ای وای .
با دست راست می نویسم
مگر چپ دست نبودم؟
نیمکره های بی حوصله ی مغزم
با ظهور نامت چه بی تاب می شوند
و قلبم که خیال می کردم جایی در سینه می تپد
در سراسر بودنم حالا می زند
از سر تا پا همه نبض می شوم...
یادگارم از بلوغ
غلیان زیبایی بود و رشد
زنانگی را اما
تو به من بخشیدی !
و ترانه ی زایش را
که حوا سالیان پیش گم کرده بود
در زهدان خاطرم بارور کردی
و ذرات شکوفه را
به توده برف های زمستان تنم پاشیدی !
حالا در حضورت غرق می شوم
به شوق یادت پر می گیرم
و با دستانت می رقصم !
تقدس عشق ت مرا به شعر رساند
آن قدر از تو لبریزم
که هرگز به یاد نمی آورم
با کدامین دست می نویسم !
*******
سپیدی مویی نیست
در سیاهی جنگل فکرم
هزار ساله ام
و هنوز هم زیبا.
شعرم
بکارت ساختگی کلام را هزار تکه می کند
آخ صدایم درد می کند
از هجوم این الفاظ منسوخ
از کجا می شنوم
نوای کمانچه ی مهرورزی پوشالی را
که حتی عنکبوت ها را هم فراری می دهد
نگاه کن
در هیاهوی این شهر پر فریب
زنی هست
که برای عاشقی مزد می گیرد
و اندام چروکیده اش
هوس هم خوابگی را سترون می کند.
همدلی را باور نمی کنم
چرا که در این کهنه بازار
دلاله گان محبت بسیار بوده اند
فاسد تر از زمانه ی مسموم
مفلوک تر از گدایان بی دست و پا.
هیچ نشانی از بهبودی زمانه نیست
در تلاطم این همیشه خسته ی سیال
آنچه را که بی تردید می پذیرم
تکرار دروغی ست
که سال هاست
در گوشه ی قلب ها جای گرفته است
فریبی بزرگ
که زندگانی نامش نهاده اند...
لیلا نوری نایینی
تیر ماه هشتاد و هشت
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد