logo





عزیزآ*

پنجشنبه ۹ فروردين ۱۳۹۷ - ۲۹ مارس ۲۰۱۸

بهمن پارسا



نیمه ی ژوئن، صبح یکشنبه. عزیزآ ساعت هفت بامداداز خواب بیدار شده است ، پرده ی پنجره ی اتاق خوابش را کنار میکشد. آسمانی آبی و خورشیدی بس سخاوتمند چشمان خواب آلودش را می نوازند. زیبا تر از این ممکن نیست. بر می خیزد پرده ها را به تمامی به اطراف پنجره باز میکندو با نشاطی بیش از حد به خیابانی که پراست از خلوتی و آرامش صبح یکشنبه نگاهی میکند، و … این است آنچه میخواسته! روزی گرم وآفتابی و کم ازدحام . امروز همان روزی است که عزیزآ میخواهد به دیدن جنگل و قلعه ی معروف حومه ی پاریس برود، جنگل و قلعه یی که آنهمه درباره اش شینده : bois de vincennes. بعد از استحمام و رسیدگی به سر و وضع و انتخاب پوشش مناسب ، بخصوص پوشانیدن کامل موهای سر با کلاه کشی مخصوص و سپس روسری مُد روزِ خوش آب و رنگ ، آرایشی بر گونه ها و ابروها و دور چشم و رنگی ملایم بر لبان، فنجانی چای پر رنگ را- به همان شیوه که در مراکش معمول است- همراه یکی دو لقمه نان و پنیر مینوشد. این شد صبحانه. یک بطر آب ، یک عدد سیب، چندتایی آب نبات را در کیف کوچکی که حمایل گردن و شانه خواهد کرد میگذارد و با پوشیدن جفتی کفش بسیار راحت ، عینک آفتابی اش را به چشم میگذارد و راهی ایستگاه اتوبوس می شود. برای رسیدن به "جنگل وَنسِن" میباید دوبار اتوبوس سوار شود. حُسن ِ اتوبوس سواری یکشنبه، بخصوص در ساعات اولیه بامداد این است که یکم ، جای خالی برای نشستن همواره موجود است، و دوم اینکه می تواند با خیال راحت به اطراف و همه ی آنجا ها که روزهای معمولی هفته به لحاظ ازدحام و اینکه باید مواظب باشد تنش به تن غریبه ها و بخصوص مردان داخل اتوبوس تماس نگیرد،نگاه کند و لذّت ببرد. اتو بوس در ساعت مقرر میرسد. 8:45 . عزیزآ وارد اتوبوس میشود. نگاهی به ردیفهای خالی میاندازد و در جایی که کسی ننشسته است،روی صندلی مشرف به راهروی اتوبوس می نشیند. سه ایستگاه بعد جوانی سوار اتوبوس میشود، با نگاهی به ردیف صندلی ها میاید بالای سر عزیزآ بی آنکه کلامی به زبان آورد نگاهی به او میکند و بعد با انگشت سبابه ی دست راست به صندلی کنار پنجره اشاره میدهد و با حرکت سر به او تفهیم میکند که میخواهد آنجا بنشیند! این جوان مشخصا از اهالی همین سرزمین است و در اروپایی بودنش نمی شود تردید داشت ،عزیزآ به سرعت از جایش بلند میشود و راه عبور و نشستن رابرای جوان باز میکند و میرود قدری دور تر می ایستد. نمیخواهد در کنار مرد ِ غریبه و ناشناس نشسته باشد. قصد دارد جایی دیگر را برای نشستن بر گزیند. متوّجه میشود در ردیفهای عقب تر یک صندلی خالی کنار زنی میانسال که ظاهرش نشان میدهد اهل همین جاست وجود دارد. عزیزآ به زن نزدیک میشود و میگوید ، ببخشید میتوانم بنشینم!؟
زن که گویی منتظر چنین لحظه یی می بوده بلافاصله و با لحنی پرخاشگر می گوید: چیه از مردا بدت میآد؟ یا مصّبت اجازه نمیده، اگه اینجا ناراحتی برگرد همونجا که بودی-معلوم نیست منظورش همان صندلی است یا سرزمین مادری عزیزآ- ، نخیر نمیشه اینجا بشینی. و خودش را روی هر دو صندلی پهن می کند. عزیزآ به وضوح جا خورده و خیلی سریع بر میگردد به سمت جلو اتوبوس آنجا که راننده هست. زن امّا گویی تازه محملی به دست آورده وقصد کوتاه آمدن ندارد. ریختشو ببین با اون روسری عهد بوق و بیابونی و لباسای صحرای سینا ، خوبه دیگه ،هرکی نمی تونه تو مملکت خراب شده ی خودش مث آدم زندگی کنه راه میافته میاد اینجا. اینجام که دس یه مش پفیوز ِ بی غیرته ، همین میشه دیگه. اینا چرا گورشونو گم نمیکنن برن همون الجزیره و مراکش و چه میدونم کجای دیگه؟!
جالب است هیچ یک از سرنشینان ِ اتوبوس نسبت ِ به این جریان واکنشی نشان نمیدهند. حتی عزیزآ کلمه یی به زبان نمی آورد و از خودش دفاع نمی کند. ولی آن زن بدون اینکه یک لحظه باز بماند دارد حرف می زند و تقریبا به همه - اعم از اهل اینجا ویا خارجی- توهین میکند. گویا قصد پیاده شدن در هیچ ایستگاهی را ندارد. بد شانسی عزیزآ نیز در این است که می باید تا آخر خط در این اتوبوس باشد.
در یکی از ایستگاه ها چند تن مردم صد در صد غیر ِ بومی و مسلّما غیر اروپایی سوار اتوبوس می شوند. مشخصا از اهالی سودان و نیجریه و همان حدود. زن به دیدن آنها میگوید ، ریده شد به روز یکشنبه ی من ، گُه گُه گُه، کی اینارو را میده تو این مملکت ، آخه مگه میشه، حالم بهم خورد. آن مردم و عزیزآ نگاهی رد وبدل میکنند به این معنا که اهمیت ندارد ، زَنَک خُل و چِل است! تا انتهای مسیر فقط دو ایستگاه باقی است. می شود تحمل کرد . حالا جای ی خالی برای نشستن زیاد است و زن ناگهان فریاد بر میآورد ، دِ کونِتونو بذارین زمین چرا نمی شینین ، اینجا که بیابون نیس لا مصّبا … هنوز این جمله را به پایان نبرده که ،مردی که در اوّلین دقایق این سفر آمد و صندلی کنار عزیزآ را اشغال کرد بر می خیزد و رو به زن میگوید، گوش کن ببین چی میگم پتیاره ، اگه تو این چن سال گذشته کسی نبوده که با تو طوری ور بره که ارضاء بشی- البتّه او کلمه ی دیگر و دقیق تری بکار گرفت - مسلّما تقصیر اینا نیس، بذا اینطوری بهت بگم تورو هیشکی نمی ...ه ، هیشکی. فمیدی؟ حالا خفه خون میگیری یا بیام خَفَت کنم. و این آبی بود که بر آتش این معرکه ی بیهوده ریخته شد.
آخر خط مرد رو به عزیزآ کرد وگفت ، باین جور آشغالا خیلی اهمیت نده اینجا سرزمین همه ی مردمی است که دنبال زندگی بهتر و آزادی برای همه هستند از روزات و بخصوص روزی مث امروز لذت ببر. عزیزآ نیاموخته است با مرد غریبه چگونه باید بر خورد کند ، هنوز به دنبال این است که چه باید بگوید، مرد جوان به سرعت دور شده است .در یک لحظه عزیزآ یاد سرزمین مادری اش و روستای محل زندگی اش میافتد ودر میابد چه فرق عظیمی میان آن مرد و برادران و عموها و مردان دیار وی موجود است. به یاد میاورد که ماه دوم اقامت در همین کشور در یکی از محلات "مارسِی" وقتی به علّت گم کردن مسیر اتو بوس دیر تر از ساعت معمول به خانه رسید، مردی که سرپرست خانواده یی بود که وی به عنوان مهمان موّقت در خانه ی آنها بود، به محض دیدنش گفته بود: اوه نه بابا هنوز نیومده میخاره؟! گوش کن ببین چی میگم اگه سر و گوش ات بجمبه سر و کارت با اینه! و نوک تیز دشنه را باو نشان داده بود! آری همینجا در همین کشور مهد آزادی در همین فرانسه.
غروب آنروز وقتی عزیزآ از جنگل ِ "وَنسِن" برگشت و داخل آپارتمان کوچکش شد، مستیقما رفت جلو آینه نگاهی به خودش کرد و به زبان مادری اش گفت، اینجا راحت تر میتوان مسلمان بود تا در سرزمین من مراکش.
*********************************************
*همانست که در ایران "عزیزه" تلفّظ می شود.
26 ژوئن 2003


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد