logo





مقابل شش در خواهم ایستاد !
در سوم

شنبه ۲۴ تير ۱۳۹۶ - ۱۵ ژوييه ۲۰۱۷

ابوالفضل محققی

abolfazl_mohagheghi_0.jpg
از کوچه بن بست بر می گردد داخل کوچه اصلی می شود بغل تکیه اکبریه مقابل خانه بهیه خانم می ایستد. صدای آرام بهم خوردن میله های بافتنی اورا می شنود. کلاف های رنگارنگ کاموا تمام کوچه را پر کرده است در طوسی رنگی است که به دالانی روباز و نسبتا طولانی گشوده می شود و در انتهای آن حیاطی مستطیلی شکل قرار گرفته است. حیاطی درست به موازات دیوار پشتی مسجد اکبریه با چند اطاق در قسمت آفتاب گیر حیاط. یکی از اطاق ها اطاق کار بهیه خانم است با بافتنی های رنگارنگ آویخته شده بر دیوار وصد ها کلاف رنگارنگ کاموا. او تنها یک بار آن اطاق را دیده بود دنیائی رنگ وزنی که پشت پنجره مرتب در حال بافتن بود.

زنی بلند قد با صورتی کشیده که تنها یک چشمش بینائی داشت. همسایه ها می گفتند یک چشم خود را در کودکی به خاطر آبله از دست داده بود. همیشه لبخند ملایمی برلب داشت که تلخی خاصی را در آن حس می کردی. بار اصلی گذران خانه بر دوش او بود. همه جا میله های بافتنی و کیسه کاموا ها را با خود داشت. حتی در روضه خوانی مسجد. عصر ها که تعدادی از زنان کوچه گلیمی، قالیچه ای در انتهای کوچه بن بست اکبریه پهن می کردند، بهیه خانم با آن کاموا های رنگارنگ خود پای ثابت این نشست های روزانه بود بی آن که یک دم دستش از حرکت بایستد.

برای اکثر خانواده های متمول شهر بلوز و ژاکت زمستانی می بافت با طرح های گونا گون. تعداد زیادی ژورنال خارجی داشت پر از عکس های رنگی زنان و مردان با بافتنی های زیبا بر تن. او استادی تمام عیار بود هیچ طرح و نقشه ای نبود که او نتواند ببافد. ژورنال ها گوئی از سرزمین های افسانه ای آمده بودند. مردان و زنانی زیبا با چهره های خندان که یا در اطاقی زیبا نشسته بودند یا در فضائی رویائی که برای هیچ یک از زنان محله قابل تصور نبود. این ژورنال ها اولین دروازه هائی بودند که از انتهائی این کوچه سنگفرش خفته در قرن ها به سوی خارج گشوده می شد ومناظر، خانه ها، ماشین های بزرگ امریکائی با آن زنان بلوند مو طلائی در مقابل چشمان متعجب زنان جان می گرفت همراه با آه حسرتی عمیق. چند نفر از زنان نگاه کردن به این عکس های زنان و مردان را گناه می دانستند واز بهیه خانم می خواستند که این ژورنال ها را همراه خود نیاورد. «این ها بی عفتی می آورد چشم این دخترها و پسر ها را باز می کند.» او می خندید «بگذارید نگاه کنند چه عیبی دارد بگذارید ببینند در آن طرف دنیا مردم چطور خوشبخت زندگی می کنند. خودش را که نمی بینیم حداقل عکس هایش را ببینم.»

بهیه خانم گاهی همین طور که در حال بافتن بود می خواند. برای او زمستان و تابستانی وجود نداشت زمستان پای کرسی، تابستان داخل حیاط یا مقابل در کوچه می نشست و می بافت و می بافت! با زن سرایدار مسجد صحبت می کرد. او سیمای مدرن کوچه بود. گاه بلوزی زیبا برای خود می بافت. موهای خود را فر می زد و عصر گوئی که به مهمانی بزرگی دعوت شده، در نشست زنان محله حضور می یافت. همان جای همیشگی کنج دیوار تکیه داده، به پایه آجری در خانه فرخنده خانم.

برای اکثر زنان اسم و رسم دار شهر بافتنی می بافت.اما هرگز به خانه ای دعوت نمی شد. تمام خوشحالی او گفتن ازبلوز یا ژاکتی بود که او بافته بود و حال بر تن زن مصطفی خان بود. از پس صد ها کلاف رنگارنگ هنوز چهره او را به خاطر می آورد. چهره زنی که کارش هویت او بود. زنی سخت کوش که می دانست غیر ازآن زندگی سخت، آن خانه محقر، غیراز آن کوچه سنگفرش با زنان زحمتکش و مهربان، اما با ذهن های بسته، دنیای دیگری هم هست. می گفت «آن جا همه را با ماشین می بافند. دلم می خواست یکی از آن ماشین های کاموا بافی داشتم. چقدر کارم راحت می شد! ما کجا آن ها کجا.» او تا آخر عمرش بافت .

از مقابل در خانه او عبور می کند! می خواهد مقابل در چهارم در خانه خانم مستشیری بیاستد. نه! نه! آن طرف کوچه اندکی بالا تر در پشت دیوار بیمارستان شهناز خانه ای است که بی یاد آوری آن چهره این شهر دیده نخواهد شد. دری جدااز شش در، در هفتم! به در چهارم بر خواهد گشت. حال تمامی ذهن او مشغول این در هفتم است. دری که به تمام کوچه های شهر مربوط می شود. مشغول زنی است که نماد یک دوره تاریخی این شهراست. نماد خشونت نهفته در دل قدرت و سیاست! زن سیاهپوش و تنهائی که هرگز لباس سیاه از تن بیرون نیاورد و در تنهائی خود در این شهر غریب و متعصب رنج کشید. زندگی کرد. اشگ ریخت! ودر گذشت. «مادر ادوارد» ادامه دارد



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد