زيباى من چه شد كه ز ما دل بريد و رفت
آخر چه شد كه مرغ دل ما پريد و رفت
دنياى روشنى كه نفس هاى تازه داشت
دردا كه بى خبر ز بر ما دويد و رفت
عمرى به پاى عطر بهارش خزان كه شد
تا ناله هاى مرغ زمستان شنيد و رفت
در سايه بان چادر شب ها شكسته ام
چون ماه من دمى به سرايم دميد و رفت
با ثانيه ى هيچِ گذرگاه بى غرور
بر شانه هاى باغ چه ناگه جهيد و رفت
بر جان من خيال رخش نقش بسته بود
تصوير عشق بر در دل خط كشيد و رفت
اكنون مرا هنوز نمازم به ياد اوست
يارب چه بود، آنهمه سجده نديد و رفت
با لحظه هاى خيس چگونه صدا شوم
پژواك بى صدائى ما را بريد و رفت .
فرخ ازبرى _ آلمان
٢٦ ژانويه ٢٠١٨
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد