دو شعر از رحمان:
حالم اصلاً خوب نیست،
پلاسکو... در مقابل چشمان حیرت زده ام
سوخت و....فروریخت.
باز غافلگیر شدم
فاجعه امد،
فوران شعله های اتش
و دود...
خاکستر شد
هیبت دیرینه کلانشهر...
مقابل چشمان بی قرارم
فاجعه امد ،
ومن فرو ریختم،
در اندوهِ
مردگان...
وزنده های درمانده
زیر اوار.
من ...
فراموش کرده بودم
برای فاجعه هم باید
شعر گفت،
و...باید گریست.
رحمان
30/10/95
بالا دستی ها را... ببین ،
همواره دستی ...
بالای دست،
ما را به پایین ،
می راند.
آنجا که فقر ،
حد و مرزی ...
نمی شناسد،
وقتی انسان_ مستاصل ،
درغیاب زندگی ست،
راه ...
با آهن و دیوار و...
زنجیر بسته است.
انها که زورشان زیاد است
در پایین که خبری نیست
ازخود شروع می کنند،
از نفت ...و
دکلِ نفت را می بلعند،
معدهِ فراخ و سیری ناپدیر
قدرت...ِ
و بعد هم دیگر را...
در داستانی بی معنا ،
برادری سخنی بیش ،
نبود و...نیست .
آنجا که فقر،
حد و مرزی نمی شناسد
رحمان
20/10/95
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد