از خیابان وصال، یک کمی آن سو تر
ته بولوار کشاورز، بنگر
یک کلاغی است که مرموز تر ازتاریکی است ؛
گو ئیا این شبرنگ، خبری آورده
از پشتهء کوه
از دل دریاها، شاید از عرش خدا.
این کلاغ مرموز، به همه میگوید:
جشن زرکوبی گندم، پیداست ؛
گل سرخ،چادر خود را شسته است
اردک و دشت و خیابان یکسر
رفته اند بدرقهءآزادی
چشم عاشق روشن!
***
جغد فرتوت ز عمامه ءخود میترسد
جغد به دیوارکجا آویزد
همه دیوار توهم،افتاد
قلعهء جادویی جغد، کنون ، آوار است.
***
آن کلاغی که نشسته است سر آن نیمکت :
تیتر روزنامهء صبح را چون دید
قاه قاه قاه، خندید:
از دروغهای مدرنی که روزنامه ، سرهم بسته است!