logo





پناه دادن به خدا

سه شنبه ۱ اسفند ۱۳۹۶ - ۲۰ فوريه ۲۰۱۸

مهدی استعدادی شاد

mehdi-estedadi-shad03.jpg
شعر زیر با نام "در این بن بست"، بن بستی که میتواند استعاره ای برای وضعیّت ایران سال ۱۳۵۸ خورشیدی باشد، از احمد شاملو(۱۳۹۴- ۱۳۷۹) است.
شعری از دفتر "ترانه‌های کوچک غربت"(انتشاریافته ۱۳۵۹ در تهران) که هم متنش در اینترنت در دسترس است و هم شاعرش آن را خوانده است. صدایش در یوتیوب وجود دارد.
نخست شعر را با هم بخوانیم که به دوران پس از بازگشت شاملو از انگلیس به ایران تعلق دارد و تاریخ سرایشش ۳۱ تیرماه پنجاه و هشت خورشیدی است؛ هنوز یعنی چند ماهی از همه پرسی جمهوری اسلامی نگذشته است.
شعری که اینجا در چارچوب سطرهای نثر نویسی و نه در شکل پلکانی سرایش شاعر میآید:
"دهانت را می بويند/ مبادا كه گفته باشی "دوستت می دارم"/ دلت را می بويند/ روزگار غريبی ست، نازنين/ و عشق را/
كنار تيرك راه بند/تازيانه می زنند. /عشق را در پستوی خانه نهان بايد كرد/ در اين بن بست كج و پيچ سرما/ آتش را / به سوخت بار سرود و شعر / فروزان می دارند./ به انديشيدن خطر مكن / روزگار غريبی ست، نازنين / آن كه بر در می كوبد/ شباهنگام / به كشتن چراغ آمده است. / نور را در پستوی خانه نهان بايد كرد.../ آنك قصابانند / بر گذرگاهها مستقر/ با كنده و ساتوری خون آلود / روزگار غريبی ست، نازنين / و تبسم را بر لبها جراحی می كنند / و ترانه را بر دهان. / شوق را در پستوی خانه نهان بايد كرد/ كباب قناری / بر آتش سوسن و ياس/ روزگار غريبی ست، نازنين / ابليسِ پيروزمست / سورِ عزای ما را بر سفره نشسته است./ خدا را در پستوی خانه نهان بايد كرد."
شعربالا، که مسلما به شرایط پسا انقلابی و تثبیت نظام خلیفگانی در ایران بلا زده نظر میکند، با این که سروده یک شاعر اجتماعی است اما فقط یک جور گیرنده عام و مخاطب ندارد. میتوانم تصور کنم که شاعر هنگام سرایش مخاطبان خاصی را مورد نظر داشته است.
و باز حدس و گمانه میزنم که از میان آن مخاطبان خاص، فرهیخته ورزیده و ظریفی چون محمد مختاری نیز میتوانسته منظور شده باشد.
زنده یاد محمد مختاری که سرگذشتش نشان داده خطر کردن به اندیشیدن را پی گرفته بود. در دفاعی که از "رواداری و تلرانس" انجام داد یا نظری که بر "موقعیت اضطراری" انداخت و یا نقدی که بر مناسبات "شبان رمگی" نوشت. مقدمه ای را که وی بر اثر "هفتاد سال عاشقانه" نگاشته نیز بسی خوش میدارم و ارج میگذارم. اثری که گزینش وی از شعرعاشقانه شاعران مختلفی است.
باری. شاملوی شاعر درگفتگویی با مخاطبان خاص و عام خود از جمله با شعر نامبرده تلاش میکند که از طریق تصاویری دلهره‌آور و ناگوار، روزگارپسا انقلابی ای را توصیف و تعریف کند که نا آشنا و شگفتی ساز بنظر میرسد. آوار روزگار غریب.
به دفتر تاریخ ثبت است که در ایران پایان دهه پنجاه و بویژه در سال ۵۷ جنبش اعتراضی به خیابان آمد. مدیریت سیاسی و نظامی را به گونهای موثر زیر سوال برده و در نتیجه نظم موجود را واژگون کرده است.
بر این منوال، و نیز در ادامه درگیریهای خیابانی و اعتصابات همه جا گستر مردم، شرایط تعویض تیم رهبری سیاسی و نظامی پدیدارشد. سپس، از دل جابه جایی اولیای امور، نظم جدیدی سر در آورد که از منظر نظری و حکمت سیاسی آن موقع نه فقط هنوز تعریف نشده بود بلکه به سرگردانی و پریشانحالی عمومی نیز دامن میزد.
چنان که جماعتی وسیع از افراد منفرد و جرگه و جریانات سیاسی را به صرافت ارزیابی و گمانه زنی و اعلام موضع در مورد چیستی و چگونگی این اعمال قدرت پسا انقلابی میانداخت. حاکمیتی که هنوز اتفاق نظری در مورد نامش شکل نگرفته بود تا چه رسد به بررسی فایده یا ضررش.
صداهای کمیاب و نادری که میگفتند "من به این جمهوری اسلامی رای نمیدهم"، مثل هشدار زنده یاد مصطفا رحیمی، فقط در محافل روشنفکری به گوش رسید و عامه مردم آن را نشنید.
از این رو بود که شاعری چون شاملو، با بهره گیری از شهرت و احترام تاریخی سرایندگان در آن دیار، سهمی به عهده گرفت.
او میخواست در کنار یا شاید هم بر بالای جستجوی جماعتی از مدعیان شناخت سیاست و روشنفکران و تحصیلکردگان، برای نامیدن نظم جدید اقدام کند.
چنان که سهم خود را هم با نگاشتن سر مقاله "صدای پای فاشیسم" در"کتاب جمعه" و هم با سرودن ادا میکرد.
شعر بالا را همچون بخشی از برداشت خود از اوضاع و مرزبندی با سازندگان آن اعلام کرد و در دسترس دیگران قرار داد.
شاعر، در چالشی با نظم تازه پا گرفته و رهبری که در پیش با وعده و وعید انبوه توده مردم را فریفته بود، با دفتر شعر تازه (ترانه‌های کوچک غربت) به صحنه آمده بود تا طبق پیش بینی خود هشیاری دهد و توصیه‌هایی کند.
منتها بخاطر تنگی وقت صحبت لازم راجع به دفتر شعر نامبرده را که گویای تجربه شاملو از غربت و تبعید است به زمان دیگری میسپاریم. اکنون، برای منظور این یادداشت، نگاه به همان تک شعر یاد شده کفایت میکند.
اینجا دوباره آن شعر نامبرده در نگر گیریم. میبینیم که، بنا بر توصیه شاعر، آن "نازنین" مورد خطاب خاص میبایستی کارهایی انجام دهد. یعنی در حین اندیشیدن و چارهجویی، فعل "پناه دادن" را در چهار مورد به کار برده و اجرا کند.
پیشنهاد تلاش و کوشش به کنشگرانی ارسال شده که میبایستی از بار فاجعه در "روزگار غریب" بکاهند.
چهار موردی که آخرین آن، یا به عبارتی فینال ماجرا، پناه دادن به خدا بوده است. آن "نازنین" میبایست فاعل شناسا و کوشندهای میشد تا پس از پنهان کردن عشق و نور و شوق در پستوی خانه، سرانجام خدا را نیز به جمع پناه یافتگان دیگر بیافزاید.
البته شعر در کنار صراحت و شجاعت سراینده که ستودنی بوده و هست، در یک جا با کمبود غیرقابل چشم پوشی روبرو است. چرا که هیچگاه اشاره صریح یا حتا ضمنی به معنایی که پشت مفهوم "خانه" خوابیده نمیکند.
آن خانه، همانطور که خودش گفته دوست داشته چراغش در آنجا بسوزد، بدون تردید ایران است.
ما فارغ از این که همه حاکمان و یا تک تک کشورداران را مقبول بدانیم یا از آنان بیزار باشیم، سهم ایران و حق شهروندانش را در جای خود و نیز در سخن و نوشته‌مان بایستی لحاظ کنیم. زیرا که سهم ایران و حقوق شهروندی و کوشش دوستدارانش همواره مستقل و محفوظ است.
بدین نکته در ادامه ها باید دوباره پرداخت. چون از شاملو، با جایگاه اجتماعی و تاثیری که بر اذهان ترقیخواهان جامعه داشته و شاید هنوز هم داشته باشد، نمیتوان و نمیبایست بی اعتنا گذشت.
نقادان منصف نبایستی گرینشی عمل کنند. رعایت گوشزد "عیبش گفتی، هنرش نیز بگو!" بطور کامل لازم است. بویژه وقتی پای حرف شخصیتی موثر در ذهنیت عمومی در میان باشد.
باور دارم که شاملو برغم برجستگی که در سرایش و تیزهوشی که در طعمه قدرت نگشتن داشته، بواقع در بی اعتنایی به ایران اهمال کاری کرده است. چرا که وی نتوانسته برخورد متعادل و پخته ای با انحراف نظری و عملی پیشین خود داشته باشد.
بواقع بخشی از علت غیبت مفهوم ایران (فعلا دوست داشتنش پیشکش) در چارچوب سرایش شاملو به سرگذشت شخصی او و تجربه های تلخ در جوانیش باز میگردد. بوقتی که از میهن دوستی متعادل به آن ناسیونالیسم افراطی گروید که رنگ و لعاب نژادپرستانه داشت.
البته، از منظر قانون رسمی فاتحان، تاوانش را با تحمل زندان متفقین در فردای جنگ بین الملل دوم پرداخت. اما آن بی اعتنایی به اهمیت ایران را نباید مسکوت گذاشت. آنهم برای شاعری که زبان فارسی را با کشفیات شعری خود گسترش داده و در دهه هایی نسبت به سایر همکارانش از بیشترین توجه و حرمت گزاری بهره داشته است.
به هر صورت شرح حالش نشان میدهد که وی به افراطی تازه در مقابل تفریط قبل روی آورده است. امروزه، از دیدگاه شهودی، بنظر میرسد که وی در درون و از منظر وجدان اخلاقی نتوانسته این کژروی را با فاصله بررسی کند و واکنش معتدلی بدان را سازمان دهد.
نوعی قهر بودن با ایران در میان سطرهای کارهای او جریان دارد. قهر با کشور و سامانه زادگاه، البته که نباید با معترض بودن او نسبت به سلطه حاکمیت سیاسی یکسان و اشتباه گرفته شود. اینجا جای اعلام ختم بحث نیست.
بویژه که برخورد حاد و چشم بستن وی بر ایران، و بدین ترتیب کمبود حضور کشور در شعرش، را به صورت زیر تفسیر و ارزیابی بشود کرد. همانطوری که او، در روایت سرگذشت خود، مخاطب را با مفهوم خودکشتن و زیرپا گذاشتن آثار یکدوره روبرو ساخته است. حتا اگر فقط در رابطه با نخستین دفترهای شعر خود، آن امر واپس زدن موضوع و از خود دور کردن افراطی آثار اولیه را بر زبان آورده باشد.
بر این منوال اگر او با خونسردی تجزیه و تحلیل مُدرن سراغ تجربه تلخ در جوانی خود میرفت به دیدگاهی ناشی از فاصله تاریخی دست مییافت. دیدگاهی که او را از آنسوی بام افتادن حراست میکرد؛ و نه این که حتا از نامبردن ایران و اعلام تعلق خاطر به وطن اکراه داشته باشد.
اما باز گردیم به جنبه‌های مثبت و نیز حی و حاضر شعر، که گفتیم در سرانجام روند خود، یعنی با پناه دادن به خدایی که در پستوی خانه پنهان گشته، ما را وارد مرحله جدیدی از رفتار فرهنگی ساخته است. گیریم که این خدا، خدایی مجرد است و معلوم نیست از کدامین پسزمینه فرهنگی تاریخی برخاسته است.
در هر حالت دگرگونی در رفتار مهم است واینجا بیهوده نیست اگر که در مورد پیامدهایش نکته‌هایی را بگوئیم. چرا که تغییر و بهبودی رفتار فرهنگی والاترین ضمانت نواندیشی و تفکر انتقادی است. میدانیم که برای سخنگوی بی عمل سازها کوک کردهاند.
نیاز به شرح و تفصیل زیاد ندارد که آن خلوت کردن در پستوی خانه با خدا، آنهم در زمانه ای که دین فروشان بنامش در بیرون(در کوچه و خیابان و زندان) بیداد میکردند، دریچه جدیدی را بر یزدان شناسی یا بقول قدما برالاهیات میگشاید. دریچه‌ای که باورسنتی و ایمانهای پیشینی را با پرسشهای جدیدی روبرو میسازد.
همین عمل پرسش، بخشی از روشی میشود که میتواند ما را به معیارها و الگوهای مناسبتری برساند. این که با نبض زمانه همراه شویم و به اصطلاح روزآمد گردیم.
اینجا پیش از هر نکته‌ای باید این نکته را گفت که جالبی قضیه در پناه دادن به خدا از سوی شاعری است که پیش از این به عنوان هوادار دو آتشه اومانیسم مشهور بوده است. وی همچنین هرگز بعنوان مومن متعصب یا عارف دلباخته فیضان بشمار نرفته است.
برای آن که کل قضیه بیشتر روشن شود، به مسئله بالا در ابعاد وسیعتری بایستی اشاره کرد.
به داستایفسکی قرنهای قبلی کاری نداشته باشیم؛ او که زنهار داده بود آدمی بدون باور به خدا میتواند دست به هر کاری بزند. اما ماجرای موجودیت خدا و یا ناباوری به وجود او، دست کم، در قرن بیستم میلادی بخاطر رویدادهایی قضیه‌اش فرق کرده است.
بویژه آن رویدادهایی که در پرتو آرزو و سودای آرمانی پدید آمدند. ولی چرخشان بدرستی نچرخید.
شیفتگان آرزو و آرمانگرایی وعده آزادی پرنده از قفس و به هوا فرستادنش را میدادند. اما کسانی، در اصل فرقی نمیکند که از راست گرایی یا از چپگرایی سیاسی برآمده باشند، در عمل آرمانشهر را تبدیل به بیغوله کردند. هیولا زائیدند. هیولایی که جامعهشناسی سیاسی آن را نظام توتالیتاریستی یا حاکمیت خودکامگی نامید.
در تقابل و چالش با واقعیّت یا در تعریف و توصیف آن، کارزار فکر و ادبیات فراز و نشیب فراوانی به خود دیده است.
از یک سو شاعران و ادیبان خوشبین بوده‌اند که فراغبال و دستی باز در خیالپردازی داشته‌اند. ایشان هر کسی را میخواستند به قهرمان شعر و روایت خود برمیکشیدند تا مثلا ایده "شهرخدا" را در "انسان شهر" خود احیا کنند.
از سوی دیگر اما دست اندرکاران فلسفه و نظریه پردازی نیز بودهاند که بخاطر گرفتاری و وخیم شدن اوضاع چند بار پای خدا را به صحنهای کشاندهاند که خود در آن بازیگران فلکزدهای شده بودند. از این میان مثلا پرونده مارتین هیدگر معروف است که در مصاحبه ای با نشریه اشیگل در سالهای پس از جنگ بین الملل دوم گفته است که دیگر فقط خدایی میتواند نجات دهنده وی و دیگران باشد.
البته اگر با دقت به پسزمینه فرد و گفته‌اش بنگریم، میتوانیم این حرف را همچون طفره رفتن وی از سهم خود در همنوایی با یهود ستیزی نازیسم ارزیابی کنیم. وانگهی که چنین ارزیابی نیز در مورد وی بارها صورت گرفته است.
بدیهی است که چنین حرفی از هیدگر در باره خدا و کمک خواستن از وی، اساسا"، با نیت و منظور والتر بنیامین تبعیدی فرق و تفاوت داشته باشد. بنیامینی که از دست نازیسم گریخته بود، نتوانست سرانجام خود را به ساحل امنی برساند. چنان که در دوره پیش از خودکشی و در رساله "تز و برنهادهایی در مورد فلسفه تاریخی" خدا را همچون مُنجی طلب کرده است.
خدایی برآمده از الهیات و عرفان یهودی که بنیامین را در روند مطالعاتش مجذوب خود ساخته بود.
روشن است که دو نظریه پرداز نامبرده به دو جبهه مختلف جهان بینی وهژمونی طلبی فلسفی تعلق دارند و هرکدام سرآمدانی برای حوزه نظری و مکتب خود بوده اند.
از هستی شناسی هیدگری اینجا بی اشاره میشود گذشت؛ که دست کم در نقد سنت فلسفه خدا محور و باورمند به متافیزیک با مکتب فرانکفورت راه موازی را پیموده است. گرچه اولی مبدا حرکتش از نیچه بوده است و گروه دومی در پیامد آثار مارکس از متافیزیک برمیگذرد.
برغم عمدگی ماتریالیسم در اندیشهورزی مکتب فرانکفورت اما بخاطر تبار یهودی بنیانگذارانش، و از جمله در افکار والتر بنیامین بویژه، شناخت و نزدیکی به عرفانیات یهودی نقش داشته است. حتا اگر نیت اولیه نظریه پردازان مکتب فرانکفورت چیزی جز احیا نگاه انتقادی به وضع موجود و حل بحران مارکسیسم دورانشان نبوده است.
از این رو نکته زیر تعجب بر انگیز است. این که در تداوم حیات مکتب نظری نامبرده کسان دیگری مثل یورگن هابرماس، برغم داشتن دیدگاه پسا متافیزیکی و انتشار آثار برجستهای در این رابطه، در چند دهه ی بعد به ادیان ابراهیمی ارجاع دهند و در "جوامع پسا سکولار" حتا از تعامل با دین بخاطر نقش تسلا بخشش بگویند.
اکنون، بخاطر همین "انعطاف" هابرماس نسبت به دین هم که شده، مایلم در بخش پایانی یادداشت حاضر به اثری از کورت فلاش اشاره دهم. او که خود را، در این فاصله زمانی و با وجود خرافه های رایج، از جذبه "رونق دکه دین" مصون داشته است. اثر وی عنوانش به قرار زیر است: "چرا من دیگر مسیحی نیستم!".

Kurt Flasch, Warum ich kein Christ bin, 3.Auflage 2013, Ed. C.H.Beck.

اثری که رونق چند دههای بنیادگرایان مومن را به چالش میگیرد و در پی تغییر روحیه در افکار عمومی اروپائیان شده است.
او به درستی از پرداختن به خدای مجرد دوری گزیده و سراغ خدایی مشخصی را میگیرد که در متن یک دین خاص تعریف و ارائه شده است. والا خدای مجرد، همانطور که در سنت عرفانی ما وجود داشته، میتواند در شکل و شمایل یک معشوق دل و روح ربا ظاهر گردد. با این ظهور فرصت و امکان زیر پیدا میشود که ناظر تاریخ آن مکافات و جنایاتی را از یاد برد که به نام خدا و از سوی دین فروشان اتفاق افتاده است.
لُب مطلب فلاش در کتاب یادشده عبارت زیر است که مسیحیت دست کم از پس 1700 میلادی بدین سو با دو تغییر روبرو شده و این مواجهه به آن ضرر و صدمه زده است. برش و تغییر نخست اینست که برای علم و دانش دیگر خدا و روح نامیرا هدف و اساس نیستند. دوم این که برای بررسی موضوعات تاریخی ( و البته مسیحیت نیز جز این موضوعات است) یک روش دقیق و نو غیر قابل انکار ساخته و پرداخته شده است.
فلاش متذکر میشود که اگر مسیحیان مدعی شوند تحولات یادشده ربطی به ایمان ایشان ندارد، خود را نسبت به موقعیّت خویش فریب میدهند. وی به کنایه میافزاید که البته در ضرب المثل گفتهاند که "با ایمان میتوان کوهها را جا به جا کرد"، اما این جابه جایی ربطی به رشد آگاهی تاریخی ندارد.
وی در سرانجام عبارتهای بالا با صراحت میگوید که من دیگر مسیحی نیستم چون شرایط تغییر یافته را میبینم و از آن نتایج خود را میگیرم.
ساختار کتاب فلاش از یک مقدمه و پیشگفتار و نیز از دو بخش تشکیل میشود که بخش اول سه فصل و بخش دوم شش فصل دارد. در فصل اول موضوعهایی چون گسستهای تاریخی و تحولات روشنفکرانه و پژوهش تاریخی – انتقادی و تلاشهای جدید اثبات ایمان مورد بررسی و تشریح قرار میگیرند. سپس نکاتی درباره"حقیقت" و یا این که آیا دین بایستی حقیقی باشد مطرح میشود. در بخش دوم خدا و خدای فیلسوفان، مسئله وجود شّر و وعده آمرزش ونیز اخلاق و "روح نامیرا" مورد بحث و ارزیابی قرار گرفته اند.
کورت فلاش در مقدمه یادآور میشود که مایل است پاسخ پرسش زیر را بدهد که چرا دیگر خود را مسیحی نمیخواند.
در ضمن خاطر نشان میسازد که میخواهد از پیشکسوتی در این راه یاد کند که کسی جز برتراند راسل(فیلسوف تحلیلی) نیست. او که به سال ۱۹۲۷ سخنرانی با صراحتی بی نظیر را با عنوان "چرا مسیحی نیستم" انجام داد و در این رابطه متنی فشرده به افکار عمومی عرضه کرد.
فلاش با قدردانی از راسل راهی را توضیح میدهد که اشخاص برای مسیحی نماندن خود استدلال نظری ارائه میدهند. استدلالی که در معنای ضمنی خود این پرسش را همراه دارد که آیا به شیوه خردمندانه آدمی میتواند امروزه اصلا یک مسیحی بماند؟
پس از مقدمه و طرح سوالهای بالا، مولف در پیشگفتار از سرگذشت و شغل خود میگوید. او که پژوهشگر و استاد دانشگاه هشتاد و سه ساله است. بواقع روشنفکری آلمانی زبان او را بعنوان یکی از برجسته‌ترین کارشناسان امور تاریخ اندیشه قرون وسطا محترم میشمارد. وی با این کارنامه و احترام آکادمیک اعلام میکند که میخواهد جمعبندی از تجربه آموزش و یافته های مطالعاتی و مشغله های ذهنی خود بدست دهد که از جمله سالها پرداختن به دین مسیحی است. در ضمن از لحظه هایی از سرگذشت شخصی خود میگوید. این که عمویی داشته که از شهدای کاتولیک قرن بیستم توسط کلیسا نامیده شده و او درزندگانی‌اش غور و بررسی کرده است. از تجربه گفتگوی جدلی پیرامون حقیقت در دانشگاه سوربن با کاردینال راتسینگر میگوید که بعدها پاپ شده است.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد