logo





«می خواهم انسان بمانم»

تن سخنرانی ام به مناسبت کشتار سال ۶۷ در استکهلم و گوتنبرگ سوئد

سه شنبه ۶ مهر ۱۳۹۵ - ۲۷ سپتامبر ۲۰۱۶

نجمه موسوی - پیمبری

جنگل
در گُرده های نور
و خوابِ رنگینِ هر ذره بر صورت برگ
می درخشد.
پرندگانِ کوچک
تن سپرده به آفتاب
بی دغدغه
عشق را با منقارهای کوچکشان
آواز می دهند.
رویای جنگل درهم می ریزد
مردی با دستی آهنین
از هزارتوی تاریخ
رو به دیروز
پشت به فردا
بیرون می آید
زمان چون قیرِ سرد می شود
مردی با جامه ای به رنگ مرگ
بر چهارچرخی آهنین
پرندگان را خرد می کند.
رویای جنگلِ سبز می سوزد
پرندگان می گریزند
و زان پس
با دلی آتشین و منقارهای لهیده در خون
در انتظار حادثه می خوانند.

با یاد و ادای احترام به تمامی پرندگان منقار لهیده و سینه دریده ی ایران

با ادای احترام به تمامی زنان و مردانی که با فروبردن قلم خود در اشک و خون، بخشی از تاریخ ایران را ثبت کردند سخنانم را آغاز می کنم.

در ابتدا نکاتی چند را لازم می دانم. سالهاست که چنین برنامه هایی در سراسر جهان برگزار می شود و به حق در ابتدا از زندانیان خواسته می شد که گواهی دهند بر وجود آن همه خباثت که حتا اندیشه، وجود چنین وحشیگری را پس می زد. پس آنان به صحنه آمدند تا با بیان بخشی از آن چه بر ایشان رفته بود تصویری هر چه نزدیکتر به واقعیت را در مقابل چشمانی که از وحشت دریده شده بود و گوشهایی که طاقت را از دست می داد بگویند و نشان دهند اثر و آثاری را که نه تنها بر گوشت و پوستشان مانده بود بلکه تا مغز استخوانشان را سوزانده بود. نه تنها جسم را دریده بود بلکه برای جمعی نور را برای همیشه از منظر دیدشان خارج کرده بود. نه تنها سلامت جسمی شان را، بلکه جوانی شان را ربوده بود. دختران و پسرانی، زنان و مردانی که چهارده ساله در بند میشدند و چندی بعد با استخوانهای لهیده و پوستی دریده و لبخندی پاره پاره شده تبدیل می شدند به پیرانه سرانی که خود از دیدن خویش در آینه ابا داشتند.

اینان ابتدا آمدند و بسیار کم از آن همه را گفتند. و بعدها تنی چند از اینان نوشتند و نوشته ها را به چشمان ما سپردند. اما مگر می شد نشست و این خطوط را خواند و فردای آن روز سر کار رفت و زندگی کرد؟ چگونه می توانستی صدای خالی کردن تیرآهن را در زندان که همه از آن نوشته بودند و بعدها دانسته بودند صدای رگبار تیرباران است را برای دوستی یا همکاری به چیزی تشبیه کنی؟ با چه کلامی می شد به همکاری که از مرگ گربه اش درددار و ماتمزده بود لبخند زد و او را تسکین داد وقتی که می دانستی تنها در یک شب بیش از صدها جوان را در میهن ات بر سر دار برده اند؟ پس درد را به تاریکترین دهلیزهای قلبت سپردی تا همانجا بماند و تو را از درون بجود.

تعریف کردنی نبود. تشبیه کردنی نبود. خاصه این که بسیار غریب بودیم و جهان بر فجایعی که در آنجا می گذشت بی توجه بود، چرا که قیمت نفت بالاتر از قیمت خون بود. نفع قراردادهای تجاری بیشتر از ارزش حقوق بشر بود. همه چشمشان را بستند. گوششان را گرفتند و به منظری دیگر چشم دوختند تا جمهوری اسلامی هر آن چه صلاح می داند برای تثبیت خود بکند. که کرد.

این خطوط را قلمی کردم تا بگویم که پیش از من و ما، این دوستان به حق، در جای شهادت دهی بوده و همیشه جایگاه خویش را دارند.

اما علت دعوت من و شاید دوستان دیگر در این برنامه به این دلیل است که سازماندهان این یادبود، خواهان انداختن نگاههای متفاوتی به پدیده ی زندان و زندانی هستند.

و اما من که می دانستم خواندن این خاطرات، و در بعضی موارد خواندن دوباره ی آنها خواب را از چشمانم می رباید و راحت را از جانم چرا پذیرفتم؟ با خود گفتم در مورد تفاوتهای زن و مرد کار کرده ام. چندین کتاب در رابطه با وضعیت زنان ترجمه کرده ام، بخش زنان مجله ی آرش را هدایت کرده ام، در رابطه با خواست برابری حقوقی زنان با مردان در پاریس درس می دهم، در موزه ی ردن در رابطه با تفاوت آثار ردن با کامیل کلودل کنفرانس می دهم، پس مقایسه ای میان نوشتار زنان و مردان در محدوده ی کاری ام می گنجد. اما فقط یک نکته را در نظر نگرفته بودم و آن موضوع نوشتار بود- زندان. این که با خواندن این متون من نیز با آنها به درون سیاهچالهای رژیم جمهوری اسلامی می روم و هر شب تا صبح از صدای ناله ها و شکنجه ها و گاه گریه هاشان بیدار می مانم.

بالاخره امروز رسید و من بارم را بر زمین خواهم گذاشت اما با ادای احترام به آنانی که روزها و روزها خود را به عمد و با اراده در زندانی محبوس کردند که با مصیبت و با وانهادن شاید تکه ای از وجود انسانی خود از آن وارهیده بودند.

از آنجا که به من وقت زیادی برای آماده کردن این مطلب داده نشده بود در نتیجه تحقیقم را محدود به زندانیانی که خود را پیش از دستگیری متعلق به خانواده ی چپ می دانستند و در تهران زندانی بودند کردم. از طرفی بعد از مطالعه و از آنجا که فرصت بحث نیز کوتاه است و برای رعایت وقت دیگر عزیزان بر آن شدم از هر گروه دو کتاب را به طور ویژه مورد بررسی و مقایسه قرار بدهم. این آثار عباتند از:

حقيقت ساده- منير برادران- انتشارات نيما- آلمان، سال 1379-2000 چاپ سوم

زير بوته لاله عباسي - نسرين پرواز- انتشارات نسيم- سوئد. فوریه 2002

درها و ديوارها ، خاطراتي از زندان اوين- حميد آزادي- سياتل بهار 1997

نبردی نابرابر، گزارشی از هفت سال زندان(1361-1368)، نیما پرورش، انتشارات اندیشه و پیکار، چاپ اول 1374، چاپ اینترنتی 1386- 2007

چون این افراد نویسنده نبوده و چنین ادعایی هم ندارند به نحوه ی نگارش آنها از جنبه ی ادبی برخورد نکرده ام. در ضمن کوشش کرده ام تحت تأثیر مواضع سیاسی آنها با ایشان برخورد نکنم.

پس مبنای مطالعه ی من همان طور که از من خواسته شده «تفاوت میان زنان و مردان در چگونگی بیان خاطراتشان» می باشد. انتخاب من برای این چهار اثر متاثر از دیدگاه من نسبت به نوشتار زنانه و مردانه است. به همین دلیل آثاری را انتخاب کرده ام که جلوه ای از این نوع نوشتار می باشند. و این به معنای همه گیر بودن این تعاریف نیست و هیچ گونه قضاوتی در رابطه با فرد زندانی در این نظرات وجود ندارد.

از آنجا که با ژنویو فرس فیلسوف فمینیست فرانسوی هم نظر هستم که معتقد است نشان دادن تفاوت جنسی، شکلی از قدرت است و ترس از بی تفاوتی جنسی در مرکز بحران هویت مردانه ای است که همیشه در پاسخ به کوشش های زنان برای خارج شدن از محدودیت های شخصی خودشان صورت می گیرد، من در خوانش خود سعی کرده ام هم به شباهت های نسبی بین دو جنس و هم به تفاوتهای غیرقابل انکار آنها توجه داشته باشم.

به منظور ورود به بحث لازم می دانم با جملاتی از فوکو آغاز کنم که در کتاب مراقبت و تنبیه- تولد زندان تاریخچه ی وجود زندان و نحوه ی شکنجه را از قرن هیجده میلادی به بعد مورد بررسی قرار داده و نشان می دهد چطور با تغییر و تحولات علمی، اجتماعی و حقوقی نحوه و میزان شکنجه و کشتار زندانیان متحول شد. چگونه اعتراف به جرم، که او آن را جشن ماتمزای تنبیه می نامد، در ملأ عام لغو شد. چرا که این آیین که به جرم « پایان می بخشید»، در وحشی گری از خودِ جرم پیشی می گرفت و یا دست کم با آن برابری می کرد و تماشاگران را به درنده خویی عادت می داد.

بعد از آن اعدام در ملأ عام نیز حذف شد زیرا چون آتشدانی تلقی می شد که خشونت بار دیگر در آن برافروخته می شود.

در پی سازماندهی مدرن تر جامعه، نظام دوگانه ای در اروپا شکل گرفت که عدالت آن را میان خود و مجازاتی که تحمیل می کرد مستقر می ساخت. به تدریج کیفردادن به بخشی مستقل بدل می شد و ساز و کاری اداری مسئولیت این بخش را از دوش عدالت برمی داشت. بدین ترتیب قضات از حرفه ی پست مجازات کردن خلاص می شدند.

در اروپا، در همان قرن هیجدهم گیوتین اختراع شد اما علیرغم تصویری که از این وسیله ی کشتار در اذهان است برای این درست شد که مجرم زجر کمتری بکشد و مرگ برای همه یکسان و بدون درد باشد زیرا پیش از آن، انواع تعذیب های طولانی و بیرحمانه بر زندانی روا می شد. یعنی گیوتین بدون لمس کردن بدن، زندگی را می گرفت، همان گونه که زندان، آزادی را از زندانی می گیرد. پس مرگِ سریع به معنی حقِ زندگی را از زندانی گرفتن تعبیر می شد.

با از بین رفتن شکنجه و اعدام در ملأ عام در سال1787 بنژامین راش خطاب به انجمن ارتقای پژوهش های سیاسی می گوید: «فقط می توانم آرزو کنم که در زمانی نه چندان دور چوبه های دار، تازیانه، چرخ شکنجه در تاریخ مجازات به منزله ی نشانه های بربریت سده ها و کشورها تلقی شوند.»

توجه کنید این خطابیه متعلق به 229 سال پیش است و مربوط به 192 سال پیش از به قدرت رسیدن جمهوری اسلامی ایران.

این جمهوری نه تنها در انتهای قرن بیستم چوبه های دار را دوباره برپا کرد، نه تنها زندانی را در ملأ عام شکنجه و اعدام کرد بلکه بعدها با شوهای تلویزیونی این اعتراف به جرم، این جشن ماتمزای تنبیه را به درون خانه ها و اتاقهای خصوصی خانواده ها برد. در زندانهای جمهوری اسلامی ثبوت جرم و اقرار به جرم به هیچ وجه مطرح نبود. آنان از تفکری که مربوط به هزار و چهارصد سال پیش بود انگیزه می گرفتند.

سردمداران جمهوری اسلامی به درهم شکستن استخوانهای فکری زندانی بسنده نکردند. تنها چیزی که عطش این خونخواران را سیر می کرد تهی شدن از انسانیت بود. تبدیل شدن به حیواناتی دست آموز که با هر اشاره ی صاحبان خود بر سر طعمه ای که آنان نشان کرده بودند بریزند و هر کسی سعی کند در شئامت از دیگری پیشی بگیرد.

اینان از درسهایی که تاریخ به پیشینیان داده بود بهره برداری کردند تا شکنجه و زندان را با پیشرفت علم هر چه هولناکتر کنند. می دانستند که بعد از بدن و مهمتر از بدن، روح انسانی است که باید زیر یوغ این فرماندهان تازه به دوران رسیده برود. پس، از شکنجه بر گوشت و پوست درگذشتند و بر انسانیت زندانی چنان تاختند که هیچ گرازی پیش از آنها بر زمین تازه شخم خورده نتاخته بود.

حال ببینیم در مشاهدات زنان و مردان زندانی از این وحشیگری چه تفاوتهایی وجود دارد:

ابتدا به تشابهات می پردازم:

*آن چه در اغلب خاطرات مشترک است ناباوری به دستگیری و نوعی عدم آمادگی برای رویارویی با آن است.

چه در مورد مردان و چه در مورد زنان. در اغلب مواقع با این که جو بسیار خراب است و دستگیریها مداوم، اما افراد با نوعی خوش بینی به کارهایشان ادامه می دهند. به همین دلیل در اغلب مواقع، موقع دستگیری «شوکه» می شوند و این کلمه ای است که تکرار می شود. چنان چه در خاطرات نیما پرورش می بینیم که دوست مشترکشان دستگیر شده، دو رفیق با هم در پارک صحبت می کنند. به خانه ای که سرخ است می روند. شام می خورند. و حتا وسایلی که آنجا بوده را پاکسازی نمی کنند. پاسداران در آنجا جزوه، نشریات، دستگاه چاپ دستی، کتاب و نوار پیدا می کنند. از همه مهمتر این که مسئول دستگیرشده با پای تیرخورده سه روز مقاومت کرده ولی اینها هیچ چیز را تغییر نداده بودند.

نسرین پرواز موقع رفتن سر قراری که به دستگیری اش منتهی می شود افکار خود را چنین بیان می کند: احساس می کنم این شکل از سازماندهی یعنی وصل کردن آدمها به یکدیگر به این شکل درست نیست و خطر دستگیری را افزایش می دهد ولی چه راهی درست است؟

حمید آزاد می نویسد: «گو این که این دستگیری با توجه به جو جامعه قریب الوقوع بود اما انتظارش را نداشتم.»

*از دیگر موارد تشابه کوشش اولیه برای حفظ جان دیگر رفقا و همفکران است.

با این که در اغلب مواقع سازمانهای سیاسی چندان انسجامی نداشته و به نوعی می توان گفت قادر به حفظ هواداران و اعضای خود نیستند اما نگرانی در مورد دیگر اعضای گروه در همه ی دستگیرشدگان وجود دارد.

*وجود درهم ریختگی و عدم نظم در زندانها در روزها و سالهای اول 1360، شکل گیری و به دست آوردن تجربه در ماهها و سالهای بعد بخصوص بعد از دستگیری رهبران و گرفتن اطلاعات بسیار از نحوه ی سازماندهی جریانات و نوع ارتباطات در خاطرات به نحوی مشابه آمده است.

*هم چنین از تأثیر مخرب مصاحبه های رهبران جریانات در زندانیان و نقش منفی جریانات چپ نزدیک به رژیم در اغلب خاطرات صحبت به میان آمده است.

*هم چنین وجود چند دستگی در زندان که به تناوب و در شرایط متفاوت و در برهه های گوناگون خود را می نمایاند. اگرچه برداشتم این بود که این مسئله در میان زنان حادتر بوده است. مواردی چون چادر سر کردن، چادرسیاه سر کردن و یا نکردن نیز به دیگر علل چند دستگی اضافه می شده.

تفاوتها:

ویژگی های مردان:

مردان در اغلب مواقع چه در کتابهای ذکرشده و چه در دیگر خاطرات که خوانده ام - که موضوع بررسی ام نیست- گاهاً خود را در هیئت دانای کل قرار داده و اندرز می دهند.

نیما پرورش می نویسد: «اولین لحظات برخورد با هر کس از مهمترین لحظات برخورد با اوست.» یا «اگر در آن روزها می توانستم نامه ای برای رفقائی که در بيرون زندان بودند بنويسم حتما توصيه می کردم که به هر ترتيب ممکن، از کشور خارج شوند، توصيه ای که تا چندی قبل، به شدت با آن مقابله می کردم.»

آنان موقع نگارش با موضوع فاصله ای تا حدی علمی می گیرند. مانند جراحانی که تیغ تیز را بر پوست و گوشت بیمار فرو می کنند تا آن را بشکافند و غده ای را بیرون بیاورند بی آن که قطره ای عرق بر پیشانی شان نقش بزند این صفحات را قلمی کرده اند:

حمید آزاد: « حسین سوسول همان شب صحنه ی اعدام را این طور تعریف کرد: ما را به محوطه بازی بردند که چند دختر با چشمان بسته در فاصله کمی از یک تپه خاکی ایستاده بودند. ما کنار پاسدارها نشستیم و شروع به شلیک کردیم. هر نفر سه گلوله بیشتر شلیک نکرد و گلوله به صورت رگبار شلیک شد. ...در مقابل گروهی که من جزو آنها بودم تعدادی زن و دختر ایستاده بودند که همگی چادر مشکی سرشان بود و یکی از دخترها شعار می داد..... با شلیک گلوله بدن خونین آنها نقش بر زمین شد. حسین ادعا کرد که در زدن تیر خلاص هم شرکت داشته..... » ناصر اعتقاد داشت که حسین در مورد زدن تیر خلاص دروغ می گوید چرا که حسین یک بار گفته تیر را به سرشان زده و یک بار دیگر گفته به تنشان. از آن زمان به بعد حسین به طور مرتب برای اعدام زندانیان برده می شد.

در این صفحات هیچ ردی از بیان احساسی نیست. همه نشسته اند و به ماجرای یک تیرخلاص زن گوش می کنند و تنها موضوعی که مورد بحث قرار می گیرد ادعای این فرد است بر زدن و یا نزدن تیر خلاص. هیچ انعکاسی از این حرفهای شنیع در سلول نمی بینیم. و هیچ کس عکس العملی، نه کینه ای و نه چندشی به این فرد نشان نمی دهد و حمید آزاد با خونسردی می نویسد که بعد از آن هم این حسین برای اعدام زندانیان برده می شد.

گاهاً خیلی سرد و مسلط حرف می زنند. طوری تعریف می کنند که انگار در کتابخانه یا در کافه ای نشسته اند و شاهد این وقایع هستند:

نیما پرورش: « باری، بازجو دو رفيق مرا با خود به داخل يکی از اتاق ها برد و تا نزديکی ظهر به سراغم نيامد. آرام آرام، بر اضطراب خود فايق آمدم. يکبار ديگر تمام اطلاعاتی را که ممکن بود بازجويم از من داشته باشد، در ذهن خود مرور کردم. آنچه را که می توانستم بپذيرم و آنچه را که به هيچ وجه نمی بايست بپذيرم، در ذهن خود مجددا بررسی کردم. تمام راه هائی را که می توانست در اين نپذيرفتن به من کمک کند برای خود مشخص کردم. دروغ هائی که می بايست زندگی مرا منطقی و طبيعی جلوه دهد و نکاتی را که روی آن ها بايد سرسختی کرد، همه را يک بار ديگر در ذهن مرور کردم.

بلافاصله و بی آن که سر سطر برود چنین ادامه می دهد:

در اين لحظات بيشتر متوجه وضع ساختمان شدم. ساختمان ٢٠٩ دو راهرو موازی يکديگر دارد. در حد فاصل اين دو راهرو بزرگ در طول ساختمان، راهروهای بندها قرار دارد که اين بندها از سلول های يک رديفی تشکيل يافته است و در هر راهرو ١٠ سلول قرار دارد. رديف بندهای ١٠ و ٢٠ و ٣٠ در آن زمان اختصاص به زندانيان زن داشت و ....»

جالب این که این خطوط مربوط به ابتدای دستگیری او است. یعنی هنوز به فضا مسلط نشده، هنوز وضعیت پرونده اش مشخص نیست اما با چنین دقتی درها و دیوارهای اطراف خود را ترسیم می کند. حال وقتی به موارد دستگیری زنان بپردازم مشاهده خواهید کرد که چگونه نگاه زنان به اطرافشان متفاوت است و هم چنین دغدغه های آنان در موقع دستگیری فرصتی برای بررسی ساختمان به آنان نمی دهد.

در ادامه ی همین مورد باید بگویم که آنان بیشتر مانند معمار و یا کارشناس جغرافیای مکان عمل می کنند. آن قدر که به درها و دیوارها، به اندازه ها و ابعاد سلول و بند و حمام و دستشویی توجه نشان می دهند جای زیادی برای گفتن از خودشان، از همبندیان، از احساساتی که در روز و یا در شب گریبان آنان را می گیرد نمی ماند یا این که آنان نمی خواهند از این موارد کلامی بر زبان بیاورند.

در صفحه 15 کتاب حمید آزاد هستیم که طرحی از کل زندان اوین را ضمیمه ی کتاب می بینیم. یکی از ویژگی هایش این است که در هر جابجایی نقشه ی کامل محل را می دهد. در موقع انتقال از محلی به محل دیگر سعی می کند مسیر را به خاطر بسپارد انگار که قرار است روزی از او بخواهند نقشه ی این راه را بکشد. او هم چنین برای نشان دادن دقت در کار، ضممیمه هایی مانند نمونه ی برگه ی بازجویی، یا عکس قاضی شرع و غیره در کتابش اضافه می کند.

«ابعاد اتاق پنج متر در پنج متر بود با سقفی بلند، دو ردیف پنجره یکی در قسمت راست و دیگری در قسمت چپ سلول روبروی در ورودی به طرف حیاط قرار گرفته بود و زیر پنجره ها دو شوفاژ وجود داشت که به وسیله میله های فلزی محافظت می شد.. ساختمان بند با آجر قرمز آجرهای بهمنی بنا شده است.»

مردان از دلتنگی هایشان نمی گویند مگر به ندرت. از آنها اشکی بر دور چشم حلقه نمی زند مگر به ندرت. یاد زن، همسر، مادر بسیار بسیار در این نوشته ها نادر است.

تنها در صفحه 194 است که حمید آزاد با احتیاط از پدرش می گوید: « حاجی ارشاق مرا یاد پدرم می انداخت و در حالتهای خاص روحی و فشارهایی که در زندان پیش می آمد پدرم را جای او می گذاشتم تا ببینم واقعا رفتار پدرم چگونه می بود ولی از این افکار می ترسیدم.»

او از فکر کردن به پدر و مادرش می ترسد. بار دیگر موقعی است که حکم آزادی اش را گرفته از آنها و از خوشحالی شان حرف می زند. در حالی که در خاطرات زنان خواهیم دید که آنها با همین افکار زندگی می کنند و از آن نیرو می گیرند.

نیما پرورش نیز می نویسد: «در سلول هيچگونه وسيله يادداشت نداشتم. چقدر دوست داشتم قلمی در اختيارم بود و می توانستم در حاشيه روزنامه ها چيزهائی برای خودم بنويسم، از همه چيز، از هر آنچه که می ديدم و به ذهنم خطور می کرد، از افکار آزاردهنده ای که در طول روز، حتی پس از چند ماه که درب سلولم جز روزهای جمعه، برای وعده حمام باز نمی شد هم چنان مرا می آزرد، بنويسم، از ترس ها و اميدهايم، از نگرانی هايم نسبت به سرنوشت دوستانم......»

اما باز هم در همین جا که قلم دارد و کاغذ زیر دستش است هم چنان از بیان آن چیزهایی که به ذهنش خطور می کرده، از همان افکار آزاردهنده چیزی را برای ما برملا نمی کند. نمی گوید چه چیزهایی به ذهنش خطور می کرده. شبهایش را چه اشباحی پر می کرده اند.

آن قدر از فکر کردن به احساساتشان می ترسند که حتا اعدام رفقایشان را نیز به طرزی بسیار سرد تعریف می کنند:

نیما پرورش: «آموزشگاه روی تپه ی بلندی قرار داشت که از داخل اتاق های آن، کاملا می شد اتوبان و هتل اوين را ديد. برای ممانعت از نگاه کردن به بيرون، پنجره اتاق را با توری های ضخيم آهنی پوشانده بودند ولی به هر حال زندانيان با کج کردن اين توری ها، روزنه ای برای تماشای محوطه بيرون و نيز محوطه هوا خوری درست کرده بودند. در نوبت هواخوری سلول های ديگر، ما به نوبت از ميان روزنه کوچکی که در ميان پوشش های آهنی پنجره ايجاد شده بود، به تماشای آن ها می پرداختيم و از حال و وضع دوستان و آشنايان خود مطلع می شديم وحتی گاه بدين وسيله از وضع دستگيری ها هم با خبر می گشتيم. خود من که در جستجوی رفيقانم بودم ، از اين طريق از شماره اتاق آن ها مطلع شدم. بالاخره يک بار توانستم آن ها را از روزنه، در هواخوری ببينم. اين آخرين باری بود که آن ها را می ديدم. زيرا چندی بعد، در بعد از ظهر يکی از روزهای تابستان، به سراغ آن ها رفته بودند و شب هنگام، آن ها را اعدام کرده بودند.»

گاه نیز چون تحلیل گران سیاسی وارد می شوند و همه ی وقایع ایران و مسائل موجود در زندان چه در آنجایی که هستند و چه نیستند را برایمان می گویند. اطلاعات دقیقی از تعداد زندانیان و وابستگی های گروهی شان می دهند. جزییات زیادی در مورد کیفیت و تقسیم غذا می دهند.

روی خودشان کمتر متمرکزند. وقایع بند را تعریف می کنند. حمید آزاد با این که مجاهد و سیاسی و غیرسیاسی در بند هستند کمتر از روابط بین افراد صحبت می کند و خاطراتش بیشتر متوجه کارهای جمعی است. از جمله سیگار درست کردن، شطرنج ساختن، ورزش و غیره.

نمی دانم اگر بگویم در مقایسه ی مجسمه های ردن و کامیل کلودل هم به همین نتیجه می رسیم آیا مردان خاطره نویس را کمتر از خود دلگیر می کنم یا نه اما واقعیت این است که ردن نیز هیچ وقت از یکی از افراد فامیلش مجسمه ای نساخته، در هیچ یک از آثارش زندگی خصوصی اش فهمیده نمی شود در حالی که کامیل کلودل از حزن های عاشقانه اش، از برادرش، از غم از دست دادن فرزندش به دلیل سقط جنین ناخواسته، از اندوه جدایی از عشقش مجسمه ساخته و دردها و شادیهایش از کارهایش سرریز می کنند. اما می توانم بگویم که گهگاهی، آن هم به ندرت وجود این مردان که بی شک گنجینه ای را در خود مخفی دارند و من به جوهر این گنجینه شکی ندارم گشوده می شود و از میان آن مرواریدی می درخشد. این دو خاطره از نیما پرورش از آن موارد است:

«چند روز پس از ملاقات، وپيش از انتقال من به قزل حصار، در ٢٢ مرداد، حوالی ساعت ١١ صبح، درب سلول باز شد و پاسدار سالن، اسامی وحيد خسروی و احمد شيرازی را خواند تا کليه وسايلشان را جمع کنند و برای بعد از ناهار آماده باشند. مدتی که آن ها در سلول ما بودند، من با آنان دوست شده بودم وعلاقه عميقی پيدا کرده بودم. نام آن ها را که خواندند، بی اختيار اشک از چشمانم جاری شد. آن ها تمامی رفقای سلول را تک تک در آغوش گرفتند. همه می دانستيم که تا ساعتی ديگر، هر دوی آن ها را اعدام خواهند کرد. ولی آخر چرا؟ چرا اين دو جوان بايد اعدام می شدند؟ وحيد ٢٢ سال بيشتر نداشت و احمد ٢۴ ساله بود. بعدها فهميدم بيشتر کسانی که اعدام می شدند جوان بودند و جسور و انقلابی و همين جسارت بود که رژيم را به وحشت می انداخت. آخرين ناهار را با يکديگر خورديم. پيش از اينکه از سلول خارج شوند، همگی سرود انترناسيونال خوانديم. در آخرين لحظات، پيش از بسته شدن در سلول، با ولعی وصف ناپذير چشم به همديگر دوخته بوديم. آخرين کلام آنها همچنان درگوشم می پيچد : «ما را فراموش نکنيد! نام ما را زنده کنيد!"

تمام آن شب را گريستم. آن شب، به ياد آن ها، شب شعری در سلول برگزار کرديم.»

و این خاطره در مورد احساسات:

«در آن دوران، در بحبوحه اين بگير و ببندها، اتفاق خنده دار و به نگاه ما بسيار زيبائی رخ داد. در تابستان سال ۶۶ که مدتی از سرکوب خواست ورزش دستجمعی می گذشت، يک روز صدای هياهوی عجيب و متفاوتی با آنچه در بندها معمول بود، از بند مجاور ما به گوش می رسيد. پس از مدتی متوجه شديم که عده ای زندانی زن را از اوين به آنجا آورده اند. ظاهرا ساعت هواخوريشان بود. شنيدن صدای ظريف زنانه، آنهم پس از سال ها، همه ما را سرشار از نشاط و شگفتی کرد. آری، به همين سادگی، زنانی زندانی در کنار بندمان داشتيم. چندی گذشت. در يک روز تابستان، بعد از ظهر، متوجه شديم که آن ها دارند دستجمعی ورزش می کنند. حرکات ورزشی آن ها هم به کلی با نرمش ها و حرکاتی که بين ما مردها در گوهردشت معمول بود، فرق داشت. درست مثل اينکه داشتند تمرين نظامی می کردند. ضرب پای چهارم، با قدرت هر چه تمام تر به زمين کوبيده می شد و در سکوت سنگين زندان گوهردشت طنين می انداخت. همه بچه ها، يک سره سکوت کرده بودند و به ضرب آهنگ ورزش آنان گوش می دادند. ما از طريق روزنه هائی که درکنار ميله های حفاظ پنجره ايجاد کرده بوديم، می توانستيم تکه کوچکی از حياط هواخوری آنان را زير نظر بگيريم. يکباره ديديم که درب حياط هواخوری گشوده و يک زن پاسدار وارد حياط شد و دستور داد ورزش دستجمعی را پايان دهند. آن ها ورزش را قطع کردند و مشغول جرو بحث با زن پاسدار شدند. اين جريان بالا گرفت تا آنجا که زن پاسدار روسری يکی از آن ها را کشيد و خواست او را از حياط هواخوری بيرون بياندازد اما زن زندانی مقاومت می کرد و با او درگير شده بود. اين کشاکش موجب شد همه مردهائی که از پشت ميله ها ناظر اين صحنه بودند شروع کنند به کف زدن، هورا کشيدن و تشويق کردن. صدای فرياد تشويق ما از پنجره در حياط طنين انداخت و زن پاسدار را غافلگير کرد. به شتاب از حياط بيرون رفت تا پاسدارهای مرد را خبر کند.»

ویژگی های زنان:

زنان در ابتدا خواهان آنند که بگویند چرا می نویسند. قصد خود را کمابیش از همان صفحات اولیه روشن می کنند. انگار عذری بخواهند از گناهی که قرار است مرنکب شوند. زنان به مقدمه نویسی و پیشگفتار نیاز دارند اما مردان به جای مقدمه صفحاتی را پر می کنند یا مستقیم وارد خاطرات می شوند یا چند نکته به جای مقدمه می نویسند. زنان دستگیری خود را دقیقتر و با جزییات بیشتری شرح می دهند. در این رابطه از بیان احساسات خود دریغ نمی کنند چه این حس ها ناشی از ترس باشد و یا نگرانی، شرمزدگی و یا عشق:

نسرین پرواز: «یک روز پاییزی گرم و دلپذیر سال61 است.... با هوشی قرار دارم با این که می دانم پیاده می آید اما دائم ماشینها را چک می کنم. در نیمه های خیابان هوشی را می بینم که عقب ماشینی نشسته است. دو نفر دیکر در ماشین هستند. او مرا به فردی که کنار او نشسته نشان میدهد. دلم فرو می ریزد. احساس می کنم اسهال دارم و باید دستشویی بروم. ... مردی با لباس شخصی از آن بیرون می آید ... به مردمی که از کنارم می گذرند نگاه می کنم. احساس می کنم دلم برایشان تنگ شده است. دلم برای آزادیم، برای قدم زدن مثل آنها در خیابان پر می کشد. دلم برای خواهرم که به او قول داده ام برایش شیرینی دانمارکی بخرم تنگ شده است. دلم برای قدم زدن روی برگهای زرد که صدای آهنگینی دارند لک زده است.»

ویرجینیا وولف در کتاب اتاقی از آن خود می گوید: علت این که زنان نتوانستند تا پیش از این کتابهای شایان توجهی بنویسند به دلیل نداشتن اتاقی از آنِ خود بوده است. زنان ناچار بودند در سالن پذیرایی و یا در آشپزخانه بنویسند و همین که صدای لولای در می آمده ناچار بودند دستنویس خود را در جایی پنهان کنند. به همین دلیل است که بسیاری از مواقع با خود روراست نبوده اند و از احساسات درونی خود حرف نزده اند.

به زنان می گوید: پیش از هر چیز باید روح خود را روشن کنی. عمقش را، فرودهایش را، خودپسندی ها و بخشندگی هایش را بشناسی. باید بگویی در چشم تو زیبایی، زشتی، رابطه ات با دنیای در جنب و جوش چه مفهومی دارد؟

می دانم آن چه او نوشته در رابطه با زنان قرن نوزدهم است اما در جامعه ی ما هم زمان زیادی نیست که زنان قلم به دست گرفته و نوشته اند. این را نیز سنگ محکی می کنم تا ببینم آیا زنانی که خاطرات خود را نوشته اند با این ترس و محدودیت مواجه بوده اند؟ چرا که در واقع یکی از ویژگی های زنان در این بوده که از زن بودنشان حرف نزنند. همیشه مردان بوده اند که در رابطه با زنان نوشته اند. زنان را، احساساتشان را تعریف کرده اند. اما نتیجه درست برعکس است. در این خاطرات زنان به طور حیرت آوری قلم را به ته و توی اندیشه و احساس خود برده اند. در خاطراتشان انعکاس و عمق روح زنان و زنانه را می توان دید.

یکی دیگر از ویژگی های نوشته های زنان به دلیل تفاوتشان با مردان در ریتم، وزنه، نوع حرکت، شکل و سرعت حرکت آنهاست به همین دلیل در این نوشته ها زنان خود را کاملاً از مردان متمایز کرده اند. در واقع آنان به صدای درون خود گوش سپرده اند و بدین ترتیب است که نوشته شان زنانه شده است. در این رابطه توضیح بیشتری می دهم. در اغلب کتابهایی که توسط زنان نوشته شده، محدودیت های اخلاقی و سنتی در آنها کمابیش به چشم می خورد. زنان کمتر از خود و جسم خود گفته اند اما از آنجا که رژیم جمهوری اسلامیِ دورویه باز همه پرده ها را درید، زنان نیز که مورد آزار و اذیت بسیاری در رابطه با جسم خود بودند برای آن که خاطراتشان هر چه نزدیکتر به واقعیت باشد از عادت ماهانه شان گفتند، از خونریزیهای بعد از زایمان، از نیازهای جنسی شان، از روابط سودایی میان زنان زندانی. در این زمینه به نظر من بسیار از مردان پیشی گرفتند. نه به دلیل این که جسم مردان مورد تجاوز و حمله قرار نگرفته است، نه این که نیازهای جنسی شان کمتر از زنان باشد اما آنان قادر به بیان آن نبوده اند. زنان از همان ابتدای دستگیری با مسئله ی جنسیت شان و محدودیت هایش مواجه هستند. عادت ماهانه، پرهیز زندانبان و بازجو از لمس آنها در موقع جابجایی، اگرچه این احتراز به هیچ وجه در موقع شکنجه کردن رعایت نمی شود و به راحتی شکنجه گر روی کمر زنان می نشیند و یا به موقع زدن سیلی و توسری از این که آنان را لمس کند ابایی ندارد. تحمیل حجاب و انواع و اقسام فشارهای مربوط به حجاب در دوران مختلف از این جنس اند.

منیره برادران: «حاجی به مشت و لگد به مادر سهیلا بسنده نکرد. جعبه ای که روی زمین افتاده بود را پیدا کرده و پشت او گذاشت و با تمامی سنگینی اش روی زن بیچاره نشست.»

تجاوز و تهدید به تجاوز که بی شک در مورد مردان هم صورت گرفته اما در مورد زنان به طرزی سیستماتیک اجرا شده است. در نتیجه در جا به جای خاطرات زنان، از خودکشی های زنانی که مورد تجاوز قرار گرفته اند صحبت به میان می آید. هم چنین تجاوز به اعدامیان باکره قبل از اعدام نیز جنایتی که بر زنان زندانی اعمال می شده را بیان می کنند.

(استثنائا تکه ای از خاطرات مینا زرین را از گفتگوهای زندان 4 در این زمینه می آورم):

از سلول کنارم که بیرون می آمدند، سایه شان را از زیر در میدیدم. در این حالتها بیشتر دچار ترس و وحشت می شدم. برای چند ساعتی وحشت تمام بدنم را فرامیگرفت و خیالهای واهی به ذهنم هجوم می آورد. نمیتوانستم درست نفس بکشم. قلبم به شدت می زد. آب دهانم را به سختی فرو میدادم و پاهایم سست می شد. به خودم کمی دلداری می دادم و به آرامی در گوشه ای کز میکردم. در همان حال سایه های زیرِ در از نظرم دور نمی شد. وقتی سایه را از زیر در سلولم میدیدم، ضربات قلبم بالاتر میرفت، با دور شدنش، نفس عمیق میکشیدم. معمولاً این وقایع شبها رخ میداد و همیشه پاسدارهای مرد این آزارهای مالیخولیایی را بر عهده داشتند. از در و پنجره و چشمی و سالن و راهرو و از زمین و هوا، روز و شب و نیمه شب کنترل می شدیم. عملیات پشت پرده و حاکم ساختن وحشتی که جانها را می فرسود، اثرش هیچ وقت از جانم کاسته نشد. این دوران سیاه، بعد از سالها، بحرانهای جدی ای را در درونم ایجاد کرد.»

نسرین پرواز نیز جملات مادری را که به همراه کودکش در زندان است چنین می نویسد: « وقتی می خواستند مرا برای شکنجه ببرند کودکم از من جدا نمی شد.... بعد از مدتی شروع به جیغ زدن کردم. ولی بازجو شروع کرد به چپاندن پارچه کثیف توی دهانم. بعد شروع کرد به دست زدن به سینه هایم. سعی کردم جیغ بکشم و به او فحش بدهم ولی به خاطر پارچه کثیف و بدبو صدایی از دهانم بیرون نمی آمد.»

از آنجا که زنان طی قرون در خانه مانده و به همه ی جزییات توجه کرده اند، هم آنان هستند که تا امروز مراقب آسایش همه ی افراد خانه و خانواده اند همین امر در آنها خصوصیتی را رشد داده تا به جزییات توجه مخصوصی داشته باشند. به همین دلیل است که تمام زیر و بم، گوشه و کنج های تاریک سلول و بندها را اینان برای ما به تصویر می کشند آن هم نه فقط در شکل ساختمانی اش بلکه در رابطه با آن چه آنجا می گذرد.

حساسیت زنان زمینه های مختلفی را دربرمی گیرد. حساسیتی حاد و آزاد. آنان به سبک ترین برخورد عکس العمل نشان می دهند. مثل گیاهی هستند که تازه در هوای آزاد قرار گرفته اند. از هر چه می بینند و می شنوند متاثر می شوند. نور و روشنایی شان را بر چیزهای کوچکی می اندازند و بدین وسیله نشان می دهند که چندان هم کوچک نیستند.

در هر جابجایی به صداها، به انعکاس نوری، به صدای پرنده ای دقیق می شوند. به رفت و آمد مردم وقتی که در مینی بوسی هستند که آنها را از زندانی به زندانی دیگر می برد.

منیره برادران: « از محوطه اوین خارج شدیم. بعد از یک سال خیابانها را می دیدم..... از جلو بیمارستان سعادت آباد گذشتیم. به یاد سوزان افتادم که در این بیمارستان پرستار بود..... بر شاخه درختان سپیدی برف حزن دل انگیزی داشت. دلم گرفته بود. از پشت پرده اشک، خیابان دلگیرتر به چشم می آمد.... مدرسه ها تازه تعطیل شده بودند. ... در کنار ما زندگی سیر طبیعی اش جاری بود و این رودخانه در قلب فشرده ام روان شد. اشکم را شست و من آرام شدم.»

قدرت تخیلشان بسیار قوی تر در این خاطرات جلوه می کند. به خانواده فکر می کنند. به مادری که بیرون از زندان است. به انسانهایی که اکنون آزادند و در بیرون زندگی می کنند.

منیره برادران: « جلوی در زندان ازدحام بود. خانواده های زندانیان در انتظار ملاقات بودند. بی شک این پیران شکسته به همراه غنچه های نوشکفته، زیر مهمیز سوز و سرما رنج بیشتری را تحمل می کردند.»

همانجا: «متوجه شدم در دو طرف راهرو سفره پهن شده ... چای از داخل دیگهای بزرگ در کتری یا پارچی ریخته می شد و به سر سفره ها می رسید. این منظره مرا به یاد سفره های نذری که در امامزاده ها و خانه ها دیده بودم می انداخت.»

همانجا: «وقتی وارد حمام شدم خاطره حمام های عمومی دوران کودکی برایم زنده شد.»

و همین قدرت تخیل است که در طی قرون ساکت و بیصدا در چهار دیواری خانه رشد کرده است. مانند گیاهی که آفتاب کمی نیاز دارد چرا که در خود کلروفرم تولید می کند تخیلشان به زندگی درونی خود ادامه داده است. همان ذهنی که هیچ جلادی، هیچ دیکتاتوری ای قادر به دربند کشیدنش نبوده و نیست. در قبر یا دستگاه همین پرنده ی خیال است که زندانبان به آن دسترسی ندارد:

منیره برادران: «گرچه رابطه با دنیای خارج بکلی قطع بود و اعضای بدن در رخوتی کامل، اما پرنده ی خیال آزاد بود و می توانست پرواز کند و از جهنم حال فراتر رفته به دنیاهای آزاد برود. سعی می کردم حوادث زیبای گذشته را دقیق در ذهنم مجسم کنم و اینده را در نظرم شیرین بیافرینم. تلاش می کردم به عزیزانم و به مردی که دوستش داشتم، فکر کنم و مثلا فکر کنم که آنها در این لحظه چه می کنند.»

زنان به طبیعت نزدیکترند و با هر سایه روشن دنیایی برای خود می سازند:

منیره: «بهار سر رسیده بود. توری آهنی درهم فشرده پنجره مانع حس بهار نبود. ... پنجره ما به مخروبه ای مشرف بود. مخروبه را علف پوشانده بود. و گلهای خودروی بنفش و سفید آن را تزیین می کرد. صبحها که درِ قفس مان بسته می شد می توانستیم بر درگاهی پنجره بنشینیم، پیشانی خود را به توری آهنی بچسبانیم و گلهای بنفش و سفید را ببینیم. صدای جیرجیرکها را بشنویم. صدای آبی که از فاضلاب آشپزخانه بیرون می ریخت ما می توانستیم در ذهن خود آن را چشمه ای زلال یا رودخانه ای کوچک بینگاریم.»

نسرین: « ثریا می گوید: نزدیک سال نو است به جز خانواده و دوستانت دلت برای چه چیز تنگ شده است؟

برای همه چیز. بوی اتاقم، تخت خوابم، رادیو. هوای تازه کوه که مدتهاست نفس نکشیده ام. دلم برای برگهای زردی که پاییزها کنار پیاده روها انبار میشن تنگ شده. قدم زدن روی آنها، چه صدای زیبای آهنگینی دارد. وقتی دستگیر شدم پاییز بود و همه پیاده روها پر از برگهای زرد بود. وقتی نسیم می وزید همه برگها به گوشه ای می رفتند، از قدم زدن روی آنها لذت می بردم.»

همانجا: « برای مدتی در حیاط می مانیم. باغچه ها را می توانیم ببینیم و از دیدن این همه گل بعد از چند ماه خوشحالیم. بوی عطرشان وسوسه ام می کند که یک گل بچینم ولی هر بار که تکان می خورم نگهبان تذکر می دهد که تکان نخورم. »

بخشندگی و شریک شدن با دیگران یکی دیگر از ویژگی های زنان است.

نسرین پرواز:

«از زندگی شخصی ات برام بگو. چرا ازدواج نکردی؟ هیچ وقت عاشق نشدی؟

پیش آمد که از یک مردی یک وقتی خوشم آمد ....

تو چی از زندگی ات راضی بودی؟

آره دوستش داشتم. رابطه خوبی با هم داشتیم. دلم برای بغلش تنگ شده.»

گفتگویی میان دو زن زندانی را عیناً آوردم تا آنچه در جامعه و در سیستم های تربیتی ما به عنوان ضعف زنان به شمار می آید را ببینید و خودتان قضاوت کنید که آیا این ضعف است یا عین قدرت است که بتوانی با همبندی ات چنین رابطه ای برقرار کنی و این رازهای زیبا را با هم قسمت کنید؟ و آیا نبود این روابط در مردان که در جوامع مردسالار به عنوان برتری و نشانه ی قدرت مردان شمرده می شود همان ضعف ایشان نیست؟ مردان که متکلمان قدرتمندی هستند. مردان که همیشه بر مسندهای قدرت نطق های آن چنانی کرده اند. مردان که نشسته بر کرسی های آموزشی به همگان درس داده اند ببینید تا چه حد در بیان ساده ترین حس های انسانی علیل اند طوری که من نتوانستم در رابطه با احساس دوری از زنشان، از عشقشان شواهد زیادی بیابم. حتماً این قضاوتم عجولانه است اما خالی از واقعیت نیست. بی شک مردانی هم بوده و هستند که در این باره نوشته اند اما اینان اندکند. مردان درباره ی زنان به عنوان پرسوناژ رمانهایشان بسیار نوشته اند اما آنجا که قرار است از حس خود راجع به همسر خود بگویند علیل می شوند و دهانشان قفل می شود. زنشان ناموسشان می شود و گفتن از ناموس خوبیت ندارد و در فرهنگ متأثر از اسلام ما زشت شمرده می شود.

وجود و حضور خانواده، چه برای زنان مزدوج و چه دخترانی که هنوز با پدر و مادر خود زندگی می کنند یکی دیگر از تفاوتهای میان زنان و مردان است. به این معنی که در نوشته هایشان، در فکرشان بیشتر حضور دارند. یکی از دغدغه های دختران جوان به دلیل کم سنی شان، موقع دستگیری خبردارشدن خانواده است. در بسیاری از مواقع این دختران کم سال حتا برای رفتن سر قرار و فعالیت های سیاسی خود ناچار به دروغگویی به خانواده بوده اند در نتیجه با دستگیری شان رازی آشکار می شود که تا به حال از خانواده پوشیده مانده بود.

نسرین پروازقبل از بازجویی اولیه: «می خواهم به خانواده ام زنگ بزنم. آنها نگران می شوند. باید به آنها بگویم اینجا هستم.

شب اول: به روزم فکر می کنم و این که چطور دیروز در این ساعت خانه بودم، در کنار خواهرم و غمی نداشتیم. حالا حتما او می داند که برنمی گردم و دستگیر شده ام. دلم برایش می سوزد. باید خیلی ناراحت باشد.....

چراغها کم نور شده اند. باید نیمه شب باشد. به خانواده ام فکر می کنم و این که حالا چقدر ناراحت هستند.

زیر اولین شکنجه ها: خواهرم را در خانه تجسم می کنم و پدر و مادرم را وقتی که خبر دستگیری ام را از او می شنوند. عکس العملشان را تجسم می کنم. آنها نمی دانستند که من فعالیت سیاسی دارم.»

از طرف دیگر گاهاً همین علاقه به همسر و یا پدر و مادر نیرویی است برای مقاومت نزد این زندانیان. تصور این که فرد مورد علاقه، آنها را در ضعف و زبونی ببیند آنها را در عزم خود - لااقل در مراحل اولیه ی شکنجه- مقاوم تر می کند.

منیره برادران: «خواهرم در حالی که به شدت متأثر بود به من سفارش کرد: در همه حال شرافت خود را حفظ کنم.»

همانجا: «اولین سالگرد تیرباران برادرم نزدیک می شد.من و نرگس در تدارک برگزاری این روز بودیم. فضای زندان در آن روزها طوری نبود که بتوانیم دور هم جمع شده و برنامه داشته باشیم. نرگس که اکثرا بیمار بود قرار شد آن روز نیز مصلحتی بیمار باشد و به این مناسبت برای دیدن او دور هم جمع شویم.»

همانجا: «هر کسی آلبومی از عکس کودکان خانواده و فامیل درست کرده بود و ما با این عکس ها با دنیای خانواده ها رابطه برقرار می کردیم.»

یکی از مهم ترین مواردی که می توان گفت ویژه ی زندان زنان است وجود کودکان است

زنان در سیاهی زندانها، مادر ماندند و خالق زندگی. اینان تولد کودکان زندانی را جشن می گرفتند. و آنجا که عشقشان از مرز باور فراتر می رفت کودکانشان را از خود دور می کردند تا در هوای آزاد نفس بکشند و آغوشهایشان را هر شب در خیال به سمت فرزندی که خانه ی پدربزرگ و مادربزرگ یا خاله و عمه ای بود بگشایند و او را در خیال به سینه ی خود بفشارند. از آنجا که دوست دیگری قرار است در این زمینه صحبت کند به این موضوع نمی پردازم.

زنان در طی قرون شاهد رفتن مردان، پدر، برادر و شوهران خود به جنگ بوده اند. آنان مانده اند تا امانتدار باشند. تا حافظ آن چه باشند که نگهداشتنی است و باید بماند. پس این نیز در آنان توانایی دیگری را به وجود آورده. امید. امید به دیدن. به دوباره دیدن. و با این امید زندگی کردن.

زنان در دورن زندان، طرح دوستی می ریزند. دل می بندند و در هر جدایی دلهایشان پاره پاره می شود. خداحافظی ها هر بار تصویر دلخراش تری است از این گسست ها. با هر رفتن، با هر برنگشتن تکه ای از آنان است که می رود. تحلیل می روند. اما باز هم باری دیگر با هم بندی جدیدی به درد دل می نشینند. نه برای آن که دلهای شان کوچک است و گنجایش نگهداشتن حرف ندارد بلکه از آنجا که دلهای بزرگی دارند و عادتی دیرینه به دل بستن و نیاز به محبت کردن. به مراقبت کردن.

منیره: «روز پانزده فروردین برنامه انتقال به قزل حصار بود. شب قبل از آن اسامی تعدادی را برای انتقال خوانده بودند. اما هنوز میزان محکومیت شان معلوم نبود. در آن زمان حکم در زندان قزل حصار به زندانی ابلاغ می شد. آن روز همگی در راهرو جمع شده بودیم و همراه خداحافظی سرودی نیز خوانده شد. ما با امید تجدید دیار خداحافظی کردیم. نگهبانان پشت در آمده بودند و زندانیها را به زور از بند بیرون می کشیدند. آنها همیشه نسبت به عواطف ما کینه می ورزیدند.»

همانجا: «یکی از دوستان بسیار نزدیکم تا درِ بند ما را همراهی کرد. موقع رفتن همدیگر را در آغوش گرفتیم.نگهبان از دیدن این صحنه عصبانی شده بود. با غیظ گفت: همین محبت تان به یکدیگر شما را از عشق به خدا دور می کند. این همه به هم وابسته نباشید.»

نسرین پرواز: «امروز آرزو و ناهید را صدا کردند. می دانیم روزهای پنجشنبه اگر کسی را صدا کنند برای اعدام است. یکدیگر را می بوسیم. همه سعی می کنیم که احساساتمان را نشان ندهیم. آرزو در حالی که مرا می بوسد می پرسد: تصمیمت را تغییر داده ای یا نه؟ بخاطر بغض گلویم نمی توانم حرف بزنم. با اشاره سر می گویم. نه. می گوید: بیشتر فکر کن.

تلاش زیادی می کنم که اشکم نریزد. او در حالی که برای اعدام می رود نگران اعدام من است. می خواهد مرا از مرگ نجات دهد»

ویرجینیا وولف می گوید: ماندگاری کتابهایی مانند «جنگ و صلح» همانا صداقت شان است. به این معنی که اعتقادی را در شما به وجود می آورند تا گمان کنید تخیلات نویسنده عین واقعیت است. با خود می گوییم: هیچ وقت باورم نمی شد چنین باشد. یا هیچ وقت فکر نمی کردم آدمها این رفتار را داشته باشند. اما تو نویسنده مرا قانع کردی مسائل چنین اند و آدمهایی هستند که چنین رفتار می کنند.

به همین معنا به اعتقاد من، همه ی آنها که خاطرات خود را در عین صداقت نوشتند نویسندگانی هستند که متونشان ماندگار خواهد شد چرا که واقعیاتی چنان هولناک را بر صفحه آوردند که تا ننوشته بودند هیچ کس را باور بر این همه شناعت نبود. و با نوشتن این خاطرات هم چنان که مرز نفرت و خوی حیوانی انسان را نشان دادند در عین حال نهایت عشق و از خودگذشتگی را نیز تصویر کردند تا باور کنیم که انسانهایی قادر بوده اند در مقابل وحشیانه ترین شکنجه ها مقاومت کرده وانسان بمانند.

نجمه موسوی – پیمبری
یادمان کشتار 67 استکهلم - سوئد






نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد