وقتی از خواب بلند شدم،
هوا روشن بود.
فکر کردم؛ چرتی در بعد از ظهر جمعه داشتم.
ساعت 7 را نشان می داد.
تلفن همراه را باز کردم-
صبح روز بعد بود.
چند انجیر از درخت چیدم و خوردم.
روزنامه شنبه را از کنار جدول بر داشتم.
اکنون ایقان یافتم:
صبح شنبه پاییز است نه عصر جمعه تابستان.
قهوه را جوش آوردم؛
واقعیت بر تخیل چربید.
شک چون شب از خورشید گریخت.
نوشتن و خواندن را ادامه دادم.
شک چون مه در مغزم خزید.
تخیل بر واقعیت حاکم شد.
روزی گم شد در من
یا در روزی دگر گم شدم.
260817
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد