خونت،
چه سرخ، چونان نامت
چونان ترانۀ پایداری
بر دیوارهای اوین شتک زده بود
و فریادت
در آن شب سیاه
فانوسی آویخته بود
در امتداد راه
تو خورشید را
بر چشم شبزدگان پاشیدی
و ماه، تمام شب
در داغ تو میگریست
ای سرخِ سرخ!
آن دانههای صبوری
که در جان خاک ریختی
عطر آفتاب را چشیدند
و چونان گل سرخی
در باغ خلق برآمدند
و به آفتاب سلامی کردند.
صبحگاه
که شب در دهانِ آفتاب
ذوب شد
خورشید بر پیکرت نماز گذارد
و جهان
با نام تو آذین شد.
در آن بیدادگاهِ جنون و کین
شب زیر کلام تو ضجّه می نمود
آن رعد برخواسته از لبانت
بُهتی عظیم بود در قربانگاه خدایان!
در رقص میانۀ میدان
سخن از جان و چانه نبست (۱)
در درازنای تاریخ خلق ما،
این کمترین هدیه
به ضیّافتِ آفتاب بوده است.
آه ای ناباورانهترین!
زلالی جانت
سلاخان را، چه شرمسار کرد.
محمد فارسی ۱۶.۰۹.۳۰
(۱) "من در این دادگاه، برای جانم چانه نمیزنم."
از دفاعیات گلسرخی در دادگاه، بهمن ۱۳۵۲
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد