logo





« من این راه را خواهم رفت »*
و « چشمانی »

ترجمه: حسن عزیزی

سه شنبه ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۰۲ مه ۲۰۱۷

محمود درويش

m-darwish70.jpg
ترجمه ی آزاد این شعر را به ٌ مروان برغوثی ٌ و یاران اش که درزندان های رژیم اشغالگر اسراییل در اعتصاب ب اند ، تقدیم می کنم

« من این راه را خواهم رفت »*
« سأقطع هذا الطریق »


این راه طولانی را خواهم رفت ،
این راه طولانیِ طولانی را ،
تا به آخر.
وتا آخرین نفس ،
این راه طولانیِ طولانی را خواهم رفت .
چیزی از دست نمی دهم مگر گرد وخاکی
وپیکربی جانی .
ردیف درختان نخل ، نشان از غا یبی دارد .
من ، اما ، این ردیف نخل ها را پشت سر می گذارم .
مگرزخم دیده ، نیازبه شعری دارد ،
در توصیف رنگ خون اش،
+چون توصیف رنگ یک انا ر .
بر فراز شیهه ی اسب ،
سی دریچه ی کنایه برایتان خواهم ساخت ،
تا به راه تان ادامه دهید ،
و دیگران راه شما را .
چه این سرزمین بر ما تنگ شود یا نه ،
ما این راه دشوار وطولانی را خواهیم رفت ،
تا به آخرِ رنگین کمان .
باشد که گام های ما به گلوله ای بدل شود .
آیا مدت کمی است که در این جاییم ؟
و اگرچنین است ، باید که تیرآخررها شود .
باد طوفنده ما را درهم می پیچد ،
دیگر چه می گویی ؟
می گویم :
من این راه دراز را خواهم رفت .
و گل های بسیاری را به رودخانه می اندازم ،
پیش از رسیدن به گلی در ٌ جلیل ٌ .

---------------------------------------------

*- شعری ازمجموعه ی ٌ ورد أقل – یک گل کمتر ٌ از محمود درویش .
* - ترجمه ی آزاد این شعر را به ٌ مروان برغوثی ٌ و یاران اش که درزندان های رژیم
اشغالگر اسراییل در اعتصاب ب اند ، تقدیم می کنم . حسن عزیزی

*******

« چشمانی »*

چشمانی ،
گم گشته میان رنگ ها ،
سبز ، چون جوانه ی چمن ،
آبیِ پیش از سپیده دم ،
به رنگِ آبی ، که به دریاچه می ریزد ،
عسلی ،
که گوشه چشمی به دریاچه دارد ،
گویی که سبزگون است .

چشمانی ،
که رازی را می پوشاند ،
و سرچشمه واصل را هم .
به خاکستری که خیره می شود ،
ژرفای اندوه را نهان دارد ،
سایه را ، با رنگی ازابهام ،
در مرزیا س و بنفشه ،
به هیجان می آورد .

چشمانی ،
سرشاراز تعبیر و تفسیر ،
که رنگ ها را مبهوت می کند :
لاجوردی است این؟
یا که زمردیِ آمیخته تا فیروزه و زبرجد ؟
چونان احساس ، کم و زیاد می شود ..
زیاد ،
آن گاه که ستاره ها در بلندا به حرکت آیند ،
و کم ،
آن گاه که به بستر عشق درآید ..
بازمی شود ،
آن گاه که به استقبال رؤیایی شتابد ،
که دردل تاریکی ، موج می زد ..
بسته ،
آن گاه که به استقبال عسل می شتابد .

چشمانی ،
خاموش ،
گویی که هرگز شعری نبوده ،
حس عاطفه ای مبهم ،
که آتش به جنگلی زند ،
سپس ، مایه ی درد ورنجِ سایه شود :
این چشمانِ زیتونی - سرمه ای ،
من خاکستریِ بی طرف را سبز خواهد کرد ؟
یا به پوچی و بیهودگی نظر دارد ؟
و با گوشه ی چشمی ، سُرمه به طوق کبوتر می کشد ..
و پرهای با غرور طاووس را درباغی می گشاید ..
و درختان سرو و صنوبر را به اوج می برد .

چشمانی ،
گریزان از آینه ،
چون درآن نمی گنجند ،
آن دو چشم ،
آن دو ،
که در روشنایی روز ، بی اعتنا به اطراف ،
بر می خیزند و نفس زنان می گریزند .
آن دو ،
که در تاریکی شب ، آینه ی سرنوشت مجهول من اند .
چه ببینم ،
چه نبینم ،
شب ، سفری آسمانی یا دریایی را برایم مهیا کرده ،
در حالی که مقابل من اند آن دو ،
من و نه هیچ کسِ دیگر .

چشمانی صاف وروشن ،
مه آلوده ،
راستگوی ،
و دروغ گوی ..
اما ، به راستی از آنِ کیست آن دو ؟

------------------------------------------------------------
* - شعراز : محمود درویش ترجمه ی آزاد از : حسن عزیزی
از مجموعه ی ٌ لا أرید لهذه القصیده أن تنتهی –نمی خواهم که
این شعر به پایان آید ٌ .







نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد