، همیشه محفل ماروبه هم میریزی، واسه تویکی راه بازه وجاده دراز!»
زن خوش بروروی کناردیگرلطیفه پرسید« من سینه چاکم، بگین بمیر،میمیرم. ولی دوست دارم مثل همیشه اززبونتون بشنوم وخاطرجمع شم، چی جوری میخواین ازماحفاظت وامنیتمونوتامین کنین، پیرومرادم؟ »
« خیال تووهمه تخت وراحت باشه، ازگوشام التزوم میدم که همه توامنیت کاملین، احدالناسی هیچ وقت نمی گه خرتون به چند. »
« ازکجااینقده بااطمینان میگین مهناخانوم؟ »
« قرارنبودسرازتموم رمزورازای پنهونم درآرین دیگه، تااونجاکه لازم بودبهتون گفتم، گفتم خیالتون تخت باشه، بعدازچندسال هنوزبه حرفای من شک میکنین؟ »
« قضیه خیلی مهمه وشوخی وردارنیست، شمابازم مرادوهمه ی مامریدیم، میخوائیم خاطرجمع شیم. »
« عجب مریدای سمجی هستین شما! خفه م کردین! دم چندتاکله گنده رودیده م که ازاینجامحافظت کنن ونگذارن کسی نگاه چپ به این مجموعه بندازه، چنتاشونم توشکارای شماهستن، تاهنوزم نگذاشته م هیچکدومتون بوببرین. خیالتون راحت شد؟ بلن شین برین دنبال شکاراتون، خیلی وقت تلف کردیم. »
لطیفه قهقهه زدوگفت « ازاولشم میدونستم مرادم باخیلی جاهای سری، سروسری داره، حالتون جااومد؟ خاطرتون جمع شد؟ دیگه چندوچون اضافی نباشه، هرکیم خوشی زده زیردلش بره دنبال کارش، بهانه گیری وذهن دیگرونوخراب نکنه. فقط یه سئوال دیگه دارم، مهناخانوم. »
« توچشم وچراغ منی، لطیفه ی خوشگلترینم، هرچی دلت میخوادبپرس. »
« این که به انداره دوتاصندوقه، به شکل یه تختخواب درش آوردین، خیلی وقته شباروش میخوابین، روزام که مارودورتون جمع می کنین، روش می شنین وازجاتون تکون نمیخورین، چیه وچی توش دارین؟ اگه ازاسرارتون نیست، واسه من وبچه هابگین. »
« لطیفه خانومم، سوگلی من، به همه ی سوراخ سمبه های من کارداری، نمیدونم چیکارت کنم، هیچ سئوالیتم نمیتونم پشت گوش بندازم وجواب ندم...»
« همه افرادحلقه باچشم به هم اشاره کردندویک صدادم گرفتند« همه مون میخوائیم بدونیم توش چیه، مهناخانوم!...»
« خیلی خب، شلوغ نکنین، سرموبریدن، میگم. »
لطیفه نازآمدودوباره پرسید « بگین، توش چیه، مهناخانوم، همه مون میخوائیم بدونیم. »
« همه تون، مخصوصاتویکی لطیفه، خوب میدونی من هیچ ورثه ای ندارم، هرچی سالای آزگاردست وپاکرده م، همراه وصیتنامه م، گذاشته م تواین صندوق اسرار، درشوقفل زده م، کلیدش روگردن سینه م آویزون کرده م وروش میخوابم که ازدسترس دزدودغلادورومحفوظ باشه. »
« شماکه ورثه ندارین، زبونم لال، قراره بعدازمرگتون به کی برسه، هرچی تواین صندوقه، خانوم ومرادم؟ »
« عجب سئوال به جائی کردی، همینجاوتوجمع همه ی افرادحلقه ی مریدام، باصدای بلن اعلام میکنم: هرکی بیشتردستگیرم باشه وبهم خدمت کنه، روزای آخرعمرم اسمشومی نویسم ومیگذارم توصندوق، بعدازمرگم، هرچی تواین صندوق هست، به اون میرسه، تواین قضیه م مسابقه بدین، اگه میخوائین وارث این صندوق اسرارآمیزپس اندازتموم عمرم بشین، ازحالابه بعدکه زمینگیرمیشم، هرچی میتونین زیربغلموبگیرین وبیشتربهم خدمت کنین...معرکه تموم شد، بلن شین برین دنبال شکارای چرب وچیلی!...»

خواهرم برام قمپزآمد، بادتوغبغبش انداخت وگفت :
« هواورت نداره، بابای بچه ی من طلافروشه، چن سروگردن ازبچه ی گداگدوله هابالاتره. »
گفتم« همینه که تانزدیک چل سالگی نمیتونه بینی شوبالابکشه ودستش توجیب ننه باباشه، سوسول زن نمای گوزعلیشا. »
ازبچگی باهم بزرگ شدیم. لیسانسه وپابه پای هم، یه عمرمعلم بودیم، اماسوادچندونی نداره، تموم زندگیش دنبال پول پرسه وله له زده. توهمین قضیه ازدواجش بایه طلافروش که باهاش عقده گشائی وبیسوادی شوجبران میکنه وازش یه چماق درست کرده وتوسراین واون میکوبه، یه سال تمونم، باتوصیه وراهنمائی چن دلال محبت، هرهفته رفت بندرانزلی، تفره تقلا زدوباکمک واسطه هابارضیانی، طلافروش شهربندرانزلی ازدواج کردکه به نظرخودش ازفلان وبهمان کمترنباشه، چسی بیادوبگه شوهرم طلافروشه. پرت پلاهاش ازاین گوشم میادوازاون گوشم میره بیرون، خیلی توپرش نمیزنم. بعدازقضیه مهنا، پاک خرفت شده، شورشو درآورده، خودشوچن سروگردن ازعالم وآدم بالاترمی بینه، گاهی ازکوره درم میاره، ورپریده...
« مهنا؟اسمش به گوشم آشنامیاد،جریانش چیه؟ »
« قضیه ش مفصله، میترسم وقتتو بگیره وباعث دردسرت بشه. »
« شب درازه وقلندربیدار؟ تاخرسخون وقت داریم، دوست دارم همه چی روبدونم »
« خیلیم خب، خیلیم عالی. راستیاتش، منم ازدست این روزگارنامناسب ومردم ناسازگار، خیلی دلتنگم، دربه دردنبال یه جفت گوش مجانی میگردم. شام می خوریم ولبی ترمی کنیم، بعدجریانو مفصل واسه ت تعریف میکنم...»

« داری چرتی میشی، انگاریادت رفت، قراربودجریان مهنانوروتعریف کنی. »
« خواب کجابود، خواب جنه ومن بسم الله. آره، داشتم می گفتم: منها، خاله رضیانی که مرد، ساکن نوشهربود. هیچ ورثه ای نداشت، چندتاشوهردست دوم کرده بود. یائسه ونازابود، خیال ورش داشته بودکه شوهراعیب وایراددارن وفاقدتخمک لازمن، هی عوضشون می کردوافاقه نمی کرد. اجاق خودش کوربود. دست به تموم تفرنداودامن همه ی فالگیراوکف بیناودعانویسازدوبچه دارنشد.
آخرسریایه حلقه درست کردوچندتامریدوسرسپرده واسه خودش به وجودآورد. نمیدونم چی به خوردشون داده بود، مریداش، مثل مریدای حسن صباح، حاضربودن بی چون وچراخودشونوتو دست وبالش قربونی کنن...»
« رضیانی، شوهرخواهرت، این میونه چی کاره ست؟ »

« داشتم میرسیدم به ارتباط رضیانی باداستان مهنا. خواهرم بهم گفت:
« رضیانی گاهی وقتابی مقدمه یابه بهانه های جوراجورگم وگورمی شه . »
من وخواهرم چن مرتبه باطلافروشیش تماس گرفتیم، توطلافروشی نبود. قضیه روزیرزیرکی دنبال کردیم، کاشف به عمل آمد، به کارگراش می سپرده هیچ جاصدای غیبتشودرنیاون، دورازچشم همه وبی سروصدا، میرفت نوشهرپیش خاله ش، بامهناسروسرودادوستدائی داشت وسالای آزگارنگذاشته بودماهابوببریم.»
«شایع شده منهاسالای آخری، باکمک مریدای حلقه ی دوراطرافش، خونه شوفاحشه خونه کرده بوده، لایدرضیانیم میرفته اونجافاحشه بازی؟ »
« رضیانی؟ چس نمیده که گشنه ش نشه. جوونیاشم که میرفته فاحشه بازی، طلاجات فاحشه هاروکش میرفته، رفقای اون روزاش اینجورتعریف می کنن. رضیانی شخصیتی اینجوری داره. خیلی ازکاراشوخیلی رندونه ودورازچشم همه می کنه ونمی گذاره هیچکی بوببره.»
« ادعامی کنی یه عمرمعلم بودی وهمینجوری راحت به شوهرخواهرت بهتون میزنی؟ »
« بهم ثابت شده که می گم، همینجوری بیخودی نمی گم. »
« مثلاچی جوری بهت ثابت شده؟ »
« کتابای ضاله ی زیادی اون پس وپشتای کتابخونه مون قایم کرده بودیم، بچه هامم جاشونو نمیدونستن، فقط من وشوهرم میدونستیم کدوم یکی روتوکدوم قفسه وپشت کدوم یکی ازکتاباقایم کردیم. باهم فامیل ونداربودیم، رفت وآمدداشتیم، تومهمونیای خونوادگی پاپه ی همیشگی بودیم. چنددفه کتابای ضاله ی توسوراخ سمباقایم کرده موتودست وبال رضیانی دیدم. شوهرم گفت: شایداونم اوناروخریده. گفتم کتاباروشماره گذاری کرده م، شماره م روکتاباست. شک ندارم کتابای ضاله روازتوسوراخ سمباوپس وپشتاکش میرفته...»
«خیلی رفتی تونخ رضیانی، سررشته اصل قضیه ازدستت دررفت، قراربودداستان رابطه رضیانی روبامهناتعریف کنی. »
« تواون یه هفته که منوواسه خاکسپاری ومراسم ختم مهناباخودشون بردن نوشهر، خیلی چیزاازرابطه شون دستگیرم شد. شخصیت رضیانی وخواهرمم حسابی واسه م آفتابی شد. »
« مثلاکدوم جنبه ی شخصیتاشون واسه ت روشن شد، بعدازیه عمرباهم بودن؟ »
« دارم همینوتعریف می کنم، روزخاکسپاری رضیانی گفت: من واسه تدفین نمیام، اعصابم ناراحت میشه، بازیه هفته خواب ندارم، یکی دوساعتیم که میخوابم، خوابام پرکابوس میشه. »
« این که یه مسئله طبیعیه، مراسم مرده شوری وتدفین رواعصاب خیلیااثرمخرب میگذاره. »
« تااونجاکه یادم میاد، رضیانی ازوقتی بامافامیل شده، توتموم تدفینا، همین حرفومیزنه وتوخونه میمونه. همه افتادن دنبال تابوت مهنا، جزرضیانی، هیچکس توخونه نموند. توتنهائی توخونه چیکارمی کرد؟ »
« گفتی کتاب کش میرفته، لابدیه جانشسته وکتاب خونده، عجب ایرادای بنی اسرائیلی میگیری تو. »
« خاکسپاری تموم شد، همه رفتن رستوران، شام خوردن ورفتن خونه هاشون. توخونه من موندم ورضیانی وخواهرم. خیلی ازشب نگذشته بود، رضیانی یه ریزخمیازه می کشیدومی گفت: خیلی خسته وکسلم، چشمام پره خوابه. رتختخوابتوتواطاق کناری پهن کرده م، زودتربخوابیم، فرداوتامراسم سوم خیلی کارداریم، سرمون شلوغه. خیلی حرف وحدیث وسئوال داشتم، اصلنم خوابم نمیومد. چشمای زن وشوهردایم روهم بود، رفتن تواطاق خواب که بخوابن. بابی میلی رفتم اطاق کناری خوابیدم. نزدیکای صبح بیدارشدم، دهنم ازتشنگی شده بودچوب خشک. بی سروصدارفتم آشپزخونه آب بخورم. دوتا فنجون قهوه رومیزآشپزخونه بود. اوناکه زودترازمن رفته بودن بخوابن، آشپزخونه ومیزم موقع رفتن تمیزکرده بودم...»
« آدم روزخاکسپاری وپذیرائی طبیعیه که خسته میشه وسرشب چشماش روهمه، نوشیدن قهوه م آرام بخشه،توتموم عزاداریا، خیلیامی نوشن، اینقده به اعضای خانوادت گیرنده، یه کم کوتابیا.»
« شب بعدبازموقع خواب نشده خودشونوبه خواب آلودگی زدن ورفتن تواطاق خواب. رفتم تواطاق کناری، لامپوخاموش کردم، نخوابیدم، لای دروکمی بازگذاشتم، ساکت رولبه تخت نشستم. یه ساعت نگذشته، پیداشون شد. کنارمیز آشپزخونه نشستن. رضیانی قهوه درست کرد. هرکدوم یه قهوه نوشیدن، شنگول شدن، کنارمیزآشپزخونه، کمی باهم پچپچه کردن. رضیانی چراغ قهوه پرنورشوروشن کرد، دونفری رفتن سراغ خونه گردی. چشمام غرق خواب شده بود. لای دروبستم وخوابیدم...»
« پس حدسیاتت درست بود. بعدش چی کشف کردی، خانم مارپل؟ »
« مراسم ختم وسوم تموم شد، رضیانی ومریدای حلقه ی مهنادورصندوق اسراروگجینه ش جمع شدن که درشو بازکنن، وصیتنامه شودرآرن وتوجمع بخونن،بشنون وببینن گجینه ی پس اندازتموم زندگیشو به کدوم یکی ازمریداش بخشیده. »
« خونه ی درندشت شوبه کدومشون بخشیده بود؟ »
« واسه این که کسی اعتراض نداشته باشه، رضیانی قبلادسته کلیدمهناروبه مستخدم خونه داده بود، بهش اشاره کردجلوهمه درصندوق اسراروگنجینه روبازکنه. »
« واسه چی خودش درصندوقو بازنکرد؟ »
« واسه این که کسی شک نکنه واعتراض نداشته باشه. »
« عجب جریان تماشائی، بعدش چی شد؟ »
« رضیانی اشاره کردمستخدم درصندوق اسراروگنجینه رابازکنه، هرچی توشه دربیاره وبریزه روفرش مخمل کاشون گرون قیمت کف اطاق بزرگه. »
« اونهمه طلاوجواهراتو بریزه روکف اطاق! »
« اصلاوابداطلاوجواهراتی درکارنبود. »
« پس اندازتموم عمرمنهاکجابود؟ »
« هرچی توصندوق بود، روفرش پخش پلاکه شد، چشم همه ازتعجب گشادشدوماتشون برد. »
« واسه چی اونجوری شدن؟ »
« یه شورت ویه پستون بندرو تویه زیرپوش بدن نمای رکابی پیچیده وگره زده بود. تموم شورتا وپستون بنداوزیرپوشای تموم عمرشوهمینجوربه همدیگه گره زده وتوصندوق اسراروگنیچه ش تلنبارکرده بود. هرچی مریداوجماعت جستجوووارسی کردن، هیچ چیزدیگه پیدانکردن. »
« مریداجنجال راه ننداختن واعتراض نکردن؟ »
چرا، یکی ازمریدابه اسم لطیفه اعتراض کردوگفت: تموم اسرارمهناپیش منه، صددفه توخلوت بهم گفت : توچشم وچراغ ووارث همه ی چیزامی، منهاهیچوقت پول نگاه نمی داشت، خودم شاهد بودم، می گفت هرروز ارزش پول کم میشه. پولاشومیدادسکه می خرید. تموم ثروتشو تبدیل به سکه وطلاکرده بود، اونا کجان؟ رندی که واسه تدفین نیامدودوشب توخونه خوابید، سکه هاو طلاهاروکش رفته. همه ی حضاربه لطیفه خندیدن. تویه وصیتنامه م که ازصندوق درآوردن، خونه وتموم اثاثیه گرونقیمتش به رضیانی بخشیده شده بود...»
« ظاهراانگارداستان پرفرازونشیب مهناباروشدن شورتاوپستون بنداوزیرپوشای بهم گره خورده ش تموم میشه. »
« داستان مهناتموم شد. منم حرفای لطیفه روباورنکردم وبهش خندیدم. رصیانی واسه من عددی بود، باهمه ی اعوجاجاش، یه جورائی باورش داشتم.ازحرفای لطیفه ناراحت شدم وبهم برخورد. اگه مجلس ختم وخانوادگی نبود، خفتشومی گرفتم ودق دلموسرش خالی می کردم. یه عمربازن رضیانی بزرگ شده بودم وتعصب داشتم...»
« هنوزم نمیخوای گریبون رضیانی روولی کنی؟ چیزدیگه م دستگیرت شد؟ »
« شیش ماهی گذشت. یه شب رفتم پیش خواهرم، زن رضیانی که بریم یه مجلس عروسی. هیچ چی به گوش وگردن وسینه م آویزون نکرده بودم. خواهرم، زن رضیانی یه کیسه پرسکه وطلاهای جوراجوروجواهرات جلوم گذاشت وگفت :همه چی توش هست، گوشواره، النگووسینه ریز، ورداربه خودت آویزون کن که تومجلس مایه آبروریزی نشی، مثلابازن یه طلافروش میری مجلس عروسی!... »

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد