logo





آلترناتيو روحانی

" هيچ مگو"

سه شنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۶ - ۲۱ نوامبر ۲۰۱۷

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
اسمش علی است. تعريف می کند که در بعد از ظهر يکی از تابستان های دوران کودکی اش که با دوستانش، مشغول به بازی فوتبال بود ه است و تازه گل خورده بوده اند و داشته است پا به توپ، به سوی دروازه ی حريف پيش می رفته است، مادرش از منزل بيرون می آيد و همانجا جلوی در فرياد می زند که :
بيا چائی را ببر. بابات ميهمان دارد.
تو برو. همين گل را بزنم، ميام.
گل چی بزنی، جوون مرگ شده؟! اگر همين حالا نيای، باباتو صدا می کنم!
بعد هم مادر می آيد و دست علی را می گيرد و همانطور که او را کشان کشان می برد به طرف خانه شان، می گويد:
پسر بزرگ حاجی آقا روحانی است. از نجف آمده.
به من چه!
به خانه که می روند، مادرش سينی چای را می دهد به او و می گويد که ببرد به اتاق ميهمان. بقض در گلو، سينی چای را می گيرد و وقتی می خواهد وارد اتاق شود، چشمش می افتد به نعلين های جلوی در و از غيضش، آنها را ، مثل توپ فوتبال به ديوار رو به رويش می کوباند و وارد اتاق می شود و بنا به سفارش مادر،پس از سلام، اول سينی چای را می گيرد جلوی آن آقای عبا و عمامه دار و بعد هم جلو پدرش و تا می خواهد که از اتاق بيرون بزند و خودش را به بازی فوتبال برساند، پدرش صدايش می کند و در گوشش می گويد:
برو دست آقا را ببوس!
برای چی ببوسم؟!
اين فضولی ها به تو نيامده است. گفتم برو ببوس. بگو چشم!
می رود جلوی عمامه و عبا زانو می زند و دست را بوسد و تا می آيد که از اتاق بيرون بزند، پدرش باز صدايش می کند و می نشاندش کنار خودش و می گويد:
بنَشين اينجا. کارت دارم!
علی درطول صحبت آقای روحانی با پدرش، به گل های سرخ قالی خيره می شود و در ته دلش، نفرين می کند به آقای روحانی که با آمدن نابه هنگامش باعث شده است، پدر و مادرش او را، آنهم درست وقتی داشته است می رفته است که گل باخته را جبران کند، از بازی بيرون بکشند و بياورند به خدمت آن عبا و عمامه ! از همان روز بود که اولين کينه را از آقای روحانی و هرچه نعلين و عبا و عمامه بود، به دل گرفته بود.
به مدرسه که رفته بود، معلم شرعياتشان آقای روحانی ديگری بود، با عبا و عمامه و اينبار به جای نعلين، کفش های نوک تيزی داشت که اگر آيه را غلط می خواندند، آقا، با نوک تيز همان کفش هايش، می کوبيد بر ساق پايشان. او هم آيه را غلط خوانده بود و آقای روحانی هم کوبيده بود بر ساق پايش که تا چند روز نتوانسته بود با بچه های کوچه شان، فوتبال بازی کند و بازهم کينه به دل گرفته بود از آقای روحانی!
آقای روحانی سوم، پيشنماز مسجد محله شان بود که سينما و راديو و تلويزيون را حرام می دانست و علاج دزدی را، قطع انگشتان دست و در مواردی ، تمام دست. علاج زانيه را سنگسار. علاج ملحد و کافر و زنديق را اعدام. علاج عرق خور را، شلاق و همينطورمی گفت و می گفت تا می رسيد به اينکه علاج همه ی دردهای بی درمان عالم، اسلام است و خدای اسلام او، خدای خشمگينی بود که با چشم های سرخ و از حدقه در آمده اش، از بالای عرش، بيست و چهار ساعته، جوان های محله را زير نظر داشت تا در صورت چشم چرانی و ناخنک زدن به اجناس بقال و ميوه فروش های محل، صاعقه ای بر آنها فرود بياورد و يا تيری از غيب و بعد هم مرگ و فشار شب اول قبر و نکير و منکر و روز قيامت هفتاد هزار سال فرا می رسيد و ماندن کافران و گناهکاران، زير آفتابی که داغی آن، هفتاد هزار بار، از داغی آتش کوره ی آهنگری و نانوائی محله شان بيشتر است. بعد که جزغاله می شدند، می انداختشان، درون جهنمی که خود حاجی آقا روحانی هم، از وصف آن عاجز بود و فقط سرش را به چپ و راست تکان می داد و می گفت الله اکبر! الله اکبر! الله اکبر!
علی با کابوس های شب اول قبر و روز قيامت و محروميت از سينما و راديو تلويزيون و تجربه های جسم و روح مغشوش و مخدوش، مدرسه و سال های اول دبيرستان را پشت سر گذاشته بود و داشت پای به سال های پايانی دبيرستان می گذاشت که به ناگهان، داروين سر راهش سبز شده بود و گفته بود که انسان از نسل ميمون است و داستان آدم حوا و بهشت و جهنم ، خرافاتی بيش نيستند. واويلا!
يک روز، مادرش به برادر کوچک علی گفته بود که چرا مثل ميمون ها تقليد از خودت در می آوری؟! علی، ظاهرا، به دفاع از برادر کوچکش، اما در باطن، هم برای اظهار فضل و هم برای انتقام گيری از آقای روحانی، به مادرش گفته بود که:
معلم طبيعی مان گفت که همه ی انسان ها، از نسل ميمون هستند وآقای روحانی مزخرف می گويد که انسان از آدم و حوا به وجود آمده است!
مادرش لب بازکرده بود که چيزی بگويد ، اما نه در آن لحظه گفته بود و نه در لحظه های روز و شب های بعد از آن لحظه تا آنکه، يک شب، پدرش که از مسجد، با ز گشته بود، مجله ای بنام "مکتب اسلام" را به خانه آورده بود و رو به او گرفته بود و گفته بود بگير اين را بخوان:
چرا ؟!
چون ، ايمانت را بيمه می کند!
يعنی چه؟!
حاجی آقای روحانی داده است تا بخوانی و بدانی که پدر و مادر تو ميمون نيستند، بلکه از نسل آدم ابوالبشرعليه السلام هستند. اين حرف ها، حرف های اين کمونيست های بی دين است که دارند توی مدرسه ها و دانشگاه ها، دسته دسته بچه های مردم را از دين بر می گردانند. برو بخوان و ببين که حاجی آقا مطهری چطوری جوابشان را کف دستشان گذاشته است!
حاجی آقا مطهری، وقتی به کمک علی آمده بود که ديگر کار از کار گذشته بود و علی، چند جمله ی قصار، از داروين و فرويد و مارکس، بخصوص جمله ی" دين افيون توده ها است"، درونش را به آشوب کشانده بودند و هر وقت چشم به نوشته های مکتب اسلام می دوخت، جزغاله شدن بدن در روز هفتاد هزارساله و درد ضربه های کفش آقای روحانی، مانع تمرکزش می شد. مجله را به گوشه ای پرتاب می کرد و کلافه از داروين و مارکس و فرويد و پدرش که هر روز برای نجات ايمان او، با کتابی از سوی حاجی آقای روحانی به خانه می آمد، راه قهوه خانه ی محله را در پيش می گرفت، اما هر کاری می کرد، هضم معنای جمله ی " دين افيون توده ها است"، برايش مشکل بود. دين را از طريق آقای روحانی شناخته بود. با ديدن ترياکی ها و شيره ای هائی که به قهوه خانه می آمدند، به معنای افيون هم پی برده بود و مانده بود، معنای واژه ی " توده ها " و رابطه ی آنها، با افيون و دين که يکی از بچه های محل، سيگار حشيش را به سوی او گرفته بود و گفته بود:
- بکش، بی خيال می شی!
وقتی وارد دانشگاه شد، در پيچاندن سيگارهای حشيش، مهارت کافی را به دست آورده بود. چند قدم مانده به هروئين، پچپچه های در گوشی دانشجويان، در مورد اسلام و دموکراسی و ديکتاتوری پرولتاريا، او را به خود خوانده بود. کينه ای که از آقای روحانی داشت، او را ازاسلامی ها، می رماند. گوش تيز می کرد برای بهتر شنيدن پچپچه های ديگران. حرف های پچپچه کنندگان دموکراسی، چنگی به دلش نمی زد. دموکراسی برای او، کلمه ی قلمبه سلمبه ای بود و گويندگانش از قماش او نبودند. او اهل قهوه خانه بود و چای و ديزی و آبگوشت و سيگار اشنو. وآنها اهل بار و دانسينگ و رستوران استيک و پيتزا و سيگار وينستون و پيپ. وقتی هم که از هم جدا می شدند، او به جنوب شهر می رفت، آنها به شمال شهر. اگرچه، برای گفتن و تلفظ ديکتاتوری پرولتاريا هم، زبانش نمی چرخيد، اما گويندگانش، از قماش خود او بودند. "کار گران جهان متحد شويد!". پدرش کارگر بود. وقتی از استثمار کارگر به دست کارخانه دار حرف می زدند، حرف هايشان به دلش می نشست. در اثر همان حرف ها بود که دل به حال پدرکارگرش سوزانده بود و با او مهربان شده بود و خودش هم، پا از دايره ی حشيشيان بيرون گذاشته بود و در کنار تحصيل، کاری هم پيدا کرده بود که کمک خرج خانواده اش باشد. اگر هم، در آن ميان وقتی پيدا می کرد و سری به قهوه خانه و بچه های محله اش می زد، حرفش از کار بود و استثمار به دست کارفرما ها و کارخانه دارها و پيامدهای زيانبار اعتياد. در گفتگو با دوستانش تا آنجا که مربوط به کار و کارگر و کار فرما و کارخانه دارو شمال شهری ها و جنوب شهری ها و فقر و ثروت و استعمارو استثمار و حرف هائی از اين دست می شد، همراهی می کرد، اما وقتی صحبت به تاريخ مبارزات طبقاتی می رسيد و برده داری و فئوداليزم و بورژوازی و واژه هائی از اين دست، نمی فهميد و کله اش داغ می شد واز شنيدن دو جمله ی " دين افيون توده ها است" و " هيچ چيز در جهان مقدس نيست!". ، ترسی مبهم بر وجودش چنگ می انداخت!
اگرچه کمتر نماز می خواند و اگر هم می خواند، با شک اندر شک، دست به گريبان بود، ولی هنوز تارک الصلوات نشده بود و ماه های محرم و رمضان هم، حضور در ميان مردم و کوچه و محله اش، احساس خوب و بخصوصی را در او بر می انگيزاند. اما، " ضربه های کفش آقای روحانی " و صدای خشمگين حاجی آقای مسجد"، مانع از آن می شد که خودش را در آن احساس خوشايند بخصوص رها کند. می ايستاد و عقب می کشيد و می رفت که در خلوت خودش بينديشد و می انديشيد و راه به جائی نمی برد. از مسلمان ها ، بدی نديده بود، اما از روحانی ها بدش می آمد و هنوز هم که بود کينه ای که از معلم تعليمات دينی دوران مدرسه اش داشت، فراموش نکرده بود و به همان خاطر بود که وقتی کلمه ی روحانی را می شنيد و يا چشمش به اهل عبا و عمامه – کفش و نعلينش ديگر مهم نبود- می افتاد، حالش گرفته می شد. طرفداران طبقه ی کار گر و ديکتاتوری پرولتاريا را دوست داشت، فقط اشکالشان اين بود که روی نفی وجود خدا و افيون بودن دين و مذهب پافشاری می کردند. در چنان اوضاع و احوالاتی، اين جمله از داستايفسکی را که " جهان با خدا همانقدر بی معنا است که جهان بدون خد!" در خلوت های خودش زمزمه می کرد و بعد هم حيران و سرگردان، به دنبال يافتن آلترناتيوی که هم مدافع خدا باشد و هم مدافع حقوق طبقه ی کارگر و ضمنا، عبا و عمامه و نعلين هم نداشته باشد، به هرجا سرک می کشيد و سرانجام، سرو کارش به محفلی افتاد که اتفا قا، من هم يکی از اعضای آن محفل بودم؛ دانشجويانی بوديم از دانشکده های مختلف؛ مسلمان و کافر و سکولار و دگر انديش هائی با نظر و عقايد متفاوت و گاهی هم متضاد که شبی را در هفته ، دور هم جمع می شديم. يک شب از آن شب ها، علی به همراه طلبه ای آمد که ديگر طلبه نبود. يعنی، عبا و نعلين و عمامه را کنار گذاشته بود و علاوه بر آن، شاعر شده بود و تار هم می زد. البته، اول نمازش را می خواند، يعنی که هنوز هم مسلمان بود. از قضا، فاميلش روحانی بود که علی، او را شيخ صدا می کرد. يک شب، به شيخ گفتم:
شيخ! نماز و شعر و تار؟! اين ديگر چه صيغه است؟!
شيخ خنديد و گفـت :
- صيغه ی عشق!
- کدام عشق؟!
داستانش را برايمان اينطور تعريف کرد که در زمان طلبه گی اش، ماه های محرم، برای وعظ ، می رفته است به روستائی. يک شب که ميهمان يکی از روستائيان بوده است، ميزبان با کاسه ای روغن حيوانی، می آيد پيش او و می گويد که توی کاسه ی روغن، فضله ی موش افتاده است و حکم آخوند روستا اين است که بايد همه ی کاسه ی روغن را دور بريزم. آيا اين به نظر شما انصاف است؟! به قول آقای معلم – معلمی بود دريکی از روستاهای مجاور که چند وقت پيش به دليل گفتن کفرياتی از مدرسه اخراجش کرده بودند- مگر آن خدا نمی بيند که برای همين کاسه روغن، چند ماه بايد جان بکنيم. آخه ما که مثل کد خدا نيستيم که اگر يک کاسه روغن را دور بريزيم، عوضش چند تا کاسه ی روغن توی انباری مان داشته باشيم که به جايش بگذاريم!
طلبه ی جوان که خودش از خانواده ی فقيری آمده است، دلش به حال روستائی فقير می سوزد و می گويد که برود و قاشقی برايش بياورد و بعد هم قاشق را می گيرد و فضله را با روغن زيرش بر می دارد و دور می ريزد و به ميزبانش می گويد که حالا، کاسه ی روغن، پاک پاک شد!
روز بعد، خبر به روستائيان ديگر می رسد و پشت سرهم، سر و کله شان پيدا می شود و می گويند جناب شيخ مسئلتن؟! شيخ ما هم شروع می کند به حاتم بخشی وبا فتوا هائی که به نفع روستائيان می دهد، می دهد، به قول خودش، حق الله را فدای حق الناس می کند. خبر فتواهای خوش طلبه ی جوان که به آخوند روستا می رسد، او را به مسجد می خواند. کدخدا هم حضور دارد و مردم هم. بحث بين طلبه و آخوند بالا می گيرد تا به آنجا می رسد که آخوند فرياد می زند که:
پس يکدفعه بگو که خدائی چه و اسلامی چه و کشکی چه؟!
طلبه ی جوان هم که از توهين های مدام ضمن بحث آخوند روستا، خونش به جوش آمده است، فرياد می زند که:
خدای شما، مثل خود شما ، از بسکه مرغ و پلو خورده است، شکمش گنده شده است. ولی، خدای ما، آه ندارد که با ناله سودا کند!
آخوند فرياد می زند که:
با همين حرفت کافر شدی و بايد خلع لباس بشوی!
کدخدا به آدم هايش می گويد که لباس اين شيخ کافر را از تنش بيرون آورند! آدم های کدخدا، به سوی شيخ هجوم می برند. روستائيان ديگر هم ، بر له و عليه او، پا پيش می گذارند و جنگ مغلوبه می شود و بعد هم، سر و کله ی ژاندارم ها پيدا می شود و کار شيخ بيخ پيدا می کند و به جرم توهين به "خدا و اسلام و شاه " و... ضمنا، به جرم همدستی با همان معلم کفرگوی اخراج شده ی روستای مجاور، تحت الحفظ به تهران فرستاده می شود که خبرش به حوزه ی علميه ی قم می رسد. در حوزه، ميان چند تا طلبه که از قضيه آشيخ باخبر شده اند، بحثی خودمانی بر له و عليه او، بر سر رفتارش با آخوند آن روستا و نوع فتوائی که داده است در می گيرد که ابتدا به جدلی دوستانه بدل می شود و چون نوبت به استدلالات و ارجاعات فقهی می رسد، پای اساتيد حوزه و مجتهدين از جمله آیت الله خمينی – که آن زمان در تبعيد بوده ا است- به ميان می آيد و پای نفوذ طرفداران دکتر شريعتی و کمونيست ها و جواسيس شرق و غرب و ... به ميان کشيده می شود که با دخالت آشکار و پنهان مصلحت انديشان بزرگ و کوچک آن زمان حوزه- که تا اطلاع ثانويه، بهتر است در سياست دخالت نشود- فتيله ی "وا اسلاما" و "هيهات منا الذله" پائين کشيده می شود و در نتيجه ، پشت شيخ ما خالی می ماند و به زندان می افتد و در زندان هم نه با مبارزان مسلمان، آبش توی يک جوی می رود و نه با مبارزان کمونيست و هم زمان با آب خنک خوردن در زندان، ديپلم و و فوق ديپلمش را می گيرد و از زندان که بيرون می آيد وارد دانشکده ی معقول و منقول می شود ودانشکده ی حقوق و مدتی بين جاذبه ودافعه ی کفر و اسلام دست و پا می زند و چيزی نمانده است که کمونيست شود يا درويش که به کمند "عشق "ی گرفتار می شود! گفتم: ( شيخ! بالاخره، نگفتی چه گونه عشقی؟)
شيخ سرش را پائين انداخت و گفت: ( چگونه عشقی اش را ، ديگه نمی دونوم!)
گفتم:( يعنی چه نمی دانی؟!)
گفت:( راستشوبخوای، مدنوم، اما نمتنوم بگوم!)
گفتم:( چرا؟!)
گفت:( چون، اگه بگوم، هيچ آجری از وجودم روی آجر ديگه بند نميشه!)
بعد هم شروع به نواختن تارش کرد و نرمک نرمک ، جمع را کشاند به زمزمه ای در خود و آرام و آرام و آرام خواندن اين غزل مولانا با هم که:
( من غلام قمرم ، غير قمر هيچ مگو!)
(پيش من جز سخن شمع و شکر هيچ مگو)
( سخن رنج مگو، جز سخن گنج مگو)
( ورازين بی خبری رنج مبر، هيچ مگو)
( دوش ديوانه شدم، عشق مرا ديد و بگفت)
( آمدم، نعره مزن، جامه مدر، هيچ مگو)
(......... ......... ......... ........... ...........)
و... هنگامی که علی به ناگهان از جايش جهيد و بشکن زنان خنديد و رقصيد و خواند که:
( من غلام قمرم ، غير قمر هيچ مگو)
(به خدا، زده به سرم، خير سرم ، هيچ مگو!)
همه دانستيم که علی سرگردان بين کفر و اسلام، بالاخره، "آلترناتيو روحانی" خودش را پيداکرده است.



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد