امروز با مادرم به راستهی ادویهفروشان میروم
تا یک بار دیگر به ذرات آفتاب بنگرم
که از روزنی به درونِ تاریکی فرومیریزند.
از او میپرسم: "آیا میتوانم
انگشت کوچکم را
درین آبشارِ نور فروکنم؟"
مادر در آستانهی خوشبوی حجرهای میایستد
و من به عرقچین سبزِ ادویهفروش مینگرم.
او اولین گامش را برای آن برمیدارد
که در مشت من شکرپنیر بگذارد
و آبنباتی با دانههای سرخ زرشک.
مادر دارچین و هِل را برای قوری چای میخواهد
زعفران و زردچوبه و زیره را برای قابِ پلو
قرنفل و زنجفیل را برای شیرینیهای زنجفیلی
و وانیل را برای بستنیهای خانگی.
مرد جنسها را در کاغذ میپیچد
و در زنبیل مادر میگذارد.
من از بو و رنگ آکندهام
و به خروس قندی سرخم مینگرم
که بر نیِ نازکش نشسته
و با هر زبانلیسهی من
کوچک و کوچکتر میشود
و پیش از اینکه به چهارسو برسیم
یکسره ناپدید شده است.
مادر فلفل را فراموش کرده
آن شاهِ ادویهها
که شنلی سرخ بر دوش دارد.
ما راهِ رفته را بازمیگردیم.
ساربانی افسار به دست
در کنار تیمچه ایستاده.
لوکی گردنش را دراز میکند
و از پشت مژههای بلند سایهدارش
به من مینگرد.
لفچههایش تکان تکان میخورند.
"اِشتر! که را میترسانی؟
من میتوانم از زیر شکم تو بگذرم
بی آنکه پاهای بدقوارهات مرا
زیر خود له کنند."
مادر میگوید آنها از بندر بوشهر میآیند
جایی که جاشوانِ عرب و هندی
فلفلِ مالابار و دارچینِ سراندیب را
همراه با زنجفیلِ زنگبار
از لنجهای خود خالی میکنند
تا ساربانانِ شَروِهخوانِ دشستان
آنها را از ریگزارهای کویر لوت عبور دهند.
مرد بستهی فلفل را در زنبیل میگذارد.
من نیِ خالی خروسم را
به سوی اِشتربچهای پرتاب می کنم
که در پسِ کاروان, روان است
و به مادرم لبخند میزنم که چون من
سوراخهای بینیِ خوبی دارد.
مجید نفیسی
هفدهم سپتامبر دوهزاروپنج