در فراسوى خيال و
خلوت خاطره ها
دست ها تنها نبود .
در هواى سرد آن روزهاى سخت
آتش اميّد بود،
روزنى در دهليز شب
پاى رفتن سوخته بود
شب ها ولى، بى فردا نبود .
در هواى دهكده ى دل هاى ما
شكوه شكوفه بود،
بيدارى جاودانگى عشق .
در تاريكى سرد اين جاده كنون
دست ها تنها شده ست
آتش نفرت تنوره مى كشد
پا به پاى خاك دلان
پايه هاى دهكده ويران مى شود .
بر انتظار فانوس پير
نقطه ى پايان مى گذارند
بى بضاعت سايه ساران
دشمن نيلوفران آبى
كه غم آباد شفق زارى جاودان مى شود .
زير رواق بى قرارى ها
در التهاب اين همه بيگانگى
چشم من بازماند و
چون شاهد آيينه ى حيرت شد .
بر بُهت من ببار
اى ابرهاى عقيم
مرا به رستگارى ستاره ببر
از آنوَر شطّ شقايق و شبنم،
آگاهم كن
در انجماد اين هواى پر غبار
دفتر سبزى از ترانه بيار .
جاده بن بست است
نور آفتابى نمى تابد براين راه خراب
در محيط وحشت و آشفتگى
چشم ها را بست بايد، چون حباب .
فرخ ازبرى _ آلمان
٣٠ دسامبر ٢٠١٦
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد