در اعتراض به سیاستهای دونالد ترامپ، ۱۸۰ سینما در آمریکا، کانادا، انگلستان، سوئد، و چندین کشور دیگر اروپایی از چهارم آوریل ۲۰۱۷ فیلم ۱۹۸۴ را که اقتباسی از رمان ۱۹۸۴ جرج اورل است، به نمایش میگذارند. در چنین موقعیتیست که کتاب ۱۹۸۴ نیز نه تنها در انگلستان و به زبان انگلیسی، در بسیاری از کشورها، از جمله آمریکا، بازچاپ شده است. بازگشتِ جهانی به فضای این اثر میتواند همان هشداری را به یاد آورد که نویسنده پیشبینی کرده بود.
رمان هستی تجربه ناشده انسان است. میتواند به قول میلان کوندرا "پردهدری" کند، به ضمیر ناخودآگاه انسان و یا جامعه راه پیدا کند، پیشگویی کند، هشدار دهد، تابوزدایی کند و یا اعتراض باشد. رمان ۱۹۸۴ جرج اورل از جمله چنین رمانهاییست. در سال ۱۹۴۹ انتشار یافت و از آنپس به عنوان یکی از مشهورترین آثار "آنتی اتوپیا" همچنان در سراسر جهان خواننده دارد. دنیای سراسر یأس رمان هشداریست به انسان در سرزمینی که آدمها در آن به ماشین بدل میشوند، اراده از دست میدهند، فردیتِ خویش نفی میکنند و بیهویت میگردند. در این جامعه انسان به آن چیزی بدل میشود که حکومت طالبِ آن است.
حادثه در لندنِ خیالی اتفاق میافتد، شهری سراسر تحت مراقبت. قرار است تا سال ۱۹۸۴ دولت همهی هستی جامعه را تحت کنترل خویش درآورد. شخصیت اصلی رمان، وینستون اسمیت، با شک در قوانین جاری به عنصری نامطلوب در نظام تبدیل میشود. اسمیت در "وزارت حقیقت" مشغول به کار است. متون تاریخی را به راه اهدافِ حزب تصیح و بازنویسی میکند. باید نمونههای مزاحم را از متون حذف کند و حقیقتِ دیگری به جای واقعیتهای تاریخی بنشاند تا حزب در کار روزمره از آن استفاده کند. شعار حزب این است: "هرکس گذشته را در دست بگیرد، آینده را در دست دارد." تاریخ جدید در این کشور "چیزی نبود جز ارواحی رنگباخته که مدام آن را پاک میکردند و دوباره آنطور که لازم میدانستند، بازنویسی میکردند". آنان میکوشیدند حتا در صحبت به زبانی تازه دست یابند. هدف مقابله با دو کشور خیالی "اوراسیا" و "اوستازیا" است که گویا به دشمنی برخاستهاند و قصد نابودی لندن را در سر دارند. "اوشینا همیشه باید در جنگ با یک دشمن خارجی باشد."
اسمیت از واقعیتِ موجودیت این دو کشور اطلاعی ندارد. همه آگاهی او همانهایی هستند که حزب در اختیار مردم گذاشته است. او نمیتواند خود را با حزب همهویت بیابد، و مشکل از همینجا آغاز میشود. مجبور است عقاید خویش را در ذهن محبوس دارد و رفتاری خلاف، همسان با ابلاغیههای حزبی پیش گیرد.
تمامی شهر از طریق دوربینهای مداربسته تحتِ کنترل است؛ محل کار، اتاقهای خانه و خیابانها. وینستون تصمیم میگیرد تا برای پیشگیری از فراموشی، یادماندههای خویش را در خفا بنویسد؛ امری ممنوع و خلاف. در اعتراض به وضع موجود با دختری به نام جولیا آشنا میشود که این آشنایی به عشق میانجامد؛ کاری غیرمجاز و خطرناک.
عمل جنسی رفتاری انحرافیست در این سرزمین. تولید مثل از طریق لقاء مصنوعی انجام میپذیرد و گروه "جوانان ضد سکس" همه جا فعال است.
وینستون و جولیا بر حسبِ اتفاق با اوبرین، عضو رهبری حزب، آشنا میشوند که به ظاهر مخالف وضع موجود است. او آنان را در حزبی مخفی سازماندهی میکند. وینستون در گوشهای از شهر اتاقی اجاره میکند تا در آن با جولیا ساعاتی در هفته تنها باشد و یا در آزادی کتاب بخواند، غافل از آنکه صاحبِ خانه جاسوسیست که برای "اداره کنترل افکار" کار میکند. در همین اتاق است که وینستون به اتفاق جولیا بازداشت میشود.
فصل سوم رمان در شکنجهگاه میگذرد که به "وزارت عشق" تعلق دارد. "پلیس افکار هفت سال تمام او را همچون سوسکی در زیر ذرهبین، کنترل" میکرده است. انواع شکنجهها را پشتِ سر میگذارد و همینجا متوجه میشود که اوبرین خود مسئول این اداره است و مخالفتهای او امری ظاهری و دروغ بودهاند. شوک الکتریکی، داروهای روانگردان، گرسنگی، کتک و دیگر ابزار شکنجه سرانجام امر "شستشوی مغزی" وینستون را به انجام میرساند. او در زیر شکنجه، راه درست را مییابد، آن میشود که آنان میخواستند. پس از آن شکنجهها قطع میشوند.
شبی در خواب جولیا را میبیند، نام او بر زبان میراند و این، در موقعیت جدید نشانه ضعف است. اوبرین میفهمد که او هنوز به "برادر بزرگ" اعتقاد ندارد. دگربار شکنجه آغاز میشود، در قفسی جای میگیرد که موشهایی گرسنه وی را در انتظارند. و اینجاست که دگربار میشکند، به ویژه آنگاه که میشنود جولیا نیز به همکاری با آنان تن در داده است. وینستونِ درهمشکسته تسلیم میشود و سرانجام مینویسد که: "آزادی بردگی است، دو به اضافه دو میشود پنج...خدا قدرت است." او آن شد که آنها میخواستند.
پس از آزادی روزی بر حسب اتفاق جولیا را در خیابان میبیند. او نیز آثار شکنجه بر چهره دارد. میگوید که به وینستون خیانت کرده است. وینستون اما میداند که به زیر شکنجه خیانتی نمیتواند در کار باشد.
وینستون به الکل پناه میبرد، الکلی میشود. از خود تهی میگردد، هویت گُم میکند، و این چیزیست خوشآیند رژیم. کتاب با پندار مرگ پایان مییابد. در میان جشنِ پیروزی بر دشمن که اخبار آن از تلویزیون پخش میشود، او با چشمانی اشکبار واقعیت رژیم را میپذیرد: "چهل سال طول کشید تا فهمید زیر آن سبیلهای سیاه چه لبخندی پنهان است. چه سوءتفاهم و کجفهمی احمقانهای!...دو قطره اشک از چشمهایش به روی بینی فروغلتید... در مبارزه با خود پیروز شده بود. به برادر بزرگ عشق میورزید". بدینسان، وینستونِ سابق در وینستونِ جدید میمیرد. آدمی دگر از درون او زاده میشود. رمان پایان مییابد.
این واقعیتیست که جرج اورل در خلق ۱۹۸۴ به دولت نوبنیاد شوروی در زمان استالین نظر داشت. میتوان در سیمای برادر بزرگ استالین را به خوبی بازشناخت و یا تروتسکی را در نام گلداشتاین بازیافت ولی نباید آن را به دوران خشونت این سالها محدود کرد. نویسنده خود نیز چنین قصدی ندارد. او خواسته از توتالیتاریسم داستانی بسازد که هشداری باشد برای بشریت.
در ۱۹۸۴ هدف است که حقیقت را میآفریند و در جامعه جاری میگرداند. حقیقت نه آن است که ما میپنداریم. "واقعیت فقط در ذهن انسان است نه هیچ جای دیگر...هرچه را که حزب حقیقت بداند، حقیقت است". حزب ذهنها را کنترل میکند تا با تسخیر آنها بر جامعه کنترلی جاوید داشته باشد. در چنین دنیایی آیا میتوان از فردیت انسان و هویت او سخن به میان آورد و یا از آزادی و دمکراسی گفت؟
۱۹۸۴ نوید دنیای نو است، همه سنتهای پیشین نابود میشوند تا دنیای نو بنا گردد؛ زمانی که انسان به بهشت روی زمین دست یابد. حزب به رهبری "برادر بزرگ" مردم را به این اتوپیا خواهد رساند. دنیایی که "اریک فروم" نام "اتوپیای منفی" بر آن مینهد و میتواند در برابر آثار "اتوپیای مثبت"ی قرار گیرد که در قرن شانزدهم و هفدهم از سوی طرفداران مسیحیت نوشته میشد.
در دنیای ۱۹۸۴ انسان عشق و آزدادی و شرافتِ انسانی را از یاد میبرد. مجبور است که از یاد ببرد. جدیترین نیازهای بشر نابود میشوند و جامعه از هویت تهی میگردد تا هویتی دیگر بیابد. از ابزار دنیای مدرن در شکنجهگاهها بهره میبرند تا به شستشوی مغزها موفق گردند.
رمان اورل هشداریست که به از خودبیگانگی دچار نگردیم.
در سرزمین خیالی جرج اورل "وزارت حقیقت" همه حرکات مردم را تحت نظر دارد. این اداره ساختمانیست با سه هزار اتاق که بر نمای بیرونی آن نوشتهاند: "جنگ صلح است، آزادگی بردگیست، نادانی توانایی است". "وزارت حقیقت" با اخبار، تفریحات، آموزش و هنرهای زیبا سروکار دارد. "وزارت صلح" به امور جنگ میپردازد تا به راه خوشبختی، دشمنان از بین ببرد. "وزارت عشق" برقراری قانون و نظم را برعهده دارد، و "وزارت فراوانی" به امور اقتصادی میپردازد.
کار ادبیات در ۱۹۸۴ با ماشین "ادبیات داستانی" انجام میپذیرد. این اداره کار تولید ادبیاتِ حکومتی را سازماندهی میکند. هر کس اگر بخواهد چیزی شخصی یادداشت کند، اردوگاه کار اجباری و یا حداقل پانزده سال زندان در انتظار اوست.
تصویر بزرگِ "برادر بزرگ" همهجا به چشم میخورد.
در "وزارت حقیقت" متون کلاسیک دستکاری میشوند. اشعار نامتعارف، تاریخ و مطالبی که از "نظر عقیدتی توهینآمیز و مشکلدار" هستند، حذف میشوند و نسخههای اصلاحشده روانه بازار میگردند؛ بخش اعظم ادبیات به کلی منسوخ شده بود. روزنامهها، کتابها، فیلم و موزیک، همه چیز میبایست از صافی کنترل بگذرد. قرار است زبان تازهای به کار گرفته شود تا جانشین زبان پیشین گردد. "همه چیز در هالهای از غبار محو میشد. گذشته پاک شده بود. فراموش میشد و دروغ به حقیقت مبدل میشد".
موج بازداشت بیوقفه جریان دارد. دستگیریها شبانه صورت میگرفت. میگفتند "فلانی بخار شد و به هوا رفت". بازداشتشدگان پس از مدتی اعتراف میکنند که با دشمن همکاری میکردند و علیه رهبر در حال توطئه بودهاند. آنان از رهبری تقاضای عفو میکردند تا فرصتی دیگر برای جبران گذشته، در اختیارشان گذاشته شود. آنان در شکنجهگاههای "وزارت عشق" معالجه میشدند و حقیقت را در وجود حزب درمییافتند.
"بچهها مرتب بر ضد والدین آموزش میدیدند و یاد میگرفتند جاسوسی آنها را بکنند و انحرافات آنان را گزارش دهند. در واقع خانواده همچون بخشی از "پلیس افکار" شده بود.
در ۱۹۸۴ جایی برای عشق و غریزههای جنسی وجود ندارد. عشق به حزب و مبارزه علیه دشمن باید جانشین عشقِ حقیقی و هرگونه رابطههای جنسی گردد. ویژهگی رهاییبخش عشق را اما میتوان در رابطه کوتاهمدت وینستون و جولیا بازیافت، چیزی که بسیار سریع سرکوب شد.
قتلعام مخالفان در دستور روز قرار میگیرد. در فضای جنون و جنایتِ حاکم، در دنیای هول و هراسِ جاری، حتا معیارهای دیکتاتور نیز پشت سر گذاشته میشوند تا هر شکلی از هستی و حیاتِ اجتماعی که خارج از اراده و کنترل حزب و دولت باشد، به نام "انحراف" و "تجدیدنظرطلبی" غرقه در خون گردد. در ۱۹۸۴ "قدرت یعنی تحمیل درد و حقارت. قدرت به معنی متلاشی کردن ذهن انسان و شکل دادن مجدد آن در قالب مورد نظر" حزب است.
حزب در ۱۹۸۴ به اندامی ایدئولوژیک تبدیل میشود تا فرزندان ایدئولوژیک بزاید و ایمان مشترک بپروراند. جامعه میبایست به تودهای ازهم گسیخته و ناتوان بدل شود که توانایی خویش در رهبر بازیابد. همه ارگانهای آزادی و دمکراسی باید به کنترل دولت درآید تا مردم به افرادی منزوی و مطیع بدل گردند.
نباید تصور کرد که استالین را تنها تواناییهای او به قدرت رساند. آن فضای تنگ و مهآلودِ ایدئولوژیک که او در تکوین آن نقش اساسی داشت، استالین میزاید و میزایاند، محتاج استالین است. آنچه را که او مینوشت، به اوراقی مقدس بدل میشد و به عنوان گنجینهای از تفکر مارکسیست لنینیستی به زبانهای مختلف جهان ترجمه میگردید. استالین بر بستری قدرت گرفت که مقاومت تمامی گروههای اجتماعی از کارگران گرفته تا روشنفکران درهم شکسته شده بود. حزب تمامی زندگی اجتماعی همه مردم را به کنترل خویش درآورده بود. بسیاری از بلشویکهای قدیمی و رهبران سابق کشته شده بودند. در زندانها بازجویان در گرفتن اقرارها آزاد بودند تا از هر وسیلهای استفاده کنند. شکنجه روحی و جسمی ابعاد گستردهای داشت. متهمان تحتِ آزاری بیپایان درهم میشکستند و به زانو در میآمدند تا به کارهای ناکرده اقرار کنند. در جشنِ همگانی دروغ و جعل، شکنجه و آزار نقش اساسی داشت. در ساختن جهانِ ایدئولوژیک و همگانی کردن دروغ اما کل جامعه مقصر بود و ناآگاهانه شراکت داشت. در چنین فضایی همه ابزار دمکراسی به نمایش تبدیل شدند. از انتخابات عمومی تا عرصه چاپ و نشر، همه چیز "حقیقت"ی رسمی و دولتی به خود گرفت و از واقعیت تهی شد. جعل حاکمیت یافت و همه هستی به رنگ ایدئولوژی درآمد. جاسوسی اخلاق حاکم شد و خبرچینی به اصل پیشرفتهای فردی تبدیل گردید. بدینسان جامعه شریک جرم جنایت گردید. سرود وفاداری به استالین تنها آهنگ موجود بود که از زبان حزب بر رگان جامعه تزریق میشد. "تصفیه بزرگ" در دادگاههای انقلاب، نمایش مرگ آزادی و آرمانهای حزب بود.
۱۹۸۴ بر چنین زمینهای نوشته شد و از این منظر میتوان آن را میراث نسل انقلاب اکتبر دانست، انقلابی که فرزندان خود را بلعید و به آرمانهای خود خیانت کرد.
۱۹۸۴ آخرین رمان جرج اورل است. او پیش از آن رمان "قلعه حیوانات" را بر همین مضمون نوشته بود: "همه حیوانات برابرند، اما بعضی از آنها برابرتر از بقیه هستند".
"قلعه حیوانات" همچون "۱۹۸۴" در کشورهایی با رژیم توتالیتر همچنان ممنوعست. ممالک مسلمان نقش خوکها را در آن عمده میکنند و به این بهانه اجازه نشر به آن نمیدهند. در ۱۹۸۴ اما سیمای دیکتاتور برجسته است. نمیتوان آن را خواند و روابط و رفتار حاکم در رمان را در جامعه باز نیافت. بر این اساس است که ۱۹۸۴ در ایران نیز اجازه انتشار ندارد.
در ۱۹۸۴ رفتار جمهوری اسلامی را نیز میتوان به خوبی بازیافت. پنداری جرج اورل از آنچه در جامعهی ایرانِ بعد از انقلاب و زندانِ رژیم نوبنیاد گذشت نیز اطلاع داشت.