logo





به کجا چنين شتابان!

پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۶ - ۱۵ ژوين ۲۰۱۷

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
... ابرها پراکنده شده بودند و نور کم جانی پس ازعبور از لای شاخه های درختان کنار جاده، روی صورتش افتاده بود. شروع کرد به تماشای درختان ؛ همان کارهميشگی اش. سالها بود که اين مسير را می آمد و بازمی گشت. هميشه هم سعی می کرد کنار پنجره بنشيند. وقت رفتن به اداره به تماشای درختان سمت راست جاده مشغول می شد و هنگام بازگشتن، به تماشای در ختان سمت چپ. همه شان را به قد و قطر و سبزی و زردی برگ هايشان می شناخت. از سبزبودنشان خوشحال می شد و از زردشدنشان افسرده. اگر میديد که شاخه ای به هردليل از تنه اش جداشده است، ازعصبانيت دهانش تلخ می شد. وای به وقتی که درختی در اثر طوفان سرگون شده بود؛ تا چند روز بغض می کرد و نمی توانست با کسی حرف بزند. می پرسيدند که چه شده است!چرا اينقدر افسرده هستی، تو؟! می ماند که چه جوابی بدهد! جواب بدهد که افسرده است، چون برگ های درختی به اندازه کافی سبز نبوده است؟! چون، شاخه ی درختی از تنه اش جدا شده است؟!

( بلی، شرکت جولاشگا!)

ناگهان، مثل کسی که دچار برق گرفتگی شده باشد، به خود لرزيد! کمی جا به جا شد و به اطرافش نگاه کرد. اتوبوس در حال حرکت بود و مسافران هم همه در جاهای خودشان نشسته بودند:

( شرکت جولاشگا ظاهر می شود يعنی چه؟!)

( ای بابا! اين هم يک جور شيوه ی تبليغاتی است ديگه!)

به پشت سرش نگاه کرد. دو مسافر در حال گفتگوبودند. موضوع گفتگوشان بر سر شرکتی بود بنام جولاشگا که صبح آن روز، پيش از اخبار ساعت هشت، در بخش آگهی ها، نامش را شنيده بودند. شرکتی که می گفتند يک وقتی به ناگهان غايب شده بود ه است و حالا ، دارد آرام آرام ، اينجا و آنجا ،دوباره ظاهر می شود و...

اتوبوس به ايستگاهی رسيد که بايد پياده می شد؛ پياده شد. در فاصله ايستگاه اتوبوس تارسيدن به اداره اش، چند دفعه ، با به خاطر آوردن کلمه ی جولاشگا، دچار حالتی مثل حالت برق گرفتگی شد و هجوم تصاويری مبهم و آشفته ای که به سرعت برق در صفحه ی ذهنش حاضر و غايب می شدند. حالا ، به جائی رسيده بود که بايد می ايستاد و نفسی تازه می کرد. ساختمان اداره اش در بالای تپه ای واقع شده بود . عادت داشت که وقتی به آن نقطه می رسد، بايستد و نفسی تازه کند و در ضمن، به اندازه نيم دايره ای بچرخد و پشت به ساختمان اداره قرار بگيرد و آنگاه چشم به منظره ای بدوزد که در رو به رويش واقع شده بود؛ جنگلی سرسبز و کوهی که از پشت آن، بالا می آمد و قد می کَشيد و نگاه او را می کشاند تا اوج و پس از چند دقيقه ای خيره شدن به آسمان، نگاهش خود به خود به پائين می سريد و از جنگل می گذشت و می رسيد به دورنمائی از شهر دود گرفته. افسرده می شد و روی برمی گرداند و راه می افتاد به سوی اداره. اگرچه امروز وقت آن را نداشت که مثل هميشه دقايقی هم به آن تابلو در دود پيچيده شده نگاه کند، اما نيم نگاهی امکان پذير بود. بنابراين، ايستاد و نگاه کرد. واژه ی جولاشگا و صدای سمفونی پنجم بتهون و هجوم تصاويری مبهم و آشفته ، ذهنش را پرساخت. احساس برق گرفتگی کرد. چشم هايش را بست و صورتشرا بادست هايش پوشاند ولحظه ای به همان حالت ماند و بعد که چشم هايش را بازکرد ، نه صدائی بود و نه سمفونی ای، اما تصاوير هنوز بودند؛ مثل پرده ی سينما؛ پرده ای که او راسيصد وشصت درجه کرده بود! آيا بازهم دچار کابوس هميشگی اش شده بود؟! آری، اما نه از آن نوع کابوس هائی که در گذشته دچارش شده بود؛ چون، اين دفعه، واقعيت پيرامونش، همان واقعيت قبل از کابوس بود که حالا به آن شکل در آمده بود. بنابراين، مانعی برای ادامه دادن به زندگی واقعی نبود. البته، سخت بود، اما غير ممکن نبود. به ساعت مچی اش نگاه کرد. بيست دقيقه از ساعت دو گذشته بود. وقت زيادی نداشت. بايد راه می افتاد. راه افتاد. وارد اداره شد. نگهبانی که جلوی در ايستاده بود، گفت: تشريف ببريد به سالن کنفرانس. سخنرانی آنجااست.

پيچيد به سمت راست. وارد سالن شد. همزمان با ورود او به سالن، يکی از همکارانش ، در حالی که دهانش را با دو دستش پوشانده بود، دوان دوان خارج شد. تعجب کرد، اما ذهنش آشفته تر از آن بود که به آن بپردازد. پس، روی اولين صندلی خالی نشست و گوش سپرد به سخنان کسی که پشت تريبون ايستاده بود و می گفت: (... بنابراين، اميدوارم با توضيحاتی که داده شد، هيچ ابهامی برای شما باقی نمانده باشد. اگرچه قرار است که به زودی از طريق وسايل ارتباط جمعی، اطلاعات همه جانبه ای در اختيار مردم گذاشته شود؛ بخصوص اينکه امشب ، پس از اخبار، ميز گردی خواهد بود که از طريق همه ی شبکه های راديوئی و تلويزيونی ، در سرتاسر جهان ، پخش خواهد شد. با همه ی اين ها، بازهم اگر ابهامی و يا سؤالی برايتان پيش آمد، می توانيد از طريق تلفن مجانی ای که در سازمان ملل به آن اختصاص داده شده است، با مرکز اطلاعات شرکت و يا با آدرس و تلفنی که بعدا از طريق وسايل ارتاط جمعی اعلام خواهد شد، تماس بگيريد. و حالا، در پايان عرايضم ، چکيده ی مسائل مطرح شده را ، يکبار ديگر عرض می کنم که:

در اولين روز ورود به سال نو، همه ی مردم جهان به استقبال جشن با شکوهی خواهند رفت که به مناسبت اولين روز شروع کار شرکتشان، يعنی شرکت جولاشگا در نظر گرفته شده است.

شرکت جولاشگا، هديه ای است از طرف هفت شرکت بزرگ بين المللی که به همه ی مردم جهان تقديم می شود.

جولاشگا، تشکيل شده است از حروف" ج- و- ل – الف – ش – گ – الف " . هر کدام از اين حروف ، حرف اول نام يکی ازآن هفت شرکت بزرگ بين المللی است. به کسانی که موفق به پيداکردن نام کامل اين شرکت بشوند، جايزه ای تعلق خواهد گرفت که در تاريخ جوايز جهان ، بی سابقه خواهد بود.

چنانکه گفته شد، شرکت جولاشگا متعلق به همه ی مردم جهان است و هر انسانی با هر رنگ و نژاد و جنسيت و مذهب و مليتی، می تواند شريک آن باشد.

برای شريک شدن و خريدن سهام، شرط سنی وجود ندارد.

برای خريد سهام، حد اقل و حد اکثری وجود نخواهد داشت؛ يعنی، هر کسی هرچقدر که بخواهد می تواند از سهام شرکت، خريداری کند.

ارزش هر سهم هنوز دقيقا معين نشده است، اما به اندازه ای خواهد بود که ناتوان ترين افراد هم بتوانند به طريقی شريک شرکت باشند؛ حتی اگر توانائی چنين افرادی در حد صفر باشد که البته، چنين چيزی عملا وجود ندارد؛ چون، هر آدمی که زنده است و توا نائی نفس کشيدن را دارد، می تواند همان نفس کشيدن خودش را در شرکت سرمايه گذاری کند. بالاتر از آن، در آينده قرار است که شرکت برای کسانی که می خواهند با مرگ و مرده ی خودشان هم شريک شرکت شوند، تسهيلاتی فراهم نمايد.

شرکت جولاشگا، سرمايه دار ندارد، اما سرمايه دارد و سرمايه او ، همه ی آن کسانی هستند که بخواهند شريک شرکت باشند.

شرکت جولاشگا.....

احساس کرد که ديگر نمیتواند سخنرانی را تعقيب کند. کلماتی که از دهان سخنران بيرون می پريدند تا به او برسند ، در جائی از فضای سالن ناپديد می شدند و بعد در هيئت اصواتی بی معنا به گوش او می رسيدن. دلش آشوب شد. احساس کرد که می خواهد بالا بياورد. به سرعت از سالن خارج شد و خودش را به دستشوئی رساند . وارد دستشوئی که شد، ديد که جائی برای او وجود ندارد ؛ چون افراد ديگری جلوی دستشوئی ها ايستاده بودند و شيرهای آب را بازکرده بودند درون دستشوئی و داشتند استفراغ می کردند. حالش بدتر از آن بود که منتظر شود. پس، به سرعت به طرف يکی از از توالت ها دويد و وارد شد و در را پشت سر خودش بست و خم شد و دهانش را برد نزديک کاسه ی توالت و شروع کرد به عق زدن. عق می زد در همان حال، صدای دست زدن هائی را می شنيد که از سوی سالن کنفرانس می آمد و از اينکه می ديد از قرار معلوم جلسه رو به پايان گرفتن است و ديگر مجبور نيست به سالن بازگردد ، احساس آرامش کرد و شايد تحت تأثير همان احساس بود که عق زدنش متوقف شد.از جايش برخاست. وقتی خواست سيفون را بکشد، چشمش به مايع آبی رنگ درون توالت افتاد. وحشت زده دستش را به طرف دهانش برد و روی لبهايش کشيد و به آن نگاه کرد. انگشتانش را مايع لزج آبی رنگی پوشانده بود. بازهم باورش نشد. با عجله از توالت بيرون زد. خودش را به جلوی آينه يکی از دستشوئی ها رساند و نگاه کرد. تصويرش در آينه پيدا نبود! به طرف آينه ی بعدی رفت و نگاه کرد. در آنجا هم تصويرش پيدانبود. صدای آژير آمبولانس ها و ماشين های پليس از دور می آمد و لحظه به لحظه نزديک تر و نزديکتر می شدند. بی فايده بود. همه ی آينه ها را آزمايش کرده بود و از خودش تصويری در آنها نديده بود. وحشت زده از دستشوئی بيرون زد و وارد سالن انتظار شد. سالن شلوغ بود و عده ای اين طرف و آن طرف می دويدند و پليس و افراد سفيد پوشی هم به دنبالشان. اراده کرد که به دستشوئی بازگردد. در همان لحظه، يکی از پليس ها او را ديد و با چند نفر از سفيد پوش ها به دنبالش دويدند. نرسيده به دستشوئی به او رسيدند و دوره اش کردند. يکی از سفيد پوش ها، به طرفش آمد و به سرعت سوزنی را در بازوی او فروکرد. پاهايش سست شدند و به زمين افتاد و ديگرچيزی نفهميد . چشم که بازکرد ، خودش را درون اتاقکی شيشه ای ديد. اطرافش را از نظر گذراند . چشمش به همسرش افتاد که از پشت ديوار اتاقک شيشه ای ديگری به او خيره شده است و همزمان با آن، صدای رئيس سازمان ملل شنيده می شد که می گفت: ( ... و اين دو عدد سگ کوچولوی سياه و سفيدی که درون اين دو لوله ی آزمايش ملاحظه می فرمائيد، يک زمانی انسان هائی بودند که ...)

توضيح: خوانندگانی که اشتياق به ارتباط گرفتن بيشتر با لايه های زيرين اين داستان دارند، می توانند به دو مطلب " حقيقت کتمان شده" و " قرن بيست و يکم، قرن رستاخيز مهاجرين " که از همين قلم و در بخش فرهنگ و ادب همين سايت ، قبلا منتشر شده است، مراجعه فرمايند.



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد