logo





درزو اوزالا

سه شنبه ۲۸ شهريور ۱۳۹۶ - ۱۹ سپتامبر ۲۰۱۷

علی اصغر راشدان

Aliasghar-Rashedan05.jpg
با خودش گفت « هی درزو، جگرت کلفت شده، گوشت خوک خوردی و بی غیرت شدی، تولای و لجنم بلولی حالیت نیست دیگه. »

قوطی آبجوی هاینیکن را سرکشید. به تپه های پوشیده ازدرخت آن طرف دریاچه خیره واخم هاش بیشتر توهم شد. رفت تو فکر، سرش راآهسته تکان داد، آه کشید و باخودش کلنجار رفت.

قوطی هاینیکن راسرکشیدم وگفتم:

« تاجائی که حافظه م قد میده، تو فیلمه درزواوزالا راه بلد جنگلای یخزده تایگا بود. زبون جنگل، شیر و پلنگ، گوزن و آهو، برگ و گل و گیاه طبیعت رو می فهمید و باهاشون رابطه داشت. کمک حال هر جانور و حیون وآدم راه گم کرده و گیر یخ بندون افتاده بود، هر درد بیدرمونشونو درمون می کرد. از دور ترین فاصله شاخ گوزن و با تیر میزد. تیرش خطا نداشت. یه گروهان سرباز راه گم کرده رو بارهااز مهلکه و باتلاقای یخزده جنگلا نجات می ده »

« این درزو همون درزو اوزالای سرگشته است. حالا توباتلاق خودش غوطه میخوره. دیگه نه دردخودشو حس می کنه، نه درددیگرونو. ده سال پیش که اومداین شهر، قبراق، زنده، سرحال وسالم وهوشیاربود. یه جفت تنهایواش یواش هم دیگه روپیدا کردیم. سالای آزگارطول این بلویووکناره دریاچه رورفتیم وبرگشتیم. حالادیگه پاهای درزوخم برداشته، موهاش کم ویه دست سفیدشده، شکم وپهلوهاش پیه آورده وآویزون ومفصلاش کلفت شده، ورم آورده ودرداش خواب ازسرش پرونده. درزوروزگاری باچاروقاش تموم جنگلای تایگاروشبانه روزوچارفصل زیرپامی گذاشت. حالادیگه نمیتونه کناره دریاچه رو تاته بلویوباتوقدم بزنه. قرارگذاشتیم غروباباهم بیائیم اینجا، ازفروشگاه روبه روهرکدوم یه نصف مرغ کباب شده ودوقوطی آبجو بخریم، رونیمکت کنار دریاچه بشینیم، شاممونو بخوریم، غروب خورشیدروتماشاودرددل کنیم. »

« درزو اوزالای توفیلمه یه روزتومقابله بایه ببرتیرش خطامیره، وحشت زده یه جائی رو نشونه گیری وچن مرتبه تیر اندازی میکنه، هیچکدوم ازتیراش به هدف نمیخوره. میره پیش فرمونده سربازاوقضیه کم سوشدن چشماشو میگه. افسرفرمونده به خاطرخدمات درزواوزالا، اونو باخودش میبره شهروخونه خودش. زندگی شهری وخونه نشینی وبیحاصلی دروزاوزالارودقمرگ میکنه وزیردرختای پارک حومه شهردفنش میکنن.....»

« این درزوروح سرگشته همون درزواوزالاست. توجنگلاوچادرا ویورتای تایگاپراز درزواوزالاست. خیلیاشونوباترفندای جورواجوراینجاها کشوندن که فرهنگ وغذاخوردن، لباس پوشیدن ونظافت وبهداشت یادشون بدن. »

«ایناکه بدنیست درزو. چی عیبی داره آدم ترتمیزباشه وخوراک خوب بخوره؟ »

«به شرطی که واسه همه باشه. درزودیگه درددیگرون وخودشو حس نمیکنه. اون روزاتوجنگلای تایگایه پای شکسته آهوروکه میدید، دلش می سوخت، تاروش مرهم نمیمالیدونمی بست، آروم نداشت. بیماریای خیلی ازحیوناوبچه هاوآدمای توجنگلاوچادرا ویورتاروبامرهم، چارتخمه، شیرخشت وبادخشت، هریره وروغن کرچک وبادوم ونارگیل،گل گاوزبون وده جوردواهای گیاهی دیگه معالجه میکرد. ده سال پیش وارداین شهر شدواومدبلویو وکناراین دریاچه تورودید. عینهوخودش بودی، تنهافرقت این بودکه چشمای درزو بادومی تربود، درزوریش بزی داشت، قدو قواره ووجناتش باتویکی بود»

« خیلی خب درزو، این هاینیکنو خرومش نکن دیکه. »

« تواینهمه جماعت، بی هیچ حرف وآشنائی ورابطه عاطفی وفکری بایکیشون، تک وتنهاقدم میزدیم - انگارتوشهرسنگستون، سرگشته میگشتیم. آوردن مون این جوری متمدن وبافرهنگ مون کنن، غذاخوردن ونظافت یادمون بدن وآداب دونمون کنن. »

« آدماگله وارباهم میچرن، دراصل همه تنهان. قصاب یکیشونوکه میبره، بقیه واسه خودشون میچرن. هرجام باشن، چندون فرقی ندارن، خیلی توقضایاباریک نشو. آبجوتو بندازبالا، غمتو یه کم، کم میکنه. فرداروچی دیدی، صدتاحادثه نامنتظره توراهه...»

« درزودیگه دردوحس نمیکنه. اولانگاههای اونجوریشون سوزن توقلبش میزد. حالا دیگه بی تفاوت شده . مثل دزدا، خرابکارا، موجودای پائین ترازخودشون نگاش میکنن وعین خیالش نیست، بیرگش کردن. یادروزائی بخیرکه درزوراهنماوراه بلدبود، راه گشای جنگل وجانوروحیوون وآدم بود. به خودش میبالیدکه دست یه افتاده روگرفته. چی احساس غروری داشت. میخوان اینجوری متمدن وبافرهنگش کنن، درزورو! »

« جوجه کبابتوبخورتاسردنشده. هرروزمیگی دیگه پاهام نمیکشه. همیشه سریه شیشه ازجیب اورکتت بیرونه وتلوتلومیخوری، بازمیگی بریم آبجوبخریم، رویه نیمکت کناردریاچه بشینیم،بنوشیم ودلتنگیایمونوبریزیم تودریاچه. یه قوطی هاینیکنوسرکه می کشی، میری سراغ گله وشکایت ازعالم وآدم.»

« آدمامست که میشن، خودشون میشن. درزوم الان خود خودشه. روزائی که توجنلای تایگاوبی تمدن وفرهنگ بودم، روخاک وخل میخوابیدم وغذامیخوردم، سال به دوازده ماه نظافت حالیم نبود، سرشب می افتادم وتاخورشیدروصورتم نمی تابید، یه نفس میخوابیدم، صدای نعره ببرم بیدارم نمیکرد. حالامتمدن شدم. مبایل وکامپیوتروتلویزیون اندازه پرده سینمادارم که باهاشون بازی کنم وشستشوی مغزی بشم. قرصای آرامبخشی میخورم که فیلو میندازه، بازم ازسرشب تا خروسخون چشم روهم نمیگذارم. اینجوری متمدن وبافرهنگ کردن، درزواوزالارو...»

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد