logo





آواز تبعید

(نقد فیلم)

پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۶ - ۰۷ دسامبر ۲۰۱۷

ح. ریاحی



در زندگی یک نویسنده، شاعر یا روشنفکر، آزادی بیان، قلم و اندیشه کار پایه اساسی است. هوای تازه ای است که بدون آن تصور زندگی طبیعی غیر ممکن است. در جوامع استبداد زده و تحت حاکمیت رژیم های دیکتاتوری دستیابی به آزادی هزینه سنگینی در بر دارد. نسیم خاکسار از جمله نویسندگان آزادیخواهی است که این هزینه را در تمامی لحظات زندگی تا کنونی خود پرداخته است. در سن ۲۲ سالگی در اثر فعالیت سیاسی دستگیر و زندانی می‌شود و در گیری او با دیکتاتوری شاهنشاهی و استبداد مذهبی تا روزی که در سپتامبر سال ۱۹۸۳ مجبور به ترک ایران می شود، ادامه می یابد. خاکسار در هیچ لحظه ای قلم زمین نمی گذارد. ثبت خاطرات و مشاهدات جای ویژه ای در زندگی او دارد.

می گوید: « تازمانی که نوشته نشه تو داستان در نیاد به نطر من باد هواست ، یعنی هیچ چیز..... وقتی یه چیزی داستان میشه یه چیز دیگه است،تبدیل به چیز دیگری میشه . »

خاکسار در فیلم ارزشمند و زیبایی که تلویزیون هلند به کارگردانی جان آلبرت جنسن ( John Albert Jansen ) از او ساخته، سعی می کند حقایق بسیاری را در باره خود و فضای سیاسی ایران و زندگی در تبعید با مسئولیت و تعهد یک روشنفکر آگاه به موقعیت خود بازگو کند. از وضعیت خانوادگی خود،کارگر بودن پدرش و موقعیت کارگران محل سکونتش که اساساً روستائیانی هستند که به شهر مهاجرت کرده اند، صحبت میکند: از دستگیریها و شکنجه ها با شلاق، شوک برقی و خواباندن روی آپولو، کلاه آهنی بر روی سر....

: « زندان به من یک تجربه داد، آنجا فهمیدم که آدمی چقدر تنهاست، صدای آدم به گوش کسی نمی رسد، شکنجه اش می کننذ توی اطاقی، صداش به گوش کسی نمی رسه، فریادهاش به گوش کسی نمی رسه. » در جای دیگر فیلم خطابش به هلنا است، شخصیت رمان « بادنما ها و شلاق های » او : « هلنا روزی در زیر شکنجه صدای مادرم را شنیدم که از گلویم بیرون می آمد، صدای معصوم و غمناک، صدای بی کس، صدای مهربان و عاشق. هلنا کاش از من می خواستی چیز دیگری برایت توضیح دهم، جاهایی که دیده بودم، از زادگاهم، برای مثال، از نخل هایی که زیر سایه آن ها بزرگ شده بودم. هلنا ممکن است باور نکنی ولی من اعتقاد دارم که هرگز از تنه نخلی نیمکتی برای شکنجه انسان ساخته نمی شود، چوب نخل آن را پس می زند، این چیزهایی ست که با من بود، هنوز هم هست. » پس از آن خاکسار شکنجه در دو رژیم شاهنشاهی و جمهوری اسلامی را مقایسه می کند. « نوع شکنجه هایی که در زندان جمهوری اسلامی به زندانی سیاسی میدن ابعاد خیلی غریبی داره. در زندان شاه شکنجه ات می کردند که از تو اقرار بگیرند چه کار کرده ای، در زندان جمهوری اسلامی شکنجه می کنن تا وجودت را عوض کنند، یعنی اگر قدیم مسلمون نبودند مسلمون بشن، انگار این ها شکنجه را امری مقدس کرده بودند. خودشو یکجور نماینده خدا میدونه، حالا این تفسیر را از کجا گرفته اند، معلوم نیس.»

خاکسار در توصیف کشتار بیش از چهار هزار زندانی سیاسی در سال ۱۳۶۷ از عکس دستی صحبت می کند که از خاک بیرون بوده و مردم تصادفاً آنرا کشف می کنند و می فهمند که آنجا گور دسته جمعی عزیزانشان است. بیان شاعرانه ولی غمر انگیز این صحنه تکان دهنده است. خاکسار میگوید

« زیر خاکم اما نمرده ام، اما نمرده ایم. چهارده سال پیش وقتی با کامیون همراه دیگران بارمان کردند و ریختندمان توی چاله، من خودم را کشیدم بیرون، یعنی دستم را کشیدم بیرون از خاک تا عابری که از اینجا می گذره ببینه که ما زیر خاک هستیم. » سپس ادامه می دهد: « این دست به من می گفت از ما بنویس. از ما که زیر خاکیم بنویس. » او در توضیح گوشه ی دیگری از جنایات جمهوری اسلامی در حق زنان روسپی دستگیر شده می گوید:

« من برای نخستین بار از نزدیک شاهد اعدام افراد بودم، آن ها زنان روسپی بودند، آن ها را جمع کرده بودند و هر کسی را که می کشتند، یک صدای الله اکبر شنیده می شد. آنجا توی وجود این ها مرگ را می دیدم. » « با چه کسی میتوان گفت که قلبت دارد ذره ذره آب می شود و تو صدای چکه چکه کردن های آنرا می شنوی. روزی می گفتی چه خوب است آدم کنار مردم باشد و با آن ها زمزمه کند. اما در پس همه این ها دستی آهسته آهسته کابوس خودش را می گفت .»

خاکسار توضیح می دهد که حکومت جمهوری اسلامی قاتل بسیاری از دوستانش بوده است از جمله از دستگیری سعید سلطان پور ، شاعر و نمایش نامه نویس، در شب عروسی اش و اعدام او روایت می کند. سپس ادامه می دهد: « این ها هشداری بود به همه ما که آنجا را ترک کنیم. »

پذیرش زندگی در تبعید در آغاز برای خاکسار بسیار سخت است، تا پانزده سال شبها کابوس می بیند، در عین حال، اما همچون کاوشگری خستگی ناپذیر با این زندگی در می افتد، آنرا تعریف و باز تعریف می کند: « یه آدم تبعیدی سرزمین پدری یا مادری ندارد.» اما بعنوان یک نویسنده، آگاه است که هرجا که می رود آدم هست و باید در موردشان حرف زد: « تبعید مثل رنسانس است، باز نگری است.» « دنیای یک آدم تبعیدی دنیای غریبی است، اول خیال میکند که خودش است و کولبارش، بعد اتاقکی، میزی، چراغی، قلمی و دفتری، چند تا کتابی، نیمی به زبان مادری، نیمی به انگلیسی. بعد اهسته آهسته شروع می شود خاطره پشت خاطره یادت می آید و بعد یکمرتبه متوجه می شوی ... تاریخی پشت سر داری، متوجه میشوی موجودی که تویی حجمی است میان تهی که تمام وجودش جای دیگری سیر می کند.».....

خاکسار در عین در گیری فکری با مساله تبعید بیننده را از دانش ادبی و فن داستان نویسی بی بهره نمی گذارد: « همه ی آن خاطرات جزیی، اون چیزهایی که می شنیدم و گوش میدادم، این ها تو یک صحبت عادی بیرون نمیاد ولی در داستان انگار از یه جاهایی خودشو نشون میده و بعد جای خودشو پیدا میکنه. در نوشتن داستان تو می خوای آزادی به دست بیاری، می خوای آزادی را بگیری. »

خاکسار ضمن پرداختن به همه مسایل فوق، از مسایل عمومی و بحرانی که اروپا با آن رو در رو ست غافل نیست و از فضای مسموم ضد پناهندگان و مهاجرین کشورهای در گیر جنگ. کارگردان فیلم، جان آلبرت جنسن، ترتیب ملاقات او را با مسئول پرونده پناهندگی اش میدهد. او پس از گفتگو در باره اوضاع سیاسی روز، شعری که سالها پیش سروده بود را برایش می خواند، عنوان این شعر « ترس » است:

از آسمان نمی ترسم که گاهی رنگ عوض می کند،از هوا نیز،
از باد نمی ترسم وقتی گلدان های بر نرده ی ایوانم را میلرزاند،
از باران تند نیز نمی ترسم هنگام که غافلگیرم می کند وقتی بی کلاه و
و چتر از خانه بیرون می روم.
از شب نمی ترسم که تاریک می کند اتاقم را،
از اشیاء خانه ام می ترسم، از قفسه های آشپزخانه که درهایشان باز می
می ماند، از قاشقی که از دستم می افتد.
از شیر آب و گاز خانه ام که فراموش می کنم ببندم و
از حرفهای همسایه که مدتی است با صورت بسیار مهربان وقتی مرا
می بیند میگوید: هلند دیگر جایی برای خارجی ها ندارد!

خاکسار برای تحقیق در باره رمانی که در ذهن دارد، پس از ۳۵ سال باید راه رفته ی فرار از ایران را بازنگری کند. به ترکیه می رود و از آنجا به استانبول و وان. این بار با پاسپورت و برعکس موقع فرار از ایران، به هدف مشخص. اما فکر اینکه نمیتواند به وطن خود باز گردد آزارش میدهد:

« بامداد ۱۶ خرداد سال ۱۳۶۲ با تلاطم های روحمان و چنین پر سش هایی در ذهنمان به کجا می رویم و چرا. من چطور برگردم، در آنجا نه فقط زنده ها بلکه مرده ها هم امنیت ندارند. زندگی جای دیگری است. ….دارم به پایان داستانم فکر می کنم، به حضور سایه ای که مدام دنبالم می کند. تبعید نوعی برهنه کردن ماست در برابر جهانی که به سرعت از ما بیگانه می شود. » گویی تبعیدی آزادیخواه ایرانی سفر بی بازگشتی را تجربه می کند، سفری که در مسیر آن همچون دانکیشوت سروانتس باید جهان دیگری را با همه ی شگفتی ها، ماجرا ها و پیچیدگی هایش کشف کند. نسیم با علم به همه ی این مشکلات با قامت بلند ایستاده است تا برای راه خروجی از همه ی مسایل و باز کردن روزنه ای بسوی آزادی همراه دیگر آزادیخواهان جهان مبارزه کند.

ح. ریاحی
۱۳ آذر ۱۳۹۶

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد