دارومای شاعر پس از آن مکاشفات که داستانش آمد
( یادتان هست که در آن پنج شنبهی زیبا، روی نیمکتی آبی، در کنار زنبورها و سنجاقک ها داستانش را برایتان بازگو کردم؟ یادتان نمیآید؟ راست میگویید؟ چطور میشود آن مکاشفهی غریب را فراموش کرده باشید؟چی؟ شوخی می کنید...
داشت باورم می شد.
شما سیگار ندارید؟ خوب..... بله. چی میگفتم؟ )
دارومای شاعر پس از آن مکاشفات، برابر نیایشگاه شانتی نیکتان، در دامنه ی خوشرنگ تپه ی خرگوش ها، در شرق هیمالیا، به خواب رفته بود و درخت بانیانی پیر بر سرش سایه انداخته بود و چهل شب و چهل روز آن فرزانهی معبد سیذارتا، از شیرهی انجیر سیاه و نارگیل سرخ در دهانش چکانیده بود .
اما در گرگ و میش روز آدینه از ماه اردی بهشت سال هفتاد از خواب پروانه، داروما برخاست و بی درنگی خیزرانش را برداشت و در پشت بیدهای مجنون و درخت نور ناپدید شد.
آن چه ما از باد های سرگردان شنیدیم و دانستیم این بود که آن سوی درختزاران انبوه،دو نیایشگاه است برابر هم:
دیوارهای یکی از زر خشک
و دیگری نقرهی خام.
سنگهای یکی ازیاقوت کبود
و یکی ازعقیق سبز.
پنجرههای یکی از لعل رمانی
و یکی اززمرد ریحانی،
همه از نقش و نگار چون هزار و یک پاییز.
دو فرزانه بر این نیایشگاه ها آموزگارند: یکی فرزانهای به نام چوانگ تسو و دیگری اسپیتمان.
پس از چهل شامگاه که انبوه مردمان ، اندوهگین و بی پناه، در سرمایی استخوان سوز و بی کران، گرداگرد آتش، در برابر معبد پروانهی سیاه نشسته بودند، پیدا شد و در برابر چشمان پرسشگر مردمان آغاز به سخن کرد:
زبور تازه ی من را از زبان آب و سنگ و گیاه و پرنده بشنوید.
زیرا که من تمام آسمان ها را در جستجوی آن کلمه و آن ملایکه گشتم،
و هیچ بودی نبود.
می شنوید!
در اسمان هیچ نبود. آسمان نیز نبود.
تنها کلمه بود.
و آنگاه تمام درختان و سنگ ها و آب ها به سخن در آمدند تا آن کلمه را بگویند:
کلماتی شعلهور در سر دارم،
آنان را
به خاطر بسپاريد!
کلماتم همه ازارديبهشت
ازبهشت و بابونه و بوسه.
آيين بهارانه ی من را که دارومای شاعرم
آزادی را که آیین بهارانه ی من است
خانه به خانه بخوانید.
کلمه ای نیست جز آزادی!
داروما ردای ارغوانی اش را که بر زمین افتاده بود برداشت و در باد تکانی داد. چندین پروانه از ردایش پر کشیدند و بر کاکلش نشستند. پس ردا بر شانه افکند و گفت:
شما را خواهم گفت،
که چگونه بايد آزادی را بياموزيم.
آزادی را که اولاد داد و دانایی
و مادر مهر و مدارا است.
من،
دارومای شاعر، به شما می گویم که،
وعده گاه با ادريبهشت و آزادی کجاست...
آن کس از شما که دست در دست همسایهی خویش نهد
و برخيزد،
و گامی فرا پیش گذارد
آزادی را
با جانِ خويشتنش فرا خوانده است.
و او کسیست
که با اژدها در تموز شراب سرخ می نوشد
و بر بوریای آتش گرفته می خسبد.
یک کلمه اش بادام و یک کلمه بنفشه
بریک شانه اش کبوتر و بر یک شانه اش هدهد
بخشنده چون باران
تابنده چون آفتاب
پاینده چون کوه
جوینده چون رود
و تپنده چون دل
که راه ما از منازل داد و دانایی می گذرد.
و چنین می گوید دارومای شاعر با شما:
راهرو راستی و روشنايی انسان است.
انسان را گزیری و گریزی نیست
پناه و آشیانه ای نیست الا آزادی
وسپاه آن سپیده ی بی گمان،
انبوه دردمندان و زخم خوردگان
شوریدگان و شیدایان
که چونان درياها
زلالند و مهربانند وتمامی ندارند.
ای راستکاران و رستگاران
بیایید چونان رودبارانی از سلام و درود
درود های بسیار چونان گله های کف بر اقیانوس.
چراغان کنید ایوان دانایی را!
بهاران کنید باغ آزادی را!
یاس و نسترن باغ شما کو؟
ریحان و رازیانه
پونه و نعنا کو؟
عنبر بوسه و مشک مهربانی کو؟
یاقوت خنده و فیروزه ی ترانه کو؟
بیایید تا بگویمتان
با لبانی دوخته
ارغوان از ارغنون ما خواهد شکفت
لاله لاله لاله پیاله خواهد شد .
خوشا خوشا خوشا به روزانی خوشبو
که آدمی در عطر نور
در نور بوسه
هر سپیده دم، از نو، زاده شود.
رها شود. باد شود. باده شود.
من که دارومای شاعرم
من با شما از راه های حریر و هلهله خواهم گذشت...
در اینجا انبوه مردمان با داروما خواندند این نیایش غریب را:
درود بر تو ای رود
درود بر تو ای پناه، کوه
درود بر تو ای تبارِ تبسم
درود بر تو آهو
درود بر تو کبوتر. هدهد، بنفشه. ریحان. کوکو
درود بر تو ای آزادی
دور شو
ای کبود درد و دود !
دور شو
ای باد هرزه گرد !
دور شو ای دیو. ای دروغ !
دشمنی. دشنام
نفرین و نفرت
ای ترس. ای هراس
ای جنگ. ای تفنگ!
و داروما چونان ببری غرید:
پس دور شو
از شمایل گردان و خوشبوی عشق
ای شبپلشت پتياره!
که ما از آنسوی دامنههای روشن کوه برخواهيم خاست.
طلوع خواهیم کرد.
زمين و زيبايی
بارور از بهار و بابونه خواهد شد.
از رخشه های آوازهای خوشرنگ ما
رنگ خواهد گرفت،
کوچهها،
خانههای پر ازبید و انار و سیب.
پس.... پس، دانکوی سیاه از قبیلهی آبنوس برخاست و رو در روی داروما ایستاد و در حالی که حلقه های بینی اش می لرزید بر او بانگ زد:
انسان کجا و
راه رهايی کدام ...!؟
گرگان گر در کمین قمری و قناری اند
گله گله کفتار است که
به ويرانیِ بیشه های پر آهو میآيد.
دمی سکوت که بر سروی سیاه نشسته و پاهایش را تکان می داد از حرکت باز ایستاد.
داروما پیش رفت. سر بر شانه ی دانکوی سیاه گذاشت. او را چنان در آغوش کشید. گویی در تن او فرو می شد. پس هر دو به تلخی گریستند. چنان که آهویی تشنه سر از آب برداشت و در آنان نگریست. و آنگاه آرام آرام چونان که سنگی در برکهای بیافکنی. خندیدند و خندیدند و خندیدند و دانکوی سیاه، داروما را بر شانه برداشت و چرخی زد و چندین بار بالا و پایین پرید و آنگاه داروما را بر تخته سنگی از یشم سرخ و عقیق سبز پایین گذاشت و داروما چنین خواند:
همه چيزی در زايش و سرايش است.
به عشق و بر اشک قسم
از برای شما
خورشيد و تبسم و بوسه آوردهام .
از خاک سمرقند تا ماه بصره
رودباری از ترانه
در گذر است.
برآ ای عشق برآ !
برآ با ما! برآ!
خواهر خوشبوی من
برادر خوشخوان من.
شب و هراس و وسوسه کافیست
تسمه و تازيانه و تشويش کافیست
هنگامهی حضورِ شماست
با من بیایید. دستتان را به من بدهید!
به بادبان دانايی از دريا خواهيم گذشت
و آسمانی همه روشن
که ما را به زيباترين کرانهها خواهد رساند.
باور کن سخنان و سرود دارومای شاعر را.
اين پاييز خسته
آبستنِ بهارانِ بسيار است!
آبستن بارانها
آبستن بوسهها
پستانِ این ستاره
سرشار از شير تازهیِ نور ...!
پس اینک برخیز
بهار در دلِ آبستن توست ای پاييزِ هزار تازیانه و درد.
من زبورم را در سرودی این چنین برای مردمان سرودهام.
داروما دمی ایستاد. نفسی تازه کرد. پکی عمیق به چپق نوکا ماکوی سرخپوست زد و دودش را فرستاد توی پرهای عقاب که وی بر پیشانی بلندش داشت.
آنگاه داروما لختی ایستاد.
بر خیزران هفت بند نقره کوبش تکیه زد و خطاب به تمام آنانی که از هفتاد و هفت گوشهی این گیتی، از سمرقند تا سانتیاگو، گرد آمده بودند سخن سر کرد. به آوازی مانند آواز درخت های بانیان در یک صبح تابستان. اما گویی تنها با رنوکا سخن می گفت که داروما او را در مزارع فلفل سرخ، برهنه یافته بود. رنوکا زخمی چون چشمان یک ببر بر سینهی چپ داشت و پیراهنی از حریر و هدهد برتن و گیتاری بر شانه از عاج و نقره.
(راسی گفته بودم که رنوکا واسه ی خودش لالهی لالایی بود.تاریک بود تنش. شب بود. عین یه کفتر. کفتر هما. سیاه. سیاه چغر. یه بار، یکی از رقاصه های معبد سیذارتا دیده بود که با داروما پشت ستونای مرمر سبز، میون معبد، بغ بغو می کردن، در حالی که پیرهن جفتشون اونجا، روی پله ها، جلوی خدا و زیر بارون افتاده بوده.)
رنوکا، روبه داروما بانگ زد:
هی بشارت شادیها
پس کی آوازِ آزادی بر این بام خواهد وزید؟
داروما در برکه ی روشن چشمان او نگاه کرد. گیتار را از شانهی خوش تراش او برگرفت و ترانهای را سر داد که ما، پیش ترها از یک شاعر دیوانه به اسم باب دیلان، هفتاد بار شنیده بودیم :
نوزادی دیدم با گرگ هایی وحشی در کنارش
بزرگ راهی دیدم از الماس که کسی بر آن گام نمی گذاشت
شاخه ای دیدم، سیاه، که خون از آن میچکید
اطاقی دیدم پر از مردانی با چکش های خونین
نردبانی سفید دیدم که در آب غرق بود
ده هزار سخنور را دیدم که همگیشان گنگ بودند
تفنگ و شمشیری تیز دیدم که کودکان در دست داشتند
و این سخت است میدانی سخت است سخت است
و رگبار تند خواهد بارید
داروما سپس روی به دخترک کرد و صدایش چونان جوبارکی به راه افتاد و رفت و رفت و نهر شد و شط شد و رود شد و خروشید که:
او میآيد
همچون بوی به در بهار
او میآيد
همچون دانه های انار، بی شمار
هم چون و هم چنین و چنان
بوی عنبر و خندهی گُل
هم چون آواز نی و هلهل نقاره و رقص نیلوفر
هور و هلهل و لا لا و شولو لولولو
هم چون بغ بغ بغ بغو و قه قه قه و قو قو قو
داروما این بگفت و از تپهپایین آمد و بی هیچ سخنی به راه افتاد و پروانگان بسیار بر قدم هایش می چرخیدند و انبوه آدمیان در پی اش روان و سرودی غریب میخواندند:
ماه خواهد آمد
آهو خواهد آمد
آه! هو خواهد آمد
او خواهد آمد
نور خواهد آمد
هور خواهد آمد
خورشید خواهد آمد
خواهد، خواهد آمد
آمد، خواهد آمد
آمد! آمد آمد!
آ! آ! آمد آمد.
و چون همگان به سایه سار سکوت در شدند تاداروما ترانه ای دیگر از زبور سبز خویش سر کند. داروما تنبوری پر از ماه از زیر ردا در آورد.
و آواز تنبورش،
تنبور بور هور نور شور سورش
از درخت گذشت
و از جنگل گذشت
از جوبارکی گذشت
و از دریا گذشت
از سنگ گذشت
و از کوه گذشت
و هیچ نبود در جهان، مگر هل هل هله و هوراهور تنبور داروما
و دیگر داروما نبود.
هیچ نبود الا نور و هوراهور.
و اگر کسی پرسید که داروما چه شد و کجاست؟
مردمان در پیراهن خویش نظر کردندی .همین
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد