logo





نقدی بر رمان تالان

جمعه ۲۹ دی ۱۳۹۶ - ۱۹ ژانويه ۲۰۱۸

مسعود مولازاده

نقدی بر رمان تالان
اثر: احمد ضیاء سیامک هروی
نشر زریاب

رمان تالان داستان پُر کششی است که احمد ضیاء هروی نویسنده توانای افغان آن را به سبک نویسندگان کلاسیک رئالیست با تأکید برجزئیات نگاشته است. صحنه های درگیری ضمن اینکه هم از نظر مکان و هم شخصیت خوب توصیف شده، در بعضی صحنه ها شتاب لازم را ندارد و بیشتر به حاشیه پرداخته شده، گویی زندگی عادی چریان دارد. مثل وقتی که " نادی" درگرماگرم تبادل آتش از "صنوبر" می خواهد یک سطل آب برایش بیاورد که برشانه هایش بریزد تا ناپاک از دنیا نرود.
"بیگم" گویی زورکی وارد داستانش کردهاند. وصله ناجوری است. پرسوناژی است که از طرفی آنقدر شچاعت دارد که متجاوز را از پا در می آورد و ازطرف دیگر آنقدر آه و ناله می کند که داستان رااز نفس می اندازد.
* * *
وقایع درجامعه ای رخ می دهد که هنوز دولت مرکزی تسلط و گستردگی لازم را بر ملت ندارد؛ نه قانونی وجود دارد و نه مجری آن. زور و ثروت هم قانون است و هم مجری.
هسته مرکزی داستان زن افغان است که چونان گوسفند وتریاک و طلا معامله می شود. وگاها در نبردی برسر همچون متاعی جان می بازد و این نه تنها زنان بلکه مردان را درآتش خشم و کین تباه می کند.
"نازخاتون برای اولین بار درچشم های ادهم خیره شده ولقمه نانی را که می جوید دریک طرف دهنش نگه داشت:
– مرا می بری تا به "رحمان" تسلیم کنی! می فروشد مرا
ادهم مجال نداد که حرفش را تمام کند:
– نمی گذارم بفروشد. هرچند گوسفند بخواهد من می دهم.
بر روی لب های نازخاتون خنده تلخی نقش بست:
– پس تو هم خریداری! پس مرا به تو می فروشد."
سیامک هروی درقالبی حماسی با چیره دستی وشناختی حیرت آور از مردمش ومحل زیست آن ها خواننده را در متن ماجرا قرار می دهد. توانائی و شجاعت شان را ستایش می کنی و پلشتی هایشان گره درابرویت می اندازد، اماهمواره پرهیبی از چهره انسانی و آرمان نویسنده درطول رمان از ذهن خواننده دور نمی شود، همچنان که آنتوان چخوف نویسنده روس درستایش "مو ژیک ها" می گفت:
«آن ها قادرند در دستانشان آبگوشت درست کنند ولی هیچ گاه ازسرزنش بدی هایشان چشم نپوشانند».
درمیان آن همه جنگ وکشتار، تعصب، جهل و نادانی آدم هایی یافت می شوند که عشق را فریاد می زنند و آن را گرامی می دارند. هرچند درچنین کشتزاری از خشم وکین به بار نمی نشیند.

نازخاتون در معامله ای به "کشمیر" می رسد و "ادهم" عاشق راستین اش وا می ماند. سبزک، عشق سلیمان به ناکجا آباد آواره می شود و سلیمان در پی او به سرنوشتی گم .
ناکامی ها بسیار گویا و زیبا در گفتگوی سلیمان با شبح "سارا" به تصویر کشیده می شود:
سارا! هنوز رمضان را به یاد داری؟
سارا لب از لب جدا نمی کند.
حالا از دلت می آیم. حالا دیگر می دانم عاشقی چیست. می دانم که دل دادن یعنی چه؟!
نمای دختری از پشت سر نشسته بر جلد کتاب خود بیانگر موقعیت تراژیک زن افغان وقت است.
تمام تأسف نویسنده این است که عشق، این والاترین ویژگی انسان در مسلخ قدرت و ثروت رنگ می بازد تا زمانی دیگر زاینده خشم ونفرت شود.
"ادهم" درطول داستان متحول می شود. دراثر تجربه به آن حد از آگاهی می رسد که می داند آن اقدامات ظاهری دولت هم به جایی نمی رسد و قادر نیست ریشه جهل و دشمنی را بخشکاند و با طنزی تلخ به آن می نگرد.
علی خان که قرار است نماینده مردم در دولت شود از ادهم می خواهد که عکس ها و پوسترهای تبلیغاتی نمایندگی اش را برای نصب در مسجد محل شان ببرد. سلطان – همراه ادهم – بستۀ پوسترها را بار اسب می کند و برسر آن می نشیند:
"ادهم به او نگاه کرد و خندید:
سلطان دومنزله شدی! در سراشیبی می افتی!
راست گفتی ادهم خان! قربانی این عکس های زیر کونم می شوم"
رمان با تنهائی ادهم و مشکلاتش پایان می گیرد و خواننده با کلی پرسش .


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد