logo





از این دیــــدگاه: (۲۳)

شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵ - ۱۲ نوامبر ۲۰۱۶

ابراهیم هرندی

Ebrahim-Harandi.jpg
125. تاريخ را ببين که چه تکرار می شود!

جنبش مشروطه خواهی، در بيناد خيزشی"پيشرفت" خواه بود و رو بسوی آينده داشت. بسياری از پيشاهنگان و پیشگامانِ آن جنبش، برآن بودند که ايرانيان بايد به آنچه آنان؛ "قافله ی تمدن نوين"، می خواندند، بپيوندند و دست از دلسپاری به آئين ها و سنت های کهن بردارند. اما روندِ رويدادهای پس از مشروطه، چنان بود که چشم اندازِ پيشرفت بسوی آينده، در جغرافيای خيالِ انسان ايرانی بسته شد و بجای آن، دوراهه ی تازه ای برای بازگشت به گذشته، باز شد. يکی از اين دو راهه، رستگاری را در بازگشت به فَر و شکوهِ ايران باستان پی می جُست و ديگری، چاره کار را در بازگشت به آئين و ارزش های اسلامی. اين گونه بود که در سده گذشته، بخش بزرگی از کشمکش های سياسی ما بر سر بازگشت به يکی از اين دو آرمانشهر بوده است. نيز برای همين است که هنگامی که ما به گذشته خود می نگريم، چشم اندازِ سومی برای ديدن گذشته نداريم و راه آينده را از مسير گذشته می پنداريم.

اين چگونگی در سده گذشته، دو حکومت در ايران پديد آورده است. نخست، حکومت پهلوی که ارج گذارِ بازگرداندنِ آنچه، "شکوه و عظمتِ ايران باستان" خوانده می شد، بود و ديگر، حکومت اسلامی که در پی بازسازی ايران و بازپردازی فرهنگ ايرانی برپايه ارزش های اسلامی در دوران پيامبر اسلام است. ستيزِ ميانِ پيروان اين دو چشم انداز را هم امروز نيز در هر کوی و برزن می توان ديد. آنچه اکنون بنام بزرگداشت کورش می گذرد، روآوردن از نگرشی به نگرش ديگر است. اوجِ هنگامه ی باستان گرايان، جشن های 2500 ساله شاهنشاهی بود که در سال 1350 شمسی برگزار شد. اين چشم انداز، با برپايی حکومت دينی، جای خود را به نگرش اسلامی داد. در ماه های پايانی حکومتِ پهلوی، فريادِ "مرگ برشاه"، و "درود بر خمينی"، خبر از گذارِ قدرت از سويی بسوی ديگر می داد. اکنون پس از چهل سال، دورِ باطل و بيهوده ديگری آغاز شده است و فريادِ "مرگ بر ديکتاتور، و "سلام بر کورش"، نشان از گرايش همگانی بسوی نگرش ديگر دارد. اين يويوی سياسی- تاريخی تاکنون سرمايه های يک سده ی ايران را بباد داده است و ما را درگير روياهای افسانه ای بيهوده و بی پايان نما کرده است و تا زمانی که نگرش تازه ای نگاه ما را بسوی آينده فرانخواند، راهی بسوی آينده باز نخواهد شد.

126. ترابری اندیشه

وبگردی در جهان مجازیِ فارسی زبانان نیز، دست کمی از ولگردی ندارد و در پايان، چیزی دستگیر آدم نمی‏شود. من پس از هر وبگردی در سایت ‏های فارسی زبان، از زمانی که در اين راه، بیهوده هدر داده ‏ام، احساس گناه می ‏کنم. نمی ‏دانم چرا ما پس از نزديک به چهار دهه آشنایی فراگیر با فرهنگ های ديگر، با آن که این همه ايرانی ِدرس خوانده و چند زبانه در سراسرِ جهان داریم، هنوز از ترابری رویدادها و روندهای تازهِ ی جهان، به زبان و فرهنگ خود ناتوان ایم. در جایی خواندم که هر اندیشه و نوشته غیر انگلیسی ای که ارزش خواندن داشته باشد، سه ماه پس از نوشته شدن، به زبانِ انگلیسی برگردانده می‏شود. این میانگین در ژاپن شش ماه است. اما ما همیشه مشابه ایرانی‏ همه اندیشه ‏ها و گفتمان ‏ها و تئوری ‏های تازه را در کشکول فرهنگی خودمان پیدا می‏کنیم و خودمان، بی درد سر، همان اندیشه آشنایی را که از روزگار بخُت‏النصر برجای مانده است و در کتابی که صد سال پیش از روی نسخه خطیِ با چاپ سنگی در بمبئی انتشار یافته است، با چاشنیِ پسامدرنی، ویرایش سایبری می‏ کنیم و مجلس بزرگداشتی نیز به مناسبت آن در پالتاک برگزار می ‏کنیم.

گرفتاری ديگرِ بردن انديشه ای از فرهنگی به فرهنگِ ديگر اين است که کسی که اين کار را می کند، بايد خود اهل انديشه باشد. اين کار، تنها با برگرداندن متنی از زبانی به زبانِ ديگر، شدنی نيست. گرفتنِ گوهر انديشه از فرهنگی و کوشش در شناساندن و گسترش آن در فرهنگی ديگر، نياز به آزادی بيان و بستری دموکرايتک دارد. هر انديشه، برآيند گونه ی ويژه ای از نگرش است و هرنگرشی، زمينه سازِ ساختار ويژه ای از قدرت در جامعه. چنين است که دموکراسی، پيش نيازِ ترجمه ی سودمند و کارآمد است وگرنه زيانِ ناشی از ترجمه از فرهنگ ها و زبان های ديگر، می تواند بيشتر از سود آن برای هر فرهنگ باشد. ترجمه در کشورهايی که در آن ها آزادی وجود ندارد، تنها می تواند توهمِ آشنايی با فرهنگ های ديگر را در ذهن مردم پديد آورد.

ترجمه در روزگارِ ما، کاری به گوهر سياسی ست و مترجمی، پيشه ای همترازِ نويسندگی و خبرنگاری و تاريخ نگاری. از اين ديدگاه، پاسخِ اين پرسش که چرا ما با روندها و رويدادهای انديشگی و ادبی در جهان کنونی آشنا نيستيم، اما می پنداريم که هستيم، اين است که چون زمينه سياسی برای ترابری چنان پديده هايی در کشور ما هرگز وجود نداشته است.

***

127. پنجه در پنجه تاریخ

جوامع انسانی را می توان به دو گروه بخش بندی کرد، "با طبیعت" و" در طبیت". جامعه با طبیعت آن است که فرهنگ آن خودبخود در پاسخ به نیازهای زیستبومی و گیرودارهای انسانی و قومی شکل می گیرد و مردم درآن - بی که از وجود خود در جهان آگاه باشند - زندگی غریزی خود گردانی دارند و همراه با دیگر پدیدارهای طبیعت روان اند. در چنان جامعه ای، هر کُنشِ رفتاری و یا کرداری، خام و طبیعی و ناپرداخته و بی چون و چراست، زیرا که فرد، از وجود خود در جهان آگاه نیست و هرکس جزیی از طبیعت خاموش و ناپرسنده و بی هماورد است. در فرهنگ این جامعه، مفاهیمی مانندِ چند و چون و چرا و چگونه، معنا ندارد، زیرا که پرسیدن، نشانه توانایی جدا پنداری خویشتن از جهان است. تنها انسانی که خود را در سویی و جهان را در سوی دیگرمی ‏پندارد، می‏ تواند بپرسد و پاسخجو باشد. آنکه با طبیعت است، انگار که نیست، مانند همه پدیدارهای ناآگاه هستی.

انسانِ "در طبیعت"، انسانی خود ساخته و آگاه و خود- جدا پندار- از جهان است. فرهنگ چنان جامعه ای، زمینی، زمانی و انسانی ست. این فرهنگ از زمانی که انسان، پرسیدن آغاز کرده است، آغاز شده است و تا زمانی که آخرین انسان در طبیعت زنده است، در شکوفایی خواهد بود اما هرگز به کمال نخواهد رسید. فرهنگِ کمال پذیر، همواره در پی کمال جویی ست اما هرگز کامل نمی شود. اما فرهنگ جامعه ی با طبیعت، فرهنگی افسانه ای ست، با آغاز و پایانی – ای بسا – شاعرانه و زیبا. از اینرو، جهان از چشم انداز این فرهنگ، با معناتر و کامل تر است و آغاز و پایانی دارد، اما پنداره ‏های آن پرسش‏ های خردمندانه را بر نمی ‏تابد.

شاید اساسی ‏ترین تفاوت افسانه‏ های کهن با افسانه‏ های مدرن این است که زمینه ذهنی افسانه های کهن، هیچ پیوندی با زمان و مکان و قوانین طبیعت ندارد، یعنی بیشتر رویدادها در این افسانه ‏ها، بیرون از چارچوب زمان و مکان و قوانین فیزیک و شیمی و زیست شناسی رخ می ‏دهد. افسانه آفرینش را بنگرید؛ انسان از آب و گل ساخته می ‏شود و یکباره چیزی بنام "جان" در او دمیده می‏ شود و زنده اش می‏ کند. این روایت از پیدایش انسان کجا و روایت برآیشی هستی! یکی از آفرینه ای آنی و آسمانی می ‏گوید و دیگری از هزاره های صبر و ستیز و سازگاری و ماندگاری. از اینروست که افسانه های دینی نیز، که با ذهنیت افسانه سازی کهن ساخته شده است، امروزه با خرد و دانش انسان مدرن همخوان نیست و پذیرفتن این که فلان قدیس به انسانِ مرده جان دمید و یا آب را شراب کرد و یا لبخندی زد و لبریزه هایش ستاره شد، ناممکن است. اما افسانه های مدرن، همه با چشمداشت به دانش ‏های مدرن ساخته می ‏شود. افسانه ی یورش انسان به ستاره ها وسیاره های دیگر و چیرگی برسرنشینان آن‏ ها، افسانه ی جنگ ستارگان، افسانه ماشین زمان که با آن بتوان میان گذشته و آینده رفت و آمد کرد. افسانه ی انسان بی درد و رنج و هماره شاد. در همه این افسانه ‏ها سخن از پیشرفت شگفت آور دانش و تکنولوژی انسان در آینده دارد تا این خواهش های انسانی را ممکن کند.

این همه را نوشتم تا برسم به این نکته که فرهنگ جامعه ی" با طبیعت"، فرهنگی بی تاریخ است. در این فرهنگ، تاریخ و افسانه چنان با هم گلاویز و هم آویز شده اند و درهم گوريده اند، که جدا کردن آن ها از یکدیگر ناسان و نشدنی ست. این چگونگی از آنروست که نیاز روانی انسان به خودکامگی و خویشتنخواهی سبب می‏ شود که همیشه ریشه ی رویدادهای ناگوارِتاریخی، در ابر ابهام آلود افسانه ‏ها گم شود و شکست‏ ها و ناکامی ‏های بزرگ تاریخی، در شهد شیرینکاری ‏های شخصیت ‏های افسانه ‏ای، مانند؛ کورش، رستم، علی، امیرارسلان، ملا نصرالدين، رابین هود و... پنهان شود. بـله، تاریخ جامعه افسانه ای، هیچ پیوندِ استواری با گذشته ندارد و ای بسا که آینه وارونمای آن نیز باشد.

به گمان من، فرهنگِ کنونی ما، تاکنون چنین فرهنگی بوده است. دراین فرهنگ بیشتر ِ کتاب ‏های تاریخی، روایت ‏های شیرینِ افسانه ای از شخصیت‏ های ناانسانی و داستان های ناکامی ‏های مردمی ست. نمونه ‏ای از این چگونگی را، از "سیاست نامه"، خواجه نظام الملک طوسی بخوانید. در اینجا خواجه نظام الملک گزارشی از باز یافتن انگشتری سلیمان ابن عبدالملک، یکی از خلفای بنی مروان را به ما می ‏دهد. سلیمان این انگشتری یاقوت را به دریا پرتاب کرده است و اکنون با پشیمانی در پی بازیابی آن از ژرفای دریاست.

" غلامی را گفت؛ برو در زورقی نشین و چون به کنار دریا رسی براسبی نشین و بتاز و به سرای رو و خزینه دار را بگوی فلان صندوقچه سیمین می خواهم. برگیر و به تعجیل بیا. و پیش از آن که غلام را فرستاد، ملاح را گفت که لنگرها فروهل و کشتی برجای فرو دار، تا بگویم چه باید کردن. ملاح همچنین کرد. و ما شراب می خوردیم تا غلام در رسید و آن صندوقچه بیاورد و پیش ملک نهاد. ملک سرِ کیسه ای که برمیان داشت بگشاد و کلیدی سیمین از کیسه برآورد و قفل سر صندوقچه باز کرد وسر صندوقچه برداشت، دست فروکرد وماهیی زرین برآورد و در دریا انداخت. ماهی در زیر آب شد و غوطه خورد و به قعر دریا رسید و از چشم ناپدید شد. یک ساعت بود. بر سر آب آمد، آن انگشتری بردهان گرفته. ملک ملاحی را فرمود تا با زورقی آنجا تاخت و آن ماهی را با انگشتری بگرفت و پیش ملک آورد. ......ملک آن ماهی را در صندوقچه نهاد و قفل برزد و کلید در کیسه نهاد."

در این گزارش تاریخی، ماهی فلزی صندوق نشین خلیفه، نه تنها یکباره جان می‏گیرد و شنا می‏کند، بلکه توانایی یاقوت یابی در ژرفای دریا را نیز دارد. البته امروز می توان این چنین دید و گفت. در زمان خواجه نظام الملک کمتر کسی در راست بودن این دروغ شاخدار دو دل می شد.

این گزارش، نمونه خوبی از تاریخ نگاری افسانه ای در روزگار پیش از روشنگری ست. روزگاری که روندها و رویدادهای افسانه ای، پیرو قانون های طبیعت نبود و خواجه نظام الملک نیز هرگز گمان نمی ‏کرد که روزی کسی دروغ بزرگ او را اين گونه در اینترنت آشکار و پرنما کند. (افشاگری سایبری؟)

آشکار شدن ماهیت افسانه‏ ای تاریخِ کهن سبب شده است که مردم سرزمین ‏هایی که آفتاب روزگار روشنگری برآنان تابیده است، رو درروی تاریخ خود بایستند و با بینشی پرسشمندانه به بررسی روند‏ها و رویدادهای آن بپردازند.1 این بررسی یکی از نخستین گام‏ های خودشناسی و شناسایی هویت ملی ست. گامی که تاکنون در کشور ما برداشته نشده است.
........................
1. Critical analysis of history

***

128. تاریخ و سیاست

تاریخ چیزی ست و سیاست چیزی دیگر. اما گهگاه، ما این دو حوزه را جدا از هم نمی‏ پنداریم. کودتای ننگین 28 مردادِ سال 1332، در همان سال، رویدادی سیاسی بود و اکنون داستانی تاریخی. درگیر شدن خمینی در سیاست و انقلاب نیز، در زمان خودش پدیده ‏ای سیاسی بود و اکنون رویدادی تاریخی. نیز چنین است، سرگذشت شاه و صدام و داستان جنگ ایران و عراق و هزار و یک رویداد دیگر، در گذشتهِ دور و نزدیک.

چندگانگی دیدگاهی درباره گفتمان ‏های سیاسی، درست و پذیرفتنی ست، اما در پیوند با رویدادهای تاریخی نه. یا رویدادی که در 28 مرداد سال 1332 شمسی در ایران رُخ داد، کودتا بود، یا نبود. پس داشتن دو دیدگاه درباره آن، مانند داشتن دو دیدگاه در درباره دمای بجوش آمدن آب است. اگر آب در 100 درجه سانتیگراد بجوش می‏ آید، باید آن را چون حقیقتی علمی پذیرفت. پس داشتن دیدگاه ‏های گوناگون در این باره بیهوده است. اما به سیاست که می ‏رسیم، می‏ توان دیدگاه‏ های گوناگونی داشت و باید.

بدبختانه گزاره‏ ها و پذیره‏ های همگانی در تاریخ ما بسیار کم است. ما هنوز با هم برسر بزرگترین رویدادها و شخصیت ‏های تاریخی، همرای و همگمان نیستیم. برخی مصدق را خائن می ‏دانند و برخی دیگر خادم. گروهی شاهان پهلوی را دست نشانده بیگانه می‏ خوانند و گروهی دیگر آنان را آزادمردانی خود ساخته و بیگانه ستیز.

ملتی که دریافت و برداشت راست و یکدستی از رویدادهای تاریخی خود ندارد، آینده درستی نیز نمی ‏تواند داشته باشد. چندگانگی رواییِ رویدادهای تاریخی، برآیندی از نداشتن نهادهای دموکراتیک مدنی و نیز فراگیری دروغ در تاریخ و فرهنگ‏ ایرانی ست. این نکته که ما هیچ نهاد ایرانی نداریم، دروغ است، زیرا که خودِ دروغ بزرگترین و آشناترین نهاد در تاریخ ماست.

***

129. کشور

کشور، گستره زیستِ ملت است. این گفتمان پیشینه تاریخی چندانی ندارد و با پیدایش دولت- ملت پیدا شده است. در گذشته واژه ی "کشور"، در زبان فارسی معنای دیگری داشت و در پیوند با بخش بندی زمین به هفت کشور بکار می رفت. پیش از بخشبندی جغرافیایی کنونیِ، جهان به 7 اقلیم تقسیم شده بود که هر یک، نام اختری را بر خود داشت. امروزه مراد از کشور، گستره سرزمینی ست که در نقشه‏ رسمی جغرافیای جهان، گراگردِ آن خط کشی شده است و سازمان ملل متحد، آن را با نام ویژه‏ ای بنام ملتی می ‏شناسد. از اینرو، کشور در جهانِ مدرن، گفتمانی سیاسی – حقوقی ست. اگرچه در جهان کنونی، ملت ‏های بی کشور می ‏توان یافت، مانند ملت فلسطین، اما کشور بی ملت نداریم. هر کشور، وطن ملت آن کشور است. در گذشته، گفتمانی بنام، "مملکت"، هم در زبان فارسی وجود داشت که مراد از آن، حوزهِ حکمرانی شاه بود. در روزگار ما، دو واژه ی "کشور" و "مملکت"، کاربردی همگون یافته است، اما در گذشته، مملکت را برای کشوری که دارای حکومت پادشاهی بود، بکار می‏ بردند.
بیشتر کشورهای پیرامونی را می‏ توان، وانهادهای سیاسی فروریزی امپراتوری‏ های بزرگ و نیز پس ‏آیندهای سیاسیِ استعمارگری غربی دانست. برای نمونه، بیشتر کشورهای خاورمیانه، پس از فروپاشی امپراتوری عثمانی شکل گرفتند. مردم ِعراق و سوریه و لبنان و عربستان، ریشه ‏ای دیرین در تاریخ سرزمین ‏های خود دارند، اما کشورهای آنان نوپاست. همه ایِن کشورها، پس از فروپاشی امپراتوری عثمانی، بدست دولت ‏های فرانسه و انگلیس پدید آمد. در هیچ یک از آن ‏ها نیز، نه ملت وجود دارد و نه نهادهای مدنی ریشه داری که پاسدار حقوق مردم باشد.

گفتم که در جهان کنونی، کشور بی ملت نداریم، اما کشورهایی هستند که برپایه پنداره ملتی ذهنی شکل گرفته ‏اند. پاکستان، نمونه‏ ای از این کشورهاست. این کشور پس از استقلال هندوستان، برپایه مذهب بنا شد. پنداره بنیانگذارن این کشور این بود که دین اسلام، بنیاد خوبی برای ملت سازی براساس مذهب است و مسلمانان هند، خواهند توانست که هویت ویژه‏ ای براساس مذهب خود در این گوشه از جهان، پدید آورند. اما اکنون پس از گذشت چندین دهه از آن رویداد، تاریخ نشان داده است که فراخوان مسلمانانِ هند به گردآمدن در گوشه‏ ای از آن سرزمین و برپاکردن کشوری براساس مذهب، چه خطای بزرگی بوده است. پاکستان ارتشی دست نشانده امریکا در آن گوشه از جهان است که برای پذیرفتنی نشان دادن خود، نزدیک به 200 ملیون مسلمان تهیدست هندی را بنام اسلام، دورادور خود گرد آورده است و روز و روزگار آنان را هدر می‏ دهد. این ارتشِ دست نشانده که تنها با کمک بیگانگان ، در راستای سود آنان اداره می ‏شود، نام کشور پاکستان را برآن پایگاه نهاده است. کشورهای دروغینی از این دست، در جهان بسیاراست. بسیاری از این کشورها، پایگاه ‏های ارتشی قدرت ‏های جهانی هستند که در آن ‏ها ارتش، تنها نهاد کارا و راستین است. از اینرو، بی توجهی به آموزش و پرورش و روندها و رویدادهای اجتماعی و فرهنگی، از این کشورها، کانون ‏های بُحران و آشوب می ‏سازد.

***

130. ستیز شهر و روستا در جغرافیای خیال.

چشم اندازِ ادبی بسیاری از هنرمندان ما، بویژه آنان که در ایران دست اندر کار ادبیات داستانی هستند، در چند دهه گذشته روستایی شده است. در بسیاری از داستان‏‏ ها و فیلمنامه‏‏ ها و شعر‏ها، روستا در برابر شهر، نماد پاکی و سادگی و ساده زيستی و نيز نمادِ روزگارِ از دست رفته‏ ی شهرنشینانی پنداشته می‏ شود که زمانی زندگی روستایی آرام و رام و بی شیله- پیله‏ ای داشته ‏اند و اکنون خود را در چنبر زندگی پوچ و بی معنای شهری گرفتار می بینند و برآن می شوند تا ناشادمانی خود را از زندگی ناگزیر خود در شهر، این "جنگل آهن و دود"، نشان دهند. چنین است که در جغرافیای خیال بسیاری از هنرمندان روزگار ما، روستا، زیستگاهی انسانی و طبیعی و سالم، و شهر، کانون آلاینده ی جان و تن انسان و چنبر و چرخه خُرد کننده ی انسانیت و اخلاق و عاطفه انگاشته می‏شود. چــرا؟

به گمان من چرایی این چگونگی، نشان از پیروزی چشم انداز سیاسی حکومت اسلامی، بر چشم انداز مدرن در ایران امروز دارد. این چشم انداز، واپسگرا، روستایی و آینده گریز است. آخوند‏ها خوب می دانند که روستا، خانه امن دین و شهر، کشتارگاه اندیشه های دینی است. روستا، پایگاه سنت و شهر زادگاه نوخواهی و بدعت و مدرنیت است. روستايی، سرسپار و پيرو و آمرزش جوست. اما شهری، به آداب و اصول افسانه ای مذهب بها نمی دهد و با پوزخند از کنار آن ها می گذرد. در شهر، انسان به اندیشه ی انسان- خدایی رسیده است. در شهر، انسان برای آزادی مبارزه کرده است و به پیروزی ‏هایی نیز دست یافته است. در شهر، زن از بند حجاب رهیده است و خلاصه در شهر، انسان به حقوق شهروندی و حقوق بشر دست یافته است. چنين است که شهر را باید قتلگاه مذهب و اندیشه های مذهبی دانست. هم از اینروست که حکومت‏ اسلامی نیز، همه نیروهای دهشت و آزار و ستم خود را در شهرها بکار می‏ گیرد و در شهر مردم را به رگبار گلوله می بندد و در شهر با مانورهای جنگی خود، مردم را به هراس می اندازد. در روستا، انسان برده ی سَنت و تکلیف است و در شهر، آزاده ای حق خواه. روستا، نماد گذشته و شهر، نماد آینده است. آینده‏ ای که پیروی و سرسپاری و دست بوسی و باردهی مردم را برنمی تابد و به همگان نوید و حق آزاد بودن و آزاد زیستن و آبادی و شادی می‏ دهد.

بلــه، نویسنده ‏ای که یاد ِ دل تنگانه ‏اش از روستا، او را ناخودآگاه به ستیز با زندگی شهری و نمادهای آن وامی دارد، شاید آگاه نباشد که ناخواسته آب به آسیاب دشمنان انسانیت می ریزد و بی که بخواهد و یا بداند، با حکومت آخوندها همدل و همزبان می شود.

131. اندیشه در شعر

اگر سازه ‏های اساسی هر شعر را زبان و اندیشه و خیال بدانیم، می توانيم بگوييم که در فرهنگی که بازتابِ نداری و تهيدستیِ همگانی ست، بهای بيشتری در شعر، به عنصر اندیشه داده می شود و عنصر خیال، در آن کم نماتر است. ادبیات، در فرهنگ مردمِ سرزمين های خشکسال و خالی، ابزاری برای جا انداختن ارزش ها و آرمان های زيستيارانه در راستای ماندگاری و گريز از مرگ است. ابزاری کارآمد که ارزش های پذیرفته شده ی روزگار را با ترفندهای ذهن پذیری مانند وزن، قافیه، ردیف، آهنگ و صنایع شعری مانند؛ ایجاز، ایهام، ترصیع، تسجیع، تکرار و ارسال المثل، در دل و جان مردم می نشاند. این چگونگی در بیشترِ زمان ها، بیرون از حوزه آگاهی مردم روی می دهد. برای نمونه، بارِ ارزشی بسی بیش از بسیاری از شعرهای کلاسیک فارسی، همه در راستای ارزشمندی پدر سالاری و آئین ‏های دینی و دلسپاری به خدا و پذیرفتن آداب و رسوم رایج فرهنگی و کار و کوشش و همه چیزهایی است که می توانند به ماندگاری نظم موجود اجتماعی کمک کنند.

در فرهنگ ایرانی که در آن شعر تا سده پیش، بارکشِ همه هنرها بود، تا پیش از پيدايشِ چشم انداز شعر نیمایی، منظومه سرایی، شاعری خوانده می ‏شد. یعنی که نگارش ِمنظوم و نوشتن بازتاب‏ های هر کوشش ذهنی به زبانی موزون و آهنگین، شعر پنداشته می ‏شد. البته گرانان و دریا دلانی چون فردوسی و حافظ، از این چگونگی آگاه بوده اند. برای نمونه، فردوسی بزرگ، در شاهنامه جاودان خود می گوید که، "بنا کردم از نظم کاخی بلند" و یا مولوی دارد که؛ "قافیه اندیشم ودلدار ِ من/گویدم مندیش جز دیدارِ من". اما با پیدایش چشم انداز ِشعر نیمایی، بار دیگر فضایی برای پرداختن به گوهر شعر پدید آمد. این که می گویم بار ِ دیگر، برای این است که شعرناب و ارجمندیِ گوهر ِ شعر، در سنّت ادبی ما پیشینه ای دراز دامن دارد و پیشینیان، شعر را سخن پّران و خیال انگیز می دانستند و نه سخن حکمت آمیز و اخلاق آموز.

در فرهنگ مدرن، شعر نیز، چون هنرهای دیگر، بسوی گوهر خود می ‏گراید و نقش ابزاری آن در پاسداری از ارزش‏ های رایج اجتماعی کمتر می شود. اما در چشم اندازهای دیگر، شعر، ابزاری برای آموزش و پرورش گزاره های اخلاقی و یا پُرنما کردن و سپارش اندیشه ای زمانمند به مردم و یا هدف های دیگر فردی و اجتماعی است. چنین است که بسیارانی در کشور ما، سخنان شیرین و دلپذیر و یا حکمت آمیز و دانش آموز را شعر می دانند و بسیاری از این سخنان را ازبر می کنند و گاه برپیشانی نامه ها و نوشته های خود می نشانند. "برو شیر ِ درنده باش ای دغل"، و یا، "با ادب باش تا بزرگ شوی" و یا "نابرده رنج گنج میّسر نمی شود"، همه پندهای سودمندی است، اما هیچ یک از آن‏ ها را شعر نمی توان خواند همچنان که هیچ یک از قصیده های خاقانی و شیخ شبستری و ثمرات و رشحات و نغمات و قطرات و لمعات و نفخاتِ آسیدعباس فرات را.

جايگاه شعر در هر فرهنگ، در پيوند با گوهر شعر، يکی از نمايه های سلامت روانی آن فرهنگ است. يعنی که هرچه شعر در فرهنگی، از گوهر خود، که همانا خيال انگيزی و تصويرگری ست، دورتر باشد، هنجارهای آن فرهنگ، با ساختار روانی انسان ناسازگارتراست. واروی اين سخن آن است که هر جا که شعر، به گوهرِ نابِ خود نزديکتر است و کارش افسونگری ذهن با بازسازی دوباره ی جهان به شيوه ای تازه و زيبا و دلگشا در ذهن شنونده و يا خواننده است، آزادی های فردی و رفاه اجتماعی در فرهنگ آن جامعه ارزشمندتر و پُرنما تر است. اين چگونگی را با مقايسه کردن شعر امروز در کشور انگليس با شعر امروز در سيريلانکا و يا ناميبيا و يا گواتمالا می توان ديد. شعر امروزِ انگليس، سرشار از تصويرهای دلنيشين درباره آفتاب، دريا، جنگل، خيزوخوابِ مخملينِ تپه های يورکشاير و جلگه های ويلشاير، کوچِ فوجِ کبوتران مهاجر و آرزوی شاعران برای همپری با آنان و سرکشيدن به گستره های وهمناکِ آنسوی قله ها و يکی شدن با طبيعت و دريافتن زبان گياهان خودروست. اما در کشورهای ديگری که از آن ها نام برده شد، شعر، شعارهای انقلابی در ستايش شبيخون به دشمن و آتش و خون و کُشتار و بمب گذاری پادگان ها و راه بندان ويران کردن شهرها برای برچيدن بساط حکومت است. در فرهنگ ما نيز در سده گذشته، بسيارانی شعر را ابزاری سياسی می پنداشتند و شاعران را پيشگامان ارتش خلق می خواستند.


خوشبختانه چنین می نماید که در گستره ادبیات فارسی، گرایش به گوهر هنر، اندک، اندک رو به فزونی ست و بسیاری از شاعران جوان ایرانی دریافته اند که شعر، ابزار کارایی برای تغییر حکومت و سیاست نیست. آنان که سخنان فريب آميز و شعارهای خیزش انگیزی بنام شعر سرهم می کنند، شاعران هميشه در صحنه بايد دانست که در پی موج سواری و سوارکاری هستند.

از این دیــــدگاه: (۲2)

https://www.balatarin.com/

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد