logo





آقامرتضی معلم

پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۶ - ۰۲ نوامبر ۲۰۱۷

علی اصغر راشدان

Aliasghar-Rashedan05.jpg
هنوز کمتر کسی میدانست یقه آهاری و کراوات بعنی چه. یقه آهاری پیرهن سفید و کت شلوار تمیز آقامرتضی معلم همیشه اطوزده واز تمیزی برق میزد. تو پیاده رو خیابان پیداش که میشد، کلی روزنامه و یکی دو تا کتاب زیر بغل و دستش داشت. عصرهاط ول پیاده رو تنها خیابان اصلی شهر کوچک نیشابور را قدم میزد واز مدرسه می رفت خانه. از بعضی دکانها چیزهائی می خرید. خانه ش توکوچه ای بالاتر از میدان باغها بود. میدان باغها بازار تره بار و میوه شهر نیشابور بود، هنوز هم هست. آقا مرتضی معلم میرفت سراغ سبزی و میوه فروشها. کاسبها جلوش خم و راست می شدند و دست به سینه می ایستادند و می گفتند:
« تعظیم عرض می کنم، آقامعلم. چی لازم دارین؟ امربفرمائین، میدم بچه بیاره درخونه. »
« عزت زیادپدرجان. خانواده وبربچه هات خوبن؟ یه کم تربچه وپیازچه نقلی، چن لاخ نازبو، نعناویکی دوشاخه ریواس میخوام. گوجه بادمجون هرروزه مم یادت نره بگذاری. »
سبزی فروش سفارشیهاراازبهترینهاش می گذاشت توپاکت ومیداددست پسرش ومی گفت:
« بدوببردرخونه آقامعلم، بسپردست خانومشون، سلام مخصوص برسون وزودی برگرد. دیگه فرمایشی نیست، آقامعلم؟ امیدوارم این پسربچه تخس ماخیلی باعث ناراحتی نباشه. »
« نه پدرجان. قدرپسرسربه راهتو بدون. هوش وحواسشم ازهم کلاسهاش بهترنباشه، کمترنیست. سفارشیهامم سنگین نیست، خودم می برم. پسربچه روبگذارکمی به بازیگوشیهاش برسه. پول همه سبزیاچقدرمی شه؟ »
« شوماخیلی بیشترازاینابه گردن خونواده وبچه های ماحق دارین، آقامعلم. این فرمایشارونفرمائین. »
« ازاین حرفانداشتیم. خودت که نکاشتی، پول دادی وخریدی. حق زن وبچه هات ازگلوما نمیره پائین، پول نگیری نمی برم. »
سرچهارراه خیابان خاکی محل بازی گروهی بچه هابود. خیابان هنوزآسفالت نشده بود. دایم توخاک وخل میلولیدند. لیس پس لیس، شیرخط وتیله بازی میکردند. آقامرتضی معلم ازدورپیداش که می شد. بچه هاندامیدادند، خودشان راجمع وجورمی کردند. خاکهای لباسهاشان رامی تکاندند، خاکهای سروصورتهاشان راتمیزمی کردند. پارگیهای لباسهاشان رامی پوشاندند، مثل وقتهای سرصف مدرسه خبرداروامیستادند. آقامرتضی معلم باقیاقه جدیش نزدیک که می شد، همه باصدای بلندمی گفتند:
« سلام آقامعلم. »
آقامرتضی معلم می ایستاد. بچه هارایکی یکی وراندازمیکرد. باهمان حالت جدی می گفت:
« شاگردمدرسه هارونگاه، انگارتوخاک غلت زدن. بسه، هواتاریک نشده، برین خونه هاتون دیگه. میرم اون مغازه یه کم چیزبخرم، برکه می گردم، نبینم بازم اینجاباشین. »
کسی هنوزرادیونداشت. تنهاروبام چندتاخانه اعیانی چوبهای درازآنتن رادیو مثل صلیب بالارفته بود. قهوه خانه بالای آب انبارازمدتی پیش بساط نقال ونقالی های شاهنامه ش راجمع وتعطیل کرده ویک رادیوی بزرگ جانشینش کرده بود. قهوه خانه عصرهاغلغله آدم بود. مشتریهاگوش تاگوش می نشستند، چای قندپهلومی نوشیدندوسیگاراشنودودمی کردند. ششدانگ گوش وحواسشان به رادیوبود. خبرهاراگوش می کردندوباهم مشغول جروبحث می شدند. بعضی هام کارشان به خرخره کشی می کشید. قهوه خانه غرق دادودودوبحث های داغ سیاسی بود.
یک روزرادیوی قهوه خانه ناغافل گفت شاه فرارکرده. جماعت انبوه قهوه خانه هجوم بردندبیرون. عده زیادی ازمردم خیابان وکاسبهای شهر دنبالشان افتادندوشروع کرددندبه شعاردادن:
« زنده بادمصدق!...شاه فرارکرده!پاینده باد دولت مصدق! تاخون دررگ ماست، مصدق رهبرماست... »
لاتها، قماربازها، باجگیرهاودله دزدهای شهروقربتی های کلاه مال چاقوکش قاطی وجلودارجماعت شدند. دکان حاجیهای گردن کلفت طرفدارشاه راکه قبلانشانه کرده بودند، درسراسرشهردرهاشان راشکستند. جماعت هجوم بردندتودکانها: یکی فرش، یکی تلفن ،یکی کیسه برنج یاقندوشکر، یکی لباس وپارچه، یکی بسته های بزرگ قندوچای کلیدنشان، هرکی هرچی گیرآوردبرداشت وده برو که رفتی. تجارتخانه های شکم پیه آورده های طرفدارشاه غارت وجاروشدند. خودشان هم ازترس مردم گریخته وپنهان شده بودند...
حول وحوش عصرورق برگشت. رادیوی قهوه خانه بالای آب انبارگفت:
« اعلیحضرت همایونی برگشته اند. بازهم سایه شان برسرملت مستدام است. پایداربادظل الله اعلیحضرت همانی رهبرمعظم ملت!...»
لاتها، باجگیرها، قماربازهاودله دزدها باقربتیهای چاقوکش کلاه مال اوضاع راقمردرعقرب که دیدند، جیم شدندوخودراپیشاپیش عده ای قراردادندکه تحت حفاظت ماشین های شهربانی وژاندارمری فریادمیزدند «مرگ برمصدق »
طرف یک گاری تک اسبه که عده ای سوارش بودندوشعارمیدادند، آمدند. خیلی هافرار کردند. تیراندازهاتوکوچه باغهادنبالشان می کردند. چندنفرتیرخوردندوروتخته های گاری افتادند...


آقامرتضی معلم که گویاباجاهائی هم مرتبط بود، ازاوایل صبح کت شلواروکراواتش راانداخت دور، بایک پیرهن سفیدتمیزبیرون زد. ازدراولین دکان سرراهش یک چارپایه برداشت. توتنهاخیابان اصلی شهرراه افتاد. نیم کیلومترمیرفت، چارپایه راوسط خیابان روزمین میگذاشت، مردم دورش جمع می شدند. میرفت روچارپایه وسخنرانی می کرد. دههاجاومرتبه سخنرانی کرد. آنقدرگرفتارشوروهیجان ومشغول شده بودکه نفهمیدورق برگشته. حول وحوش آفتابغروب، سرچهارراه خیابان خاکی، کنارگاری تک اسبه گرم سخنرانی بود:
« شاه یعنی چی؟ دوران شاه بازی تموم شده دیگه! قبول ندارین؟ وارسی کنین. تودنیاچنتاشاه وجودداره. اون انگشت شماریم که هستن، دیگه تشریفاتین. اسماهستن وانگارنیستن. فقط تومراسمایه اسمی ازشون میبرن وبس، فقط فرمالیته ادارین. ول کنین این شاه بازی رو دیگه. مگه ماتوتیم که شاتوت لازم داشته باشیم! آدماهرکدوم واسه خودشون یه شاهن. تواین دوره دیگه آدماشاتوت لازم ندارن، خلاص!...»
حرف تودهن آقامرتضی معلم خشکید. تیری ازتولباس شخصی هاشلیک شد، آقامرتضی معلم دستش راروشینه ش گذاشت، لرزیدوازروچارپایه سرنگون شدروزمین.....

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد