logo





باری هانا

دروغ های آبدار

ترجمه علی اصغرراشدان

جمعه ۳۱ فروردين ۱۳۹۷ - ۲۰ آپريل ۲۰۱۸

علی اصغر راشدان

Aliasghar-Rashedan05.jpg
Barry Hannah
Water Liars
از جا می پرم و همه جارو دور میزنم، میرم پائین طرف خیلج کوچیک رودخانه یازو. آبجوموورمیدارم ومیرم آخراسکله، پیرای دروغگوهنوزپاچه گیری وواسه همدیگه چاخان می کنن. جماعت همیشه یه جورنیست، بعضیامیمیرن، یاتسلیم یبوست وغیره می شن وبرمیگردن میرن توکابیناومنتظریه روزخوب دیگه می شن که بتونن بیان بیرون ودوباره دروغ بگن. باکتای پرازکلوچه های سبوس، ی خودشونوبه نرده تکیه میدن. پسرمرده رویاروصدامیکنن، واسه این که بیشتروقتااونجاست. اسمشو باعصبیت بزرگ فرانسوی روسیلابل آخر، فارتای تلفظ میکنه، وگرنه میباس به تاریخش بخندی، یاازسرخیرخواهی، اسموبه عنوان هجی امضا، نادیده بگیری. خیلی خوشحالم که اسم من اونجورنیست.
مردباوقاربیچاره، شریف بودن خودشوواسه کوره سواددارای نصف آمریکا، پیش ازاون که بتونه یه گفتگوی درخورروبااوناشروع کنه، خودشوحلاجی میکرده. ازطرف دیگه، فارت - جر، خودش یه دروغگوی کبیره. اون ازدیدن روح آدمااطراف دریاچه حرف میزنه وچیزای بی پایه دیگه درباره اندازه ماهیائی که توسالای گذشته اون ارواح ازخیلج فارت درآوردن، حرف میزنه.

سال گذشته سی وسه ساله وتعمیددهنده شدم، حس کردم مسیحم وتوزندگیم به مرحله ای رسیده م که میباس تصمیم بگیرم – همه مون میدونیم مسیح توسی وسه سالگی مصلوب شد. تواین سال مخصوص کارپرمعنی مقدس کردن خیلی مهم به نظرمیرسه.
صبح بعدازجشن تولدم، من وزنم توکوکتل ودکاغرق شدیم، هردوتامون بلن شدیم تادرباره عشقائی که پیش ازدیدن همدیگه داشته یم، یه جلسه واقعی بگذاریم. من یه هیجان خفیف وتاریخی معمولی داشتم، زنمم همچین حالی داشت، خیلی یکه خوردم. یازده سال قسم خورده بودمن عشق اولش بوده م. نمیتونستم باورکنم تاریخ زندگیش دقیقا شبیه زندگی من هیجان انگیزبوده. اونقدرناراحتم کردتافکرکنم روزگاری که فکرمیکردم باکره ست، به هرکسی اجازه داده بودباهاش عشق کنه، جزمن.
بااین اطلاعات، چن هفته گاوگیجه داشتم وهیجان زده بودم، سرآخردیوونه م کردوبادوستم ویات رفتم خلیج فارت تابه بهانه ی هفته ی ماهیگیری، نفسی تازه کنم. هنوزدارم وارسی میکنم واسه چی نتونستم قضیه روتحمل کنم.

احساسم ازگذشته، زنده وآرومه. هرنشونه رومی شنوم وهرسایه رومی بینم. حرکت هرعضو توهرحادثه پراحساس ذهنموقبضه میکنه. من روحسابای زمینی ضعیفم، وادارم میکنه درباره حوادثی که پیش ازآشنائیمون داشته، احساس عصبانیت نکنم، اماالان درباره عشق بازاش، یه انگیزه بی نظیرآدم کشانه دارم. زنم تواوقات مقتضی، خیلی معذرت خواهی کرده، اونم خاطرات زنده ئی داره، امازنایه احساس نوستالژی دارن که مرداندارن.
نمیتونی تصورکنی وقتی زنم لخته، چیقدرخوش تراش وظریفه. وقتی به هیکلائی که دوازده – سیزده سال پیش بهش تجاوزکردن، فکرمیکنم، وحشی تموم عیارمی شم.

تعطیلیم توخلیج فارت به همون راحتی نیست که گاهی وقتانیویورکیای خرپول میرن. اوضاع مالیم چندون خوب نیست، راستشو بگم، اوضاع پولی تعطیلیام، تومرزفروپاشیه. خونه روترک که می کنم، میدونم زنم میباس گوشی تلفنوورداره وجواب بده، حتی تلفونای کمپانی رو. هرکس پول میخواد، هیچ چی نداریم.
داشتم هفته بعدبرمی گشتم خونه، امازنم رفت بیرون که سه تابچه مونوببینه واستراحتکی بکنه. وقتی هردوتاتون نیمه وقت تودبیرستانادرس میدین، توتابستون درآمدپائین میاد.
منظورم زرناله زدن نیست. احتیاج به دلسوزی هیچکس ندارم. فقط میخوام توضیح بدم. واسه سه سال دیگه، امیدوارومنتظریه کارخوب توآلابامام. بعدخودموتودروغگویای بادرآمدبالاجامیزنم وهمه چی تمومه.

ویات ومن شب جمعه که رسیدیم، سیدنی فارت واسه دروغگوئی، آخرای اسکله بود. صورتای پیرشناخته شده بودن، چن تاگوش مجانی بیکاره م بودکه نمی شناختم.
« حالا، دکترمونی میگه نه تنهاروح لیلی رودیده، رابطه جنسیم باهاش داشته. میگه قضیه غیرداوطلبانه بوده. پیش ازاون که بدونه چی کارمیکنه، رولیلی بوده وهمآهنگی میکرده وتموم لباساشون پروازکرده رودرختای ساحل. لیلی درست زیراون تبدیل شده به یه شمع مومی.»
یه زمان سنج پیرکه نفس تنگی داشت، گفت « رابطه جنسی. » ورونرده نشست. واسه ذهن اون، این کلمه خیلی خطرناک بود. کلمه روباخوشحالی ونفرت غلیظ گفت. حدس میزنم اون اصلاتوباغ نبود.
یه کامله مرد، یه کشیش مقدس، من اونودیدم که بادامادش ازاونجابیرون اومدونزدیک پل لنگرانداخت وپنجاتایابیشترماهی لوتی گنده به اندازه کدوبالاکشید. میدونی واسه طعمه ازچی استفاده می کنن؟ »
یه آدم دیگه پرسید « چی؟ »
« هیچ چی، باقلاب خالی می گرفتن. خداطعمه ی ماهیگیری شونودرست میکرد. »
سیدنی فارت اینوگفت، خوبم ازپسش ورآمد. یه آدم پیردیگه بایه حاشیه موی قرمزویه پیرهن کثیف فلوریدائی گفت:
« نه، یه فصلائی هست که ماهیاقلاب لختوگازمیزنن، لازم نبوده خدااین کاروبکنه. »
سیدنی فارت گفت « اینطورم نیست، خودم روح یازوروکه مرده، باپاپام دیدم. یه سلطان سرخ پوست باچارتاآهودورش. »
انگاراین قضیه واسه بچه های پیرعادی بود، هیچکس هیچ چی نگفت. اوناسیدنی روندیده گرفتن. یه پسرپیرکوچیک پرگوشت وگل گفت:
« توچی میگی، اون یه چیزی بود، وقتی مااومدیم پائین اینجاومجبوربودیم تموم اون پارتی دبیرستانوتوآخرای اسکله دنبال کنیم، دیدیم اونابچه های مستی هستن. اونایه جورائی امیدواربودن، دوسومشون لخت توآب شنامیکردن، صدنفرازاونا. اونابچه های خوب دبیرستان نامیده میشن. توفکرمیکنی واسه بداشون چی اتفاقی میفته؟ »

ناغافل حس کردم مریضیم اوج گرفته، آبجوموانداختم. ویات ازم پرسیدچی شده؟ می تونستم زنموسال 1960 توگروه بچه های دبیرستان ببینم. حسادتم رفت بالاتوستاره های شب بالای سرم. چشمک زدن بی خیال بچه های هجده ساله وخواستن وتکون دادن هیکلای پرازحسادت شونو نمیتونستم تحمل کنم، من بیچاره پشت سراونابودم. روزای دیوونگی بعدکه شورت دختراروپائین می کشیدم، متنفرمی شدم وخورشیدبالاکه میامد، درباره شون خیلی بدحرف میزدم

* * *

یه مردجوونتر، احتمالاشصت ساله، باصورت توهم شکسته، گفت:
« بدترین اوقات زندگیم، دوران ماهیگیری من وودی بود. یه فانوس داشتیم. حول حوش یازده بود. یه کم ماهی گرفته بودیم، رواون خیلج کوچیک نزدیک شهرردیف کرده بودیم که اون صداهارو شنفتیم، انگارارواح بودن. ناراحت شده بودیم، فکرکردیم ممکنه خودیازوباشه، ازبعضیاشنیده بودیم یازوتومبارزه اونقدرکوبیده شده که مرده. صداهایه جوری بودکه انگاریه آدم آه می کشیدیاناله میکرد، بلن بود، به صدای آدمیزادنمی مونست. فقط توقایق ساکت موندیم. مدت سی دقیقه هیچ کاری ازدستمون ورنمیامد. یه یاروپیره خودشورونرده ول داده بود، پرسید:
« اون صداهاچی بود؟ »
« یه چراغ قوه بزرگ داشتیم. صداازتوبوته هابالامیامد. نورچراغ قوه روروش انداختم، دوتاازاونانیمه لخت بودن واون صداهاروازخودشون درمیاوردن. دخترخودم شارلوت بایه آدم پیرتربایه سیبیل بودکه نمی شناختمش. دخترم ویارووصداهای شبیه ارواح رواب، ناراحتمون کرد.»
یه یاروپیرکنارنرده گفت « خدای من!وحشتناکه! قضیه واقعاراسته؟ سردرنمیارم، همچین چیزی باورم نمیشه. جریان خیلی وحشتناکه! »
سیدنی فارت واقعایکه خرده بود، گفت:
« جاش اینجانیست!اینجورداستانارویه جای دیگه بگو. »

پیرمردی که این داستانوگفت، خونسردومحکم سرجاش نشسته بود. اون واقعیت روگفته بود. جماعت رواسکله عصبانی وناراحت بودن. پیرمرده ازاون جماعت نبود، سرجاش وایستاد. یه غرورفروتنانه داشت. تووجناتش میتونستی ببینی هیچوقت ازچیزائی که درباره شون حرف زده، خلاصی نداشته.
به ویات گفتم پیرمرده روبرگردونه عقب توکابین. اونم مثل ویات ومن، ازدست زنش، ازخونه بیرون زده بود. یه پیرمرد، باسینه ناراحت بود. تنهایه پیرهن پوشیده بود، میدونست توتعطیلیه، رواین حساب گره کراواتشوشل کرده بود. نمیدونست خونه طعمه کجاست. اصلانمیدونست توتعطیلی چیکارکنه، بامامست کرد، میتونم بگم صبح بعدباچوبای بلندماهیگیریامون، باهم رفتیم بیرون. ویات موتورقایق روروشن نگاه میداشت ومیروندش. رفتیم سراغ گرفتن ماهی سفیدلوتی توخلیج کوچیک نزدیک شهر. مایه خونواده وباهم به یه واقعیت مصلوب شده بودیم....

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد