logo





سی و چهار سال پیش (عبور از مرز)

شنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۶ - ۱۶ دسامبر ۲۰۱۷

مهدی فتاپور

صبح زود بیدار شدم. تمام شب نیمه بیدار بودم. یکی از مهمترین روزهای زندگیم در برابرم قرار داشت. روزی که باید از کشور خارج میشدم. از آخرین قراری که با انوشیروان لطفی در مردادماه (بیستم مرداد سال ۶۲) اجرا کرده بودم چهارماه میگذشت. دیداری که در ذهن من به گذشته های دور تعلق داشت. از آنروز تا دو ماه بعد بیست و دوم مهر من پنج بار در تور پلیس افتادم و گریختم. برایم قطعی بود که بالاخره دستگیر خواهم شد و میدانستم که عواقب دستگیرشدن چیست. چندین بار سیانورم را با زبانم لمس کرده و به زیر دندانهایم سرانده بودم. هنوز بعد از سی سال وقتی آن روزها را بیاد می آورم کابوس آن روزها بسراغم می آید. کوچه ای باریک و نیمه تاریک و یک موتوری در ته کوچه که صدا و یا هیکل آنرا تشخیص میدهم. من در سال ۵۲ شکنجه قرار شده بودم. شکنجه قرار شکنجه ای بود که پلیس میدانست که فرد با یک چریک قرار دارد و باید در حداقل زمان وی را به حرف میکشید وسنگین ترین شکنجه آندوران بود. ولی در کابوس های من نه روزهای شکنجه سال ۵۲ بلکه تعقیب و مراقبت های شهریور و مهر سال ۶۲ تکرار میشود

دو ماه بود که در خانه ای زندگی میکردم که مریم قبل از خروج از کشور از روابط غیر سازمانی تدارک دیده بود. در این دو ماه چند بار صمد (اسلامی) مسئول تشکیلات شهرستانها را دیده بودم و ارتباطم با کریم (مسئول تشکیلات تهران) چند هفته قبل از طریق مراجعه به شرکت یکی از اقوام من برقرار شده بود. کریم مطرح کرد که رفقا در خارج تصمیم گرفته اند که بازمانده کادر رهبری سازمان یعنی من و جمشید طاهری و انوشیروان لطفی از کشور خارج شویم. ارتباط انوش قطع است ، جمشید خارج شده و من نیز میتوانم از همان مسیر جمشید که مسیر امنی است استفاده کنم . شب قبل از صاحب خانه هایم که مرا در این دو ماه پناه داده بودند خداحافظی کرده و به خانه ای که باید از انجا رهسپار میشدم آمدم.

صاحب خانه خواب بود. دوش گرفتم. لباسهایم را پوشیدم. دیشب فهمیده بودم که نه از راهی که سایر رفقا در ماههای فروردین و اردیبهشت از کشور خارج شده بودند یعنی مرز آستارا و گذشتن از رودخانه مرزی کنار جاده اردبیل آستارا بلکه از مرز زابل و گذشتن از رودخانه هیرمند از کشور خارج خواهم شد. اولین و مهمترین خوان این سفر رفتن با هواپیما به زابل بود. میدانستم که در فرودگاه توابهایی در اطاق کنترل نشسته اند که مسافران را شناسایی میکنند. چهره مرا خیلی ها میشناختند. در آینه چهره ام را برانداز کردم. ریشی که چند ماه پیش گذاشته بودم بلند شده بود. یک ریش سیاه پر. با نوع کت و شلوار و پیراهنی که پوشیده بودم شبیه مدیرهای حزب اللهی یا متظاهر به حزب اللهی بودم که کم با هواپیما مسافرت نمیکردند. خیلی بعید بود که توابی بتواند در صفحه تلویزیون دوربین های مدار بسته فرودگاه از فاصله دور مرا با این ریش بشناسد.

سروقت به فرودگاه مهرآباد رسیدیم. میدانستم که باید با اعتماد به نفس حرکت کنم و بخصوص تلاش نکنم که در گوشه و کنارها و دور از چشم دیگران خود را مخفی کنم. وسط سالن میان جمعیت نشتسم. یک ساک سفری کوچک همراهم بود. انتظارطولانی نبود و هواپیما بدون تاخیر حرکت میکرد. همه چیز خیلی خوب پیش رفت. هواپیما در مشهد توقف داشت ولی خوشبختانه نباید از هواپیما خارج میشدیم. اکثر مسافران پیاده شدند و چند نفری سوار شدند و هواپیما بسمت زابل حرکت کرد.

به من گفته شده بود که قاچاقچی ها خودشان با من در زابل تماس میگیرند ولی برایم این قرار عجیب بود. من فرودگاه زابل را نمیشناختم و آنها چطور مرا میشناختند و با کس دیگری اشتباه نمیکردند. در همین فکر ها بودم که دو جوانی که چند صندلی عقب تر از من نشسته بودند آمدند جلو ویکیشان آمد کنار من نشست و گفت سلام آقا مصطفی. نام من در شناسنامه جعلیم مصطفی بود. قد و هیکلش معمولی بود و صورتی آفتاب خورده و پر داشت. قیافه اش تیپیک زابلی بود. دیگری لاغرتر بود با پوستی روشن تر. پس قاچاقچی هایی که من مجبور بودم به آنها اعتماد کنم این دو نفر بودند. در چشم هایشان چیزی که سوءظن مرا برانگیزد ندیدم.

بعد از پیاده شدن از هواپیما مرا به مسجدی بردند و یک لباس محلی زابلی به من دادند و گفتند بروم در دست شویی لباسم را عوض کنم و آنرا بپوشم. لباس تیره رنگ، گشاد و بلند را پوشیدم و کت و شلوارم را در ساک گذاشتم. موهایم را هم کمی ژولیده تر کردم و بیرون آمدم. در شیشه مغازه ها خودم را برانداز کردم. با این لباس و ریش پر مشکی و موهای مشکی ژولیده به یک محلی تیپیک شبیه شده بودم. با هم رفتیم یک کبابی نهار خوردیم. یادم نیست که بعد از آن بقیه وقت را چطور گذراندیم. هوا تاریک شده بود که حرکت کردیم. آنها یک وانت داشتند. با این وانت تا روستایی که لب مرز بود و آنها در آنجا خانه داشتند رفتیم. در راه هم دو سه نفر محلی را هم که کنار جاده ایستاده بودند سوار کردند که در قسمت بار وانت ایستادند و بخشی از راه هم با ما بودند. اصلا کنترل نشدیم. اگر هم کنترل میشدیم بعید بود به چیزی مشکوک شوند.

مرا به یک اطاقی که شبیه اصطبل بود و احتمالا در آن گوسفند و بز نگهداری میکردند بردند و گفتند همانجا تا نیمه شب بمانم. پتویی را که به من داده بودند دورم پیچیدم و چند ساعتی آنجا ماندم. هوا سرد و گزنده ولی قابل تحمل بود. نیمه شب بود که آنها آمدند وگفتند حرکت میکنیم. گفتند که مقداری از ده دور میشویم و در محلی که از پاسگاه سپاه دور است از رودخانه (هیرمند) که مرز است رد میشویم. از بیراهه ای میان باغها و زمینهای کشت شده از ده خارج شدیم و چند کیلومتری در مسیرهایی که امکان دیده شدنمان نبود موازی رودخانه هیرمند حرکت کرده و از ده دور شدیم و بعد به کنار رودخانه رفتیم. رودخانه هیرمند که امروز چیز زیادی از آن باقی نمانده آنزمان هم رودخانه پرآب و پهنی نبود. با اینکه آنها میگفتند رودخانه در چند روز گذشته آبش خیلی بالا آمده به نظر من به زحمت عرضش صدمتر میشد که بخش عمیقتر آن ده بیست متر بیشتر نمیشد. میدانستم که در تاریکی شب مسافت ها بیشتر به نظر می آیند و عرض رودخانه به احتمال قوی کمتر از آن چه به نظر می آمد بود.

آندو کنار رودخانه رفتند و همانجا ایستادند و شروع کردند با هم صحبت کردن. نمیدانستم که چرا اینجا مانده ایم و منتظر چه هستیم. به آنها نزدیک شدم و پرسیدم چه شده چرا ایستاده ایم. آنطرف آب را نشان دادند. در تاریکی سایه یک قایق را دیدم. گفتند قرار بوده همکار ما قایق را بیاورد بگذارد این طرف ولی نمیدانیم چرا این کار را نکرده. مجبوریم برگردیم به ده. تو را تا فردا شب مخفی میکنیم و فردا شب برای عبور از رودخانه می آییم. یک روز ماندن در این ده، در جایی که من هیچ شناختی از آن نداشتم و اگر خطری پیش می آمد نه میتوانستم متوجه شوم و نه فرار کنم. اختیار مرگ و زندگی من بطور کامل در دست این دو جوانی قرار میگرفت که آنها را نمی شناختم. چند قدمی با آنها فاصله گرفتم.

بدون آنکه به آنها چیزی بگویم کفش و لباسم را بسرعت در آوردم و بسمت آب رفتم. چند مشت آب به سینه و قلبم زدم. آنها که تازه متوجه شده بودند بسمت من دویدند و فریاد زدند چکار میکنی. من در آب پریدم. سرمای آب مثل سوزن در تنم فرو رفت. با آخرین سرعت مستقیم بسمت قایق شنا کردم. جریان آب اصلا مرا نشکست. خیلی زودتر از آنچه فکر میکردم به آن سمت رودخانه رسیدم. تمام ماجرا کمتر از یک دقیقه طول کشید. آب سردتر از هوا بود. وقتی بیرون آمدم در چند لحظه اول سردم نشد. خوشبختانه دو کهنه بزرگ در قایق بود. کمی خودم را خشک کردم و کهنه را روی شانه ام انداختم. قایقرانی خوب بلد بودم. اوائل تابستان سال 51 یک روز که در استخر قهرمانی امجدیه تمرین میکردیم چند مربی آمدند و گفتند برای مسابقات آسیایی ما قایقران خوب نداریم. هرکس مایل باشد میتواند برای تمرین در دریاچه سد کرج نامنویسی کند و اگر خوب بود در مسابقات شرکت کند. من اولین نفری بود که داوطلب شدم و چند ماه هر هفته در دریاچه سد کرج وبعد در مرداب انزلی تمرین کردم. من خیلی بی استعداد بودم و عضلاتم اصلا بدرد قایق رانی در سطح بالا نمیخورد ولی حسنش این بود که قایقرانی را خیلی خوب یاد گرفتم. در داخل قایق و اطراف آن هیچ پارویی نبود. فقط دو چوب بلند در داخل قایق بود. فهمیدم این قایق از طریق این چوب ها و فشار به کف رودخانه هدایت میشود. این کار را بلد نبودم ولی مکانیسم آن نباید از قایق های کایاک که ما با آنها تمرین میکردیم سخت تر باشد.بسرعت قایق را هل دادم و با فشار دادن چوب آنرا بداخل آب راندم. ولی راندن قایق آنقدرها هم که فکر میکردم آسان نبود. بجای آنکه جلو بروم دور خودم میگشتم و بعد هم نزدیک بود بجای رفتن به آنطرف رودخانه بیافتم در جریان آب. اگر طنابی در قایق بود برایم راحت تر بود شناکنم و قایق را دنبال خودم بکشم ولی هیچ وسیله ای در قایق نبود. عمده حواسم به آنطرف رودخانه بود و هر دو سمت را می پاییدم که کسی نزدیک نشود. تصمیم داشتم که اگر کسی را دیدم قایق را رها کرده و به آنطرف رودخانه شنا کنم و بقیه اش را بعد فکر کنم. بالاخره یاد گرفتم قایق را کنترل کنم و چند صدمتر پایین تر به آنطرف رودخانه رسیدم. قاچاقچی ها جلو آمدند لباسهای مرا به من دادند. تازه متوجه شدم در سمت دیگر رودخانه دو سرباز افغان ایستاده اند و ما را تماشا میکنند. نمیدانم آنها از کی کنار رودخانه آمده بودند. هر چند تمام حواس من تماما متوجه این سمت رودخانه بود ولی از اینکه وجود آنها را احساس نکرده بودم خودم را ملامت کردم. خیلی سریع رسیدیم آنطرف رودخانه. سربازهای افغانی که با قاچاقچی ها آشنا بودند خیلی گرم از ما استقبال کردند. به من گفتتد چقدر اینها بتو داده اند که از مرز ردشان کنی. و تمام شب سر بسر آنها میگذشتند که بجای اینکه شما او را رد کنید او شما را رد کرد و شما باید به او پول بدهید نه او به شما

پاسگاه آنها که یک کلبه گلی بود چند صدمتر جلوتر بود. سربازها دور آتش نشسته بودند. یک چای پررنگ دم کرده روی آتش به من دادند. من کنار آتش نشستم و آنشب یکی از لذت بخش ترین شب های زندگیم را داشتم. لذت گرمای آتش بعد از شنا در آب سرد و تحمل سرمای دور خود گشتن در قایق را تا مغر استخوانهایم حس میکردم. در ماههای شهریور و مهر به این نتیجه رسیده بودم که غیرممکن است ازاین مهلکه جان سالم بدر برم. هر جا میرفتم رد داشت و در تور بودم. ولی زنده مانده بودم. چشم هایم را بستم. کابوس ماههای گذشته بپایان رسیده بود. یاد دوازه سال قبل افتادم که درست در چنین روزهایی بعد از هفت ماه از سلول انفرادی زندان قزل قلعه به عمومی منتقل شدم. همه بچه های فعال دانشجویی عمومی بودند ولی نمیدانم چرا مرا در انفرادی نگاه داشتند. آن شب بچه ها بمناسبت آمدن من برنامه ای برگزار کردند و آوازخواندند و من احساس میکردم که دارم همراه با آوازهای جمعی بچه ها پرواز میکنم.

شب اصلا نخوابیدم. همانجا کنار آتش نشستم و شعله های آتش نگاه کردم. نمی خواستم یک لحظه از آن شب را از دست بدهم. صبح به شهر زرنج مرکز ایالت نیمروز رفتیم. چند کیلومتر بیشتر با پاسگاه فاصله نداشت. شهر زرنج مرکز استان بود ولی در حد یکی از روستاهای بزرگ ایران بود. تنها ارتباط شهر با کابل راه هوایی بود و راههای زمینی را مجاهدین کنترل میکردند. همان روز یک هواپیما از کابل آمد و بعد از ظهر من با آن هواپیما به کابل رفتم

حدود یک ماه بعد به زرنج برگشتم. قرار شده بود که من به اروپا بروم و تا زمانیکه تدارک این کار صورت میگرفت به زرنج رفته و ارتباط با تشکیلات داخل و خروج رفقا را سازمان دهم. این بار ریش هایم را تراشیده بودم و با یک شلوار و کاپشن و نه لباس زابلی و با اسم خسرو ونه مصطفی به زرنج رفتم و تا تابستان آنجا بودم. چند نفری که آنجا بودیم با مسئولین افغانی که با هم دوست شده بودیم برخی شب ها دور هم می نشستیم و شام میخوردیم وگپ میزدیم. در حین صحبت هایشان افغانی ها از ایرانیهایی که از این مرز رد شده بودند صحبت میکردند ولی میگفتند یکی از آنها با همه فرق میکرد. با قدی بلند، هیکل ورزشکاری و ریش پر مشگی. بجای اینکه قاچاقچی ها او را رد کنند او آنها را از مرز رد کرده بود.مثل ماهی رودخانه را شنا کرده قایق را برداشته و قاچاقچی ها را آورده بود اینطرف رودخانه. تعریف ها و تصویری که آنها از این قهرمان میدادند هیچ شباهتی با من نداشت ولی این تکه شنا به من میخورد و من فکر کردم بجز من کدام یک از رفقای ما با شنا از رودخانه رد شده. من نه تنها بین رفقا حتی کلا آدمی با این مشخصاتی که آنها میدادند نمی شناختم. از آنها پرسیدم اسم این فرد چی بود شاید من بشناسمش. گفتند موصطفی میشناسیش. گفتم آره بابا کیه که موصطفی را نشناسه

اگر شما هم گذرتان به ایالت نیمروز و شهر زرنج افتاد بگویید آشنای موصطفایید تا کارتان راه بیافتد


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد