توصیف "مرد راه" به وسیله ی شاعران و سرایندگان ایران متفاوت است. در مجموعه زیر، "مرد راه" از نگاه برخی سخنوران پارسی گوی از جمله سعدی، حافظ، عطّار نِیشابوری، جامی، فروغی بسطامی، پروین اعتصامی، ملک الشعرای بهار، شهریار، دکتر شفیعی کدکنی و دیگران ارائه و مرور می شود:
بگذشت و بازم آتش در خرمن سکون زد/ دریای آتشینم در دیده موج خون زد
خود کرده بود غارت عشقش حوالی دل/ بازم به یک شبیخون بر ملک اندرون زد
دیدار دلفروزش در پایم ارغوان ریخت/ گفتار جان فزایش در گوشم ارغنون زد
دیوانگان خود را میبست در سلاسل/ هر جا که عاقلی بود اینجا دم از جنون زد
یا رب دلی که در وی پروای خود نگنجد/ دست محبت آنجا خرگاه عشق چون زد
غلغل فکند روحم در گلشن ملایک/ هر گه که سنگ آهی بر طاق آبگون زد
سعدی ز خود برون شو گر مرد راه عشقی
کان کس رسید در وی کز خود قدم برون زد: سعدی
*
شراب بیغش و ساقی خوش دو دام رهند/ که زیرکان جهان از کمندشان نرهند
من ار چه عاشقم و رند و مست و نامه سیاه/ هزار شکر که یاران شهر بی گنه اند
جفا نه پیشه درویشیست و راهروی/ بیار باده که این سالکان نه مرد ره اند
مبین حقیر گدایان عشق را کاین قوم
شهان بی کمر و خسروان بی کله اند…: حافظ
*
هر دلی کز عشق تو آگاه نیست/ گو برو کو مرد این درگاه نیست
هر که را خوش نیست با اندوه تو/ جان او از ذوق عشق آگاه نیست
ای دل ار مرد رهی مردانه باش/ زانکه اندر عاشقی اکراه نیست…: عطّار نِیشابوری
*
ای دو عالم همه اجزا و تو کل/ خار صحرای توکل ز تو گل
جزو را معرفت کل تو دهی/ توشه راه توکل تو دهی
خاصگان را تو شوی راهنمون/ سوی روزی ز سببها بیرون
گه پی تشنه لب پر تب و تاب/ چشمه آب برآری ز سراب
گاه بر گرسنه از بی بر شاخ. ریزی از بهر غذا میوه فراخ
مرد ره را جگر شیر دهی/ بار او بر کتف شیر نهی
چون شود بر کتف شیر سوار/ تازیانه دهیش از دم مار
جان جامی که درین گرداب است/ مرکز دایره اسباب است… : جامی
*
گر مرد رهی میان خون باید رفت/ وز پای فتاده سرنگون باید رفت
تو پای به راه در نه و هیچ مپرس/ خود راه بگویدت که چون باید رفت: عطّار نِیشابوری
*
دل ما را به فسون جادوی بابل نبرد/ هر که از بهر وفا جان ندهد دل نبرد...
سینه خالی مکن از درد که مرد ره عشق/ که سبکسار شود بار به منزل نبرد: عرفی شیرازی
*
گر مرد رهی راه نهان باید رفت/ صد بادیه را به یک زمان باید رفت
گر میخواهی که راهت انجام دهد/ منزل همه در درون جان باید رفت: عطّار نِیشابوری
*
به ریا روی در خدای مکن/ پیش یزدان به زرق جای مکن….
زآن غلط ها چو پا کشد راه ات/ نبرد دیو فتنه در چاه ات
طاعت خود ز چشم خلق بپوش/ زان مکن یاد و در فزونی کوش
چون به طاعت نگه کنی گنه است/ عاشق خویش بین چه مرد ره است؟
غیر در دل مهل، که راه کند/ که چو ایزد درو نگاه کند… : اوحدی
*
ما و هوس شاهد و می تا نفسی هست/ کی خوشتر از این در همه عالم هوسی هست
گر مرد رهی با خبر از نالهٔ دل باش
زیرا که به هر قافله بانگ جرسی هست… : فروغی بسطامی
*
آن نشنیدید که در شیروان/ بود یکی زاهد روشن روان
زنده دلی، عالم و فرخ ضمیر/ مهر صفت، شهرتش آفاق گیر…
مرد رهی، خوش روش و حق پرست/ روز و شبش، سبحهٔ طاعت بدست
جایگه اش، کوه و بیابان شده/ طعمهاش از بیخ درختان شده…: پروین اعتصامی
*
جنبش کن ار مرد رهی وز ورزش جان اگهی/ جان را ده از جنبش بهی تا وارهیاز تاب و تب
ای تن ز ورزش بارور وز ورزش جان بیخبر
جانرا ز ورزش بخش فر کاین واجبست آن مستحب…: ملک الشعرای بهار
*
اگر که شبرو عشقی چراغ ماهت بس/ ستاره چشم و چراغ شب سیاهت بس
گرت به مردم چشم اهتزار قبله نماست/ به ارزیابی صد کعبه یک نگاهت بس
جمال کعبه چمن زار می کند صحرا/ برو که خار مغیلان گل و گیاهت بس
تو خود چو مرد رهی خضر هم نبود نبود/ شعاع چشمه حیوان چراغ راهت بس
دلا اگر همه بیداد دیدی از مردم/ غمین مباش که دادار دادخواهت بس… : شهریار
*
گفتم : این باغ ار گل سرخ بهاران بایدش؟/ گفت : صبری تا کران روزگاران بایدش
تازیانه ی رعد و نیزه ی آذرخشان نیز هست/ گر نسیم و بوسه های نرم باران بایدش
گفتم آن قربانیان/ پار آن گلهای سرخ ؟/ گفت : آری
ناگهانش گریه آرامش ربود/ وز پی خاموشی طوفانی اش
گفت : اگر در سوک شان ابر می خواهد گریست
هفت دریای جهان یک قطره باران بایدش
گفتمش خالی ست شهر از عاشقان وینجا نماند
مرد راهی تا هوای کوی یاران بایدش
گفت: ... و آنچه می باید کنون/ صبر مردان
و دل امیدواران بایدش: دکتر شفیعی کدکنی
*
عشق یعنی مرد راهم باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم: سراینده ی گمنام
*
مرد_ رهی ، در این دیار ، ندیدیم ما/ کز همتش ، بنای ستم ، واژگون شود
باید ، که ساخت کنون ، مرد_ راه را/ تا کار ظلم یک شبه ، کن فیکون شود
دکتر منوچهر سعادت نوری
آرشيو مقالات و سروده ها
http://asre-nou.net/php/ar_author.php?authnr=1023