دوستی زنگ زده که: «هستی سرِ راه بیایم ببینمت؟»یادی
میگویم: «بیا. هستم.»
حال و احوال و پرسوجو که: «چه خبر؟»
امروز هوا ناگهان گرم شده. در باز است. زنِ جوانی سیَهچُرده وارد میشود: رختِ یکدست سیاه، سر تا پا پوشیده، با حجابِ کاملِ اسلامی… روسری سیاهی را چنان محکم پیچانده روی سر و دورِ صورت که وقتی نگاهش میکنم، احساسِ نَفَستنگی بهم دست میدهد. قفسهها را نگاه میکند و بعد مرا.
به دوستم میگویم: «الان کسی آمده… بعد میبینیم…»
خداحافظی میکنیم.
برایِ خانم جوانِ مُراجع سری تکان میدهم و «Hej!»[سلام]ی میگویم. جواب سلامم را میدهد.
حدس میزنم عرب باشد.
طبقِ معمول، میگویم: «کتابِ فارسی داریم و کمی هم سوئدی…»
لبخندزنان سر تکان میدهد.
فکر میکنم اگر چیزی بخواهد، خودش میگوید؛ پرسیدن ندارد.
چند لحظه به سکوت میگذرد.
از سرِ کنجکاوی میپرسم: «از کجا میآیی؟» (در زبانِ سوئدی، «اهلِ کجایی؟» را اینطور میگویند.)
وقتی میگوید: «سوئد.»، تازه متوجّهِ لهجۀ سوئدیاش میشوم.
میپرسم: «مُسلمانی؟»
میگوید: «آره.»
میپُرسم: «چند وقته؟»
میگوید: «حدود یک سال.»
دلم میخواهد از قول عُبید زاکانیِ نازنین بگویم: «مُسلمانان کم بودند، تو هم مسلمان شدی؟»، امّا میپرسم: «همسرت عربه؟»
میگوید: «نه… اهلِ آفریقای شمالیست.»
میگویم: «حتماً دنبال قُرآن میگردی؟»
میگوید: «ترجمۀ سوئدیاش را دارم.»
میگویم: «توی آن قفسه، ترجمۀ انگلیسیاش هست، با متنِ عربی…»
نگاهی به قفسه میکند. کتاب را میبیند، امّا آن را برنمیدارد.
میگوید: «دنبال کتاب آموزشِ زبان عربی میگردم.»
میگویم: «نداریم. کتابفروشیِ عربی هم سراغ ندارم تو این شهر… حتماً توی کتابخانههای عمومی هست.»
میگوید: «میخواهم عربی یاد بگیرم، قُرآن را بخوانم.»
میگویم: «گمانم دورههای آموزشِ زبان عربی در دانشگاه باشد.»
میگوید: «میدانم.»
مشغولِ جمعوُجور کردنِ کتابهایِ جلوِ دستم میشوم.
باز نگاهی میاندازد به قفسهها و تابلوها و مجسمهها و اشیاءِ پراکنده.
تلاش میکنم حرفی نزنم در موردِ «اسلامِ عزیز» یا «قُرآنِ مجید»… یا اینکه: «بانویِ محترم! چرا دست از کیشِ عیسا مسیح شُستهای و به اسلام گرویدهای تا ناچار شوی در این هوایِ ناگهان گرمشدۀ این روزهایِ آخرِ ماه مِه، اینطور خودت را توی جوراب و شلوار و پیراهنِ بلند و این چارقدِ سِفتگِرهخورده بپیچی تا اینگونه دانههایِ عرق بر پیشانی و گونههایت بنشیند؟»
به خود میگویم: «حتماً عشق شدید به مردِ (بهاحتمال زیاد) جوان آفریقای شمالی موجب شده ـ به قول قُدما: ـ دل و دین ببازد! معشوق مُسلمانِ مؤمن هم از این فرصت سود جُسته و او را هدایت کرده به صراط المُستقیم و مُسلمهای به مُسلماتِ پیروِ خاتماَلانبیاء افزوده و در نتیجه، یک تن از جماعتِ تَرسایانِ این سرزمین کاسته… و حتماً دلش خوش است که غیر از ایّام گُذرای این دنیای دون، در آخرت نیز ـ در بهشتِ برینِ وعدهدادهشده از سوی پیامبر ـ با معشوقۀ خوبرویِ جوانِ سوئدی، بهسعادت بهسر خواهد بُرد!… خُب، تو این وسط چهکارهای؟»
خانمِ مُراجع خداحافظی میکند و «روزِ خوبی داشته باشی!»ای از زبان من میشنود و از در میرود بیرون.
من تنها میمانم و یادم میافتد دیروز صبح که رفته بودم استخر، پس از ۵۰۰ متر شنایِ معمول، وقتی از استخر بزرگ آمدم بیرون، در گُذر از کنارِ استخرِ کوچکتر، چشمم افتاد به مرد عربی میانسال، لباس بر تن. ایستاده بود لبۀ استخر و داشت آموزش شنا میداد به چهار پنج دخترِ نوجوان که کاملآ مُلبس و باحجاب (شلوار به پا، پیراهنِ بلندِ یقهبسته بر تن و روسری گرهخورده دورِ سر)، داخلِ آب مشغول دست و پا زدن بودند.
تویِ استخرِ کمعُمقِ مخصوصِ بچهها هم از بیست و چند کوچک و بزرگی که داشتند آببازی میکردند، دستِکم هفت هشت تاشان دخترانِ مُحجبۀ عرب و سومالیایی بودند.
باز یادم میافتد چندی پیش، خبری خواندم (یا شنیدم؟) که توی استخرِ یکی از محلات پیرامون شهر (که ساکنانش بیشتر خارجیاند) چنین دختران و زنان مسلمان با لباس آنقدر رفتهاند توی آب که مسؤلان استخر ناچار شدهاند کُلی به مقدارِ کُلُر آب بیفزایند. در نتیجه، کسانی که ناراحتی تنفسی داشتهاند ـ بهخصوص افرادِ سنوسالدار ـ حالشان بد شده است.
و این افزایشِ تعداد دختران نوجوان مُحجبه در استخرها از آغازِ همین سالِ میلادیِ جدید پیش آمده که شهرداریِ شهرمان (گوتنبرگ) از سرِ لُطف و مرحمت، اعلام کرده استفاده از استخرها برای افراد بازنشسته و نوجوانانِ کمتر از ۱۸ سال ـ از ساعتِ ۹ تا ۱۵ هر پنج روزِ هفته ـ رایگان است.
پیداست که هراسِ سوئدیجماعت از پیروان حضرت خَتمیمَرتبت (که ماشاالله خیلی رو دارند.*) موجب شده طفلکیها جُرأت نکنند به این مُسلمات مؤمنۀ شنادوست بگویند: «لطفاً با لباس نروید توی استخر!»
درکِ این نکته برایم دشوار است که چرا و چگونه است که برخی قانون (یا در واقع، قاعده)ها در محیط استخری که من میروم جاری است؛ بر دیوارها درشت نوشتهاند که (مثلاً): «چهار ساعت بیشتر نمیشود کسی در استخر بمانَد!» یا: «ورود به رختکَن با کفش ممنوع است!» یا: «استفاده از تلفنِ دستی در رختکَن مجاز نیست!» یا: «با مایو وارد گرمخانه (سونا) نشوید!» یا: «بدون مایو وارد جکوزی نشوید!»… و از اینجور دستورالعملها و تذکرهای البته صحیح و بهجا و مفید به حال همگان، امّا نمیگویند یا نمینویسند که: «خانمهای محترمه لطفاً با مایو ـ بدون لباس ـ وارد استخر شوند!»
باز یادم میافتد که چند سال پیش، در یکی از کشورهایِ دیگر، وقتی رفتم استخر، دیدم همه باید مایو کوچک چسبان داشته باشند. من که نداشتم، ناچار شدم بخرم. نه من رفتم اعتراض و استدلال کنم که: «مسافرم و مایو معمولی دارم. مگر این نوع مایو چه اشکالی دارد؟» و نه مسؤلانِ آن استخر مَرعوب منِ غریب یکلاقَبا شدند یا ملاحظۀ توریستبودنم را کردند.
در بسیاری از استخرها ـ همچنانکه در مسابقات شنا ـ زنان و مردانی که موی سرشان بلند است، حتماً باید از کلاه لاستیکی چَسبان استفاده کنند، مَبادا چند تار مویشان بریزد تویِ آب….
یکی دیگر از قواعد اجباری وارد استخر یا گرمخانه شدن شُست و شوی تن (دوش گرفتن) است. حالا چگونه است که رفتنِ این زنان و دخترانِ مُلبس و مُحجبه با آن لباسهایِ حتماً ناشُستۀ ناپاکیزه، داخلِ آب هیچ اشکالی ندارد؟
با چند تن از هممیهنان «هماستخر» صحبت کردهام متنی کوتاه بنویسیم به زبان سوئدی که: «درست و بهداشتی نیست با لباس وارد استخر شدن!» و امضا جمع کنیم.
تصوّر میکنم اگر (مثلاً) ۸۰ یا ۹۰ درصد مراجعان به استخر چنین اعتراضنامهای را امضا کنند، ترتیب اثر داده شود. امیدواریم مسؤلان دست بردارند از چنین مرعوب شدن و ملاحظۀ بیجاکردن در برابرِ مسلمانانِ مؤمن و پاسخِ مثبت بدهند به تقاضایِ منطقی و بهداشتیِ ما…
البته مُسلماتِ مُحترمه میتوانند بروند تقاضا بدهند به شهرداریِ شهر تا استخری را «زنانه» کنند خاصِ ایشان… یا ـ بهنسبتِ تعدادِ چنان مُراجعانی ـ یک یا دو روز در هفته را اختصاص دهند به جنسِ (نهچندان) لطیفِ این بانوانِ مؤمنۀ پیروِ اسلامِ عزیز!
حالا، باید منتظر ماند و دید چه خواهد شد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*- پارسال، شنیدم که مسلمانان غیورِ ساکن سوئد اعتراض کرده بودند که: «چگونه است زنگ کلیساها با صدایِ بلند پخش میشود، امّا ما (مسلمانان) اجازه نداریم از بلندگوهای مساجدمان صدایِ اذان پخش کنیم؟»
من نمیدانم مسؤلان چه پاسخی به این اعتراض و خواست مؤمنانه دادند. من اگر بودم، میگفتم: «ای مؤمنان نمازبهکمرزده! اینها هفتهای یک بار، یکشنبهها، چند تا ناقوس میزنند، میروند پیِ کارشان تا یک هفته بعد… شما میخواهید روزی پنج بار ـ از سَحَرگاه تا شب ـ با بانگِ مسلمانیتان گوشِ فَلَک را کر کنید.»
دوست نویسندهای ساکنِ پِراگ ـ در مکالمهای تلفنی ـ میگفت: «باید منتظر باشیم مسلمانان عزیزِ محترم سرازیر شوند به این ممالک کُفر و یک بارِ دیگر ما را ختنه کنند!»
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد